رضا طاهری، شاعری است که شعر‌هایش هم از نظر ساختار، زبان و هم محتوا بیشتر به شعرهای ترجمه شبیه‌اند. او دنیای شاعرانه و درونی خودش را دارد و اگر برای نخستین بار شعر‌هایش را بخوانیم حدس زدن اینکه او یک شاعر ایرانی است و به جغرافیا و تاریخ این سرزمین پیونده خورده کاری دشوار است. او بیشتر عاشقانه نویس است و کمتر به موضوعات و رخدادهای اجتماعی می‌پردازد. از رضا طاهری تا به حال مجموعه‌های شعر «هفت تا و دو تا دوستت دارم»، «از فال قهوه»، «داستان مرگ سیزدهم» و «شبانه‌ها» منتشر شده‌اند. آنچه می‌خوانید گفتگوی من با این شاعر جوان است درباره ویژگی‌های شعر او.

جغرافیایی ندارم، تاریخی ندارم؛ این بخشی از یکی از شعرهای قدیمی شماست متعلق به مجموعه سال‌های ۸۱ تا ۸۲. اما هنوز هم شعرهای شما متعلق به هیچ جامعه هیچ سرزمین و هیچ تاریخ و هویت اجتماعی نیستند. نظرخودتان در اینباره چیست؟

در ابتدای یکی از کتاب‏‌هایم جمله‌ای از آدرنو آورده بودم: «برای انسانی که دیگر سرزمینی ندارد نوشتن جایگاه زیستن می‌‏شود». من بی‎مکان نیستم. نشانه‏های جغرافیای و تاریخی در زندگی‏ام به قاره‏ی کوچکی به اسم نوشته‏های من کوچ کرده است. تاریخ و جغرافیا در شعر من گسترده‏‌تر است. بخشی از این پراکندگی جغرافیای به زندگی من بر می‌‏گردد. مسافر بوده‏ام، به صورت دقیق کلمه و گاهی هم در جغرافیای ذهنی‏ام زندگی می‌‏کرده‏ام، از طرفی زادگاه من جغرافیای تضاد گونه‏ای دارد، یعنی تلاقی کوه با دریا وزندگی بازرگانی و دریانوردی و شهری که بیش از ده برابر جمعیتش به علت توسعه منابع نفت و گاز در ایران در طول این ده سال مهاجر پذیرفته‏است و از دید من برای هر بندر پسکرانه‏ای نیاز است، از دید من پسکرانه‏ی بندری که در آن زندگی می‌کنم مساحتی به اندازه‏ی ایران دارد، نه باید بگویم فرا‌تر از مرز جغرافیای ایران امروزو حتا جغرافیای ایران کهن. به این‏‌ها اضافه کنید تغییرات دائم و عدم امنیت شغلی تا جایی که در ۱۰ سال، بیش از ۲۰ شغل غالبا دولتی و گاهی غیر مرتبط در ایران عوض کردم. دامنه‏ی تغییرات در صفحات تاریخ زندگی من در ایران بسیار بوده است و روزمره‏گی‏‌هایم مثل آونگ. ‎ گاهی حس می‌‏کنم غول چراغم که همیشه در شعر آرزو‌ها را می‌نویستم ولی خودم از آرزوی ساده بازمانده‏ام.

 اگرچه در شعر‌هایتان اشاره‌های زیادی به رخدادهای تاریخی و اسطوره‌ای دارید اما من به عنوان یک خواننده شعر نمی‌توانم بفهمم که این شعر را یک شاعر ایرانی گفته یا یک شعر ترجمه دارم می‌خوانم. دلیل نزدیکی شعر‌هایتان به شعرهای ترجمه در چیست؟

شعرهای دفتر اول هفت تا و دوتا دوستت دارم (چاپ شده در سال ۷۹) یا قسمتی از مجموعه شعر داستان مرگ سیزدهم (چاپ شده در سال ۸۱) درچینش کلمات متفاوت‌تر از شعرهای جدید من‌اند و وجه موسیقیایی تند‌تر اما شعرهای جدید من عاری از آهنگ کلامی دسته شعرهای نیمایی وسپید وموج ناب و حجم و زبان گفتار است. سعی کرده‌ام از آهنگ درونی و زبان روایتی استفاده کنم. من حس می‌‏کنم بیشتر گرایش محتوای است که شعر مرا این گونه نمایش می‌‏دهد. من به نوعی ازسال ۸۳ به بعد رابطه‏ام به صورت مستقیم با شعر و شاعران ایرانی کمرنگ بوده است. همیشه به صورت سالی دو بار چند کارتون کتاب شعر می‌‏خریدم می‌‏نشستم می‌‏خواندم ولی فقط برای دانستن و شناختن و هیچ وقت فرصت تاثیر پذیری مطلوب فراهم نشد. من شعر سرودن را از کودکی با آموزش کامل وزن و حفظ نیمی از دیوان حافظ و خیام و برخی از غزل‏های سعدی و مولوی و شاعران قدیمی آغاز کرده بودم و تا سال‏‌ها شعر کلاسیک کار می‌‏کردم.‌گاه نزدیکی به زبان ترجمه برای من بیشتر در حوضه‏ی دایره‏ی نشانه‏‌ها است نه نحو کلمات.

این یکی از شیرینی‏های آن دوران دانشجویی من بود که دوستانم که به زبان عربی مسلط بودند پس از نوشتن شعرم می‌‏کوشیدند معادلی نزدیک و فکری برای آن در شعر شاعران معاصر عرب بیابند و یا حتی در دیگر شعر‌ها وخودم تلاش می‌‏کردم در دنیای قدیمی‏‌ترین شعرهای فارسی ببینم تشابه‏های فکری چگونه است. این موضوعات و آموختن زبان عربی مورد نیاز پژوهش در تاریخ، مرا واداشت دو سه سال پیش تصمیم بگیرم زبان عربی بیاموزم، حتی برای چند سالی در دمشق زندگی کردم. ولی ریشه‏ای‏‌تر برای این گریز زدن‏‌هایم بگویم این برمی‏گردد به جغرافیای زندگی و ذهنی من، در مسقط الراس من، نیمی از مردم به زبان عربی سخن می‌‏گفتند و در سال‏های کودکی‏ام حضور شبکه‏های فارسی درحد چند ساعت در روز بود و بیشتر کانال‏های تلوزیونی عربی بود و زبان عربی برای من غریبه نبود. جامعه خسته و نا‌امید عرب به دنبال نکبت فلسطین و حرب النکسه عرب در سال۱۹۶۷ و تزریق هویت عربی پس از جمال عبدالناصر، در زیر خیمه عربیت جمع شدند. ادعای مالکیت برخی از مشترکات فرهنگی خاورمیانه و خصوصا ایرانی برای بازسازی هویت عربی راه ساده‏ای بود، بخصوص که همسایه‏شان ایران درحال جنگ با متحد عرب آنان عراق بود. این تمام ذهن کودکی‏ام را درگیر می‌‏کرد که به دلیل قرابت بیست دقیقه‏ای با شهر سندباد بحری و شهر ابن سیبویه پدر نحو عربی (سیراف یا بندرطاهری) هویت تازه و صحیح‏‌تر و غیر از آنچه می‌‏دیدم برای خاورمیانه بیابم و دور از حب و بغض حتا ایرانی و فارس بودنم و خودم را شهروند جهانی وسیع‏‌تر بشمارم. بی‏آنکه دوست داشته باشم پان ایرانیست باشم، فکر می‌‏کردم فرهنگ ایرانی فرهنگ یک قوم نیست بلکه افشرده و تجلی یافته تمدن‏های پیش از خودش بوده و زبان و کلمه‏‌ها بار جغرافیا و تاریخ خویش را بردوش می‌کشند. چگونه در جایی زندگی کنم که به صورت مستقیم با شرق و غرب و خاور دور از طریق دریانوری و بازرگانی رابطه داشته اما در جغرافیای محدود خودم باشم. چگونه از سه گانه‏های ادبیات ایران (حماسه‏‌ها و شاهنامه، نوشتار دینی زردتشی وسوم ادبیات عامیانه هزار یک شبی) از هزارویک شب غافل باشم؟ امروزه در هزارو یک شب هم مناقشات بسیاری است برای وسیع بودن جغرافیای‏اش. بخشی از آن درجغرافیای اتفاق افتاده که سال‏‌ها کمتر مورد توجه قرار گرفت هم خودش هم جغرافیایش. از‌‌ همان سال‏‌ها دائم کتاب‏های تاریخی را به دنبال سفرهای سندباد بحری و تطبیق تاریخی هزارو یک شب (هزار افسان) می‌خواندم. در جغرافیای تاریخی ایران کهن و در غالب قصه‏‌ها دنبال ردپای جاده‏ی ابریشم و چین وهند و ایران و بین‏النهرین و شامات می‌‏گشتم و با قافله‏های چین هند و با بار تند فلفل و دارچین به شام می‌‏رفتم و گاهی سرمرست شراب شیرین انار ارمنی به جنوب. از همین رهگذر عقیده دارم زبان و ذهن دریای من فرا‌تر از جغرافیای کوچکی است که امروزه با مرز و خط‌ها روشن می‌‏شود.

جغرافیای ذهنی من از زن و انسان شروع می‌‏شود تا خطوط بی‌نهایتِ تیر آرش. این زبان دامنه‏ی انتخاب واژه‏های من است. هرچند بسامد تصویرهای کوه و دریا و عناصر طبیعت جنوب در زبان تصویری شعر من بسیار بالاست ولی جغرافیا دائم غیر محدود است تا جایی که شعر حس ترجمه بودن را دارد. این گونه بگویم: فکر می‌‏کنم ایران خوب دیده نشده‏است و گوشه‏ای که جنوب ایران هست نیز در جغرافیای طبیعی و ادبیات و شعر خوب دیده نشده است. به همین دلیل برخی تصاویر شعری از جنوب ایران را پیش‏‌تر ما به واسطه‏ی آشنایی با زبان ترجمه در شعر عرب یا حتا شعر اسپانیا و یا آمریکای لاتین خوانده‏ایم.

اتفاقا نظر من هم همین است که محتوای شعری شما بیشتر به فضای ترجمه نزدیک است. یک علتش را خودتان گفتید. دوری از فضای شعر و شاعری ایرانی بعد از سال ۸۳. چه چیز باعث می‌شود یک شاعر از شعر معاصر سرزمینش دوری کند؟ سرخورده شده بودید یا دلیل دیگری داشت؟

سرخوردگی از خیلی چیز‌ها بود، به خصوص دنیای شخصی انبانی پر برای این تصمیم‏‌ها دارد. مثل خیلی‏‌ها به دلیل مشغله شغلی، تلاش مالی، زندگی در سفرهای کوتاه و روزانه و پژوهش‎های روی تاریخ جنوب ایران و دوری و فاصله مکانی از شاعران از حضور در این جمع‌ها باز می‌‏ماندم. از شعر فاصله نگرفتم اکثر کتاب‏های شعرچاپ شده را مثلا صد تا کتاب با هم می‌‏خریدم و می‌‏خواندم ولی بیشتر یک جا در روزهای خاص و بیشتر تورق بود. از فضای شاعران فاصله گرفتم چون می‌‏دیدم خاستگاه فکری و دغدغه‏‌هایم و زیر ساخت‏های فکریم با خیلی از شاعرانی که کارشان را می‌‏خواندم یکی بود. چیز تازه‏ای نمی‌‎یافتم جز اینکه یک مخاطب باشم که با خوانش شعر دیگر شاعران مخاطب بودم و لذت می‌‏بردم. البته به همین فضای شخصی اضافه کنید تغییر مدیریت ایرانی و بسته‌تر شدن فضای مطبوعات و ماهنامه‏های که مروج شعر مدرن‏‌تر و آونگارد بودند. در دورانی که به اسم خاتمی مشهور است با همه خوب و بدی‏‌هایش، همه چیز دست به دست هم داد تا ترجمه‏های خوبی در بخش نظریه‌های ادبی و رمان و شعر وارد بازار کتاب‏خوانی شود. تالیفات شعر و داستان ایرانی و نشر شعر خصوصا مشهور به دهه‏ی هفتاد هم جایگاه خاص خودش داشت. حضور اینترنت و بسته‏‌تر شدن فضای فرهنگی سبب شد خیلی‏‌ها به وب سایت‏‌ها و وبلاگ‏‌هاشان پناه ببرند. مطبوعات و حتی انجمن‎های دانشگاهی کمتر به تبیلغ آثار نشر شده پرداختند و شد چیزی که این روزهاست که مخاطب برای برخی تجربه‏‌ها کمتر است و حتی اگر دربین شاعران جوان رغبتی به آن‏‌ها باشد. خیلی از شاعران جوان هم سن و سال یا کوچک‏‌تر از من با خواندن چند تجربه تازه از شاعران دهه‏ی شصت و هفتاد به همه‏ی تجربه‏های آن‌ها که‌گاه تجربه‏های نسل قبل خرده می‌‏گیرند و به بی‏دانشی در شعر متهم می‌کنند و منتقدان جوان‏‌تر به محض عبور یک شاعر از بی‏مخاطبی و جلب مخاطب آن شاعر را با نظریه‌های ادبی بسیار محدود به سانتی مانتالسیم و ساده انگاری وعامه نویسی می‌‏خوانند حال آنکه ادبیات ایرانی پهنای وسیعی برای تمام شاعرهاست و از شاعران قوی که بگذریم دلیلی ندارد شاعران متوسط حتی ضعیف مخاطب‏دار را به جای نواختن و تحسین و مورد شماتت قراردهیم. مشهور بودن یک شاعر دلیلی بر نمایندگی‏اش در ادبیات و شعر زمانه‏اش نیست. مشهور بودن برآیند مولفه‏های است که مقبول‏ترند یا موثر‌تر. که به نوعی نقد باید این مرز‌ها را مشخص کند نه به ویرانگری بپردازد. بیشتر شاعران سر در لاک فرو برده‏اند و کار خودشان را آرام و بی‏سرو صدا و در محیط‌های کوچک‏‌تر انجام می‌دهند. همه هستند ولی در فضای انگاری کرخت‏‌تر و خسته‏‌تر. مثلا این گونه نیست که به دلیل فعال نبودن منتقدان خوب نقد عصبی و شتابزده و‌گاه خصومت‏دار فعال باشد. انگاری دکان همه بی‏رونق است. ولی پرصدا بودن یا سر در لاک سکوت فرو کردن نشانه‏ای از شاعرانگی نیست. همه‏ی این‏‌ها خصلت‏اند و محصول یک سری مسایل شخصی و اجتماعی. در مورد خودم باید بگویم قبلا هم سر در آخور خودم داشتم و با این اتفاقات رخ داده دل و دماغی برای حضور نمی‌‏ماند. برای عبور از مشکلات شخصی و حضور در جمع شاعران (نه شعر شاعران) انگیزه‏ای ندارم.

یک چیزی که در شعرهای شما نمی‌بینم عناصر اجتماعی هستند. آیا به شعر اجتماعی علاقه ندارید یا عمدا از آن دوری کرده‌اید؟

من شعر اجتماعی کمتر نوشته‏ام اصلا آرزویم این است کمتر اجتماعی باشم. از دریچه‏ی اجتماع وارد شعر نمی‌‏شوم شعر پیاده‎رویی است که در تنهاییم گشوده می‌‏شود. شعر برایم وسیله نیست. شعر آخرین پناهگاه من برای زندگی است. اما بی‏نوشتار اجتماعی هم نیستم، توی فضای اینترنت دو شعر از سال‏های اخیر من هست یکی پیامبر سیاه پوست شعری برای آقای اوباما و دیگری پوست مرا بدون خراش بردارید شعری برای روزهای سیاه تیر۸۸ هر دو منظومه‏اند و شعر بلند و به قول دوستانم اعتراضی. اجتماعی‏‌ترین شعرهای من رونما و زیر ساخت کاملا عاشقانه دارند و شعرهای عاشقانه‏ام پشتوانه‌ای اجتماعی. باید بگویم من زندگی متضادی را تجربه کرده‏ام در شهر کوچکی در ایران به عنوان کانون گرایشات فکری متفاوت با دیگر همشهریانم دائما مورد هجوم بوده‏ام. دوست نداشته‏ام آفتابی باشم، اما آفتابی می‌‏شدم. تا سه سال پیش به ناچارِ جبر اجتماعی و محیطی جز پیش قراولان فعالیت‏های اجتماعی در شهرم بوده‏ام. در شهرهای کوچک، فعالیت‏های محدود و ناهمخوانِ با تفکر مدیریت بسته‏ی ایرانی از آدم حسنک وزیر می‌‏سازد. هنوز تنمان زخمی آن روزهای قدیمی‏تراست و دلمان به کردار گوسپند بردار. آن سال‏‌ها نمی‌‏دانستم نباید این قدر در جبهه‏ی مسایل اجتماعی جنگید گاهی شب وقتی در خانه بودم شعر می‌‏خواندم یا می‌‏نوشتم حس می‌‏کردم گنجشک زخمی‏ای هستم در سایه‏سار شاخه‏های درختی که دوست دارم. دیگر وقت جیک زدن از روزمره‏گی‏‌ها نبود. وقتی بیرون از شعر در در ملاء عام و در میدان شهر داد و هوار می‌‏کنی و چوب خورده و زخمی می‌‏آیی و می‌‏نشینی پای شعر دلت نمی‌‏آید توی محیط شعر که برایت پناهگاهی هست از زخم‏های که می‌‏بریم حرفی داشته باشی. مگر آنکه موضوعات اجتماعی که به هیچ وجه جدا شدنی از آدم نیستند در رنگ و قالب دیگری ظهور کنند. حالا‌ها فکر می‌‏کنم: با سلطان بودن ذوق آدم از شاعری می‌‏افتد، برسلطان بودن هم انرژی شاعرانه‏ات را می‌‏گیرد و از تو یک فعال جریان‏های روزمره‏ی اجتماعی می‌‏سازد که هی باید کیلو کیلو شعار بنویسی. با سعدی هم‏عقیده‏ام که هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم. من هرجا غیر از این بوده‏ام، سرِ آن بوده که حس کرده‏ام به تریش قبای دوست چیزی برخورده‏است و من هم جو زده در موقعیت دراماتیک قرار گرفته‏ام و مجبور شده‎ام هی کمک و داد و هواری راه بیندازم… نویسنده و شاعر در هر صورت متعهد است در اوج بی‌تعهدی هم کلمه‏‌ها متعهدند در ایران ما همه کلمه‏‌ها از دید نشانه‏‌شناسی، بار اجتماعی یا سیاسی‏دارند از نفت تا سیب‏زمینی تا دلار…

یعنی شما شعر اجتماعی را با شعار یکی می‌دانید الزاما؟

نه ابدا چنین تصویر ذهنی‌ای ندارم. از دید شخصی و دریچه‌ی خودم حرف می‌زنم. وقتی دغدغه یکی مبارزه‌ی اجتماعی است یا دغدغه‌های سیاسی خب شعرش رنگ همین‌ها را می‌گیرد. شعر از دید من رنگ خاصی ندارد نه اجتماعی و نه شخصی این ذهنیت و جغرافیای ذهنی ماست که شعر را می‌پروراند. از دید من شعر برایند احساس است و زبان. انتخاب موضوعات شعری یا شیوه نوشتار شعر یا موسیقی و به ماهیت و ساختار فکری من برمی‏گردد. همیشه رابطه‏ای هست بین زنبور عسل وگرده‏ی گل و بین گنجشک و دانه‏ی گندم. من بین شاعر بودن و شعر اجتماعی رابطه می‌‏بینم و فاصله‏‌ای نمی‌بینم. همین که دغدغه‏ی چیزی داشته باشی و از آن موضوع بنویسی و شاعر باشی، شعر نوشته‏ای. ولی رابطه‌های معنا داری گاهی بین شعر اجتماعی و شعار اجتماعی می‌بینم. در اجتماع حتی شعار چیزی بدی نیست شعار را مرحله ا‎ی برای عمل می‌دانند و با پشتوانه‏ی شعور و فکر نقدش می‌‏کنند و بسته به عمل گرا بودن یا نبودن ارزش گزاری‌اش می‌کنند. حالا‌‌ همان قدر گاهی توی عوام رسم شده است به جای خالی بندی و کلام بی‌پشتوانه می‌گویند فلانی شعر می‌گوید در بین شاعران هم جا افتاده است که کلام بدون دغدغه‏ی اجتماعی و بدون ته نشین شدن در ناخوداگاه و برآمدن از ناخوداگاه را شعار می‌خواندد. البته اگر تاریخ را مقداری ورق بزنیم و حداقل شخصیت‏های مشهور و تاریخ ساز معاصر می‌‏بینیم خارج از این اصطلاحات، سیاستمدارن و دیکتاتور‌ها رابطه‏های مستقیمی و معنا داری با شاعران و نویسندگان دارند.

در جواب سوال اول گفتید که زندگیتان فراز و نشیب زیاد داشته. خب البته می‌توان اینطور برداشت کرد که شعر شما از فراز و نشیب‌های زندگی فردیتان بیشتر تاثیر گرفته تا حادثه‌های اجتماعی. اما این به این دلیل نیست که شما به گفته خودتان اساسا از شعر اجتماعی در گریز هستید؟ وگرنه با دو شعر اجتماعی اخیرتان نشان دادید که می‌توانید اجتماعی هم بسرایید.

با شما همعقیده‏ام و عقیده دارم که در شعر ناخوداگاه باید قوی‏‌تر از خودگاه شعری است. باید ناخوداگاه بر خودآگاه مطلع و باسواد یک شاعر امروزی بچربد. من گفتم دوست دارم اجتماعی نباشم ولی خب من تعین نمی‌کنم بودنم را. با حرفم تعیین نمی‌‏کنم. با باید یا نباید گفتن‏‌هایم تعین نمی‌‏کنم. بلکه ناخوداگاه من تعیین می‌‎کند. تضاد و دیالکتیک درون من مغلوب ناخوداگاه من است. روی سلیقه و انتخاب موضوعات شعری‏ام درب و قفلی نمی‌‏گذارم. حادثه‏های شخصی من جدای از فراز و فرودهای صفحات تاریخ ایران نیست. عادت دارم که انسان مدار‌تر به سمت نشانه‏های شعر بروم ‏و مرکز دیدگاه‌هایم انسان است، انسانی که خودم مرکز هستم. در تاریخ و معماری وهنر هم از انسان‌شناسی به سمت اجتماع یا شناخت این هنر‌ها حرکت می‌کنم انسان امروز خواه ناخواه اجتماعی است. بدون اجتماعی هویت و معنای نمی‌یابد و گاهی قدری خیلی اجتماعی است. انگاری اجتماع انسان امروز را له و لورده کرده است. لت خورده است انسان امروز از اجتماع. من گاهی از این اجتماعی بودن به دلیل نادیده گرفتن انسان و آرزوهای ساده و دست یافتنی‌اش سرخورده می‌شوم. گاهی لجم گرفته است. حالا یک شاعری مثل من که در دنیای واقعی‏اش نوشته‏های مستقیم و مقالات اجتماعی هم نوشته است. خب دیگر دغدغه‏اش نوشتن از این دغدغه‏‌ها نیست وقتی نوشته‏است و روزمره شده‏است برایش یا می‌‏بیند دائم دیگران می‌‏نویسند وتخصصی‏‌تر و بهتر از او می‌‏نویسند یا هزارن دلیل دیگر، ولی نوشته‏های اجتماعی می‌خوانم و در ذهنم یا در روزمره‌هایم می‌‏نویسم وبعد از ته نشین همین‏‌ها کلمات دیگری سردرمی‏آورند. شاید کلمات تکراری و یا تصویرهای تکراری و رنگ و رفته‏ای که هزاران شاعر پیش از من دیده‏اند و نوشته‏اند. من نیز می‌‏بینم و می‌‎بینمشان و لمسشان می‌کنم و می‌‏نویسمشان. جدای از نوشتن برای خودم هویتی نمی‌‏بینم. همین انسان له شده اجتماع مدرن امروزی در وسط شعر عاشقانه و با لحن کودکانه نمی‌ه طنز و گاهی جدی نقش ابرانسان را دارد.

رضا طاهری

برادر چندمم بود که مرد/ کوه را برداشتم و گذاشتم سنگ لحدش

آسمان را تا می‌کنم می‌گذارم در جیبت / که ببین به فکر روزهای سرما خوردگی‌ات هستم

ماه را بر می‌دارم از آسمان خالی می‌گذارم گوشه لبت که خدای بکنم

برمی دارم از ابرهای پف کرده / و زرده‌ی خورشید/ برای خودم نیمرو درست می‌کنم /جادو می‌کنم و تمام دنیا را می‌بلعم

از شعر اجتماعی که جای خود دارد از نوشتن شعر هم گاهی کوچ کرده‏ام به حس‏های شاعرانه. لج بازی، الاکنگ بازی را در خیلی‏های دیگر دیده‏ام. شعر است هرکسی نظری دارد حتا مبتدی‏‌ترین شاعران که فکر می‌‏کنیم هنوز پیچ وخم راه‌شان را نیاموخته‏اند. دوست دارم مثل یک کودک واژه‌هایم را رسم کنم. گنجشک‏‌ها را دوست دارم ولی دوست ندارم روی یک درخت بنشینم و خوش صدا جیک جیک کنم. یا در روزمره گی‏‌ها مورچه‏ی کارگر باشم. یا درهیات یک زنبور عسل کار پژوهشی انجام بدهم. دوست دارم در شعر خودم باشم‌‌ رها و آزاد. شعر نقش خانه چهارم لی لی بازی دخترکان را دارد برای من. خانه‏ی استراحت است. آخرین خانه‌ای که می‌توانم درآن نفس بکشم وآخرین سرزمینی که مثل یک اسب درآن حرکت کنم. تصویر‌ها را ببینم گاهی تند و گاهی تکراری تصویر‌ها را روایت کنم. در شعر اسبی باشم‌‌ رها و آزاد که تخیل رکابدار اوست.

یکی از ویژگی‌های شعرهای شما فراوانی دایره لغات است. گاهی موقع خواندن شعر‌هایتان گیج می‌‏شدم. دوست دارم بدانم استفاده از دایره لغات وسیع، عمدی است یا اینکه زبان شعری شما همین است؟ شما یکی از شلوغ‌ترین ذهن‏های شاعرانه را دارید.

من خودم شاعران با دایره لغات محدود‌تر را دوست‏‌تر می‌‏دارم. لمس فضای ذهنی‎شان ساده‏‌تر است و گاهی صادقانه‏‌تر. واژگان من تراوشی از کوزه‌ی ذهن من‌اند. در کنار نوشتن شعر، مقداری تاریخ و جغرافیای تاریخی و اسطوره آناهیتا نوشته و مشق کرده‏ام و پای نقد نمایشنامه گروه تئا‌تر با دوستانم بوده‏ام. شعرم همین‏هاست ولی بدون پز دادن‏‌ها و مرصع شدن از کلمات تخصصی. ممکن است گاهی لباس نتکانده با خودم کلماتی و لغتی آورده باشم. ولی تلاشم این بوده شاعر باشم نه واژه نگار. مثلا من یک منظومه بلند برای تاریخ خلیج فارس دارم پوسته‏ی اولش عاشقانه است، مرد وطن در گرو چهار دخترک از فارس و دختر و پرتغالی و بریتانیا دل می‌‎باخته است و سر اخر تیرخورده مثل خورشید در دریا غروب می‌کند. با شروعی اینگونه: بازگشتن آرامم نمی‌‏کند/ حتا به شعر/ راه رفتن آرامم نمی‌‏کند/ که نخواست همگامم باشد آن دیگری… در این روایت ساده هیچ بهانه‏ای نمی‌‏بینم از تاریخ بنویسم. گاهی یادم می‌‎رود خودم را با وطنم که اینجا به جای نوشتن از مرد وطن است (که اینجا به جای مام وطن است) از خودم می‌‏نویسم. در لایه‎های بعدی یا بازخوانی شعر متوجه می‌‏شویم که یک روایت تاریخی کامل هم است هرچند دنبال نظریه اجتماعی و تاریخی نبودم. حرف‏‌هایم را در این موضوع در ۵۰۰ صفحه پژوهش تاریخی نوشته‏ام و به فضای شعر برای این حرف‏‌ها نیازی نداشتم. درقلمرو شعرهمه‏ی دغذغه‏های من چون گردبادهای بادهای جنوبی می‌‏وزند، از دغدغه‏ی کار روی هزار و یک و دنیای خاورمیانه و حکومت‏‌هایش تا ترجمه شعر. دوست دارم آن و جانی غیر از شعر ننوشته باشم. شعر من جز سادگی و طبیعت وجغرافیای که درآن زیسته‏ام چیزی ندارد. با این همه فکر می‌کنم باز هم انسانم و جز تاریخ و جغرافیای انسانی، جغرافیای ندارم/ تاریخی ندارم و ماه یادگار شب‏های تنهایی است /که برسینه‏ام سنجاق زده‎اند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com