در این نوشته، آرونداتی روی، دیدار بهیادماندنی خود را با ادوارد اسنودن در هتلی در مسکو روایت میکند و در خلال آن به مفهوم عشق به کشور میپردازد؛ اینکه عشق ما به کشورها، چه نوع عشقی است؟ آیا ارتباطی میان شکوه ملتها و توانایی آنها در بیرحمی و نسلکشی وجود دارد؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ اساسا، به چه چیزی باید عشق ورزید؟ آنها در این گفتگو از پلیسی شدن ارتشها، توان اطلاعاتی دولتها در کنار توان آنها در زورگویی نیز حرف زدهاند. این یادداشت، بخش پایانی «چیزهایی که میتوان گفت و چیزهایی که نمیتوان گفت» از سری یادداشتهای جان کوزاک و آرونداتی روی است.
دیدار ما در مسکو، نه یک مصاحبه رسمی بود و نه یک دیدار مخفی و زیرزمینی. قسمت خوبش این بود که جان کوزاک، دانیل السبرگ (که اسرار پنتاگون را در دوران جنگ ویتنام فاش کرد) و من با ادوارد اسنودن محتاط، سیاستمدار و منضبط مواجه نشدیم. بدیاش این بود که جوکها، مسخرهبازیها و حاضرجوابیهای ما در اتاق ۱۰۰۱ دیگر تکرار نمیشوند. نمیتوان آن طور که باید و شاید در مورد دیدارمان در مسکو چیزی نوشت. اما نمیشود هم کلا چیزی ننوشت، چون به هرحال اتفاق افتاده و چون دنیا مثل هزارپایی است که به ازای میلیونها گفتگوی واقعی، فقط یک میلیمتر به جلو میرود، مینویسم چون به هرحال این یک گفتگوی واقعی بود.
شاید مهمتر از گفتگوها، روح حاکم بر اتاق بود. ادوارد اسنودن آنجا بود که بعد از یاده سپتامبر، به قول خودش «واقعا به جورج بوش اعتقاد داشت» و ثبت نام کرده بود تا برای جنگ به عراق برود. و ما هم آنجا بودیم: ما که بعد از ماجرای یازده سپتامبر دقیقا موضعی برعکس داشتیم.شاید مهمتر از گفتگوها، روح حاکم بر اتاق بود. ادوارد اسنودن آنجا بود که بعد از یاده سپتامبر، به قول خودش «واقعا به جورج بوش اعتقاد داشت» و ثبت نام کرده بود تا برای جنگ به عراق برود. و ما هم آنجا بودیم: ما که بعد از ماجرای یازده سپتامبر دقیقا موضعی برعکس داشتیم. البته که برای گفتگو در این مورد دیگر کمی دیر بود. چیزی جز ویرانه از عراق به جا نمانده و نقشه سرزمینی که با لحنی ترحمآمیز خاورمیانه نامیده میشد به شیوهای بیرحمانه باز از نو رسم میشود. با این حال، هم ما آنجا بودیم و در هتلی عجیب و غریب در روسیه با هم حرف میزدیم. واقعا هم که هتل عجیب و غریبی بود.
لابی مجلل هتل ریتز-کارلتون مسکو مملو از میلیونرهای مست بود. پر از پولهای بادآورده و زنان زیبای جوان و خوشگذران، نیمه روستایی، نیمه مانکن، آویزان از بازوهای مردان متملق، آهوانی در نیمه راه شهرت و ثروت که دینشان را به آنهایی ادا میکردند که به آنجا رسانده بودنشان. در راهروها، کتک کاری و صدای بلند آواز برقرار بود و پیشخدمتهای آرام و یونیفورمپوشی را میدیدید که چرخ دستیهای مملو از غذا و ظروف نقره را به داخل و خارج از اتاقها هل میدادند. در اتاق ۱۰۰۱، آنقدر به کرملین نزدیک بودیم که اگر دستت را بیرون میبردی، تقریبا میتوانستی آن را لمس کنی. بیرون برف میآمد. ما وسط زمستان از نوع روسیاش بودیم، پدیدهای که به نقشش در جنگ جهانی دوم هیچ وقت به شکلی شایسته و بایسته پرداخته نشده. ادوارد اسنودن کوچکتر از آنی بود که فکرش را میکردم. ریز، چابک، مرتب، مثل یک گرب خانگی. با شور فراوان از دن و به گرمی از ما استقبال کرد. با خنده به من گفت: میدانم چرا اینجایید!
چرا؟
برای اینکه مرا رادیکالیزه کنی!
خندیدم!
این تعلق خاطر به عدالت، نه تنها در زمانی که تصمیم گرفتند آنچه را فکر میکردند غیرقابل قبول است فاش کنند، که وقتی کارشان را انتخاب کردند هم با آنها بود؛ دن میخواست کشورش را از شر کمونیسم خلاص کند، ادوارد از تروریسم و اسلام گرایی. کاری هم که بعد از برطرف شدن توهمشان انجام دادند، به اندازهای بهتآور و شگرف بود که اسمی جز شهامت اخلاقی نمیشد رویش گذاشت.جاهای مختلف اتاق نشستیم؛ روی صندلی، چارپایه و تخت خواب جان. دن و اد از دیدن هم خیلی خوشحال بودند و حرفهای زیادی برای زدن داشتند و قطع کردن صحبتهایشان چندان مودبانه نبود. گاهی هم با نوعی زبان رمزگونه با هم حرف میزدند: «من از آدم عادی، یه دفعه شدم TSSCI»، «نه چون اصلا DS نیست، این NSA است. در CIA، بهش می گن COMO». «تقریبا همان نقش است، اما آیا از آن حمایت میشود؟» «PRISEC یا PRIVAC؟» «با TALENT KEYHOLE شروع کردند. بعد همه وارد تاییدیههای TS،SI،TK و GAMMA-G شدند… هیچ کس نمیداند چی است»… .
کمی طول کشید تا وارد بحثشان شوم. از اسنودن در مورد عکسش با پرچم آمریکا پرسیدم و جوابش خلع سلاحم کرد: «ای بابا! نمیدانم. یکی به من یک پرچم داد، بعد هم یک عکس گرفتند.» و وقتی از او پرسیدم چرا برای خدمت در عراق ثبت نام کرد در حالیکه میلیونها نفر بر علیه آن در سرتاسر دنیا تظاهرات میکردند، باز هم جوابش خلع سلاحم کرد: «گول پروپاگاندا را خوردم».

ملاقات ارونداتی روی با ادوارد اسنودن گربه کوچک خانگی
دن مدتی طولانی در این مورد صحبت کرد که چطور اغلب آمریکاییهایی که به پنتاگون و سازمان امنیت ملی می پیوندند، چیزی در مورد استثنا قلمداد شدن آمریکا (American Exceptionalism) و تاریخچه جنگافروزی آن نخواندهاند ( و بعد از پیوستن به این سازمانها هم احتمالا این موضوعات برایشان اهمیتی ندارد). او و ادوارد این موضوع را به چشم خود دیده بودند و به اندازهای وحشت کرده بودند که تصمیم گرفتند زندگی و آزادیشان را به خاطر آن به خطر بیندازند. وجه مشترکشان نوعی حس ملموس اعتقاد به عدالت اخلاقی بود: پاک، درست و غلط.
این تعلق خاطر به عدالت، نه تنها در زمانی که تصمیم گرفتند آنچه را فکر میکردند غیرقابل قبول است فاش کنند، که وقتی کارشان را انتخاب کردند هم با آنها بود؛ دن میخواست کشورش را از شر کمونیسم خلاص کند، ادوارد از تروریسم و اسلام گرایی. کاری هم که بعد از برطرف شدن توهمشان انجام دادند، به اندازهای بهتآور و شگرف بود که اسمی جز شهامت اخلاقی نمیشد رویش گذاشت.
جایی که دولت بزرگی داریم که توانایی نامحدودی در زورگویی به همراه توانایی نامحدودی در دانستن (همه چیز در مورد مردم تحت سلطهاش) دارد. این ترکیب خطرناکی است. این آینده تاریکی است. اینکه آنها همه چیز را در مورد ما میدانند و ما هیچ چیز در مورد آنها نمیدانیم، چون آنها مخفیاند، دست بالا را دارند و طبقه مجزایی هستند… طبقه نخبه، طبقه سیاسی، طبقهای که به منابع دسترسی دارد.از اد اسنودن در مورد توانایی آمریکا در ویران کردن کشورها و ناتوانیاش در بردن جنگ (به رغم در اختیار داشتن ابزارهای کنترل جمعی) پرسیدم. فکر کنم لحنم خیلی بیادبانه بود- چیزی مثل: «آمریکا آخرین بار کی برنده جنگی بوده؟» در این مورد صحبت کردیم که آیا تحریمها و بعد از آن حمله به عراق را میشود نسلکشی نامید یا خیر. در این مورد حرف زدیم که چطور سازمان سیا این حقیقت را میدانست- و برای مقابله با آن آماده بود- که دنیا در حال حرکت به سمت نه تنها جنگ بین کشوری که جنگ درون کشوری است، جنگی که در آن نیاز به استفاه از ابزارهای کنترل جمعی برای کنترل همه است. و در این مورد که چطور ارتشها تبدیل به نیروهای پلیسی شدهاند که کشورهای اشغالیشان را اداره میکنند، در حالیکه پلیس- حتا در جاهایی مانند هند و پاکستان و در فرگوسن میسوری- یاد میگیرد مثل ارتش باشد و شورشهای داخلی را سرکوب کند.
اد مفصلا در مورد ابزارهای کنترل جمعی حرف زد. و من اینجا از او نقل قول می کنم، چون این حرف را قبلا هم زده:«اگر کاری نکنیم، مثل این است که در کشوری تحت کنترل کامل، در خواب راه برویم. جایی که دولت بزرگی داریم که توانایی نامحدودی در زورگویی به همراه توانایی نامحدودی در دانستن (همه چیز در مورد مردم تحت سلطهاش) دارد. این ترکیب خطرناکی است. این آینده تاریکی است. اینکه آنها همه چیز را در مورد ما میدانند و ما هیچ چیز در مورد آنها نمیدانیم، چون آنها مخفیاند، دست بالا را دارند و طبقه مجزایی هستند… طبقه نخبه، طبقه سیاسی، طبقهای که به منابع دسترسی دارد. ما نمیدانیم آنها کجا زندگی میکنند، نمیدانیم آنها چه میکنند، نمیدانیم دوستانشان چه کسانی هستند. آنها میتوانند همه چیز را در مورد ما بدانند. آینده به این سمت میرود و من فکر میکنم میشود این شرایط را تغییر داد.»
در مرکز بحث بر سر رابطه میان امنیت عمومی و ابزارهای مراقبت جمعی در رسانههای غربی، آمریکا قرار دارد. آمریکا و اقداماتش. این اقدامات اخلاقی هستند یا غیراخلاقی؟ در این معادله اخلاقی محدود، کشورهای دیگر، فرهنگهای دیگر، گفتگوهای دیگر حتی اگر قربانی جنگ افروزی آمریکا باشند، تنها به عنوان شاهد محاکمه ظاهر میشوند. آنها یا خشم دادستان را برمیانگیزند یا غضب وکیل مدافع را.از ادوارد پرسیدم آیا آژانس امنیت ملی تنها تظاهر میکرد به دلیل افشای اسرارش ناراحت است، در حالی که ته دلش خوشحال بود که همه فهمیدهاند که او همهچیزبین و همهچیزدان است؛ چون به این ترتیب مردم همیشه ترس خورده، نامتعادل و ترسو خواهند بود و مدیریتشان آسان؟ دن در این مورد صحبت کرد که چطور حتا در آمریکا هم ظهور یک حکومت پلیسی نیاز به وقوع یک یازده سپتامبر دیگر دارد:«الان در یک کشور پلیسی زندگی نمیکنیم، هنوز نه. چیزی که من میگویم ممکن است در آینده پیش بیاید. شاید هم باید اینطور توضیح بدهم… آدمهای سفیدپوست، طبقه متوسطی و تحصیلکرده مثل من در یک کشور پلیسی زندگی نمیکنند. این سیاهپوستان و فقرا هستند که در یک کشور پلیسی زندگی میکنند. سرکوب با نیمه-سفیدها و خاورمیانهایها و متحدان آنها آغاز میشود و بقیه را در برمی گیرد…. کافی است یک یازده سپتامبر دیگر اتفاق بیافتد و بعد صدها هزار نفر بازداشت خواهند شد. خاورمیانهایها و مسلمانها را به بازداشتگاههای موقت میفرستند یا از کشور اخراج میکنند. بعد از یازده سپتامبر هم هزاران نفر بی دلیل بازداشت شدند… اما من در مورد آینده حرف میزنم. در مورد چیزی مشابه وضعیت ژاپنیهای مقیم آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم. من در مورد زندان و اخراج صدها هزارنفر حرف میزنم. فکر میکنم ابزارهای کنترل جمعی هم مربوط به همین موقعیت باشند. آنها میدانند چه کسانی را بگیرند، آنها اطلاعات را از قبل جمع کردهاند.» ( وقتی این را گفت، از خودم پرسیدم چه فرقی میکرد اگر اسنودن سفیدپوست نبود؟ البته این سوال را نپرسیدم.)
در مورد جنگ و حرص حرف زدیم، در مورد تروریسم و تعریف دقیق آن. در مورد کشورها، پرچمها و معنای میهنپرستی صحبت کردیم. در مورد نظر عامه و مفهوم اخلاق عمومی حرف زدیم و اینکه تا چه اندازه بیثبات است و چقدر ساده دستکاری میشود. اینطور نبود که کسی سوالی بپرسد و دیگری جواب بدهد. با همدیگر خیلی فرق داشتیم. اوله فون اوکسکول از بنیاد زندگی خوب در سوئد، من و سه آمریکایی پردردسر. جان کوزاک هم که کل داستان را ترتیب داده و هماهنگ کرده بود، نماینده سنتی غنی بود؛ موسیقیدانها، نویسندگان، بازیگران و ورزشکارانی که خریدار حرف مفت نیستند، حالا هرچقدر هم که قشنگ بستهبندی شده باشد.
چه سرنوشتی در انتظار ادوارد اسنودن است؟ آیا هیچ وقت به آمریکا برمیگردد؟ شانس زیادی ندارد. دولت ایالات متحده- دولت در سایه و همینطور هر دو حزب بزرگ سیاسی میخواهند او را به دلیل ضربه بزرگی که به امنیت کشور زده مجازات کنند (دولت قبلا چلسی منینگ و باقی افشاگران را به سزای اعمالشان رسانده). اگر هم نمیتواند اسنودن را بکشد یا زندانی کند، باید هر کاری از دستش برمیآید برای محدود کردن ضرر قبلی و فعلی او انجام دهد. یکی از راههای انجام این کار کنترل، دستکاری و جهت دادن به بحثهای حول افشای اطلاعات به نفع خودش است که تا اندازهای هم موفق به انجام این کار شده است.
وحشتناک است که باراک اوباما یک لیست مرگ ۲۰ نفره را قبول و امضا کرده. واقعا وحشتناک است؟ اسم میلیونها آدمی که در جنگافروزیهای آمریکا کشته میشوند در چه جور لیستی است، اگر اسمش لیست مرگ نیست؟در مرکز بحث بر سر رابطه میان امنیت عمومی و ابزارهای مراقبت جمعی در رسانههای غربی، آمریکا قرار دارد. آمریکا و اقداماتش. این اقدامات اخلاقی هستند یا غیراخلاقی؟ درست هستند یا غلط؟ افشاگران، آمریکاییهای قهرمان هستند یا آمریکاییهای خائن؟ در این معادله اخلاقی محدود، کشورهای دیگر، فرهنگهای دیگر، گفتگوهای دیگر حتی اگر قربانی جنگ افروزی آمریکا باشند، تنها به عنوان شاهد محاکمه ظاهر میشوند. آنها یا خشم دادستان را برمیانگیزند یا غضب وکیل مدافع را.
وقتی محاکمه در چنین شرایطی برگزار شود، در خدمت این ایده قرار میگیرد که وجود یک ابرقدرت میانهرو و اخلاقی امری ممکن است. مگر با چشمهای خودمان آن را نمیبینیم؟ اندوهش را؟ گناهش را؟ روشهای اصلاح خودش را؟ رسانههای در خدمتش را؟ کنشگرانش را که از شهروندان آمریکایی بیگناهی که دولت جاسوسیشان را کرده، دفاع نمیکنند؟ در این بحثهای قاطع و هوشمندانه، واژگانی مانند عمومی و امنیت و تروریسم مرتب به گوش میرسند، اما مطابق معمول سرسری تعریف میشوند و اغلب به شیوههای مورد پسند دولت ایالات متحده به کار میروند.
وحشتناک است که باراک اوباما یک لیست مرگ ۲۰ نفره را قبول و امضا کرده. واقعا وحشتناک است؟ اسم میلیونها آدمی که در جنگافروزیهای آمریکا کشته میشوند در چه جور لیستی است، اگر اسمش لیست مرگ نیست؟ با وجود همه اینها، اسنودن باید در تبعید استراتژیک و تاکتیکی باقی بماند. او در موقعیت پیچیدهای قرار دارد: باید در مورد عفو/محاکمه خودش با همان نهادهایی در آمریکا مذاکره کند که فکر میکنند به آنها خیانت شده و در مورد شرایط اقامتش در روسیه با بشردوست بزرگی به نام ولادیمیر پوتین! چانه بزند. ابرقدرتها آدم راستگو را در موقعیتی قرار دادهاند که باید در مورد نحوه استفاده از موقعیتش و آنچه به عموم می گوید، حواسش خیلی جمع باشد.
حتی وقتی حرفهای مگو را کنار میگذاریم، باز هم حرف زدن در مورد افشای اسرار هیجان انگیز است. سیاست واقعگرایانه همین است؛ پرمشغله، مهم و پر از واژگان حقوقی. جاسوس و شکارچی جاسوس دارد، تعقیب و گریز، اسرار و فاش کننده اسرار. دنیای بزرگ و جذابی است. با این حال اگر تبدیل به جایگزینی برای بحثهای سیاسی گستردهتر و انتقادیتر شود (که گاهی چنین تهدیدی وجود دارد)، دیگر حرف دانیل بریگن، کشیش ژزوئیت، شاعر و مخالف جنگ (که معاصر دانیل السبرگ است) در این باره که «هر دولت-ملتی میل به قدرقدرتی دارد- مساله این است»، محلی از اعراب نخواهد داشت.
اما منظور اسنودن از «مردم» کیست؟ مردم ایالات متحده؟ کدام قسمت از مردم ایالات متحده؟ او باید در این مورد تصمیم بگیرد. در جوامع دموکراتیک، مرز میان حکومتهای انتخابی و «مردم» هیچ وقت کاملا روشن نیست. نخبگان اغلب به طور کامل با حکومت قاطی میشوند. از منظر بینالمللی، حتا اگر چیزی به نام «مردم آمریکا» وجود داشته باشد، آنها گروهی به شدت صاحب امتیاز هستند.خوشحال شدم که وقتی اسنودن توییترش را راه انداخت (و در کسری از ثانیه ، نیم میلیون فالوئر پیدا کرد)، گفت، «من قبلا برای دولت کار میکردم. حالا برای مردم کار میکنم.» آنچه در این جمله پنهان است، این باور است که دولت برای مردم کار نمیکند و این شروعی بر یک بحث فرسایشی و نامربوط است. البته که منظور او از دولت، دولت ایالات متحده بوده، کارفرمای سابقش. اما منظور او از «مردم» کیست؟ مردم ایالات متحده؟ کدام قسمت از مردم ایالات متحده؟ او باید در این مورد تصمیم بگیرد. در جوامع دموکراتیک، مرز میان حکومتهای انتخابی و «مردم» هیچ وقت کاملا روشن نیست. نخبگان اغلب به طور کامل با حکومت قاطی میشوند. از منظر بینالمللی، حتا اگر چیزی به نام «مردم آمریکا» وجود داشته باشد، آنها گروهی به شدت صاحب امتیاز هستند. تنها «مردمی» که من میشناسم تصویری از یک هزارتوی به شدت غلط انداز است.

عجیب است که وقتی به دیدارمان در ریتز-کارلتون مسکو فکر میکنم، اولین تصویری که جلوی چشمم میآید، تصویر دانیل السبرگ است. دن، بعد از چندین ساعت گفتگو، طاقباز روی تختخواب افتاده بود، دستهایش مثل مسیح باز بود و اشک میریخت، برای آمریکایی گریه میکرد که «بهترین مردمانش» باید به زندان بروند یا در تبعید زندگی کنند. اشکهایش تاثر من را برانگیخت اما نگرانم هم کرد، چون اشکهای مردی بود که سیستم را از نزدیک دیده بود. زمانی رابطه بسیار نزدیکی با کسانی داشته که سیستم را کنترل میکردند و با سردی در فکر نابودی حیات بر روی کره زمین بودند. مردی که زندگیش را به خطر انداخته بود تا کارهای آنها را فاش کند. دن از همه استدلالها باخبر است، مخالفان و موافقانش را میشناسد. او اغلب برای توصیف تاریخ و سیاست خارجی ایالات متحده از واژه امپریالیسم استفاده میکند. حالا، ۴۰ سال پس از فاش کردن اسناد پنتاگون، او میداند که اگرچه آن افراد رفتهاند اما سیستم همچنان به کار خود ادامه میدهد.
ما نویسندگان، هنرمندان، رادیکالها، ضدملیگراها، تکروها و ناراضیها، تکلیف برآورده نشدن رویاهای ما چیست؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ به نظر میرسد آدمها نمیتوانند بدون جنگ زندگی کنند، اما نمیتوانند بدون عشق هم زندگی کنند. به همین خاطر، سوال این است که باید عاشق چی باشیم؟اشکهای دانیل السبرگ باعث شد در مورد عشق، در مورد از دست دادن، در مورد رویاها و بیش از هر چیز در مورد شکست فکر کنم. عشق ما به کشورها، چه نوع عشقی است؟ چه جور کشوری به رویاهای ما جامه عمل میپوشاند؟ چه نوع رویاهایی بر باد رفتهاند؟ اینطور نیست که بزرگی و شکوه ملتهای بزرگ نسبت مستقیمی با توانایی آنها در بیرحمی و نسلکشی داشته باشد؟ آیا عظمت «موفقیت» یک کشور اغلب به معنای عمق شکست اخلاقی آن نیست؟ و تکلیف شکست ما چیست؟ ما نویسندگان، هنرمندان، رادیکالها، ضدملیگراها، تکروها و ناراضیها، تکلیف برآورده نشدن رویاهای ما چیست؟ تکلیف شکست ما در جایگزینی پرچمها و کشورها با عشقی که کمتر کشنده باشد، چیست؟ به نظر میرسد آدمها نمیتوانند بدون جنگ زندگی کنند، اما نمیتوانند بدون عشق هم زندگی کنند. به همین خاطر، سوال این است که باید عاشق چی باشیم؟
این مطلب را در زمانی مینویسم که سیل پناهندگان به سمت اروپا روانه شده- نتیجه دههها سیاست خارجی ایالات متحده و اروپا در خاورمیانه- و این من را به این فکر میاندازد که پناهنده کیست؟ آیا ادوارد اسنودن هم پناهنده است؟ البته که هست. او به خاطر کاری که انجام داده، نمیتواند به جایی که فکر میکند خانهاش است بازگردد (هرچند که همچنان میتواند در درون جایی زندگی کند که بیش از هر جای دیگری احساس راحتی میکند: درون اینترنت). پناهجویانی که از جنگ در افغانستان، عراق و سوریه به اروپا فرار میکنند، پناهجویان جنگ سبک زندگی هستند. اما هزاران نفری که در کشورهایی مانند هند به دلیل همین جنگهای سبک زندگی زندانی و کشته میشوند، میلیونها نفری که از زمین و مزرعهشان رانده میشوند، از همه چیزهایی که میشناسند تبعید میشوند؛ زبانشان، تاریخشان و زمینی که خودشان آن را شکل دادهاند… اینها پناهنده به حساب نمیآیند. تا زمانی که بدبختی در داخل مرزهای کشور «خودشان» باقی بماند، آنها پناهنده به حساب نمیآیند. اما آنها هم پناهنده هستند. حتما تعدادشان در دنیای امروز زیاد است. متاسفانه در تخیلات محدود به کشورها و مرزها، در ذهنهای پیچیده شده در پرچم کشورها، آنها موفق به کسب این لقب نمیشوند.
تا زمانی که بدبختی در داخل مرزهای کشور «خودشان» باقی بماند، آنها پناهنده به حساب نمیآیند. اما آنها هم پناهنده هستند. حتما تعدادشان در دنیای امروز زیاد است. متاسفانه در تخیلات محدود به کشورها و مرزها، در ذهنهای پیچیده شده در پرچم کشورها، آنها موفق به کسب این لقب نمیشوند.شاید معروفترین پناهنده جنگ سبک زندگی، جولیان آسانژ باشد، موسس و ویراستار ویکی لیکس، که حالا چهارمین سال پناهندگی-اقامت خود را در سفارت اکوادور در لندن میگذراند. تا همین اواخر پلیس در اتاقی کوچک درست بیرون ورودی مستقر بود. تک تیراندازها روی سقف منتظر بودند و اگر پایش را از در بیرون میگذاشت، اجازه داشتند به او شلیک کنند یا در جا او را بیرون بکشند و دستگیر کنند. سفارت اکوادور دقیقا مقابل هرودز، معروفترین فروشگاه زنجیرهای دنیا قرار دارد.
روزی که با جولیان آسانژ ملاقات کردیم، فروشگاه هرودز از صدها-یا حتا هزاران- مشتریای که دیوانهوار برای کریسمس خرید میکردند، پر و خالی میشد. در میانه آن خیابان پرزرق و برق و گران لندن، رایحه ناز و نعمت با رایحه زندان و ترس «دنیای آزاد» از آزادی بیان مخلوط میشد. روزی (در واقع شبی) که جولیان را دیدیم، به دلیل مسائل امنیتی اجازه نداشتیم تلفن، دوربین یا هیچ دستگاه ضبط صدایی را با خود داخل اتاق ببرم. بنابراین صحبتهایمان جایی ثبت نشد.
امکان دارد که هوش اغراق شده و پرغرور ما بر غریزه بقایمان پیشی گرفته باشد و راهی هم برای برگشت نباشد. در این صورت دیگر نمیشود کاری کرد. اما اگر هم بشود کاری کرد، میشود از یک چیز مطمئن بود؛ آنهایی که این مشکل را به وجود آوردهاند، نمیتوانند راه حلی برای آن پیدا کنند. رمزگشایی از ایمیلهای ما بهشان کمک میکند، اما نه خیلی زیاد. سنجش فهم ما از معنای عشق، معنای خوشحالی و البته معنای کشورها شاید کمکی کند. سنجش اینکه اولویتهای ما چیست.با وجود وضعیت وخیم موسس و ویراستارش، ویکی لیکس به کار خود ادامه میدهد، مثل همیشه با خونسردی و بیپروایی. به تازگی جایزهای ۱۰۰ هزار دلاری برای کسی تعیین کردهاند که اسنادی «ناب و دست اول» در مورد پیمان تجاری و سرمایهگذاری ترنس-آتلانتیک فاش کند، یک پیمان تجارت آزاد میان اروپا و ایالات متحده که قصد دارد به شرکتهای چندملیتی این قدرت را بدهد تا از کشورهایی که اقداماتی علیه منافع آنها انجام میدهند، شکایت کنند. این اقدامات میتواند شامل افزایش حداقل حقوق کارگران توسط دولت باشد، یا سرکوب روستاییان به اصطلاح «تروریستی» که مانع کار شرکتهای استخراج معدن میشوند، یا آنهایی که این جسارت را دارند که به بذرهای اصلاح ژنتیکی شده شرکت مونسانتو نه بگویند. این پیمان هم مانند ابزارهای کنترل جمعی یا اورانیوم رقیق شده، سلاح دیگری در جنگ سبک زندگی است.
وقتی به جولیان آسانژ نگاه میکردم که رنگ پریده و شکسته آن طرف میز نشسته بود، ۹۰۰ روز بود که رنگ آفتاب را ندیده بود و با این حال حاضر نبود طبق خواسته دشمنانش تسلیم یا گم و گور شود. خندهام گرفت که هیچ کس به او به چشم یک قهرمان اهل استرالیا یا یک فاتح استرالیایی نگاه نمیکند. از نظر دشمنانش، آسانژ به چیزی ورای یک کشور خیانت کرده بود. او به ایدئولوژی قدرتهای حاکم خیانت کرده بود. به همین دلیل از او حتا بیشتر از ادوارد اسنودن تنفر داشتند. و این موضوع خیلی چیزها را توضیح میدهد.
اغلب به ما گفتهاند که گونه ما بر لبه پرتگاه است. امکان دارد که هوش اغراق شده و پرغرور ما بر غریزه بقایمان پیشی گرفته باشد و راهی هم برای برگشت نباشد. در این صورت دیگر نمیشود کاری کرد. اما اگر هم بشود کاری کرد، میشود از یک چیز مطمئن بود؛ آنهایی که این مشکل را به وجود آوردهاند، نمیتوانند راه حلی برای آن پیدا کنند. رمزگشایی از ایمیلهای ما بهشان کمک میکند، اما نه خیلی زیاد. سنجش فهم ما از معنای عشق، معنای خوشحالی و البته معنای کشورها شاید کمکی کند. سنجش اینکه اولویتهای ما چیست.
یک جنگل قدیمی، یک رشته کوه یا یک دره رودخانه دار حتما مهمتر و دوست داشتنیتر از هر کشوری هست و خواهد بود. میتوانم برای یک رودخانه گریه کنم. اما برای یک کشور؟ نمیدانم…
این متن ترجمه مقالهای از گاردین است با عنوان «Edward Snowden meets Arundhati Roy and John Cusack: ‘He was small and lithe, like a house cat’
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.