در پانزدهمین سالگرد ِ از دست دادن عزیزِ شعرِ پارسی ایستاده‌ایم.
این شعر سالها پیش در اسپانیا با یادِ آن یار«آن ، یگانه‌ترین یار» نوشته شده است.

maghsadi shamloo

در آنجا دو چیز بیش از هر چیز مرا به جانبِ خود می‌خواند: “ماه” و “گارسیا لورکا” .
در ساحل، در دیدارهای مهربان با ماه، پیاپی صدای هوش‌رُبای شاملو با کلامِ شورانگیزِ لورکا در جانم می‌ریخت و مرا تا دور، تا لحظه‌های پرشور می‌بُرد.

نخستین سطرهای این شعر در زیر منشورِ نورِ ماه و در آن ساحل، بر کاغذ نشست.

سپس در سال ۷۶ در «دفتر هنر» ویژه‌ی احمد شاملو به سردبیری مهربانم «بیژن اسدی‌پور» در امریکا انتشار یافت.
در این لحظه، با بهره‌گیری از کلامِ فاخرِ «سایه» ی عزیزم، به آن «بامدادِ» همیشه می‌گویم:

یادِ دلنشین ات، ای امیدِ جان
هر کجا روم، روانه با من است

………………….
ققنوس در آتش

به قامتِ بلندِ حماسه وُعشق:

احمد شاملو

….. پس
واژه را دوباره فرا خواند
تا از فرازِ عاطفه ی ابر، بگذرد
وز نور
وز غرور
جامی به سربلندیِ آوازِ عاشقان
بردارد
تا بامداد، بر سر ما خیمه گُسَترد.

همواره یک پرنده
بر شانه ی ستبرِ بلندش
رو سوی روشناییِ یکدست
آوازهای تازه به لب دارد.

این کیست؟ از کدام تبار است؟
وقتی که برف را
بر حرف و بر هِجای جهان
می بیند
ما را به میهمانیِ خورشید می بَرَد.

گندم
صدای ماست
شادی
جوانه‌اش.

آن جا که آسمانِ زمان، خالی
از بوسه‌ی برهنه‌ی باران است
بر ریشه های تشنه‌ی ما
می بارد.

در کارگاهِ هستی
− این آفریدگار −
بومی ز خاک دارد
رنگی ز شاعرانگیِ افلاک
مضمونی از مناظرِ انسان.

هر جا که عشق
از آبیِ ی یگانه‌اش خالی ست
آوازی از سپیده دمان است.

دیری‌ست ” آن کلامِ مقدس ”
با پیکرِ نشسته به خاکستر
در شعله‌های آتش
می سوزد.
شادا
ققنوس را بشارتِ او زنده می کند.

گیتارهای تاریک!
گیتارهای درد!
“اسپانیا” ترانه ی “لورکا” را
چون باغی از انار به جانش ریخت.

فریادِ “بامداد”
اما
میانِ زخمِ دلِ ما
ایستاده است.
…………
اسپانیا ۱۹۹۷

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com