مایا جاگی، روزنامهی گاردین، شنبه اول می ۲۰۰۴ – لینک به متن انگلیسی مقاله
در آگوست سال ۱۹۶۸ ایوان کلیما در سفر لندن بود، «شهر محبوباش در خارج»، وقتی تانکهای شوری سرتاسر پراگ را طی میکردند. همانطور که یک چهارم میلیون از اهالی چکاسلوواکی، شامل بر نویسندههای همکار کلیما مانند میلان کوندرا و یوسف اسکوورسکی به خارج فرار و تبعید شدند، کلیما بازگشت خود به خانه را با این جمله توضیح داد: «نام بیشتر خیابانهای لندن هیچ معنایی برایم ندارد.» در نظر او تبعید «برای نویسنده بد است،» البته او به خودش اجازه میدهد تا ناباکوف و کوندرا را استثنا بداند. «شما تماستان را با محیط اجتماعییی از دست میدهید که عمیقا آن را درک میکنید و همینطور ارتباطتان را با زبان زندگیتان هم از دست میدهید. من همیشه از تجربهی معاصر چک الهام گرفتهام، هیچ وقت نخواستهام کارم صرف نوشتن تاریخ باشد.»
کلیما نویسندهی پراگ است، درست مثل فرانتس کافکا و یورسلاو هاسک. بیش از ۴۵ سال کار او نوشتن مقاله، نمایشنامه، رمان، داستان کوتاه و داستانهای کامیک استریپ برای کودکان بوده است و دو دهه زندگی پراگ را در امپراتوری شوروی واقعهنگاری کرده، زیرنظر حکومت گوستاو هاسک. حال برای ۲۰ سال چاپ حتا یک کلمه مطلب هم از او در سرزمین مادریاش ممنوع بود. اجازه نداشت مقامهای رسمی را برعهده بگیرد، برای همین کلیما مجبور شد تا خیابانهای شهر را به عنوان سپور و مامور آمبولانس به کنکاش بپردازد. او همچنین قاچاقچی کتابهای ممنوع بود.
از زمان انقلاب مخملی سال ۱۹۸۹، او با سماجت مشاهدهگر خونگرم، اما ایرادگیر شهری شده است که نماد مرکزی آن، پل هفتصد سالهی چارلز است که تا ولتاوا گسترش مییابد، پلی که اکنون لبریز از توریستهاست، با کلوبهای سکس و دیسکوهایی در رقابت با عمارتهای گوتیگ و نمونههای هنر مدرن، همان جایی که زمانی او به عنوان نماد فرهنگ «احمقانهی زیستن در دروغ» کمونیست از آن نام برده بود، حالا جا باز کرده تا نمادهای همهجایی تبلیغات عرضه شوند، تیشرتهای کافکا و لیوانهایی با طرح نقاشیهای موچا.
با میل ِ کوندرا و اسکوورسکی برای باقیماندن در پاریس و تورنتو بعد از وقایع سال ۱۹۸۹ و مرگ بوهیمیل هرابال در سال ۱۹۹۷ (هرابال تصادقی یا برنامهریزی شده از پنجرهی بیمارستان پایین افتاد) کلیما بدل به مشهورترین رماننویس جمهوری چک در جهان شد. کتابهایش به ۲۹ زبان ترجمه شدهاند و از ۱۹۸۹ بیشتر کتابهایش در بریتانیا توسط نشرهایی چون گراناتا یا وینتیج منتشر میشوند.
فیلیپ راث، کسی که وقتی هنوز نوشتههای کلیما در خانه در توقیف بودند، از کارهای او در خارج دفاع کرده بود، ارتباط بین کلیما و کوندرا را در «وابستگیشان به آسیبپذیری جسمانی، نبردشان علیه ناامیدی سیاسی، تعمقشان بر روی درماندگیهای اجتماعی، خواه حذفشدهها یا کیتسچها» یافته است و همچنین در «دلبستگیشان بر سرنوشت اخراج شدهها.» حال هنوز برای راث، کلیما در برابر کوندرا است، «طعنه ناآزموده و محافظت نشده» ملایمی از اوست. نثر آرام و پرجزئیات او و داستانهای مضحک، در عین حال اغلب به نوعی خودزندگینوشت او، صداقتی شفاف دارند. به عنوان نویسنده، او همیشه ادبیات را به عنوان ابزار آزادی در نظر گرفته است، به عنوان «شکلی از امید.»
کلیمای ۷۲ ساله، اشاره به امیدواری زندگانیاش دارد، چیزی که به او کمک کرد تا تقریبا چهار سال را در اردوگاه کار اجباری تهروذین تحمل کند، همچنین به او کمک کرد تا «با نوعی فاصله، سالهای زجری را بگذرانم که همراه بزرگسالی من شده بودند.» به عنوان نجات یافتهی دو رژیم توتالیتر، او دلمشغول مسالهی غامص وجدان فردی در نظامهای غیربشری است. او نوشته، «وقتی قانون به جنون میرسد، همهی ما بدل به تبهکار میشویم.» از سال ۱۹۸۹، داستان او به کاوش پارادوکس اتکا به «آزادی درونی» پرداخته، در فضایی که در آن آزادی بیرونی را غایب نگه میدارند، آیا در جامعهیی آزاد، آزادی درونی میتواند از دست برود یا به خطر بیفتد؟
در عنوان مقالهی «روح پراگ» (۱۹۹۴) کلیما پل چارلز را به عنوان مظهر نفش مرکزی شهر در قارهیی میداند که به دو نیم تقسیم شده است، شرق و غرب، «حداقل از زمان احداث پایههای پل، این دو به جستجوی همدیگر برخواستهاند.» حالا استقبال او از اخیرا ملحق شدن جمهوری چک به ناتو و اتحادیهی اروپایی، همراه این هشدار صورت گرفته است، «مردم هیچ نظر واقعی در این باره ندارند که آنها دارند چه چیزی را به دست میآورند و چه چیزهایی را دارند از دست میدهند. اما حداقل برای چند سال آینده، ما اعضای جهانی دموکراتیک خواهیم بود و در فضایی روسی قرار نخواهیم داشت، فصایی که خطرناک است و میتواند واقعا خطرناک باقی بماند.»
جدیدترین رمان او، «صدراعظم و فرشته» تمثیلی کمدی است که در آن به توصیف هجوی سیاسی از کشوری پست-کمونیست میپردازد، «۹۰ درصد رمان از جمهوری چک الهام گرفته است.» وقتی در دسامبر ۱۹۸۹ نمایشنامهنویس واکسلاو هاول رئیس جمهور چکاسلوواکی شد، کلیما از پذیرفتن هرگونه منصبی در دولت جدید خودداری کرد. او گفت، «میدانستم مخالفهایی که او بر راس امور میگذارد، توسط همان سیستم کهن بروکراسی حاکم بر اوضاع احاطه خواهند شد،» گریز به خرد موجود یکی از برنامههای تلویزیونی محبوب خود، «بله آقای وزیر» میزند. اضافه میکند، علاوهبراین «از داشتن هرگونه منصب اداری متنفر هستم، ترجیح میدهم بنویسم.» روابط او با هاول، «دوستانه اگر چه نه چندان نزدیک» است، این او را از حملههای رسانهها حفظ میکند. کلیما علاقهی کمتری به واکلاو کلائوس دارد، تاچرگرایی که بر «تفرقهی مخلمی» پیروز شد، چیزی که در سال ۱۹۹۳ باعث شد تا اسلووکیا از جمهوری چک جدا شود و کلائوس سال گذشته رئیسجمهور شد. کلیما میگوید، «کلائوس واقعا محبوب است، اما من هاول را ترجیح میدهم.»
هاول رفیق نزدیک او در دو سال گذشته بوده است، وقتی کلیما و همسر رواندرمانگراش هلهنا به خانهی وسیعشان در حومهی جنوبی پراگ، با جنگلی دم در وروری خانهشان نقل مکان کردند، (کلیما مشتاق جمع کردن قارچ است.) زوج دو بچه دارند، که نزدیک آنها زندگی میکنند: مایکل، مدیر روزنامهی مالی چک است و هانا، هنرمندی که نقاشیهای زیادی از او در خانه موجود است. خانوادهی کلیما صاحب کلبهیی روستایی در بِردی، ۲۰ مایلی جنوب غربی پراگ از اوایل دههی ۱۹۹۰ هستند، جایی که چهار نوهی کلیما به اسبسواری میروند، اما خود او هیچزمانی وقت رفتن به آنجا را ندارد. کلیما ستون هفتگیاش را برای روزنامهی روزانهی چک، لیدو ناوینی مینویسد و از ۱۹۸۹ مرتب به سفر میرود، شامل بر یک ترم حضور در دانشگا کالیفرنیا، برکلی. تا دو سال قبل، زمانی که موقع بازی تنیس زمین خورد، یک بازیکن مشتاق تنیس هم بود. ژان کلیما یک فیزیکدان نظری و نویسنده در این باره میگوید، «در بازی جدی بود، از باختن متنفر.»
کلیما که به روشنی از ناهار پختن لذت میبرد – خودش میگوید غذایی «ترکیبی از خوراکهای چک و چینی» – انگلیسی را روان اگرچه نه چندان عالی صحبت میکند. مهماننواز و محافظهدار است. این مساله مترجم او جرالد ترنر را دربارهی پارانوئیاهای موجود در گذشتهی یک مخالف، به فکر فرو میبرد. ترنر در پراگ زندگی میکند و ادبیات زیرزمینی یا سامیزدات را به انگلیسی با نام مستعار ای جی برایان ترجمه میکند. کلیما را به عنوان فردی «دارای حریم خصوصی و مخالف» توصیف میکند. یک دوست خانوادگی، جیرینا سیللووا، سوسیالیستی از دانشگاه چارلز، کلیما را به عنوان «یک انسان درونگرا اما واقعا رک میبیند. سر هیچ چیزی بازی راه نمیاندازد، فردی شفاف است.»
به گفتهی لودویک وکولیک، دوستی از پراگ و نویسندهی مجموعه نوشتارهای سیاسی «یک فنجان قهوه با بازجو» (۱۹۸۷)، کلیما فردی اجتماعی اما انتخابگر در زمان رژیم هولنک گذشته بود، در آن زمان میزبان نه تنها حلقهیی از نویسندههای مخالف، بلکه جریانی از مسافران خارجی هم بود، شامل بر جان آپدایک، کورت ونهگات، ویلیام استیرون و کینگزلی آمیس. برای راث، که «مدل موی بیتلی» کلیما را پیشنهاددهندهی «گشایکی کاملا در سطح بالای روشنفکری بر ستارههای روز» یافته بود، کلیما «آمیزهیی مشتاق از زندگی و بیعاطفگی» بود، «سرزنده»ترین مخالفها.
در سرزمینی که هاسک خودش را تا حد مرگ مست میکرد تا بتواند رماناش «سرباز خوب شوایک» را بنویسد، کلیما مشهور به تنفرش از عامهپسندی است. کلیما میگوید، «برخلاف بیشتر همکارانم، دوست دارم فقط پشت میز خودم بشینم و بنویسم.» یک روند تولیدی معتادگونه دارد که خودش آن را به «مثال پدرم» نسبت میدهد.
کلیما در سال ۱۹۳۱ در پراگ به دنیا آمد. پدر او ویلهم، مهندس الکترونیک و مخترع بود. «اصلا از ماشینها سر در نمیآوردم، اما پدرم من را تحتتاثیر قرار میداد، با مجنون کار کردن خودش، حتا تعطیلات همهاش داشت نقشه میکشید.» مادر کلیما مارتا، به پنج زبان صحبت میکرد و منشی بود. هر دو از خانوادههای کمونیست آمده بودند، اما مارتا پیرو توماس ماسریک بود، رئیس جمهور دموکراتیک در جمهوری اول، در زمان استقلال کوتاه چک بعد از سال ۱۹۱۸. کلیما به عنوان پروتستان غسلتعمید یافت، «اصلا نمیدانستم والدینام یهودی هستند، تا زمانی که هیتلر آمد.» اجداد پروتستان انجیلی مادری کلیما، اعتقاد به یهودیت را در زمان ممنوعیتهای ضد-اصلاحاتی بر ضد پروتستانه در بوههمیا اتخاذ کرده بودند. بعد از آنکه در سال ۱۹۳۸ نازیها چکاسلوواکی را اشغال کردند، ویلهم شغلی در کارخانهیی در لیورپول انگلستان یافت و ویزا برای خانوادهاش گرفت، اما مادر خودش تردید داشت. کلیما میگوید، «پدر نمیتوانست ما را ول کند، برای همین ما ماندیم.» به گفتهی برادرش، مادرشان هیچوقت او را به خاطر این کارش نبخشید.
در سال ۱۹۴۱، وقتی ایوان ده سال داشت، پدرش در اولین گروه اعزامی به اردوگاه تهروذین بود، «قلعهی گتو» در شمال پراگ. بقیهی خانواده را به دنبالاش فرستادند. در مقالهاش «کودکی نسبتا غیرعادی» (۱۹۹۳) اردوگاه را توصیف میکند، جایی که کتاب ممنوع بود، اما او مرتب تنها نسخهاش از «کاغذهای پیکویک» (نوشتهی چارلز دیکنز) را میخواند. تنها چند ماه به مدرسه رفته بود، اما مینوشت، نقاشی میکرد و نمایشهای عروسکی برگزار میکرد. اگرچه به روشنی «سوپ رقیق و نان سبز تقریبا غیرقابل هضم» را به خاطر دارد، اما میگوید: «ما گرسنه بودیم، اما قحطیزده نبودیم. مثل آشوویتس یک اردوگاه انهدام نبود. توسط یهودیها اداره میشد و برای آدمهای جوان، امکان نجات وجود داشت.» با این حال، آدمهای بسیاری از سوءتغذیه مردند و کلیما ارابههای تدفین را به یاد میآورد که دستهیی بلند از جنازه سرتاسرش را پوشانده بود. اگرچه خانوادهاش نجات یافتند، خویشاوندان و دوستانشان به اردوگاههای مرگ فرستاده شدند و بعدها نوشت، «مثل حشرهها مسموم شدند یا مثل فضولات خاکسترشان کردند.»
به عنوان گماشتهی بیمارستان در دههی ۱۹۷۰، راحت بودناش با مردهشورخانه همکاراناش را محسور ساخته بود. کارول آنهژید، زندگینامهنویس پریما لهوی، که کلیما را در فستیوال ادبی سال ۱۹۹۱ ملاقات کرده بود، میگوید: «به دیدن بدن مردگان عادت داشت. حس میکرد مردم انتطار دارند تا او آسیبپذیر باشد، اما متضاد این درست بود، اگر تو از اردوگاه نجات پیدا کردی، پس از هر چیزی میتوانستی نجات پیدا کنی.» او دیده بود که در اتاق نویسندهها، کلمیا همیشه «یک سیب توی جیباش نگه میداشت،» عادتی شبیه به لهوی که همیشه نان همراهاش داشت. برای مدتی طولانی، کلیما شبها صورتاش را با روسری میپوشاند، چون در اردوگاه مجبور بود زیر نور بخوابد. کلیما مینویسد، ماترک دیگر اردوگاه، ساختن «دیواری درونی» دربرابر همهی آنهایی بود که احتمال ناپدیدشدنشان میرفت. حال «فکر نکنم این توانایی، صمیمیت من را تحتتاثیر خودش قرار داده باشد.»
بعد از جنگ مادرش سعی کرد «همهی چیزهای یهودیشان را فراموش کند.» دوست و همکار رماننویساش، الکساندر کلیمنت کودکی کلیما را در آثارش منعکس شده مییابد، «نه به عنوان یک واقعیت تاریخی، بلکه به عنوان حسی متافیزیک از زیر سوال بردن مرگ. فرد حس میکند یک مرد همیشه در اقلیت است، یا با وقار و صداقت برچسب خورده است.» کلیما در ۱۴ سالگی تهروزین را ترک کرد. میگوید معتاد به آزادی شده بود و مصمم که نویسنده بشود. برای ده سال در جنبش پروتستانهای انجیلی فعال بود، اما بعدها آن را کنار گذاشت. در دانشگاه چارلز ادبیات خواند. بعد از آن چیزی که کمونیستهای «کودتای نرم» ۱۹۴۸ میخواندند، «منحط»هایی مثل سارتر، اشتاینبک و فالکنر از قفسههای کتاب محو شدند، در حالی که «کافکا اصلا وجود نداشت.» رسالهی کلیما بر روی کارل کاپک بود، نویسنده و روزنامهنگاری که کارهایش توقیف شد، اما بعدها توسط مسکو احادهی حیثیت شد. نویسندهی پراگی همعصر کافکا و هاسک و دوست ماساریک، او مخالف هر دوی کمونیسم و نازیسم بود. کلیما میگوید، «در طول حتا بدترین زمانها، من به روزنامهنگاری لیبرال دسترسی داشتم. عبارتهای مارکسیست-لنینیستها را شنیده بودم، اما مخالف آن را مطالعه میکردم: پادزهری آزاد کننده از تفکر دموکرات. این وقت تلف کردن نبود.» بعدها تحتتاثیر همینگوی، فالکنر و کارهای اولیهی راث قرار گرفت. همسرش را در زمان دانشجویی ملاقات کرد و در سال ۱۹۵۸ ازدواج کردند.
پدر کلیما در تهروزین به حزب کمونیست ملحق شد. در کشوری که مونیخ را به عنوان خیانت میدیدند و ارتش سرخ آزادکننده بود، کلیما در مدرسه به حزب ملحق شد. عضویتاش از سال ۱۹۵۳ برقرار شد، وقتی پدرش، مدیر یک کارخانه، در یکی از صدها دادگاه نمایشی به ۱۸ ماه زندان محکوم شد – حکمی کاملا بامدارا در زمانهی مرگ استالین در آن سالها. کلیما که اخیرا مدارک این پرونده را خوانده میگوید، «بازداشت او یک جنایت بود.» تا اواسط دههی ۱۹۵۰ «میدانستم که رژیم کمونیست افراد بیگناه را مجازات میکند.»
در دوران «بازشدگی» بعد از استالین، به عنوان ویراستار نشر با کوندرا و شاعر میروسلاو هولاب در ژورنال هنری رادیکال کوهتن (می) همکاری میکرد. واکالیک او را به عنوان مردی پسرگونه یاد میکند، «رک و سرراست و مصمم، که عاشق گفتن جوکهای یهودی بود.» کلیما میگوید، حزب کمونیست چک، آن زمان برخوردی خاص با نویسندگان داشت، به خاطر نقش رهبری کنندهی آنها در نبرد طولانی برضد امپراتوری اتریش-هانگری و ساختن جمهوری دموکراتیک چک. «ما اجازهی انجام کارهایی را داشتیم که هیچکس دیگری نمیتوانست انجام بدهد و به عنوان عضو حزب، اختیارات بیشتری هم به تو داده میشد.» اولین نمایش کلیما در پراگ بر روی صحنه رفت، «قلعه» (۱۹۶۵) که الهام گرفته از «روشنفکری کمونیست از نویسندههایی بود که دربارهی طبقهی کارگر مینوشتند، اما دارای زندگی ممتازی بودند، بدون هیچ ارتباطی با این طبقه.»
به عنوان قائممقام مجلهی هفتگی اتحادیهی نویسندگان چک، لینهرارنی نووینی در سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷، چهرهیی محوری در «بهار پراگ» در سال ۱۹۶۸ پیدا کرد، جنبشی اصلاحی زیر پرچم الکساندر دوبکک، «سوسیالیسیم با چهرهیی انسانی.» در کنگرهی نویسندگان در سال ۱۹۶۷، کلیما و چند نفر دیگر خواستار لغو سانسور شدند، در نتیجه از حزب اخراج شدند، اما سانسور در دوران دوبکک آسانگیرتر شد. برای واکولیک، کلیما نیرویی محرک بود وقتی «ایدههای منتقد در حال ظهور بودند. کلیما همیشه میخواست آدمها حرفشان را بزنند و با هم کار کنند.»
وقتی در طول سفر لندناش خبر هجوم شوروی را شنید، «شوکه شدم، همسر و پسرمان در اسرائیل در یک کیبوتص بودند و دختر کوچکمان همراه مادربزرگ و پدربزرگاش در پراگ بود. اما آدمهای انگلیسی با ما فوقالعاده بودند.» شرکت سلطنتی شکسپیر یک نمایشنامه از او را گرفت، اما او به سرعت به خانه بازگشت. سال بعد، شش ماه را به عنوان استاد مهمان در دانشگان میشیگان گذراند، محسور کتابخانههای لبریز از کتاب و مات «آیین حمایت از مصرف»، اما در ۱۹۷۰ به خانه بازگشت، در طول وحشتبارترین «عادیسازی» نئو-استالینیستها. در آن زمان تاکتیک معکوس شده بود. «کاری کامل جنونآمیز بود. هرکسی که به بهار پراگ مربوط میشد را مورد حمله قرار میدادند. هیچ نظمی وجود نداشت، لازم نبود از خودمان حرف بزنم، ما اصلا وجود نداشتیم. این کاری هوشمندانه بود، چون اگر به کسی حمله میکردند، آن آدم مشهور میشد.» در سال ۱۹۷۰ کلیما ممنوعالقلم شد، کتابهایش را جمع کردند، پاسپورتاش را توقیف کردند. بعدها، گواهینامهی رانندگیاش را هم از دست داد، کنترل میشد و تلفناش را قطع کردند. «هنوز خیلی امیدوار بودم. در مقایسه با زمان جنگ، کسی سعی در کشتن یا بازداشت من را نداشت.»
شروع به تشکیل سازمانی پنهانی داد، ملاقاتهای مخفیانه در خانهاش شکل میداد، جایی که نویسندههای ممنوع کارهایشان را میخواندند. در میان آنها هاول، واکولیک، کلیمنت، پاول کوهوت و اِدا کریسهئووا بودند. اما در گذر یک سال، نفوذی وارد گروه شد. تلویزیون چک یک مستند با نام «ضدانقلاب در اتاق خواب من» پخش کرد که با استفاده از دوربین مخفی کار شده بود. نویسندگان سعی در تایپ و توزیع کپیهای کاربنی آثارشان را شروع کردند. ویراستار مهاجران، پاول تیگرید بعدها گفت، اگر روسها سامیزدات را ابداع کردند، این چکیها بودند که آن را به یک هنر تبدیل ساختند. توسط دستگاههای تایپ الکترونیکی بر روی کاغذ پست هوایی معمولی تایپ میکردند، چهارده نسخه در یک زمان (آخرین نسخه «تقریبا ناخوانا» بود.) صفحات در شیفتهای شبانهی غیرقانونی در کلاسورهای دولتی صحافی میشدند. کلیما از قفسهی مملو از سامیزدات خود چیزی که شبیه کتاب تمرین بزرگ و سبز رنگی است را بیرون میکشد، بر یک طرف این برگههای نازک نوشته شده: نمایشنامهیی از هاول در سال ۱۹۵۷. بعدها کلیما مجلهی زیرزمینی ماهانهیی را منتشر کرد، با نام اوسا (محتوا.)
سامیزدات برای چاپ به خارج از چک قاچاق میشد، توسط ناشرین مهاجر ۶۸ (امیژه) زیرنظر سکوورسکی در تورنتو منتشر میشدند. این نقش کلیما بود که به دیپلماتهای خارجی نزدیک شود، از آنها بخواهد تا «کمک کنند دستنویسها خارج و کتابها وارد شوند؛ اغلب افراد موقعیت کاریشان را به خطر میانداختند.» الکساندر تامسکی که نشر مهاجران را در لندن اداره میکرد، در دههی ۱۹۸۰ پنج تا از کتابهای کلیما را منتشر کرد، با داستانهای کوتاه «صبحهای شاد من» (۱۹۸۵) و «عشقهای نخستین من» (۱۹۸۵) شروع کرد. نصف تیراژ دو هزار تایی توسط مهاجرین خریده و نصف دیگر به چکاسلوواکی قاچاق میشد. تامسی میگوید، «دانشجویان بریتانیایی کتابها را در کولهپشتیشان میبردند،» تامسکی الان ناشر کارهای کلیما در پراگ است، صاحب نشر آکادمیا.
به خاطر حضور سال ۱۹۶۸ کلیما در لندن، به او کمک شد تا برای نوشتههایش ناشر خارجی پیدا کند. کلیما میگوید، «هیچوقت ثروتمند نبودم، اما همیشه نجات پیدا میکردم.» با اولین نشر آثارش صاحب یک ماشین شد. او را مجبور به قبول کارهای پستی کرده بودند، به عنوان پیک، رانندهی قطار و دستیار نقشهبردار کار میکرد. میگفت، «کل شش ماه را در کارهای گوناگون گذراندم، اما میتوانستم با حق تالیف کارهایم زندگی کنم. دوستهایم مجبور شدند ۲۰ سال کار کنند. برای یک نویسنده، هر تجربهی جدیدی مفید است، اما در گذر سالها، درون شما را و توانایی تفکر شما را نابود میکنند.»
آشکارترین نوشتهی سیاسی او، «قاضی در دادگاه» در دههی ۱۹۷۰ در طول بازجوییهای مکرر از او نوشته شد («بازجوییهایی بیشتر تحقیرآمیز تا خشن») و خانهاش بازرسی میشد. اثر نمایشگر یک قاضی است، درگیر اعتقاد ویرانشدهاش بر نظام. سیللکووا، که نسخهی سامیزدات را قبل از بازنویسی اثر در دههی ۱۹۸۰ خوانده بود، آن را «خارقالعاده واقعی برای ما که به دادگاه فراخوانده میشدیم و درگیر سوال وجدان بودیم» به خاطر میآورد.
بسیاری از مرورگران کتاب غربی، از غیبت آشکار سیاست در داستانهای او، شگفتزده شدهاند. حال درسی که کلیما از کافکا گرفته است، کسی که «صمیمیترین فضای انسانی را طرح زده و معنا داده» این بود که حتا بدون دلمشغول کردن خودت به نظامهای سیاسی، ادبیات میتواند «سوالهایی را جواب بدهد که نظام در مردم به وجود میآورد.» همانطور که قهرمان اثر «عشق و آشغال» (۱۹۸۶) دربارهی کافکا و تردیدهای درونیاش در انتخاب بین همسر و معشوقهاش فکر میکند، رمان طرح شورش او علیه «زیستن در دروغ» زندگی شخصیاش در نظامی را نقش میزند، که کلیما میگوید، «مردم را مجبور میکرد تا اعتراف کنند به چیزی که به آن باوری ندارند.»
کلیما اغلب از «عشق، خیانت و آشتی» مینویسد و میگوید «بخشی به این خاطر که این ماجراهای من و همسرم بود، اما من آن را مشکل تقریبا همه در کشورمان یافتم.» جایی که زندگی رمانتیک یکی از معدود جاهایی بود که پلیس به آن وارد نمیشد. در نظر سیکلووا، «آزادی جسمانی خطرناک یا بر ضد اصول سوسیالیست دیده نمیشد، قابل قبول بود که شما به چاتاها (کلبههای آخر هفته) فرار کنید یا در رختخواب کسی دیگر بخوابید و طلاق ارزان تمام میشد.» حال برخلاف بسیاری از زوجها، کلیماها با هم ماندند. سیکلووا میگوید، «ایوان در گذارههای خانوادگی نسبتا محافظهکار بود، معشوقهای داشت، با بسیاری روابطی طولانیمدت داشت – با نویسندهها، شاعرها و روشنفکران زن. واقعا عاشق میشد. اما هیچوقت خانوادهاش را ترک نکرد. این برای هلهنا بعضیوقتها واقعا دردناک بود، اما این را قبول کرده بود. حالا هردویشان واقعا خوشحالاند که ازدواجشان نجات پیدا کرده است.»
کلیما میگوید، «هلهنا همهی این مدت همسر من بود، همهی این شادیها و مشکلات را با هم داشتیم. وقتی ما را اذیت میکردند، واقعا شجاع بود. او منشور ۷۷ را هم امضا کرده بود،» که امضاکنندههای تاچرگرای آن، مراقب آسیبهای حقوق بشری در جامعه بودند.
کلیما متقاعد بود که فرهنگ زیرزمینی در خدمت طبیعت صلحآمیز انقلاب مخملی در نوامبر ۱۹۸۹ بود، میگوید انقلابی که اسلحههای اصلی آن، استهزا بود. آگوست گذشته، کلیما کلوب پن چک را احیا کرد. لبخندی پیروز میزند، وقتی گریز از پلیس مخفی را به یاد میآورد، وقتی برای جلسهی افتتاحی میرفت که بیرون از پراگ در آپارتمان جیری موشا، پسر یک هنرمند برگزار میشد، «آپارتمانی لبریز از نقاشیها و مبلمان هنر نو.»
در گذر سه ماه از لغو سانسور، کلیما دو کتاب چاپ کرد، نمایشی بر صحنه برد و نمایش دیگری را در تلویزیون به نمایش گذاشت. تامسکی میگوید، برای خرید «صبحهای شاد من» که فوریهی ۱۹۹۰ تجدید چاپ شد، «مردم یک مایل از میدان ونسسلاس صف بسته بودند،» چاپ در تیراژ ۱۵۰۰۰۰ نسخهیی انجام شد. تامسکی میگوید، «سانسور ۴۰ ساله کتابها را بدل به یک سمبل کرده بود. مردم نامها را در بیبیسی یا رادیو آزاد اروپا شنیده بودند. برای دو سال تمام نویسندههای ممنوعه در تیراژهای چند صد هزار تایی میفروختند. اما این علاقه فرو نشست.» حالا کتابها در تیراژ میانگین ۳۰۰۰ نسخهیی منتشر میشوند. اما برای کلیما، این سقوط نشانهی عادیسازی است: «برای بیشتر مردم تفریح، مقدم بر خواندن نوشتههای جدی است.»
رمان او «انتظار تاریکی، انتظار روشنایی» (۱۹۹۴) در طول انقلاب مخملی میگذرد. از دید یک فیلمبردار میانسال، پاول، لکهدار بودن آنانی را آشکار میکند که با رژیم همکاری میکردند، بدون اینکه باوری به آن داشته باشند و وحشتزده از «پاکسازی» گارد قدیم بودند. کلیما حامی سیاست بحثانگیز پاول برای تعویض تنها کمونیستهای در راس قدرت بود. کلیما میگوید، «چکها برای ۴۰۰ سال در فشار بودند، آنها دو نوع زندگی را اتخاذ کرده بودند: یکی مخفی، دیگری رسمی. آنها از نازیها متنفر بودند، اما زمانی که لهستانیها با آنها میجنگیدند، چکها به بیبیسی گوش میکردند، اما به تولید جنگافزارهای هیتلر ادامه میدادند. همین رابطه با کمونیستها هم وجود داشت: اقلیتی همکاری نمیکردند، اما اکثریت با رژیم کار میکرد. شما نمیتوانید کل سیستم را یک شبه بردارید، نظام اقتصادی از هم میپاشد.»
پاول از ساختن تبلیغات کمونیست به ساخت آگهی و پورن حرکت کرد. کلیما میگوید، «مردم منتظر معجزه بودند، آزادی میتوانست ما را ثروتمند و شاد کند، با همهی چیزهایی که غرب داشت. اما البته، همهی اینها یک رویا بود.»
«بدون قدیس، یا فرشته» (۱۹۹۹) اولین رمان از دیدگاه یک زن کلیما بود، راوی مادری بود که سعی در نبرد با دختر معتاد خویش و در عین حال گریز از علاقهاش به مردی جوانتر است. بتدریج به قبول و فراموشی خیانت همسر سابق خود میرسد. تامسکی میگوید، اکثریت خوانندههای چک کلیما زن هستند، «او در طرف زنهایی است که رابطههایی از هم گسیخته دارند.» بعضی او را با کوندرای محبوب مقایسه میکنند، کسی که کلیما دربارهاش گفته است، «زنان را تحقیر شده و پست ترجیح میدهد.» در نظر سیکلووا، که هر دو نویسنده را از دههی ۱۹۶۰ میشناسد: «هر دویشان برای ما بعد از ۱۹۶۷ قهرمان بودند. اما کلیما عاشق زنان است و کوندرا از آنها متنفر – برای کوندرا زنان دشمن هستند.»
کلیما به عنوان پرفروشترین نویسندهی چک در ترجمه، در خانه دیدگاهی متناقض در روبهروی خود میبیند. اغلب خرده میگیرند که داستانهای او «برای حرفهییها نوشته میشوند.» او غمگین میگوید، «این یک سنت چک است. آنها از آدمهایی که در خارج موفق میشوند، خوششان نمیآید.» در سال ۲۰۰۲ اولین جایزهاش را در چک دریافت کرد: مدالی برای خدمات ممتد به جمهوری چک از دست هاول و دو سال بعد، برندهی جایزهی ادبی فرانتس کافکا شد. جایزهی کافکا هیئت داوران بینالمللی داشت. کلیما میگوید، «این تنها راهی بود که جایزه به دست من برسد.»
به گفتهی تامسکی، کلیما «بهنظر چکیها نویسندهیی پروتستان میآید. بهنظر در حال تبلیغ تعالیماش است – اگرچه این گونه نیست. آنها فکر میکنند او مدرن یا پستمدرن نیست، بلکه قصهگویی سرراست است که تاسف نظم از دست رفته را میخورد.» برای استفان سووک، منتقد ۲۵ ساله و دبیر یک مجلهی اینترنتی، کلیما «نماد مخالفت و قدرتهای ارزشی گذشته است، اما هیچکسی از نسل من او را نمیخواند. از خودش به عنوان رهروی کاپک سخن میگوید، اما کاپک، در کنار نقش یک انسانگرای بزرگ، جادوگر زبان هم بود.»
کلمیا کمتر دوستان مخالف سابق را میبیند، حالا اتحاد تحتفشار آنها از هم گسسته است. هنوز قائممقام رئیس پن چک باقی مانده است و در دسامبر ۱۹۸۹ اتحادیهی نویسندگان، اوبک را پایهگذاری کرده است. همچنین برندهی صلح سبز چک است، دلمشغولیهای محیطزیستی او مقالههایش را مطلع ساختهاند، مثلا «بین امنتی و ناامنی» (۲۰۰۰). با کارگردان انگلیسی دِرِک کوئاتس همکاری میکند، بر روی فیلمی از رمان سال ۱۹۷۳ خودش «رابطهیی در تابستان»، دربارهی رابطهی عاشقانهی بین یک دانشمند ژنتیک و زنی جوانتر در طول وقایع سال ۱۹۶۸.
کلیما که افسوس کمتوجهی بودجههای دولتی به فرهنگ را میخورد، نوشته که موفقیت بازار میتواند باعث نقصان در فرهنگ بشود، یا حداقل برای زمانی اینگونه خواهد شد. حال هنوز میگوید، «سیستم بازاری سرزندگی یا زندگی چک را کنار زده است. تحتنظار کمونیست همه چیز ممنوع بود – ادبیات سیاسی و چرتهای بدتر را داشتیم. اما سانسور هم وجود داشت. من به هیچ “راه سومی” اعتقاد نداشتم: خواه آزادی وجود داشت یا وجود نداشت. برای آنانی از ما که در عدم آزادی زندگی کردیم، راه دیگری وجود نداشت.»
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.