سرهنگ میکا سرش را از پنجره بیرون برد نگاهی بیندازد به حیاط خلوت؛ آن پائین چشمش افتاد به اژدهای سبزرنگِ روی کمر ادویژ، پیرهزن صاحبخانه. تسمهی چهار سگ کوچولوی سفید پشمالو توی دستهای لاغر و استخوانیی ادویژبود. سگها ورجهورجهکنان هریک او را به طرفی میکشیدند. ادویژ هم، مثل یک محکوم به شقه شدن، همینطور خم شده به جلو، تلوتلو میخورد به عقب، به جلو، به اینطرف، به آنطرف. تکهای از شورت قرمزش هم بیرون زده بود از شلوار و مثل همیشه گُهی میزد.
نه، هیچ بچهگربهای توی حیاط خلوت نبود. میکا، آهی کشید و ناامیدانه، نگاهی انداخت به پنجرههای سمت چپ حیاط، نگاهی هم به پنجرههای ساختمان روبرو؛ همگی بسته. صدا همچنان میآمد. ولی از کجا؟ زیر لب غرید «همیشه پای یه بچه گربه در میونه.»
اما این صدا از ساعتها پیش میآمد… چرا وقتی متوجهش شدم که آخرین ظرف شسته شده را گذاشتم توی جاظرفی؟…
شستن ظرفها را معمولاً با یکی از لیوانها شروع میکرد. ابر را میگرفت زیر شیر مقداری آب بکشد به خودش، بعد کمی مایع ظرفشویی میریخت روی آن و میمالید توی یکی از لیوانها. اینطوری، هم لیوان تمیز میشد هم مقداری مایع رقیق فراهم میآمد برای شستن بقیه ظرفها. پیش از همه هم از بشقابها شروع میکرد؛ بعد قاشقها؛ بعد چنگالها؛ بعد کاردها یا هر چیز دیگری که باقی مانده بود؛ نظم و ترتیبی جهنمی که سی سال تمام (از وقتی زنش مرده بود) عوض نشده بود. کفمالی که تمام میشد مایع توی لیوان هم دیگر تمام شده بود. برای حفظ محیط زیست لازمه.
صدای نالهی بچهگربه همچنان میآمد… یعنی کجا ممکنه گیرافتاده باشه؟…
سرش را تو آورد، پنجره را بست و همینطور که دستهای استخوانیاش میلرزید دستگیره پنجره را با تأنی چرخاند. روی پیشخان آشپزخانه چشمش افتاد به پاکت نامهای که امروز رسیده بود. برداشت. پاکت توی دستهاش بال بال میزد. لپها را باد کرد و نامه را مثل بادبزن چند باری تکان داد، بعد با دلخوری رهایش کرد روی پیشخان.
سیگاری را که سهمیه امروزش بود روشن کرد و نشست روی صندلی چوبیی لق لقو و چشمانش را به لذت بست. سیگار را از وقتی شروع کرده بود(روزی یک دانه؛ آنهم سیگار برگ) که، به قول خودش، جناب سرهنگ را تغییر کاربری داده بود. بعد، مینشست پشت کامپیوتر و هشت ساعت تمام بیوقفه مینوشت. تا روزی که نامهی آنائی از سائوپائولو رسید… نامه نبود؛ پتکی بود که فرود آمده بود روی سرش. آنوقت… سیگار پشت سیگار…
شایدم افتاده تو کانال کولر… ولی اینجا که کسی کولر نداره!… حواساش پیی بچهگربهای بود که سی سال پیش در خانهی تهرانشان افتاده بود توی کانال کولر و سه شبانه روز یکسره ناله میکرد. هر از گاه پنجههاش کشیده میشد روی فلز سرد، بعد که سُر میخورد و تالاپی میافتاد پائین، مینالید. آخر سر، به خودش گفته بود «پاشو میکا. پاشو برو توی کانال.» نردبان را گذاشت و از آن بالا رفت. پیچها را یکی یکی باز کرد. دریچهی مشبک کانال را که برداشت دید گربه خشکاش زده است. چشمهاش باز بود اما نگاه نمیکرد. تنها لرزش نامحسوس موهاش میگفت که زنده است هنوز. دست دراز کرد بچهگربه را برداشت. انگار یک تکه پَر. باورش نمیشد بچه گربهای اینقدر سبک باشد؛ یک تکه پوست توخالی؛ سبک؛ وحشتزده و خاکآلود؛ آنقدر وحشتزده که وقتی آوردش توی آشپزخانه و آب و غذا گذاشت جلووَش، گربه فقط خیره شد به روبرو؛ بی هیچ تکان؛ آنقدر که از دنیا رفت. میکا هر کاری که از دستاش برمیآمد، کرده بود. آب ریخته بود توی حلقاش، شیر ریخته بود توی شیشه شیر بچه و گذاشته بود دهناش، چند تکه ماهی ساردین چپانده بود توی حلقاش، اما لحظهای بعد گربه همه را بالا میآورد. تکهای گوشت را هم که زن میکا برای شام کباب کرده بود جویده بود و چپانده بود توی دهن گربه، اما فایدهای نداشت. تمام تناش مرتعش بود به لرزشی مخفی که دست را میسوزاند وقتی میکشیدی به موهای خاکستریاش. چشمان بیفروغاش خیره بود به روبرو؛ به نقطهای موهوم؛ نقطهای مرموز؛ نقطهای ناموجود. نگاه نمیکرد. انگار نمیدید؛ انگار در خاموشی مکالمه داشت با کسی یا چیزی نامرئی. به ادویژ گفته بود: «ظرف غذا رو که گذاشتم جلوش نگاش هم نکرد اصلن. به هیچی انگار دیگه اعتماد نداشت؛ از بس هی خودشو از این سربالایی کانال بالاکشیده بود و هی لیز خورده بود پائین. انگار میترسید آب هم یه جور سربالایی باشه؛ انگار میترسید غذا هم یه جور سربالایی باشه. شاید نجات دهندهاش رو هم یه جور سربالایی میدید.» و ادویژ، با صورتی انگار از گل تراشیده، طبق معمول، ابروها را بالا داده بود و با چشمانی گشاده نگاهش کرده بود.
صدای بچه گربه همچنان میآمد. اما اینجا که کسی کولر نداره… تازه… پنجره رو هم میبندن این فرانسویا وقتی هوا گرم میشه… میگن گرما میآد تو!
به نظرش آمد این صدا را از مدتها پیش میشنیده است. پس چرا حالا متوجهاش شدم؟… به نظرش آمد تمام دیشب هم این صدا را میشنیده است. بوی سوختگی بینیاش را خاراند. چشمهاش را باز کرد. دود پیچیده بود توی اتاق. خم شد وسیگارش را که افتاد بود روی فرش برداشت و، همینطور که تندتند لهاش میکرد توی زیرسیگاریی سیاه چدنی، به سرعت پای راستش را گذاشت روی آن تکه از فرش که دود میکرد و چند باری به چپ و راست چرخاند. بلند شد و پنجره را باز کرد بوی سوختگی برود. به من چه؟ تو زندگی چیزایی هست مهمتر از صدای یه بچهگربه. مگه ما همهی صداهایی رو که باید بشنویم میشنویم؟… یه دیقه در و پنجرهها رو ببندین، تلویزیون تونم خاموش کنین و فقط گوش بدین… اصلاً باورتون نمیشه اینهمه صداهای جورواجور هست تو یه خونه… صدای پنکه کامپیوتر… صدای چرخیدن کنتر برق… صدای ویزویز یخچال… صدای چکه کردن شیر آب… صدای دندونای موشهایی که دیوارا رو میجوون… صدای دادن ِ زن همسایه…»
از همه بدتر صدای ادویژ بود؛ انگار بلندگو توی گلویاش بود. شاید هم به خاطر سگها بود که صدایاش اینطور شده بود. دائم باید دعوایشان میکرد؛ چهارتا سگ کوچولوی پشمالو؛ همه هم مثل خودش چرب و کثیف. لابد وقتی غذا میخوره دهنشو با پشم سگاش پاک میکنه… آپارتمان ادویژ طبقه همکف بود. قلادهی سگها را که میگرفت و میزد بیرون هر کدام از سگها او را به طرف خودش میکشِد. ادویژ هم مجبوربود دائم داد بزند: «بابی، کوچه»، «نانی، میخوایم بریم پیتزا»، «تاتی، از این طرف»، «ماتی، بیا بریم قربون اون… قد و بالای… خوشگلت…» تمام صورتاش پر بود از خالکوبی؛ حتا جاهایی که کوبیدن خال آسان نیست: روی پیشانی؛ روی شقیقهها؛ روی گونهها. دستها و پاهاش که دیگر هیچ؛ کمرش هم که اژدها. یک بار پستچی که عصبانی شده بود از دست او، گفته بود «یه امضا نمیتونی بکنی اما حتم دارم اونجاتم خال کوبیدی.» ادویژ که، تسمهی سگها در دست، به این طرف و آن طرف تلوتلو میخورد ناگهان سنگ شد! سگها هم ایستادند؛ میخکوب! لحظهای بعد سر ادویژ؛ انگار سر لاکپشتی؛ آرام بیرون خزید و هی کش آمد به طرف پستچی. ایستاد. بعد به همان آرامی سرش را بالا آورد:
«چی گفتی؟»
خایههای پستچی جفت شد. سرهنگ میکا هم که صحنه را از پنجره طبقه سوم تماشا میکرد خایههایش جفت شده بود. کافی بود یه نگاه خشمگین بهت بکنه… درجا سنگ میشدی…
گفت: «تو سوراخ کونمم هس. میخوای ببینی؟» و صدای شلیک قهقههای از بلندگو پخش شد. پستچی که جوان ِلاغرِ سیاه پوستی بود عینکاش افتاد روی کف سیمانی حیاط. خم شد بردارد هی از دستاش میافتاد. هرطور بود آن را برداشت و پا گذاشت به فرار. بیچاره نیم ساعت معطل شده بود برای گرفتن یک امضاء (نامه سفارشی بود) اما ادویژ فقط توانسته بود هی تسمهها را از این دست بدهد به آن دست و هی تلوتلو بخورد: «یه دیقه صب کن. هن… هن… یه دیقه صب کن… هن… هن…»
میکا دوباره از پنجره سرک کشید به حیاط خلوت. موهای بلند ادویژ طلایی بود. کی وقت میکنه رنگشون بکنه؟… معلوم نبود ابرو داشت یا نه؛ هرچه بود دو هلال سبز رنگ بود که بالای چشمهاش خالکوبی شده بود. خم شده به جلو؛ همیشه با زاویه نود درجه راه میرفت. بعضی از سگها او را میکشیدند طرف حیاط، بعضی طرف راهرویی که منتهی میشد به در خروجیی ساختمان. برای همین ادویژ عملاً تمام روز تلوتلو میخورد توی چند متر جا: فاصلهی حیاط خلوت تا درِ ساختمان. عجیب این بود که هیچوقت زمین نمیخورد. آدم پودر میشه تو این سن… شاید هم این سگها بودند که با کشیدنش از چهار طرف تعادل او را برقرار میکردند.
میکا دوباره پنجره را بست. برگشت و ناامیدانه خودش را رها کرد روی کاناپهی قرمز رنگ و رو رفتهای که سمت راست اتاق بود؛ کنار آباژور قرمز گردگرفتهای که کج شده بود و افتان بود. صدای بچهگربه همچنان میآمد. یعنی کجا ممکنه گیر افتاده باشه؟… بلند شد و راه افتاد به طرف پنجره اتاقی که مشرف به کوچه بود. با هر قدم لولای پای چپاش غیژغیژ صدا میکرد و این غیر از صدای جیرجیرِ کف چوبیی اتاق بود. قیژ… جیر. قیژ… جیر. شاید هم این صدای گربهی ادویژه...
گربه ادویژ پیر بود؛ همیشه هم ولو توی کوچه. اغلب مینشست روی هرهی پنجره آپارتمان طبقه همکف؛ کنار کاسهی کوچکی آب و بشقاب سفید چرکی که همیشه خالی بود. مینشست روی دو پا؛ خیره به عابران؛ و مثل فاحشههای پیر همینطور انتظار میکشید. گاهی هم میلولید روی آسفالت پیادهرو و ملتمسانه نگاه میکرد به عابران. انگار آرزو میکرد یکی بدزدد او را. غمگین بود؛ اما هیچ وقت صدایش درنمیآمد. انگار او هم فهمیده بود که تا ادویژهست وضع همین وضع گُهیست که هست. میکا و همهی همسایهها هم همین فکر را میکردند. وقتی قرار به کشت و کشتاره… چه فرق میکنه شصت و دو میلیون کشته بشن یا شصت و دو ملیون و یک نفر؟… چی میشد از اون همه بمبی که آلمانها ریختند… یکیش هم میخورد تو سر این ادویژ؟… اینطوری راحت میشدیم همگی.
این ساختمان را ادویژ چند ماهی پس از تمام شدن جنگ خریده بود؛ درست پس از تصویب قانون مارت ریچارد در مجلس. «همه عشرتکدهها باید تعطیل شن!»… هه… تازه وقت عشرت بود!
دستگیره سفت بود و نمیچرخید. رگهای درشت و آبیی دستهای لرزانش حسابی بیرون زده بود. هر طور بود دستگیره را چرخاند و پنجره مشرف به کوچه را باز کرد. صدای جیغ دخترانهِ سائیده شدنِِِ چوبِ پنجره به کلاف پائینیی چارچوب را که شنید گفت « صدای پانزدهم.» از پنجره خم شد و پائین را نگاه کرد. گربه ادویژ همانطور ساکت و غمزده نشسته بود روی هرهی پنجره آپارتمان همکف. عجیب بود که صدای بچهگربه حالا از این طرف میآمد؛ از سمتِ آپارتمانهای بغل؛ شاید هم روبرو. در حالی که از پنجره آشپزخانه به نظر میآمد صدا از حیاط خلوت است.
پنجره را بست و برگشت. روی پیشخان، دوباره چشمش افتاد به آن نامه. برای آنکه دوباره بال بال نزند توی دستهاش همانطور که نامه روی پیشخان بود برش گرداند و خیره شد به آدرس فرستنده. پادگان… خبر اوورت!… لپهایش را باد کرد و هوا را قلپ قلپ از لای لبها بیرون داد. دوباره نامه را رها کرد و راه افتاد به طرف میز کار. پنکه کامپیوتر بدجور صدا میکرد. لامپ مونیتور کاتودیک عهد بوق هم حالا به ویزویز افتاده بود. همانطور که نشسته بود پشت کامپیوتر سرش را بالا کرد. صدای بچه گربه حالا از داخل ساختمان میآمد. از زیر شیروونیه!… ولی چطور ممکنه؟… لرزش دستها نمیگذاشت به آسانی نوک ماوس را تنظیم کند روی جایی که میخواست. سرانجام صفحهای را که قبلا چیزهائی توی آن نوشته بود بازکرد: فهرستی از سی و سه صدای گوناگون که توی آپارتمانش رصد کرده بود. آخرین صدا غیژغیژ لولای پای چپاش بود که از یک هفته پیش شروع شده بود. سطر تازهای به فهرست اضافه کرد:
۳۴ ـ صدای یک بچهگربهی ملوس.
فهرست را بست و در صفحه دیگری که از قبل باز بود شروع کرد به خواندن تنها پاراگرفی که امروز نوشته بود: « همه چیز محصول یک تصادف محض است. کدام قادر متعال؟ اگر برنامهای در کار بود، طوری میساخت که از این طرف هم فقط یک اسپرم راه بیفتد؛ طوری هم میساخت که درست بخورد به هدف. یکی! نه ملیونها اسپرم؛ بلکه یکیشان اصابت کند به هدف و تخمک را بارور کند.»
این دست حرفها خریدار داشت میان فرماندهان سابق ارتش و هزاران کارمند عالی رتبهای که در تبعید زندگی میکردند. بغض گلویشان را میگرفت وقتی می دیدند همهی آن چیزهایی که طی پنجاه سال ساختهاند یکی یکی دارد نابود میشود به دست حکومت مذهب. میکا هم، با نظمی آهنین، اول هر فصل کتاب تازهای مینوشت و برای آنها پست میکرد. او تنها نویسنده تبعیدی بود که حقیقتاً از راه قلمش زندگی میکرد.
انگشتان لرزانش را گذاست روی تخته کلید و نوشت: «یک عصبی هست روی شانهی زرافه که از گردن او میرود به طرف سر…»
صدای بچهگربه نمیگذاشت بنویسد. دلش خواست سیگار دیگری بکشد. اما از وقتی متوجه شده بود موقع خواب یکی دائم توی ریههاش کاغذ مچاله میکند به راههای گوناگون جلوی خودش را میگرفت. جعبهی سیگار را هم به همین نیت گذاشته بود توی کمد آن اتاق. که دم چشم نباشه… اما حالا که صدای این بچهگربه صدای پنجههای جانوری شده بود که ناخنهای تیزش را میکشید لای شیارهای مغز، دیوانه میشد اگر نمیکشید. اصلاً سیگار را درست کردهاند برای همینطور وقتها… پا شو میکا جان. پا شو…
اسمش میکائیل بود، اما میکا صدایش میکردند. می… کا… ئیل!… این هم شد اسم؟… لابد یک روز هم باید این شیطان رجیم رو بکُشم… تموم ساختمونو به گُه کشیده زنیکه...
همینطور نشسته روی صندلی، برگشت؛ دستهاش را دراز کرد به جلو؛ رو به هیچکسی که نشسته بود روی کاناپه: « جیگول بیگولی… بدو بیا تو بغلم… بدو بیا قربونت برم… بوس… بوس… یه بوس کوچولوی دیگه… آ باریکلا… بوس کن میکا رو. بوس…» بعد شانهی راستش را جلو آورد و لبها را چسباند به آن. دو سیم لخت توی کاسهی سرش اتصالی کرد: همش تقصیر این فروید مادر قحبهست. اصلا کی گفته این گربههه داره ناله میکنه؟… هیچ گربهای هم بلد نیست نردبون بذاره و بره زیر شیروونی…
بلند شد و لنگ لنگان رفت به طرف آشپزخانه. تازه، مگه گربه بیصاحب پیدا میشه اینجا؟… هی بیخودی ربطش میدی به اون گربهی تو ایران. لیوان را گرفت زیر شیر و پر کرد. بعد، از توی جعبهی چوبیی رنگ و رو رفتهای که روی پیشخان آشپزخانه بود یکی از قرصهایی را برداشت که مجبور بود هر روز بخورد(اگر نمیخورد بدناش کلیه پیوندی را پس میزد). قرص و لیوان را برداشت و برگشت روی صندلی. «خوارشو… میذاره یه نفسی بیاد و بره… اما وقتی میخوریش… انگار یکی تمامِ وقت یه کاغذ آلومینیومی رو مچاله میکنه تو گوشات… چرق، چوروق… چرق، چوروق.» این را روزی به تیمسار مظفر گفته بود. قرص را که خورد دوباره دستاش را برد طرف تخته کلید. آمد بنویسد دید با این نالهها نمیشود. اصلا از کجا معلوم این گربههه داره ناله میکنه؟… شایدم داره چیز خاصی رو به صاحبش میگه… پادگان خبر اوووررررت!… شاید هم داره قربون صدقهش میره؟… شصت و سه صدای مختلف از خودش در میاره این لامسب… تازه بعضی از این صداها مخصوص حرف زدن با صاحبشه… بعدم… مگه میشه فقط از رو صدا فهمید؟… فقط با دُمش دوازده جور مختلف حرف میزنه؛ با سبیلش سه جور؛… باکمرش دو جور؛… با حدقهی چشاش چهار جور… با تمام بدنش حرف میزنه این لامسب… با تمام بدنش… اونوقت تو چطور میخوای بفهمی وقتی اصلاً نمیبینیش ؟
تازه میفهمید چرا آنایی اینقدر خواستنی میشد وقتی حرف میزد. با تمام بدنش حرف میزد ، با دساش یه جور، با اون کمر باریکش که یهو ده سانتی کشاش میداد به طرف بالا یه جور، با حرکت اون سینههای گندهش ده جور، با اون لبهاش… سرش را گرفت میان دستها. عاشق آنایی بود، اما دوستاش نداشت. تقصیر اون چشمپزشک مادرقحبه س… تا وقتی آنایی مینشست آن روبرو، روی آن کاناپه قرمزِ رنگ و رو رفته، از آن فاصله زنی بود زیبا، با چشمانی درشت و چهرهای دلربا. عینکش هم او را خواستنیتر میکرد. اما وقت خداخافظی، از آن فاصله نیم متری، زنی میشد کاملاً معمولی؛ چشمهاش هم کوچکتر. خیلی کوچک؛ کمی هم بفهمی نفهمی چپ. گمونم عدسیها رو وارونه کار گذاشته این دکتر جاکشی که عملم کرده… روش هم نمیشه آدم شکایت بکنه… بره چی بگه؟ بگه همه چیو عوضی میبینم؟…
روز اولی که آنائی آمده بود یک دسته گل رز با خودش آورده بود و یک جعبه شیرینی. ابتدا میکا تحویلش نگرفته بود. آنقدر به تنهائی خو کرده بود که حضور دیگران اذیتاش میکرد. بعد که آنائی نشسته بود روی آن کاناپهِ قرمزرنگ، مثل یک گل هی شکفتهتر شده بود. این حوری از کجا پیداش شد ناگهان؟…آنایی سرش را خم کرده بود روی آن گردن کشیدهی زیبا و طوری افقی نگه داشته بود که انگار میخواهد تعادل جام شرابی را روی گونهاش حفظ کند: «من عاشق نوشتههای شمام.» بعد ده سانتی کمرش را به طرف بالا کش داده بود و کف دستاش را، انگار بخواهد کرکرهی پنجرهای را بالا بدهد، برده بود به محاذات آن سینههای درشت: «اینهمه کتاب! اونم فقط تو این ده پونزده سال اخیر… حیرتآوره!»
گوشهای میکا مثل گوش گربه چرخیده بود به جلو: « بیکاری آدمو وادار میکنه به هر کاری.»
وقتی آنایی میخندید لبهاش به آن ردیف سفید دندانها قابی میداد پر از طراوت و شعف.
« من خلبان نیروی هوایی بودم… بعد که مثل خیلیها مجبور شدیم جونمونو ورداریم و بیایم این طرف، کاری نداشتم جز کتاب خوندن. »
میکا عاشق کتابهای علمی بود؛ فیزیک نجومی؛ جانورشناسی و تاریخ ادیان. بیشتر کتابهایی هم که مینوشت درباره همین چیزها بود؛ منتها به شکل روایتی داستانی.
ساعت کلیسای سن ژولین لو پوور زنگ نیمه شب را زد. صدای بچهگربه همچنان میآمد. شام را طبق معمول مقداری نان تست خورده بود با پنیر بورسن. اما معدهاش ترش کرده بود. شاید تاریخ مصرفاش گذشته بوده… شایدم مال این صداست که اعصابمو بهم ریخته… یعنی از کجا میآد؟… دست کشید به بینیاش. تارهای دراز موهای بینی کشیده شد میان دو انگشت شست و سبابه. از یه سنی به بعد میبینی راه میافتن… از تو دماغ… از تو گوشها… از تو ابروها… حتا از وسط یه خالی که سمت راست دماغته و تمام عمر یه خط هم روش نیفتاده… انگار تمام عمر مرگ پشت این خاکریزها کمین میشینه تا از پا بیفتی؛… بعد یواش یواش از هر سوراخی میخزه بیرون...
خنده اش گرفته بود. میخواست کامپیوتر را خاموش کند ماوس میلرزید و نمیشد کلیک کرد روی دکمه خاموش. وقتی، سرانجام، صفحه مونیتور تاریک شد لیوان خالی را برداشت و راه افتاد. وقتی آن را روی پیشخان میگذاشت باز چشمش افتاد به آن نامه. برش داشت. همینطور که نامه توی هوا بال بال میزد پاکت را با دلزدگی باز کرد. پادگان خبر اوورت!… روحت شاد تیمسار مظفر... نامه را برداشت و راه افتاد به طرف آن اتاق. قیژ… جیر… قیژ… جیر… همینطور که لنگر میداد به هیکلش رسید جلوی کمد اتاق خواب؛ همانجا که جعبه سیگار برگ را میگذاشت. در قهوه ایی رنگ و رو رفته کمد را باز کرد و زونکن قدیمیی سیاهرنگی را بیرون کشید. برگشت. نشست روی صندلی. جلد پاره پوره زونکن را باز کرد. بوی غبار کهنه پیچید توی مخاط بینی. اوایل خوب بود. دو هزارتا مشترک پروپا قرص داشتم از سراسر دنیا… تا اینکه رسیدن آن نامهها آغاز شد. اسمشان را گذاشته بود «انقراض نامه». هفتهای نبود که یکی دو تا از آنها نرسد: «… از فرستادن حق اشتراک جدید معذوریم. متاسفانه تیمسارعمرشان را دادند به شما…» نامه همسر تیمسار مظفر را گذاشت کنار آن هزارو نهصد و نود و نُه نامهی دیگری که از همسر یا بستگان مشترکین سابق رسیده بود. زونکن را بست و خیره شد به نقشهای سیاه و خاکستریی جلد پاره پوره آن. دستش را هم گذاشت روی لبهاش؛ بیحرکت؛ انگار دستی روی سنگ قبر. حالا تنها یک مشترک باقی مانده بود: آنائی که ازدواج کرده بود با یک مرد برزیلی و در سائوپولو زندگی میکرد. آنائی فرق میکرد با اونای دیگه… آمده بود به میکا بگوید به نامه مادرش اعتنا نکند: «میفهمید که…» و طوری آن چشمها را مستقیم دوخته بود به چشمهای تیمسار که انگار دارد به راز مشترکی اشاره میکند. بعد هم یک چک گذاشته بود روی میز و از میکا خواسته بود که کتابها را از این به بعد به آدرس خود او پست کند.
«بله میفهمم.»
آنائی همانطور که نشسته بود روی آن کاناپه قرمز رنگ و رو رفته گفته بود: « تو ایران هم که بودیم مذهبی بود، اما نه این طور. سال به دوازده ماه یه مولودیهای میرفت یا ماه رمضونا یه نماز و روزهای… اما اینجا که اومدیم نمیدونم چی شد یکهو از این رو به اون رو شد.»
لبخندی کج روی صورت میکا نشست:« شایدم داشته انتقام میگرفته…»
« بله، میدونم. میخواست بابا رو دق مرگ بکنه؛ که آخرش هم کرد.»
«نه. نگید… ». استکانها را برداشت و شروع کرد به ریختن چای.
«زنای بقیه رفتن دنبال یادگرفتن زبون و کار و تحصیل و برا خودشون کسی شدن، اما مامان من شب و روز چادر و روبنده بست و نشست سر سجاده.»
«آدمیزاد، خانم، تمام عمرش یا داره آزار میرسونه به دیگرون یا داره انتقام آزارایی رو میگیره که دیگرون بهش رسوندن.» بعد انگشت اشاره اش را بالا برده بود و تکان داده بود توی هوا: «دفو دو کنستروکسیون، خانم! دفو دو کنستروکسیون!»
آنائی قهقههای بلند زد. صورتش را با دو دست پوشاند و خم شد تا روی زانو.
اشاره میکا به تکهای از آخرین کتاباش بود: «مرغها و خروسها آلت تناسلی ندارند. یعنی اصلاً همه پرندهها. مجبورند کارشان را از راه مقعد انجام بدهند. نطفه را هم از همان راه منتقل میکنند. و این یعنی که لوله آب و فاضلاب یکی باشد. در عالم صنعت به این میگویند دفو دو کنستروکسیون[۱].»
آنائی کمر راست کرد، سرش را مثل سر اسب بالا گرفت و، هر دو دست به کمر، همینطور که شانههای راست و چپاش را یک در میان عقب جلو میداد، گفت: «مثلاً من در بودم، مامان دیوار. پدر کتابای شما رو برا من میخوند که اون بشنوه. شبی که رسید به این جمله اینقدر خندیدم که مامان مُهر رو از تو جانماز برداشت و محکم پرت کرد توی صورتم.» بعد کف دست را رو به هوا گرفت. ناخنهای لاک زده شرابی رنگاش طوری انحنا برداشت که انگار سیبی را توی دست نگهداشته. بعد انگشت کوچک را خم کرد و با نوک ناخن خطی را نشان داد که روی ابروی چپاش بود؛ همان تکه از ابرو که مو نداشت و میکا را دیوانه کرده بود.
بچه گربه همچنان مینالید. میکا زونکن را برداشت و راه افتاد به طرف آن اتاق. در کمد را باز کرد و خیره شد به تاریکیی فشردهای که انباشته شد بود در اعماق آن. زونکن را به آرامی رها کرد توی تاریکی. بعد، در کمد را، انگار در تابوتی، به نرمی بست. پادگان خبر اووورررت!…
برگشت به آشپزخانه. لیوان را پرِ آب کرد و خواست راه بیفتد به طرف اتاق خواب. کمی دل دل کرد. بعد شانهها را بالا انداخت: خب بایسته. مگه درخواست کردهام بزنه؟… شک کرده بود قرصهای قلباش را خورده است یا نه. راه افتاد به طرف اتاق خواب. لیوان را گذاشت روی میز پاتختی که پوشیده شده بود از گرد و غبار و فقط آن وسطها دوایر متعددی را میشد دید که جای لیوان بود و اندکی تمیز میزد. لیوان را گذاشت روی یکی از دایرهها. دندانهای عاریه را درآورد و انداخت توی لیوان. شلوارش را درآورد و آویزان کرد به جارختی. نشست روی لبهی تخت. پای مصنوعیاش را بازکرد و گذاشت بغل دیوار. لحاف را پس زد و خواست خودش را بکشد توی تختخواب. روی ملافهی خاکستریی رنگ و رو رفتهی تشک چشمش افتاد به تکهای پارچه سفید که شکل عجیبی داشت؛ شبیه نقشه شاخ آفریقا. چنگ زد برش دارد. پارچه نبود، قسمتی از ملافه بود که جر خورده بود و ساتن سفید تشک از زیر آن بیرون زده بود. خندهاش گرفت. پیر که میشی همه اشیاء منزلتم پیر میشن انگار…
صدای بچهگربه همچنان میآمد. فردا هرطور شده میرم و پیداش میکنم… یعنی صاحباش هم به فکر این طفلکی نیس؟… شایدم این گربههه شانس من بوده… نبود هم نبود… یه بچه گربه میخرم خودم… چطور به فکرم نرسیده بود تا حالا؟… وقتی بشینه روی اون کاناپه… دیگه فرقی نمیکنه چه شکلیه… هر شکلی که باشه بازم یه گربهس… اسمشام میذارم میکو… میکو!… میکو خوشگله!… جیگول بیگولی… بدو بیا بغل میکا… بیا خوشگلم… یه بوس بده به میکا… آ باریکلا… بریم حالا لالا…
کشوی میز پاتختی را باز کرد. قرص خوابی برداشت و گذاشت زیر زبانش. شایدم برم و گربه ادویژ رو ازش بگیرم… باهاس از خداش باشه… نگاهش افتاد به دندانها توی لیوان. اتفاقی افتاده بودند درست روی هم؛ دندان بالایی با کمی فاصله از پائینی؛ مثل شلیک یک قهقهه. حالا میفهمید چرا اینقدر وقیح و ترسناک است خندهی اسکلت. باز جای شکرش باقیه که لبها هست… حس کرد در این قهقههی دندانها پیامی هست. گوشهاش را تیز کرد. صدای بچهگربه همچنان میآمد؛ نزدیک؛ نزدیکتر از همیشه. دو سیم لخت جرقه زد توی کاسهی سرش. دو دستاش را تکیهگاه کرد تا بخزد زیر لحاف. فنرهای تشک به تلق تلوق افتاد. ران چپاش را که زمان جنگ از بالای زانو قطع شده بود میان دو دست گرفت و رو به آسمان تکان تکان داد. خودم خواستم… خودم خواستم؟… شاید هم میخواستم خودم باشم… خودم… اون بالا بالاها… تو اوج آسمون… نه کف اون زندون… »
خودش خواسته بود. هواپیماهای عراقیها هر روز میآمدند و یک جایی را با خاک یکسان میکردند. ایناهم اعتماد نمی کردند… فکر میکردند اگه هواپیماها رو بدن دست ما از اون ور میزنیم به چاک… گفتم خب زن و بچهها مونو گرو بگیرین…
وقتی از زمین بلند میشدند، آنقدر در ارتفاع پایین میرفتند که حتا توی حیاط خانهها را هم میشد دید. به ارتفاعات مرزی که میرسیدند باید یکهو اوج میگرفتند. یک صدم ثانیه زودتر میجنبیدی ردتو رادارهای دشمن میگرفت… یک صدم ثانیه دیرتر میجنبیدی خورده بودی به کوه و درجا پودر شده بودی… بعد روی فرشی از آتش میرفتند تا برسند بالای سر هدف. شلیک که میکردی، کارخانه به اون عظمت انگار یه قوطی کبریت بود که پودر میشد و میرفت به هوا…
شروع کرد به مالیدن گوشتهای مچاله شده پای قطع شدهاش. دردی کیفآور پیچید در رگها. هیچی بدتر از این نیست که وقتی داری با چتر میآی پائین همه سعیتو بکنی که روی پای سالمت بیای… اما عدل روی همون پایی بیای که گلوله تیربار تو هوا بردتش…خوبیش اینه که آدم فراموش میکنه… این یکی رو الحق خوب ساخته… پا دو دفو دو کنستروکسیون[۲]… خاراندن گوشتهای پینه بسته لذتی داشت بیمانند. اما حالا جایی میخارید که به هیچ طریقی نمیشد خاراند؛ ساق پایی که نبود. خزید زیر لحاف. زمین که هیچی، کل منظومه شمسی هم که بره رو هوا برای اونی که اون بالاست یه قوطی کبریته که پودر شده و رفته رو هوا…
ناگهان نیمخیز شد و مثل جنزدهها بیحرکت گوش ایستاد. صدا همچنان میآمد؛ با همان فواصل منظم. پشتاش را تکیه داد به دیوار؛ خیره به روشنایی مختصری که از پنجرهی رو به کوچه میآمد؛ خیره به نقطهای ناموجود؛ بی هیچ حرکت؛ بی حتا حرکت دستها که در حالت عادی لرزش داشت. انگار برگشته باشد و ببیند کسی که پشت سرش بوده ناگهان ستون نمک شده است. دوباره دراز کشید و لحاف را کشید روی سرش. بوی ماندهی خاک و عرق بدن پیچید توی بینی. به سرفه افتاد.عادت نداشت وقت خواب سر را ببرد زیر لحاف. صدای بچهگربه همچنان میآمد؛ از نزدیک؛ نزدیکتر. سعی کرد نفساش را حبس کند در سینه. سرفه نمیگذاشت. به هر مکافاتی بود نفس را حبس کرد. فقط صدای مچاله شدن کاغذ آلومینیومی میآمد و صدای دندان موشهایی که دیوار را میجویدند. اما از آن بچهگربه صدایی نبود. نفساش را بیرون داد. صدای بچه گربه دوباره میآمد. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد؛ دوباره نفساش را حبس کرد. باز به همان نتیجه رسید. صدا فقط وقتی میآمد که نفس میکشید…
غلطید به پهلوی راست. مدتی همینطور بیحرکت ماند؛ خیره به حشرهای سیاه که در اتاق بالبال میزد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و چراغ را خاموش کرد. شانههاش زیر لحاف تکانتکان میخورد.
۲۵ مارس ۲۰۱۴ ـ بازنویسی ۱۴ ژانویه ۲۰۱۵
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.