مامی، اسبت را چه کار کردی؟ فریادی است کوتاه از درد نهفته‌ی بتول آراسته که با وارستگی تمام و عیار که جزیی از شخصیت اوست خواننده را با خود به روزها و سالهای گذشته می‌برد، بی آن که بخواهد طنین فریادش دلی را بیازارد. از این روست که فریادش کوش خراش نیست، از دل برمی خیزد و بردل‌ها می‌نشیند. می‌گوید که سال‌ها تلاش کرده تا گذشته را در خود مدفون کند، تلاشی که بسیاری از ما، همانند او در انجامش نا موفق بودیم. بی تردید باید بگویم که مرا تلنگر زدن‌ها و پیگیری‌های شبانه روزی رفیق عزیزم ناصر مهاجر به نوشتن واداشت. * بتول می‌گوید: جرقه‌های درون، امان او را برید. نوشت تا هم خود را از چنگال انکار گذشته رها سازد و هم با همه‌ی آن چه که پشت سر نهاده از سر آشتی درآید.

سر آغاز حکایت تبعید او از ایران، لحظه‌ی دردناک جدایی از دخترش است، با قطره قطره اشک هایی که بر گونه‌های بهاره می‌لغزید خون در دلش دلمه می‌شد، یاد دستهای دخترش که در هوا می‌چرخید تا در خیال کودکیش با مادر وداعی چند ساعته داشته باشد، شلاقی بود که بر کرده‌اش می‌نشست. باید مادر باشی تا درد آن لحظه را سال‌ها به جان بخری، مادران می‌دانند دوری از فرزند قامت شکن است. دردی است که با هیچ کلامی نمی‌توان آن را بازگفت، اندوهی که دریای اشک هم ذره‌ای تسلایش نیست. این حکایت تبعید نیست، تصویر تاری است از جدال زندگی، نمای تمام عیار هیولای مرگ است. روایت خشمی است فرو خفته، استخوان لای زخمی است که با اندک ضربه‌ای دردی جانگاه تمام وجودت را فرا می‌گیرد. صحنه‌ی هولناکی است که نه بر پرده‌ی سینما، که در زندگی در برابر دیدگان حیرت زده‌ات نمایان می‌شود. چه کسی می‌تواند بگوید آن لحظه را که برنامه‌ی عادی تلویزیون را قطع می‌کنند تا خبر پیروزی پیام آوران مرگ را جار بزنند، چهره‌ی خون آشام لاجوردی جلاد اوین را می‌تواند از خاطر یزداید؟ آیا می‌توان براحتی زندگی رفیقی که تا دیروز سیمای خندانش را که در حال دست تکان دادن از پشت شیشه‌ی اتوبوس در خاطرت نقش بسته، با مرگ تاخت بزنی؟ و از سرنوشت مادرانی که از شدت اندوه نور دیدگانشان رو به سیاهی رفته با صورتی تکیده و قامتی خمیده روی در نقاب خاک کشیدند، در گذری؟ بتول این رخداد‌ها را می‌نویسد تا یادها را زنده نگه دارد. از بیان ترس و دلهره‌ی خودش واهمه‌ای ندارد از قضاوت شدن هم هراسی ندارد. در نیمه راه کوهستان، انگاه که به پناهگاهی در میان گندم زارها می‌خزد، کبوتر خاطره‌هایش به پرواز در می‌آید و یاد بهروز سلیمانی، از دلهره‌اش می‌کاهد و با یاد آوری صحنه‌ی دلخراش جان باختن بهروز و ریختن خون سرخش بر سنگفرش حیاط خانه یاد و خاطره‌ی صدها فدایی در ذهنش جان می‌گیرد و مقاومتش صد چندان می‌شود. از این روست که درد ناشی از نشستن بر روی اسب را به فراموشی می‌سپارد و از وعده‌های مردان راهنما که همواره تاکید می‌کنند یک ساعت دیگر به مقصد می‌رسیم، دلگیر نمی‌شود. شادی‌اش را از رسیدن به مقصد با بی ریایی به تصویر می‌کشد و هر دستی را که به یاری‌اش دراز شد به گرمی می‌فشارد و یاور یاری دهنده در روزهای سخت می‌شود. وقتی کتاب را بخوانی در می‌یابی بتول، هر آن چه را که می‌گوید باور دارد حتی آن زمان که دیوارهای نشکیلات به بلندای آسمان می‌رسد و از رفقای دیروزش می‌رنجد راه دیگری را برای مبارزه برمی گزیند هرچند که این راه هم به ناکجا آباد ختم می‌شود. اما او شور زندگی را در راه رسیدن به آزادی و عدالتی پایدار در وجودش می‌پروراند. به این امید که در آینده‌ای نه چندان دور بتواند به نیما و فرزندان دیگر عزیزانش با افتخار بگوید که گام نهادن در راهی که سرانجامش نیک بختی انسان هاست را، با تمام وجود پذیرفته و به خود می‌بالد.

 

*گریز ناگزیر سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناقر مهاجر جلد دوم ص ۸۴۰

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)