پنجشنبه تولد مهراوه بود. این سومین تولدی است که مهراوه بدون حضور مادر برگزار می کند. تولدی دیگرگونه با تولد دختر بچه های همسن و سالش. تولدی که در آن از شادی بزرگ شدن و هیجان روشن کردن کیک و رقص ها و شیطنت های دخترانه چندان خبری نبود. باز کردن کادوها شوری بر نمی انگیزد چرا که هیجانی دیگر همه چیز را در سایه

قرار داده است. نگرانی برای مادری که دیروز ۳۷ امین روز اعتصابش را تمام می کرد. این روزها به مانند بسیاری دیگر نگرانم، نگرانم برای جان عزیز نسرین ستوده. نگرانم برای جان عزیزی که مایه مباهات و فخر بسیاری از ماست و اکنون در تنهایی به مبارزه ای دست زده است که ذره ذره وجود عزیزش را بی رمق و ناتوان می کند. این روزها نگرانم، هر روز با اضطراب روزم را آغاز می کنم. صدای رضا خندان که همیشه امید دهنده و شادی بخش بود، این روزها غمگین و مضطرب است و گاه توان روبرو شدن با آن را ندارم. سعی می کنم در ساعت هایی که او منزل نیست به منزلشان تلفنی بکنم و خبری از نسرین بگیرم. به راستی نسرین ستوده چه می خواهد که این چنین جانش را مایه اعتراضش قرار داده است. او چه می خواهد که زندانبانانش و کسانی که او را به بند انداخته اند، حاضر به پذیرش خواسته هایش نیستند. نسرین سال ها برای کودکانی کار می کرد که قانون سن مسئولیت کیفریشان را ۹ سال و ۱۵ سال قرار داده بود. نسرین پله های دادگاه ها را بالا و پایین می رفت، آن چه در توانش داشت به کار می بست تا به قاضیان و افکار عمومی بفهماند که این کودکان هنوز توان به عهده گرفتن مسئولیت اعمالشان را ندارند. آنان کودکند و به مانند کودکان باید با اعمال مجرمانه اشان برخورد شود. اکنون مهراوه ۱۲ ساله اش نه تنها سال ها با سن مسئولیت کیفری که کنوانسیون حقوق کودک بر آن تاکید دارد فاصله دارد بلکه جرمی مرتکب نشده است که مسئولان امنیتی او را ممنوع الخروج می کنند و به دادگاه انقلاب فرا می خوانند.

نیما شمع تولد سه سالگیش را زمانی فوت کرد که مادرش در زندان بود. تولد نیما در میان کسانی برگزار شد که تا آن روز برای او غریبه بودند. به یاد می آورم روز تولد نیما در سه سالگیش را. او شاد بود و می رقصید، هنوز معنای دور بودن مادرش را در نیافته بود. او فکر می کرد نسرین برای ماموریت کاری از او دور شده است و به زودی بر می گردد. نیما امسال شمع های ۵ سالگیش را هم بدون حضور مادر فوت کرد. اما نیما دیگر آن نیمای سه ساله نیست. نگاه غمگینش هر بار آتش به دلم می زند. پسرکم دامون چند ماهی از زمانی که نیما مجبور شد شب ها بدون قصه های نسرین به خواب رود، بزرگ تر است. روزهایی که به دلایلی مرا در تمام روز نمی بیند، اول با من سر سنگین است. به چشم هایم نگاه نمی کند و بعدا هنگامی که ناگفته آشتی می کند، می خواهد مدت ها در آغوشم بماند. هر وقت که این حالات دامون را می بینم، دوباره نگاه نیما و تمنای او برای در آغوش نسرین بودن برایم زنده می شود. رضا خندان توضیح می دهد که چگونه یک ملاقات حضوری دلچسب نیما را سرحال می کند و هفته ها به او انرژی می دهد. گاه با خودم می اندیشم آیا سیستم قضایی ما، هر گز خود را به چنین اموری مشغول می کند؟ به راستی نیما و مهراوه چه گناهی کرده اند که از ملاقات حضوری مادرشان، از فرصت در آغوش گرفتن او محرومند. به راستی نسرین که وکیلی قانونمدار بود چه گناهی مرتکب شده است که نه تنها خودش، بلکه فرزندان، همسر و مادر و خواهرش نیز باید تنبیه شوند. همه این ها را مرور می کنم و کم کم به دلایل خشم نسرین واقف می شوم. خشم از دستگاهی که برای فشار آوردن به زندانی ای که دوران محکومیت اش را طی می کند، روز ملاقات او را به روز دیگری می اندازد، مبادا در آن روز نسرین چشمش به خانواده های دیگر زندانیان بیفتد. خشم از دستگاهی که مرخصی کوتاهی را از او دریغ می کند تا چند روزی بی حساب و کتاب کودکانش را در آغوش گیرد و ببوسد. خشم از دستگاهی که ملاقات حضوری او و کودکانش را ممنوع می کند و خشم از کسانی که وکیلی قانونمدار را شش سال به زندان محکوم می کنند، در جستجوی باطل کردن پروانه وکالتش بر می آیند و او را ۲۰ سال از اشتغال به وکالت باز می دارند.

نسرین یک تنه با تنها ابزاری که در دسترس دارد به مبارزه ای نابرابر برخواسته است. پنجشنبه صحبت از دوستی بود که بیش از دو هفته در همراهی با نسرین دست به اعتصاب غذا زده است. او آن جا حضور داشت و به روایت کسانی که حتی هفته قبل او را دیده بودند، بسیار تکیده و لاغر شده بود. او می خواست به نسرین بگوید که در مبارزه اش تنها نیست و دیگرانی در این مبارزه همراه اویند. او می خواست به نسرین پیام دهد که جان عزیزش را برای میهن عزیزمان نگاه دارد که ما به شدت به او نیازمندیم. ما که به روزمرگی همراه با اضطرابمان خو گرفته ایم، ما که شجاعت عمل را از دست داده ایم و او مجبور است یک تنه در مقابل دستگاهی بیاستد که گوشش را به درخواست های بر حق بهترین شهروندانش بسته است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com