عشق مغاکی است که باید در آن سقوط کرد, یا قاره ای است ناشناخته که از پس اقیانوسها انتظار کشف و فتح شدن را می کشد؟ کم نیستند کسانی که عشق را حادثه ای غیرمنتظره می بینند و برای دیگران قصههایش را تعریف میکنند. عشقی که در لحظه به شکل “دیوانه”واری اتفاق میافتاد و سپس, از این لحظه دو سوی این حادثه, خالصانه احساس دوست داشتن و مهمتر از آن, احساس دوست داشته شدن را تجربه میکنند. چگونه در این دورانی که علمگرایی ابزاری تلاش می کند حتی عمیقترین احساسات آدمی را به مولکولها تقلیل دهد, هنوز عشق چنین رمانتیک به تصویر کشیده میشود؟ تقریبا در تمام سنگرهای انسان, از جناحهای مختلف, به عنوان تنها راه رستگاری معرفی میشود. چطور انتظار میرود که امری چنین حیاتی, اینگونه ساده و حتی به ناخودآگاه و مانند سقوط به چاله ای بدست آید؟
هر از گاهی میگویند فلان فیلم, فرقی با یک اثر پورن نداشت. بحثهایی بعد از این اظهار نظر صورت میگیرند که معمولا نتیجهای از پس خود ندارند, زیرا که گفتمان آنها معمولا حول دو موضع دفاع یا ضدیت با خود فیلم پی ریزی میشود. اما باید فرقی اساسی بین یک فیلم و یک ویدیوی پورن وجود داشتهباشد. برای من, این تفاوت در یک نقطهی اساسی آشکار میشود. در یک اثر پورن تکتک شخصیتها و تکهتکه ی میزانسن طراحی و جاسازی شدهاند تا امیال من (مخاطب) را ارضا کنند. اما در سینما (جدا از بلاک باسترهای هالیوودی) ما با سابجکتیویتی اثر مواجه هستیم. فلان شخصیت, یا پلان ممکن است به من خوش نیاید, و مهم این است که این خوش نیامدن اهمیتی ندارد. در پورن, می خواهیم اثر از همان لحظات ابتدایی جوابگوی امیال ما باشد. نکتهی مهم این است که هرچقدر این رویکرد سادیستیک است, در هسته ی خود ما با امری مازوخیستی نیز روبروییم. ما از پورن (در کلیت خود) توقع داریم که به هر شکل و روشی امیال ما را ارضا کند, اما به همین میزان آماده ایم تا خود را به آن بسپاریم تا آن, هرطور که بهتر میبیند امیال ما را در دست خود بگیرد. اما در سینما, ما با امری دیالکتیکی روبرو می شویم. فیلم قرار نیست جز به جز در راستای امیال ما باشد, و مهم تر از آن تلاشی در این راستا نمیکند. در نتیجه هنگام مشاهدهی فیلم (در یک شرایط خوشبینانه) گفتمانی صورت میگیرد که می تواند خروجیای جز از ارضا شدن بیهوده امیال ما داشته باشد.
عشق حادث, همان عشقی که به سقوط ناگهانی در مغاکی میماند, عشقی پورنوگرافیک است. باید دید که چطور میتوان به این خوانش رسید. من, به عنوان جویندهی عشق, انتظار دارم در لحظهای ملکوتی شروع به عشق ورزیدن, و مهمتر از آن, هدف عشق ورزیدهشدن قرار گیرم. در نگاه اول این انتظار, خواستهای والا به نظر می رسد که عشق را در مقام امری فراانسانی قرار میدهد, امری که خارج از دستان انسان است. اما باید در شروع, دقیقا در همین تفکر متمرکز شد. من, جوینده ی عشق, در یک لحظه هیچ احساسی ندارم و میخواهم دقیقا در لحظه ای دیگر دوست بدارم و دوست داشته شوم. نزدیکترین مثال به این کمبود و پرشدن لحظهای, خرید و فروش در بازار است. من در این لحظه فلان کالا را ندارم, آن را می خواهم, و در لحظه ای بعدی با خرج کردن مقداری از دارایی خود, آن را بدست می آورم. من کسی را ندارم تا دوستش بدارم و دوستم بدارد. به ارزش اجتماعی خودم (که متشکل از عواملی مانند اجتماعی بودن, ثروت, نزدیکی به مرد یا زن آلفا و.. است) نگاه می کنم و به این ترتیب ارزش معاملهای خود را بدست میآورم. حالا تنها کار باقی مانده این است تا در بخشی از بازار که با جیب من هماهنگ است آنقدر قدم بزنم تا کالایی که بهترین گزینهی ممکن به نظر می رسد را کشف و خریداری کنم. در این بازار من خریداری هستم که به اصطلاح معشوق را در قامت یک کالا میخرم, و معشوق نیز من را به عنوان یک کالا نگاه خواهد کرد.
بعد از این معامله, من انتظار خواهم داشت که به شکل “دیوانه”واری دوست بدارم و دوست داشته شوم. مشخصا به این دلیل که احساس می کنم پیش نیازهای اجتماعی این رابطه را تمام و کمال داشتهام و هزینههایش را در آن بازار پرداخت کردهام. اینجا, کمکم این رویکرد وجه پورنوگرافیک خود را عریان میکند. من در عشق سقوط کردهام, بدون اینکه برای کشف سرزمینی ناشناخته تلاش کرده باشم. از لحظه ی سقوط انتظار دارم دوست بدارم و دوست داشته شوم. من پرخاشگرانه به روش خودم طرف مقابل را دوست خواهم داشت, این وجه سادیستیک این رابطه است. او نمی تواند, و احتمالا حتی نمی خواهد, بر این جریان دوست داشتن تاثییری بگذارد؛ چون مزیت اصلی عشق به مثابه سقوط, “دیوانه”واری آن است. از طرف دیگر, من منفعلانه می خواهم که دوست داشته شوم, این وجه مازوخیستی ای رابطه است. من از تنهایی و انزوا به ستوه آمدهام و می خواهم به بخشی از دیگری تبدیل شوم, حل شده در او و تماما حمایت شده توسط او. من میخواهم او مرا کنترل کند و چون بخشی از خودش دوست بدارد.
عشق اینجا عملا تبدیل به امری ایدئولوژیک میشود و شاید این دلیل اخطاری است که رمبو در “فصلی در جهنم” به خواننده خود می دهد: “ما باید عشق را دوباره اختراع کنیم.” عشق افسانهای رمانتیک نیست که تنها تعداد معدودی آریستوکرات عشقی مماس با مغاک توانایی و اجازه ی چشیدن آن را داشته باشند. عشق را باید به زمین کشید و به عنوان نیازی همگانی به آزادی بایستگی به آن نگاه کرد. ما ناچار به انتخاب عشقی زمینی با بوی عرق به جای صد روایت رمانتیک از جریاناتی اخته هستیم.
فروم میگوید عشق تناقضی است که در آن, دو نفر تبدیل به یک می شوند, اما در عین حال هنوز همان دو نفر باقی میمانند. برای مواجه شدن با این بیان, ابتدا باید کمی به مفهوم آزادی نگاه کرد. آزادی نه توانایی انتخاب بین کوکاکولا و پپسی و یا حتی توانایی انتخاب بین نوشیدن و ننوشیدن که توانایی انتخاب و رویارویی با بایستگی خویشتن است. اینجا عشق خود را درمقام تنها آزادی امکان پذیر در جهان, به گونهای که میشناسیمش, به ما نشان میدهد. کسی نمیتواند مرا به دوست داشتن سوژهای یا فراموش کردن آن سوژه اجبار کند. من دوست دارم و مهم تر از آن, نمیتوانم آنکه دوست میدارم را دوست نداشته باشم. دوست داشتن من به اجزایی کوچکتر از کل سوژه تقلیل نمییابد تا من بتوانم ابزاری برای مقایسه ی او با دیگری داشته باشم. من دوست داشتن او را انتخاب کرده ام, و حال به آن بایستهام. این سرحد آزادیای است که انسان میتواند از زندگی انتظار داشته باشد.
بایستگی, اجباری از درون به فرد و جهان اطرافش است. من به طرف مقابل بایستهام. یعنی من, بدون وجود هرگونه فشار ملموس خارجی, خود را موظف به دیگری میدانم. اینجا عشق مشخضا خود را در قامت هنر به ما نشان میدهد. من, عاشق, چه بخواهم, یا نه, از زمانی که به دیگری بایسته میشوم, در مقام یک هنرمند زندگی خواهم کرد. رابطه هنر من خواهد شد, برایش تلاش می کنم, در راستایش دانش کسب میکنم و مهمتر از همه طبق تعریف بایستگی, این رابطه تنها امری است که این چنین خالصانه برایش میجنگم. هنر من در چارچوبهای روابط بازار قرار نمیگیرد. به این معنا که حتی اگر من به دنبال سودی در این رابطه باشم, خود این سود در تعاریف عام بازار نخواهد گنجید. وقتی سود و معامله ارزش خود, حتی معنای خود را از دست می دهند, سوخت این بایستگی من تنها سرشار بودن من خواهد بود. فروم دو مثال از این سرشاری میآورد. اولین آنها لحظهی انزال در همخوابگی است. در لحظهی انزال او دیگر توانایی جلوگیری از چیزی را ندارد, چون در آن لحظهی مشخص او سرشار شده است. مثال دیگر, مادری شیرده است. مادر اگر به نوزاد خود شیر ندهد درد خواهد کشید. او توانایی انتخاب دیگری جز شیر دادن را ندارد, چون او سرشار از شیر برای فرزندش است. عشق تماما لحظه ی این سرشاری و شطح هنرمند است. پیوسته زیستن در لحظهی اوج ارضای جنسی, هیجانی که میپاید اما مبتذل نمیشود.
اما پس از این, عاشق با مشکل اساسی دیگری روبرو میشود. من نمیتوانم دیگری را در هیچ چارچوب مشخصی طبقهبدنی کنم. به این دلیل, شاید منحصرا به این دلیل که دیگری را به گونهای کاملا یکتا دریافت میکنم. دیگری را من مشخصا به عنوان تجسمی دریافت میکنم که در مختصات دایره ی زیستیام تعریف نمیشود, ولی به گونهای اعجابآور با مجموعهی آمال من, به عنوان یک کل مجرد, به تعاملی غریب می رسد. در واقع دیگری, در پیکر حقیقت من شکل میگیرد و من نمیتوانم با کلیشههای زبانی خود به گفتمان با او بپردازم, زیرا که بدیهتا این کلیشهها چیزی نیستند جز تلاش من برای تعریفپذیر کردن دیگرانی که هرروزه در دایره زیستیام باهمدیگر روبرو می شویم.
عاشق در سرشاری غوطه میخورد و مانند هنرمندی در خود, و در رابطه ی خود, دست به کشف و خلق میزند. اما این جریان دایم, این رودی که میرود تا مسیر خود را در جهان سنگلاخ اطراف بتراشد, خودش را نمی تواند به زبان نزدیک کند. در این سکوت امری متفاوت به گفتمان عشق اضافه میشود تا عاشق را از غرق شدن و خفگی در احساسات خودش نجات دهد. این امر شاید همان چیزی است که حافظ با نام “نکته” از آن یاد می کند (هزار نکته باریکتر ز مو این جاست). نکته یک رخداد است. اتفاقی که موجباتش در توازنی منظقی با نتیجهی آن قرار نمیگیرند. معشوق کمی کج می خندد, کلمه ای را هنگام ادا کردن به شکلی خاص می کشد, یا در جمع به شکل خاصی ابرو بالا میاندازد و در مقابل, عاشق از خود بی خود میشود و به مرحلهی شطح می رسد. نکته رخدادی است که طی آن دیگری, در تعامل با زمان و مکان و موقعیت, ناگهان به همگرایی به زبان میرسد. عاشق, اطمینان دارد که این نکته, یا اتفاق را به شکلی یگانه دریافت و هضم می کند. اینجا, توسط حادثه, عاشق به شکلی کتمان ناپذیر دچار شخصیت شاعر میشود.
این گفتمان بین حادثه و هنر طریقه ی روبرو شدن عاشق با درک ناپذیری دیگری, یعنی معشوق, است. در این مسیر پر از بیگانگی, او به چیزی بیشتر از دوست داشتن دیگری بایسته است. او دیگری را دوست دارد. نمیتواند از احساس دیگری مطمئن باشد. و میداند عشق فلاتی بکر است و نمیتوان از هیچ آینده ای در آن اطمینان داشت, نه مغاکی که امتداد سقوط در آن به موجب جاذبه بدیهی باشد. او دیگری را دوست دارد, و مهم تر از آن, او دوست دارد که دیگری را دوست داشته باشد. او انتخاب کرده است که به دوست داشتن دیگری بایسته باشد. این آن لحظه ای است که عاشق میتواند خود را مستقل و آزاده ببیند. آماده برای زیستن و دوست داشتن زندگی, با تمام پوچی و حماقت مضحکانهی آن.
عشق, دیالکتیک هنر و حادثه
دوشنبه, ۱۷ام فروردین, ۱۳۹۴
اضافه شده توسط فراز خوشبختیان نویسنده مطلب: فراز خوشبختیانمطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
نظرات
درود ودرودم ها .مطلب باید نیروزا باشد ودر ما حرکت ایجاد کند ودر این تیریبون زمانه این انرژی هست .برقرار باشین.
شنبه, ۲۶ام اردیبهشت, ۱۳۹۴