سوال: چگونه می‌نویسد؟ مثلاً، زمان خاص و محبوبی از روز را به‌نوشتن اختصاص می‌دهید؟ یا مکان متمایزی برای نوشتن دارید؟

صبح زود کارم را شروع می‌کنم. من آدم صبح‌ها هستم، عاشق این ساعت‌های آغازین روز هستم. ظهر بدترین زمان برای نوشتن است، معمولاً ظهرها به پیاده‌روی می‌روم،‌ وقت زیادی را صرف خوردن نهار می‌کنم و بعد حدود ساعت دو، دوباره کارم را شروع می‌کنم. بندرت پیش می‌آید که سرشب بعد از ساعت هفت،‌ وقتی را به‌ نوشتن اختصاص دهم. در مجموع ساعت‌های زیادی را در طول روز می‌نویسم اما هیچ‌وقت این کار برایم به رژیمی مشخص و سفت‌وسخت تبدیل نمی‌شود. وقت‌هایی را در اتاق مطالعه به کار مشغول هستم اما اجباری هم در این مورد ندارم، که مایه‌ی خوشبختی است،‌ چون آپارتمان اجاره‌ای است. یک‌جا دوام نمی‌آورم، عاشق حرکت هستم و هر یکی دو ماه یک بار، آپارتمانم را عوض می‌کنم.

سوال: کدام کتاب‌(ها) الهام‌بخش بوده تا نویسنده شوید؟

کتاب مشخصی وجود ندارد. مطمئن هستم که تمامی کتاب‌هایی که عاشق‌شان بوده‌ام، در این مساله موثر بوده‌اند. و مساله فقط کتاب‌ها نیست، بلکه موضوع تلویزیون، فیلم و تئاتر هم هست… من همیشه عاشق داستان‌ها بوده‌ام، و دل‌نشین است که زندگی‌ام برپایه‌ی داستان‌ها می‌گذرد.

سوال: کدام نویسنده‌ها را تحسین می‌کنید و چرا؟

فهرست نام‌ها طولانی است و نمی‌دانم از کجا شروع کنم… و کابوسی برایم شروع می‌شود که نکند نامی را جا انداخته باشم. بعلاوه، درست نمی‌فهمم که چنین فهرستی، چقدر می‌تواند معنادار باشد: شما در زمان‌های مختلف روز، به‌دلایلی مختلف، از نویسندگان متفاوتی لذت می‌برید. فهرست درست کردن، مانند این خواهد بود که نام‌هایی را در دل سیمان حک کنید، شاید برای یک روز جذاب باشد، اما روز بعد سیمان خشک می‌شود و این خطوط مایه‌ی شرمساری خواهند بود.

سوال: چه‌ مسائلی در خلق رمان «کودک ۴۴» الهام‌بخش بودند؟

سریال «۲۴» یک الهام بود. می‌خواستم کتابی بنویسم که به هیجان‌انگیزی «۲۴» باشد، کتابی که از دست خواننده نیافتد، ورق بخورد و تصویرهایی گیرا به او نشان دهد. من کل مجموعه را به‌صورت دی‌وی‌دی خریدم. من سه یا چهار قسمت را پشت‌سر هم تماشا می‌کنم. هیچ‌وقت تک‌قسمت تماشا نمی‌کردم. بعد جلوی خودم را می‌گرفتم و می‌گذاشتم حداقل یک روز کامل بگذرد. البته، کتاب‌های زیادی شبیه به آن وجود دارد، کتاب‌هایی که یک‌روزه تمام می‌شوند اما یادم هست که سه مرتبه سریال «۲۴» را کامل تماشا کردم، قبل از آن‌که بنشینم و «کودک ۴۴» را بنویسم. اگر نخواهم اغراق کنم، الهام‌بخش دوم من، حمل‌ونقل عمومی است. من آن زمان در جنوب لندن زندگی می‌کردم و بعد به شرق لندن رفتم: این مسیر یک ساعت بدون تاخیر و بعضی‌وقت‌ها یک ساعت‌ونیم طول می‌کشید. نمی‌شد این مسیر را بدون همراهی یک کتاب طی کرد، و باید مدل مشخصی از کتاب را همراه بر می‌داشتی، کتابی که بتوانی خم‌اش کنی، کتابی که بتوانی ایستاده بخوانی، کتابی که بتوانی به‌خاطرش یک ایستگاه مترو را اشتباهی پیاده نشوی. می‌خواستم دقیقاً از همین مدل کتاب‌ها بنویسم. انتخاب این ژانر را مدیون خطوط حمل‌ونقل شهری هستم.

سوال:‌ آیا هیچ‌کدام از شخصیت‌های اصلی کتاب، برپایه‌ی شخصیت‌های واقعی تاریخی شکل گرفته‌اند؟

وقایعی که حول‌محور قاتل زنجیره‌ای، آندری چیکاتیلو رخ می‌دهند، به رمان چهارچوب اولیه‌اش را می‌بخشند. اما معادلات جنایتکاران، ناعادلاتی‌ها و خود نظام مسائلی بودند که برای من مهم‌تر از الهام‌ گرفتن از شخصیت‌های واقعی داستان قرار می‌گرفتند. خود روسیه سوسیالیستی یک شخصیت درون رمان است: شخصیتی که مجموعه‌ای از پوچی‌ها و وحشت‌ها را همراه خویش می‌آورد. تاجایی‌که می‌شد، خودم را به این شخصیت نزدیک کردم. بااین‌حال، شخصیت قاتل کتاب را برپایه‌ی شخصیت واقعی قاتل‌زنجیره‌ای اصلی قرار ندادم. از جنایت‌های او در رمان استفاده کردم اما شخصیت او را تغییر دادم. آندری چیکاتیو از رنج بردن آد‌م‌ها، لذت بسیاری می‌برد. این انگیزه‌ای درونی و شخصی بود: چیزی که اساساً توصیف‌ناپذیر و درک‌ناپذیر است. این مساله به او تعلق دارد، نه به دیگری. این مساله برای او واقعیت دارد نه برای دیگری. این مساله برای خواننده یا حتا برای من گیرایی نخواهد داشت. بنابراین، باید ریسک می‌کردم و هیولایی ساده‌تر و معمولی‌تر از این انسان «واقعی» انتخاب می‌کردم. آیا خوانش دل‌پذیری از دل داستان چنین شخصیتی پدیدار می‌شد؟ خودم هم چنین احتمالی نمی‌دادم برای همین منطق او را کاملاً تغییر دادم و قاتل من همچنان روانی باقی ماند ولی منطق خودش را در قتل‌ها داشت که به خواننده این اجازه را می‌داد تا به شخصیت او نزدیک شود.

سوال: چرا از همان ابتدا تصمیم گرفتید تا ماجراهای رمان خود را در شوری سوسیالیستی قرار دهید؟

داستان برایم جذاب بود… این ایده که تحقیقات جنایی تحت‌تاثیر یک تئوری اجتماعی قرار داشته باشد، مدلی از تئوری که این شکل جنایت، در آن تعریف نشده است. داستان و زمینه‌هایش (زمان و مکان) به‌این شکل، حل نشدنی باقی می‌ماندند. اما یک‌دفعه به‌سرم نزد که شوروی سوسیالیستی مکان جالبی برای خلق رمان است و بعد دنبال بقیه‌ی ماجرا بروم. همان‌طور که گفته‌ شده، تحقیق‌های خودم را انجام دادم، بعد دریافتم که مجموعه‌ای دل‌پذیر از حقایق تاریخی وجود دارد و قطعاً این مسائل مجذوبم ساخت.

سوال: در تمامی روند تحقیقی، کدام ماجرا بیشتر از همه برایتان جذاب و فراموش‌نشدنی بود؟

حقایقی در ذهن شما باقی می‌مانند اما این حقایق، الزاماً تکان‌دهنده‌ترین و افراطی‌ترین مساله‌ها نیستند. جایی خواندم که استالین، فکر کنم در سال ۱۹۳۷، آمار جمعیتی برای مسائل مالیاتی خواسته بود. وقتی نتایج آمار به‌دست او رسیده بودند، آمار می‌گفت که جمعیت کمتر از مقداری است که استالین دلش می‌خواسته (البته، چون او جمعیت بسیاری را قتل‌عام کرده بود) و استالین دستور تیرباران مسوولین آمارگیری را داده بود. فک آدم پیاده می‌شود: دستور مرگ انسان‌هایی را داده چون جمعیت آن‌قدر نبوده که خودش خواسته و تازه مسوولیت اصلی این کار برعهده‌ی خود تو باشد.

سوال: چه کتابی‌هایی را در دنباله‌ی کتاب خودتان برای خواندن به خواننده توصیه می‌کنید؟

در انتهای نسخه انگلیسی رمان، مجموعه‌ای از کتاب‌ها پیشنهاد شده‌اند. در این فهرست کتاب‌ بدی نیست… تمامی آن‌ها حیرت‌انگیز هستند.

…………………………………………………………………………………………..

سوال: چه چیزی شما را مجذوب آندری چیکاتیو کرد؟

او یک قاتل نابغه نبود، انسانی وجدان‌گرا نبود که از بقیه جلوتر حرکت کند. مساله فقط این بود که نظام سوسیالیستی طوری بود که او می‌توانست هرکسی را بکشد چون هیچ‌کسی وجود و قتل‌های او را قبول نمی‌کند.

سوال: چرا داستان در زمان به‌عقب بر می‌گردد؟

در روسیه زمان استالین، خطر بازداشت همه‌جا بود، در هر زمانی: خواه در تخت خودت خوابیده باشی، یا با بچه‌هایت حرف می‌زدی، یا شاید فقط صدایی‌که همسایه‌ها از آن طرف دیوار شنیده باشند. در بیشتر ماجراهای مربوط به قاتل‌های زنجیره‌ای، قاتل منبع وحشت، خطر و تهدید است درحالی‌که این‌جا دولت استالین عامل تمامی این‌هاست.

سوال: لئو شخصیتی متفاوت از کاراگاه رمان‌های سنتی است. او باید باور کند که دارد دنیا را به مکان بهتری برای زندگی تبدیل می‌کند. چرا؟

خب، او شخصیتی مشتاق است و کاراگاهان اغلب موجوداتی مشتاق نیستند. آن‌ها همیشه خشک و مشکوک هستند و دیدگاه خودشان را دارند… می‌دانید، مساله کاراگاه شدن در همین نکته‌هاست، که همه‌چیز را از چشم‌انداز خودت ببینی. دقیقاً متضاد تمامی این‌ها در مورد لئو صدق می‌کند، او آن طرف هیچ ماجرایی را نمی‌بیند. برای همین همسرش، چهره‌ی مهمی در داستان می‌شود. او پرده را از جلوی چشمان همسرش کنار می‌زند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com