دومین بار بود که به کلکته میآمدم، پایتخت هند مستعمراتی، که رودیارد کیپلینگ آن را «شهر شب هولناک» خوانده بود، و مرکز بنگال غربی در هند مستقل که گونتر گراس از آن مینالید: شهر بناهای بریتانیایی، شهر یادمان ویکتوریا، شهر رام موهان روی و رنسانس بنگال، شهر راماکریشنا و ویوکاناندا، شهر رابیندرانات تاگور و مادر ترزا، شهر قحطی، شهر ساتیا جیت ری، شهر فقر و فلاکت، یا «شهر لذت»، اسمی که دومینیک لاپیر روی رمان عامهپسندش گذاشته و بعدتر فیلم پراشکوآهی با شرکت پاتریک سویزی شده بود. بار اول برای دیدن اینها آمده بودم، و بار دوم برای دیدار دوستان و سفر به سمت جنوب.
روز ورودم، اتفاقاً از کنار کنسولگری آمریکا میگذشتم. باران شدیدی از آسمان میبارید و سیل جمعیت متوقف مانده بود. انبوه مردم به دعوت احزاب اسلامی اجتماع کرده بودند. هدفشان مخالفت با کاریکاتورهای اروپایی از پیامبر اسلام و قصد یک کشیش آمریکایی برای قرآنسوزی، و در کل اعتراض به «توهین به مقدسات مسلمانان» بود. هم باران و هم نیروی انتظامی اعتراضشان را بینتیجه گذاشت. جمعیت آهسته آهسته پراکنده شد. از فرصت استفاده کردم و خودم را به هتل رساندم، تا سر شب به دیدار دوست بنگالی و دوستاناش بروم.
دوست بنگالیام عکاس و فیلمساز بود و در فکر همکاری با یک نویسنده یا هنرپیشهی ایرانی. وعدهگاه ما هتلی در یکی از محلههای مرفه شهر بود. سر شب به هتل رسیدم و در بار، و در انتظار دوستان دیگر، نشستم. موسیقی ملایمی پخش میشد و دو دختر، از آسیای جنوب شرقی، به نوبت و با عشوههای باسمهای، آوازهای غربی میخواندند. نیم ساعت نگذشته، دوستان دیگر – یک نقاش و دو نوازنده و یک خواننده – سر رسیدند، و بساط میگساری مهیا شد. پیشخدمت، مرد میانسالی متین و مؤدب، آماده به خدمت، آنطرفتر ایستاده بود. از آشنایان دوستان بود، و مشروب محبوب همهشان را میشناخت. ده دقیقه نگذشته، بحث داغی در گرفت. دوست من اهل بنگال شرقی اما هندو بود و به همین خاطر از بنگلادش به هندوستان مهاجرت کرده بود. تا پیش از جدایی هند و پاکستان، بنگلادش بخشی از ایالت بنگال و عمدتاً مسلماننشین بود. بعد جدایی، اول «پاکستان شرقی» شد، و بعدتر به یاری جنگ با پاکستان و به همدستی هندوستان به استقلال رسید و بنگلادش شد. دوست من در بنگلادش با تسلیمه نسرین آشنا شده بود و به آثارش علاقهی وافر داشت. نسرین نویسندهای جنجالی، حامی سکولاریسم، و منتقد مذهب بود، و به «پشتیبان آزادی بیان» مشهور شده بود. سال ۱۹۹۳ رمان شرم را با مضمون اختلافات دینی و آزار یک خانوادهی هندو از جانب یک خانوادهی مسلمان منتشر کرده بود و بنابراین خشم هموطنان خودش را بر انگیخته بود.
تسلیمه نسرین
همدستی سانسور و سیاست انکارناشدنی است. با این همه، آزادی ابراز عقیده فقط از سوی سیاستمداران، یا با دسایس و نقشههای آنان، سلب نمیشود. نارواداری، نابردباری دینداران در برابر انتقادات دینی، اغلب انگیزههای سیاسی دارد، اما این همهی ماجرا نیست.
رمان در همان زمان توقیف شد، نویسنده مورد حملهی انجمنهای اسلامی و احزاب اسلامگرا قرار گرفت، و یکی از آنها برای سرش جایزه گذاشت. جماعت دیگری آمادهی ارسال هزاران مار سمی به سمت پایتخت شده بود. در همین فاصله، نسرین در مصاحبه با یک مجله در کلکته بر فسخ شریعت اسلامی اصرار کرد، و این اظهار نظر امواج تکفیر او را به اوج رساند. دولت تابعیت او را لغو کرد. نسرین در سال ۱۹۹۴ به سوئد گریخت. سالها در آلمان و فرانسه سر کرد و ده سال دیگر به کلکته برگشت. فرهنگ و زبان بنگالی اسباب آسایشاش بود و با این همه انتقاداتاش از اعتقادات اسلامی اسباب اعتراض شد. امام جماعت مسجد تیپو سلطان برای «روسیاه کردن» او جایزه گذاشت، و یک جماعت دیگر پانصد هزار روپیه پاداش نقدی برای سرش معین کرد، مگر این که هم توبه کند هم کتابهای خودش را به دست خودش بسوزاند. سال ۲۰۰۷، اعتراضها به حضور نسرین در کلکته بالا گرفت. فتوای مفتیان محلی به یاری احزاب اسلامی آمد و پاداش کلانی برای قتل نسرین مقرر شد. نسرین اساس اعتراضها را نه مسئلهای اعتقادی که مناقشهای سیاسی میدانست. با این همه، مجبور به ترک کلکته شد. ابتدا به جیپور و سپس به دهلی رفت، و سال آینده مجبور به ترک هند شد. اول به سوئد و بعدتر به آمریکا رفت و سال ۲۰۱۱ دوباره به دهلی آمد، و با مخالفت دولت بنگال غربی، به کلکته بر نگشت.
علاقهی دوستام به آثار نسرین اسباب اختلاف نظر شد. دو نفر از دوستاناش شهامت نسرین در ابراز عقیده را ستایش میکردند. دو دوست دیگر آثار او را مغایر با «همزیستی مسالمتآمیز» و «احترام به مقدسات مردم» میشمردند. برخلاف انتظارم، این داستان به درازا نکشید. به زودی بحث سلمان رشدی، نویسندهی هندیتبار بریتانایی، شد و چشمها به سمت من چرخید. من از مملکتی آمده بودم که هر شش نفر آن را مسبب «ماجرای رشدی» میدیدند: رهبرش عامدانه فتوای قتل این نویسنده را داده بود. قضیه البته قدری از این پیچیدهتر به نظر میرسید. «آزادی بیان» رشدی اول از همه در خاک خودش سلب شده بود. کوشوانت سینگ، نویسندهی سرشناس و مشاور ارشد انتشارات پنگوئن، آیات شیطانی رشدی را غیرقابلانتشار اعلام کرده بود و پنگوئن هند هم انتشار آن را رد کرد. رمان رشدی در بریتانیا منتشر شد و زادگاه رشدی اولین کشور دنیا شد که، پیش از اعلام فتوای آیتالله خمینی، آن را ممنوع کرد. راجیو گاندی، نخستوزیر، آمادهی انتخابات سراسری بود و، برای جذب آرای مسلمانان، به درخواست یک ماهنامهی مذهبی برای ممنوع کردن آن پاسخ مثبت داد.
گمانهزنیها دربارهی انگیزهی آیتالله خمینی از صدور فتوا به جایگاه او به عنوان رهبر یک کشور اسلامی، اشتیاقاش به از بین بردن جو یأس پس از جنگ، و ناخشنودیاش از روایت رشدی از کردوکار او معطوف بود – نویسنده همین بخش رمان را در نشستهای پیاپی، پیش از انتشار کتاب، خوانده بود. من از محبوبیت رشدی برای خوانندگان ایرانی (تا پیش از آیات شیطانیاش) گفتم، از این که شرم و بچههای نیمهشباش به دست مترجم قابلی منتشر شده بود، و به عنوان آثار برجستهی ادبی و البته ضداستعماری مورد استقبال قرار گرفته بود، از این که مترجم به همین خاطر از دست رئیسجمهور آن دوره و رهبر فعلی کشور من جوایز رسمی گرفته بود؛ آیات شیطانی موضوع مجزایی بود. ماجراهای متعاقب فتوا را همه میدانستند و نیازی به یادآوری آن همه جنجال نبود. و در عین حال، موافقان و مخالفان نسرین دربارهی رشدی هم مصرانه به موافقت و مخالفت ادامه میدادند.
سلمان رشدی
موافقان به خدمت او به فرهنگ و ادبیات هندی اشاره میکردند و به این که هندوستان، به عنوان یک دموکراسی سکولار، عملاً باید از حق آزادی بیان او دفاع کند. مخالفان حرف دیگری داشتند: جز آیات شیطانی، آثار رشدی عملاً اینجا در دسترس بود و ممنوعیت یک کتاباش به معنای سلب آزادی بیان نبود – کتاب کذایی به نظرشان مصداق «سوءاستفاده از آزادی بیان» بود. هردو طرف البته اعتراضات و آشوبها را تبعات فرصتطلبی سیاسی و بهرهبرداری سیاستمداران از احساسات مذهبی میدیدند. بحث رشدی به درازا کشید. پیشخدمت تمام مدت، متین و مؤدب، سر جایاش ایستاده بود. حواساش به محتویات میز ما بود و دخترکان خواننده را هم تماشا میکرد. بالأخره بحث ما به آخر رسید، و فرصتی هم برای مذاکره دربارهی همکاری احتمالی دست نداد. با دوستان بنگالی خداحافظی کردم، و پیشخدمت محترمانه مرا راهنمایی کرد. دم در، پولی از سر قدردانی به مرد محترم دادم. اسکناس را گرفت و، همچنان مؤدب، گفت: «قربان، یک روز هم از عمر من مانده باشد، آن حرامزاده را پیدا میکنم.» نگاهاش کردم. اسکناس را توی جیب گذاشت و گفت: «رشدی را میگویم. خودم خفهاش میکنم!»
به چهرهاش نگاه کردم و، باعجله، از هتل بیرون آمدم. چهرهاش به نظرم آشنا میآمد. یک سال قبل، و برای بار اول، به «جشنوارهی ادبی جیپور» رفته بودم. ویلیام دالریمپل، مورخ اسکاتلندی و از پایهگذاران جشنواره، را میشناختم. آن وقتها، دالریمپل بازگشت شاه را، دربارهی جنگ اول افغانها و بریتانیاییها، مینوشت و من هم با ترجمهی جنگنامه، از فارسی به انگلیسی، کمکاش کرده بودم. به دنبال همین همکاری، و برای دیدار دالریمپل و شرکت در جلسات جشنواره، به جیپور رفته بودم. هرساله نویسندگان سرشناسی، از یان مکایوان و حنیف قریشی تا جی. ام. کوتزی و اورهان پاموک، در این جشنواره شرکت میکردند. از مهمانان سرشناس سال ۲۰۱۲ یکی هم رشدی بود؛ پیشتر، سال ۲۰۰۷، هم به همین جشنواره آمده بود.
سال ۲۰۱۲، رشدی در آخرین دقایق از حضور در جشنواره انصراف داد. پلیس محلی او را از وجود نقشهای برای ترورش باخبر کرده بود. این البته ظاهر ماجرا بود. هشدار پلیس ارتباطی به نقشهی سوءقصد نداشت. انتخابات ایالتی نزدیک بود و دولت مرکزی، به دلیل دلجویی از مسلمانان و جذب رأی اقلیتها، به این نمایش نیاز داشت. در ادامه، بلوا بالا گرفت. چهار نویسنده به دلیل حمایت از این حضور رشدی عملاً مجبور به ترک جشنواره و جیپور شدند. روز آخر جشنواره، «سخنرانی از راه دور» رشدی، ارتباط تصویری با نویسنده، هم لغو شد. جماعتی اطراف محل برگزاری جشنواره جمع شده بود، آماده، تا به هر وسیله مانع پخش سخنرانی رشدی شود. پیشخدمت آن هتل در کلکته هم این صداقت و سادهلوحی، این چهرهی خشمگین و پُرکین معترضان جشنوارهی جیپور را داشت.
آن شب، سخنرانی از راه دور رشدی لغو شد، و سردستهی معترضان، یک ملای مکلا، به مناظرهی پایانی جشنواره دربارهی «دین و خدا در دنیای معاصر ما» دعوت شد. مناظره طبعاً به شکل متمدنانهای برگزار شد. هم ملای معترض اظهار نظر کرد و هم ریچارد داوکینز، خداناباور سرشناس؛ رشدی هم به جای سخنرانی برای مخاطبان جشنواره، با اندیتیوی هندوستان، یک شبکهی بزرگ تلویزیونی، مصاحبه کرد. جشنواره تمام شد، و رشدی دو ماه بعد و برای سخنرانی در همایش دیگری به دهلی آمد؛ با اعتراض و ممانعتی هم مواجه نشد. سانسور او در جریان جشنوارهی ادبی از چه بابت بود؟ سیاستبازی؟ به همان دلیلی که نسرین سانسور شده بود؟ حرف آخر آن پیشخدمت بار دیگر این سؤال را در مخیلهی من زنده کرد.
همدستی سانسور و سیاست انکارناشدنی است. با این همه، آزادی ابراز عقیده فقط از سوی سیاستمداران، یا با دسایس و نقشههای آنان، سلب نمیشود. نارواداری، نابردباری دینداران در برابر انتقادات دینی، اغلب انگیزههای سیاسی دارد، اما این همهی ماجرا نیست. با وجود تکثرگرایی فرهنگی، در فضای جهانیشده، راهها عموماً به سمت رواداری دینی نمیروند؛ و این لزوماً ارتباطی به قدرتطلبی یک حزب و منفعتطلبی یک حکومت ندارد. در سطح جهانی، «سیاست فرهنگی» به منظور تشویق تساهل و همزیستی به نتیجه نرسیده، به عکس، تا حد زیادی در روند قهقرا قرار دارد. عجالتاً، آینده نویدبخش نیست. بعد برگزاری «جشنوارهی ادبی جیپور»، رشدی در مصاحبهای از محدودتر شدن مرزهای آزادی بیان انتقاد کرده بود. به نظرش، با توجه به جو خشم و هراس و نابردباری، احتمال انتشار آیات شیطانی در سال ۲۰۱۲ بسیار اندک بود. سال ۲۰۱۵، بعد اتفاقات شارلی ابدو، چنین احتمالی از آن هم اندکتر به نظر میرسد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.