حسین نوشآذر- ساراتل وقتی به دنیا آمد، چهل و پنج متری سیدخندان هنوز ساخته نشده بود. شمسآباد هم بیابانی برهوت بیش نبود. بهجت که قابله بود، مثل زنان بدکاره در فیلمفارسی یک خال گوشتی روی گونه راستش داشت و مادر ساراتل که نه نام و نشانی و نه اصل و نسبی داشت، مثل یک زن اشرافزاده در قرن شانزدهم بی حتی نالهای از درد ساراتل را به دنیا آورد.
این اتفاق در همان سالی افتاد که آیتالله سخنرانی تاریخسازش را انجام داده بود. فردای روزی که ساراتل متولد شد، بازار تهران بسته بود. تاسوعا یا عاشورا یا عید فطر نبود. ششم بهمن هم نبود. روز تاجگذاری شاه هم نبود.
ساراتل گریه نکرد. جیغ نزد. بعد از آنکه از زهدان مادرش بیرون آمد، از بغل قابله پرید روی زمین و راه افتاد. قابله از ترس غش و ضعف کرد. یک گلدان هم از روی دیوار افتاد و شکست و گربهای در تاریکی شب مرغونه کشید. صدای گربه حتی در بیابانهای شمسآباد هم طنین انداخت.
از آن زمان تا امروز ساراتل همچنان راه میرود. اگر بایستد، در همان دم، زمان از حرکت بازمیایستد. این رازیست سر به مهر که هیچکس از آن خبر ندارد.
امشب در پاریس برف میبارد و ساراتل هم دقیقاً در همین لحظه دارد از محله شانزدهم به طرف جنگل بولونی میرود.
پدر ساراتل که در آن سالها کارمند اداره قند و شکر بود و از طرفداران سرسخت آیتالله، پس از تولد ساراتل پشت قرآن نوشته بود: تولد دختر عزیزم، اخترالسادات… بعد جوهر خودنویس چکه کرده بود. پدر قرآن را بسته بود و بر شیرازهاش بوسهای زده بود و گذاشته بودش سر طاقچه. چکیدن جوهر بر صفحه اول قرآن البته بدشگون بود. نفرین این حادثه از همان زمان دامن ساراتل را گرفت. وقتی پدر بر شیرازه قرآن بوسه زد، مادر احساس تنگی نفس کرد و بی حتی نالهای چشم بر جهان بست. از آن پس بود که پدر هر شب به کافه موسیو آرتزرونی میرفت و عرق میخورد. موسیو آرتزرونی یک اشرافزاده ارمنی بود. در آن سالها همه یا اشرافزاده بودند یا دهاتی.
اصلاحات ارضی حادثهای بود فراموششده و با اینحال پیش میآمد که رعیتها یک گونی برنج یا یک گونی گردو پیشکش بیاورند. ساراتل نمیتوانست راه نرود. شبها که میخوابید، تیک تاک ساعتها به گوش نمیرسید. آنوقت پیر میشد. میدانست که روزی پدر را هم در گور میگذارد. اگر دست او بود، کاری میکرد که زنگ ساعتها هرگز به صدا درنیاید. در آن سالها در هر خانهای در ایران که میگفتند جزیره آرامش است یک ساعت پاندولدار در قاب چوبی به دیوار آویخته بود.
دنگ دنگ دنگ
دنگ دنگ دنگ
دنگ دنگ دنگ
و در یکی از همین سالهای بیسر و صدا بود که نیمهشبی از شبهای تابستانی، پدر از کافه موسیو آرتزرونی به خانه برنگشت. بهشت زهرا را تازه ساخته بودند، ساراتل پدر را در یکی گورهای نوبنیاد بهشت زهرا گذاشت و پای پیاده تا لالهزار رفت و در یکی از تماشاخانههای لالهزار روی صحنه نقش بازی کرد. او نقش دخترکی را ایفا میکرد که اگر حتی یک لحظه بایستد، پاندول ساعتها هم در همان لحظه از حرکت بازمیایستند.
در همان روزی که در نارمک حمید اشرف سرگردان بود، ساراتل هم بیش و کم در همان حوالی شبگردی میکرد. بلیطفروش تآتر لالهزار او را به فرزندخواندگی پذیرفته بود و با اینحال فرصت نشد که به راه مادرخواندهاش برود. انقلاب شد و وقتی که انقلابیون پادگان حشمتیه را غارت میکردند، ساراتل که تازه همان نقش همیشگی را روی صحنه اجرا کرده بود، از لالهزار خودش را به خیابان معلم و از آنجا به مقابل پادگان حشمتیه رساند و با یک قبضه تفنگ «ژ سه» به خانه برگشت. او آن شب تا صبح خوابید و وقتی که بیدار شد، همه چیز دگرگون شده بود. ساراتل حالا ترانه «آفتابکاران جنگل» را زیر لب زمزمه میکرد.
او هم مسلح بود
و او هم گاهی روسری قرمز به سر میکرد
و او هم به کردستان رفت و جنگید
و او هم زخم برداشت
و او را هم وقتی که از کردستان بازمیگشت در پل چوبی بازداشت کردند
و او را هم به پادگان عشرتآباد و از آنجا به اوین بردند.
ساراتل هر چه به بازجو میگفت که باید حتماً آزاد باشد که بتواند راه برود وگرنه زمان از حرکت بازمیایستد و این یک نفرین ابدی و او یک سلحشور نفرینزده است، توفیری نداشت. این بود که شش سال تمام خوابید. هرچه کردند بیدارش کنند موفق نشدند. برای همین هم از زندان بیرونش کردند. وقتی که ساراتل را از اوین اخراج کردند، مثل این بود که همه از یک خواب چند ساله بیدار شده باشند. ساراتل به هر جا که میرفت، بر خون قدم میگذاشت و به هر چه که دست میزد، به خون آغشته بود. به دانشگاه رفت، اما از دانشگاه هم اخراجش کردند. پس پای پیاده به کوه زد و خودش را رساند به استانبول
و از استانبول به استکهلم
و از استکهلم به برلین
و از برلین به کلن
و از کلن به نیویورک
و از نیویورک به لسآنجلس.
در محله وستوود در آن سالها مردم زنی را میدیدند که از بام تا شام خیابانها را گز میکند. ناهار و شامش را از پسمانده چلوکبابیها تأمین میکرد و در «داونتاون»، در راسته تریکوفروشیها همه آن سرهنگها و سرتیپهای بازنشسته و همه شوفرتاکسیهای ایرانی او را خوب میشناختند: زنی که راه میرود و آرام و قرار ندارد و فکر میکند که یک سلحشور نفرینزده است. او اما خودش را به نیویورک و از نیویورک به پاریس رساند. حالا در پاریس این وقت شب، از محله شانزدهم به طرف جنگل بولونی میرود.
ساراتل مددکار اجتماعی نیست. یک زن تنفروش هم نیست. فقط یک زن از پاافتاده و نفرینزده است.
در پاریس برف میبارد.
هفت بعد از ظهر است و هوا پنج درجه زیر صفر است.
ساراتل میداند که تا نیمهشب هوا به ده درجه زیر صفر هم میرسد. او همچنین میداند که به نیمهشب چند ساعتی بیشتر نمانده و اگر از پا نیفتد، تا نیمهشب حتماً خودش را به جنگل بولونی میرساند. بعد به درختی تکیه میدهد، چشمانش را روی هم میگذارد، به آسمان سرخفام نگاهی میاندازد و مثل دهها کارتونخواب دیگر جان میدهد.
این داستان را به شکل یک برنامه رادیویی بشنوید. (لینک)
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.