خواندن این رمان را چهار-پنج ماه قبل به سفارش همخانهی سابقم –یک آنارشیست (البته فقط به زعم خودش) سوئیسی- شروع کردم. اما زود رهایش کردم، چون زیادی سختم بود.
چند وقت قبل دوباره شروع کردم به خواندن، و این بار خیلی آسانتر بود. همچنان البته به کتابهای لغت نیازمندم. هنوز داستان را تا آخر نخواندهام. بنابراین ممکن است داستان مزخرفی باشد با یک هپیاند کلیشهای. هرچند تا اینجا چیز دیگریست.
جملات کوتاه و بدون فعل، یا استفاده از مصدر به جای فعل، از ویژگیهای کتاب است و تلاش کردهام حفظش کنم. اما تا جای ممکن سعی کردهام واقعا فارسی بنویسمش.
بازنویسیاش به فارسی، قبل از هرچیزی، چالشی است برای خودم. میخواهم ببینم چیزی را که میفهمم آنقدر میفهمم که بتوانم به فارسی بنویسمش. انتشارش هم قبل از هرچیزی ملزم کردن خودم به نوشتنش است. و بعد به اشتراک گذاشتن تجربهی زبانآموزی؛ چیزی که در توئیتر شروع کردم و علاوهبر این که در یادگیری خودم تاثیر مثبت داشت، بازخورد خوبی هم گرفتم. (نشانهای بر این که در تویئتر جز زامبی، آدمهای زیادی پیدا میشوند که سعی میکنند کارهای بهدردبهخور بکنند. هرجا که شما نیستید، لزوما جای بدی نیست.).
اسم داستان را کاملا تحتاللفظی ترجمه کردهام و مطمئنا میشود عبارتهای بهتری پیدا کرد. هر هفته یک-دو یا سه فصل داستان را -بسته به وقتم- منتشر میکنم.
تاکید میکنم که این ترجمهی یک نوآموز زبان است و ممکن است پر از غلطهای فاحش باشد. بهش اعتماد نکنید!
روی دیوار توالت بود. در بار[۱] مورد علاقهاش. یک کارتپستال قدیمی.یک نقاشی. مردی با دهان باز روی زمین دراز کشیده و زنی وارد اتاق میشود و در ابری بالای سرش[۲]: «در آشپزخانه مردهای، هانس؟ من اصلا نمیشناسمت!». در دلش باید میخندید. چون اسم خودش هم هانس[۳] بود. به زن در کارتپستال هم خندید. به این صداقت. به این منطق. هانسِ در کارتپستال به همین راحتی مرده است. جالب است. هیجانانگیز است. هرگز چنین چیزی ندیده بود. هانسِ مرده. اولین بار است چنین چیزی میبیند. هیچکس چنین چیزی ندیده است. این که یک هانس دیگر آنجا دراز کشیده است. مرده است.
هانسِ واقعی، کارتپستال را با خود برد. از دیوار توالت به اتاق خوابش. وقتی بیدار میشد، روی دیوار سفیدش آویزان بود. جز آن چیزی روی دیوار نبود. فقط آن کارتپستال مسخره، همیشه، برای ساعتها. در زندگیاش هیچ تصویری را بیشتر از این ندیده. تصویر را از حفظ شده بود. هر خطش را. هر نقطهای از هانسِ کارتپستال را. و زنی که یک ابر نقل قول بالای سرش دارد. هربار دراز میکشید، به آن زن فکر میکرد، به این که او کیست؟ به این که کمی قبل از آن که به اتاق بیاید به چه فکر میکرده؟ به این فکر میکرده که آیا هانس را دوست داشت؟ آیا ناراحت است بود؟ بعدش چه میکند؟ آیا چیزی میخورد؟ آیا همانجا مینشیند و در حالی که نانی در دهان دارد، به هانس زل میزند؟ احیانا ملچوملوچ میکند، قهوه مینوشد و به هانسِ مردهاش نگاه میکند؟
شاید در نزدیکی هانس مینشیند و دستش را روی صورت او میکشد. انگشتان کوچکش را روی دهان و لبهایش میکشد. شاید در چشمهایش فوت میکند، چشمهایی که نمیشناسد. شاید کنارش دراز میکشد و سرمای تن او را احساس میکند. شاید رویاش دراز میکشد، گرمش میکند، نوازشش میکند، گوشش را گاز میگیرد، شاید در چشمش تف میکند و نگاه میکند که چطور آب دهانش جاری میشود، چطور یک دریاچهی کوچک میشود، و چطور بعد از ساعتها خشک میشود. شاید لختش میکند و آلتش را میمالد. چون خیلی نمیشناسدش، چون مرده است. شاید از این کار لذت ببرد. برایاش فرقی نمیکند. و بعد میرود خرید. شاید هم در وان دراز میکشد. یا هرچیز دیگری.
زنِ در تصویر یک لباس خواب به تن دارد. هانسِ در تصویر فقط یک زیرشلوار. روی شکمش مو نقاشی شده. و همینطور روی پاهایش. او هم روی شکمش مو دارد، مثل هانس در کارتپستال. فرقشان فقط این است که همهجای او حرکت میکند. در کارتپستال همهچیز ثابت است. نزد او نه. نزد او همهچیزحرکت میکند. زندگیاش، به محض این که چشمهایش باز شدند. بعد همیشه بود و دست از سرش برنمیداشت. هیچوقت از بین نمیرفت و همیشه باقی میماند. فرقی برایش، برای زندگیاش نمیکرد که او رنج میبرد. زندگی سگی.
از خودش پرسید در کارتپستال چه اتفاقی افتاده است؟ او چگونه مرده است؟ زمین خورده؟ قلبش ایستاده؟ در آشپزخانه دراز کشیده و قلبش ایستاده؟ یک بازدم، و دیگر هیچ؟ و بعد تاریکی. دیگر دغدغهای وجود ندارد. بعد همهجا ساکت شده. و فقط آن زن، که خود را روی او خم کرده، گوشش را گاز گرفته، در چشمش تف کرده، کیرش را به دست گرفته، لمسش کرده، گرمش کرده، با انگشتانش لبانش را نوازش داده، رویش دراز کشیده و همانجا مانده. اما آنجا، در دنیای هانسِ واقعی، زنی نبود که به آشپرخانه بیاید. هیچ زنی با لباس خواب. هیچ زنی در آشپزخانهی او. بیدار میمانْد و به کارتپستال نگاه میکرد، به این هانس خوششانس، که همهچیز داشت. دوباره چراغ را خاموش میکرد و امیدوار بود که حداقل در خواب راحت باشد. در خواب کمی شبیه شادی هانسِ در کارتپستال بود.
معمولا در خانهی کوچکش منتظر بود که اتفاقی بیفتد که زمین بخورد و بمیرد. که دیگر از پس شب بیدار نشود. که هواپیمایی روی خانهاش سقوط کند. که زلزلهای در جنگلش بیاید. اما چنین اتفاقی نمیافتاد. برایش هیچچیز پیش نمیآمد. تا وقتی که اعلامیهای منتشر کرد: «به دنبال یک زن مستخدم برای خانهی اتاقک مسئول راهآهن». و بعد او آنجا بود. الوینا[۴].
الوینا هفتهای سه روز میآمد. زیبا بود. یکبار وقتی در آشپرخانهی هانس پیاز خرد میکرد، هانس بهش گفت که اگر دلش بخواهد، میتواند بعد از تمیزکاری و آشپزی و شستن لباسها و بقیه کارها، با او غذا بخورد. الوینا پذیرفت. و بعد از آن با هم غذا میخورند. هفتهای سه بار. یک بار هانس خوب نگاهش کرد و با خود فکر کرد که «او باید من را پیدا کند»!
در موردش با او حرف زد. کارتپستال را بهش نشان داد. زن پرسید لباسخواب چه رنگی باید بپوشد؟ کِی باید بیاید؟
در حالی که بال مرغ در دهان داشت، آنجا نشسته بود و قبول کرد که با کمال میل در چشم او تف کند و نگاه کند که چطور آب دهان خشک میشود. روی او دراز بکشد. گوشش را گاز بگیرد. پرسید کِی باید بیاید؟ کِی هانس خواهد مرد؟ به چهره هانس زل زد، هانس نمیدانست چه روزی برای مردن خوب است. با خودش فکر کرد: در واقع هر روزی. اما باید تصمیمی میگرفت. و این که چطور باید بمیرد، بدون این که همهجا خونی شود. به سادگی روی زمین بیفتد، مثل هانس در کارتپستال؟ اما آدم فقط به این دلیل که زن خدمتکار قرار است بیاید و پیدایش کند، زمین نمیخورد. بیشتر فکر کرد. زن روبروی او نشست و زبان روی لبهاش کلفتش کشید. مقدار زیادی استخوان مرغ در برابرش بود. دوباره گفت «کی باید بیایم؟». و مرد گفت چهارشنبه. چون چهارشنبه از دوشنبه بهتر نیست. زن قبول کرد، بلند شد، ظرفها را شست، پیشانی مرد را بوسید و رفت. گفت: «تا چهارشنبه». و هانس دوباره تنها بود، مثل همهی سالهای قبل.
روزها تا چهارشنبه بلند بودند. هانس اصلا کار نکرد. فقط فکر کرد که چطور باید این کار را بکند. مردن در چهارشنبه. چهار روز در تخت دراز کشید و به آنیکی هانس خیره شد. با خود اندیشید چطور باید این اتفاق بیفتد، چطور زمین بیفتد. با زهر؟ زهر مینوشد و بعد کف آشپزخانه میخوابد. بعد زن خدمتکار با لباس خواب میآید. و بعد همهچیز سرجایش است. به دهان باز هانس در کارتپستال نگاه میکرد. چطور باز شده بود؟ کمی مجروح شده بود؟ به نظر میرسید قبلا کمی درد داشته. هیچوقت به این دقت نکرده بود. هانس در کارتپستال یک چیزیش شده بود. رگهایش. شاید قلبش یا هرچیز دیگری. خطهای دهانش واضح بودند. شاید او اصلا نمیخواسته. برای اولین بار این فکر را کرد. پریشان بود. هانس در کارتپستال یک چیزیش شده بود. از ماهها قبل کارتپستال را خوب میشناخت و تازه حالا آن دهان را به درستی دیده بود. چشمهایش را بست. در تختش دراز کشید. و برای اولین بار به هانس فکر کرد. اینکه واقعا چهجور آدمی بود. این که چه اتفاقی برایش افتاده بود. به زهر فکر کرد، به گرفتگی همهی عضلات، به آب دهان، که ناخواسته جاری میشد، و به زن خدمتکار فکر کرد. به این که چهارشنبه چقدر باشکوه میتواند بمیرد. به خودش نگاه کرد. به کف آشپزخانه. این که زن چطور جلوی در میایستد. و بعد چه میشود. از تخت بیرون رفت و از داروخانههای مختلف داروی خوابآور خرید. همینطور دستگاه آبمیوهگیری، میوه و مشروب قوی. فکر کرد «یک کوکتل برای پایان». بعد دراز کشیدن و تمام. با شلوارزیر در کف آشپزخانه. مثل هانس در کارتپستال. اما روزها به شکل ناخوشایندی طولانی بودند. ناخوشایندتر از هروقت دیگری.
و سرانجام چهارشنبه شد. مدت زیادی در حمام بود. بعد در آشپرخانه. خرد کردن میوهها، کوبیدن قرصهای خوابآور با هاون. خرد کردن یخ و گرفتن آبمیوهها. یک لیوان قشنگ خرید. ناخنهایش را لاک زد. کاری که همیشه دوست داشت بکند. ناخنهای پا. قرمز. نشست. همهی کارها را انجام داده بود. لیوان پر در برابرش بود. شرت سیاه. تازه از حمام درآمده. موهای شسته شده. لیوان را در دست گرفت و نگاه کرد که چطور یخها آب میشوند. سختش بود. دودل بود. مدت زیادی به لیوان نگاه کرد. وقت زیادی نداشت: زن خدمتکار. باید مینوشید، زن همین حالا میآید. الوینا. باید لاجرعه مینوشید. حتما فرحبخش بود. بعد سریع کف زمین دراز میکشید. چشمهایش را میبست و منتظر میماند تا دهانش باز شود. بو کشید. بوی میوه و آبمیوه و مشروب میآمد. بوی خوبی بود. با اینهمه مردد بود. تمام بعدازظهر را. مدام یخ خرد میکرد، نوشیدنی در لیوان میریخت، آب هلو میگرفت، قرصخوابآور بیشتری اضافه میکرد و به لیوان خیره میشد. یک جرعه از بطری مشروب قوی نوشید. و فرصت مدام کمتر میشد. زن خدمتکار به زودی از راه میرسید. آنقدر مردد ماند تا صدای در را شنید. لیوان را بلند کرد، شنید که چطور زن در را از داخل چفت کرد. باید کاری میکرد، دودل بود، آرام تکان خورد، شنید که زن دارد لباس عوض میکند، یکبار دیگر بو کشید، شروع کرد که کاری کند، شنید که صدایی میآید، زن الان میآید، لیوان را برداشت و به آرامی در کابینت گذاشت، دراز کشید. چشمهایش را بست. احساس بزدلی کرد. کف آشپرخانه، مثل مردهها. تکان نمیخورد و تاجایی که ممکن بود آرام نفس میکشید. هرچند مدتها بود که قلبش به این تندی نزده بود. هنوز مردد بود. چیزی تکان نمیخورد. زن در آستانهی در ایستاد. صدای پاهایش را پشتسر روی کاشیها شنید. تکان نمیخورد. چشمایش بسته بود. زن سرپا مانده بود. هانس نفسش را حبس کرده بود. همهچیز ساکت بود. فقط یک قطار آن بیرون. زن دوباره شروع به حرکت کرد. نزدیکتر آمد. دور هانس چرخید. هانس نفس نمیکشید، تا جایی که ممکن بود آرام و سطحی. با خود گفت «مادهخوک بزدل». نفس نمیکشید. زن سمت سینک ظرفشویی رفت و چیزی را شست. شاید دستهایش را. هانس تکان نمیخورد. نفسهایش خیلی آرام بود. حس کرد که زن در نزدیکیش نشست. نزدیک سرش. رانهای زن را نزدیک بازویش حس کرد. به هانسِ کارتپستال فکر کرد. به لیوانِ در کابینت. به این که زن حالا چهریختی است، قیافهش چطور است. حس کرد که چشمش مرطوب شد. زن آب دهانش را به آرامی در کاسهی چشمش جاری کرد. مدام بیشتر میشد. چشمش زیر آب دهان به آرامی لرزید. شنید که زن بزاق را در دهانش جمع میکند. شنید که زن لبهایش را تیز میکند، و چطور بزاق از دهانش بیرون میپرد. چطور بزاق به او ضربه میزند. و نفسهای زن بالای سرش، شنید که چطور به همراه بزاق در چشمش فوت میکند. تکان نمیخورد. زن بوی خوبی میداد. مرد میتوانست صورتش را بو بکشد. دهانش فقط کمی از او فاصله داشت. آب دهانش بالا و پایین میرفت. و بعد دندانهای زن از راه رسیدند. نفسهای زن بلندتر شد، صدایش به گوش میرسید. بعد لبهایش. گاز گرفت. لالهی گوش مرد گزیده شد. زن آن را مکید و دوباره گاز گرفت. صدای نفسهای مرد بلندتر شد. اما همچنان تکان نمیخورد. فقط میلرزید. او هم میخواست زن را بمکد. همهجایش گرم شده بود. زن داغ بود، زبانش، نفسهایش. زن دوباره روی او آمد، با زبانش روی صورت او، و با زبان گرمش چشم او را نوازش کرد. زن کاسهی چشم مرد را زیرورو کرد و آبدهان خود را جمع کرد. مرد دوباره لرزید. و نفسهایش تندتر شد. خوشحال بود که لیوان در کابینت است، کنجکاو بود، دوباره لرزید، زبانِ زن را حس کرد، میخواست آن را ببیند، میخواست تکان بخورد، میخواست چشمهایش را باز کند، دهانش را، زن را لمس کند، نگاهش کند، بهش هجوم ببرد، کاری بکند، زبان زن را در دهان خودش نگاه دارد. زن روی مرد دراز کشید. گرمش کرد، او را بوسید، شکمش را، کیرش[۵] را، همهجایش را لیس زد. تا دهانش. و چشمهایش. همهجا.
حالا هانس خوشحال بود.
ادامه دارد…!
[۱] Bar
[۲] متن اصلی چنین است: روی دهان، یک “بالون نقل قول”. Sprechblase و به انگلیسی Speech Balloon. معادل دقیقی برایش پیدا نکردم. “ابر نقل قول” هم چندان خوش نمینشیند.
[۳] Hans
[۴] Elvina
[۵] انتشار این متن برای پیدا کردن معادل مناسب برای این کلمه، دو روز به تاخیر افتاد. یادم نمیآید در هیچ داستانی کلمهی “کیر” را دیده باشم، جز داستانهای “سکسی فارسی”! سانسور باعث شده با چنین چیزهایی کاملا غریبه باشیم. قطعا اگر سانسور نبود، تا بهحال دهها کتاب واجد چنین واژهای منتشر شده بود و من هم احتمالا یکی-دو تا را خوانده بودم و لازم نبود شخصا در موردش تصمیم بگیرم! بههرحال به جای Glied از آلت و بهجای Schwanz از کیر استفاده کردهام. به نظر خودم –و آنطور که از صاحبنظر مورد اعتمادم پرسیدم- مناسبترین معادلها هستند و هرچیزی جز این میتوانست خودسانسوری باشد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.