اگر از همه چیز ترسیدهای، این کتاب را بخوان اما گوش کن ببین چه میگویم: اگر میخندی به خاطر این است که ترسیدهای. کتاب، به گمانت، بیروح است؟ شاید. اما خوب، نکند خواندنش را بلد نباشی؟ پیش میآید. نکند به شک افتادهای….؟ تنها هستی؟ از سرما به خود میلرزی؟ خبر داری «خودت» تا چه درجهای انسان هستی؟ فریب خورده- و لخت؟[۲]
***
مقدمه
مرگ مخوفترین چیزهاست، و ابقای کارش[۳] بیشترین توان را میطلبد. هگل
نویسندهی مادام ادواردا خود توجه ما را به اهمیت کتابش جلب کرده است. با وجود این، تأکید بر اهمیت این کتاب- فقط به این دلیل که عادت کردهایم نوشتههایی را که مضمون آنها زندگی جنسی انسان است جلف قلمداد کنیم- به نظرم مهم میرسد. نه به خاطر اینکه امیدوارم تغییری در این عادتها صورت بدهم یا چنین قصدی داشته باشم. بلکه از خوانندهی این مقدمه میخواهم لحظهای دربارهی طرز برخورد سنتی با لذت جنسی (که در جماع بین جنس مذکر و مؤنث به شدتی دیوانهوار میرسد) و تحمل درد (که بیشک در نهایت مرگ ترتیبش را میدهد اما پیش از آن درد را به نهایت میرساند) تأمل کند. ملغمهای از شرایط ما را به ساختن تصویری از انسان (از انسانیت) میرساند، تصویری که از منتهیالیه لذت جنسی همان اندازه فاصله دارد که از منتهیالیه تحمل درد: متداولترین نهیها، از یک سو، متوجه زندگی جنسی انسان، و از سوی دیگر، متوجه مرگ او هستند؛ تا آنجا که سرزمین مقدس یگانهای پیرامون این دو قلمرو ایجاد شده، سرزمینی که خاستگاه مذهب است. گرفتاری از اینجا آغاز میشود: نهیهای حول زوال (disappearance) موجود انسانی، تنها نهیهای درخور احترام جدی هستند، حال آنکه نهیهای حول پیدایش (appearance) موجود انسانی (یعنی تمام فعالیت ژنتیکی) کممقدار گرفته شدهاند. قصد بازخواست عمیقترین تمایلات اکثریت را ندارم: تجلی تقدیر است که بشر را مجبور ساخته به اندامهای تناسلی خود بخندد. اما این خنده نیز که بر تضاد بین لذت جنسی و تحمل درد تأکید دارد (اینکه درد و مرگ شایان احترام هستند، حال آنکه لذت جنسی قابل ریشخند است، و فقط به درد بیحرمتی میخورد) حاکی از خویشاوندی بنیادین آنهاست. خنده دیگر نشانهی احترام نیست بلکه میتواند نشانهی هراس باشد. خنده هیئت سازشکارانهای است که انسان در حضور هر چیزی به خود میگیرد که مشمئزش میکند اما ظاهر موقری ندارد. بنابراین، هر گاه اروتیسم موقر محسوب میشود، هر گاه اروتیسم سوگناک تجسم میشود، طرز فکر واژگونهی ما را نشان میدهد.
در آغاز مقدمهام باید بیهودگی همین ادعاهای مبتذل را روشن کنم. بدین مضمون که نهیهای جنسی چیزی نیستند مگر تعصب، و زمان آن رسیده که خودمان را از شرّشان خلاص کنیم. بر اساس این دیدگاه، شرم و حیای ضمیمهی احساس شدید لذتجویی، فقط و فقط گواه فقدان فهم عالی هستند. حتی میتوان گفت باید گذشته را بزدائیم و به روزگار غریزی خود بازگردیم، هر چه میخواهیم بلمبانیم، و اعتنایی به کثافت و گه نداشته باشیم؛ چنان که گویی کل بشریت از تکانههای قوی و خشن اشمئاز و کشش به وجود نیامده، اشمئاز و کششی که حساسیت و هوش ویژهی انسانی ما به آنها وابستهاند. اما بیآنکه بخواهیم با خندهای مخالفت کنیم که حاصل بیحیایی است، آزادیم (دست کم تا حدی) که بازگردیم به نگرشی که خنده، یکتنه، به ارمغان میآورد.
در واقع، همین خنده توجیهکنندهی نکوهشی است که حرمتی برای ما قائل نیست. خنده ما را در این مسیر هدایت میکند که اصل نهی، اصل نزاکت واجب و گریزناپذیر، تبدیل شود به ریای کورکورانه و نافهمی کاملِ هر آنچه که نهی وارد معرکه کرده. بیبند و باری تمام عیار مطایبهآمیز همواره با استنکاف از جدی گرفتن حقانیت اروتیسم همراه است (منظورم از جدی گرفتن، تراژیک قلمداد کردن است).
مقدمهی این کتاب کوچک (کتابی که اروتیسم را صراحتاً باب آگاهی از جریحهای (wound) در موجود انسانی نشان میدهد) برای من فرصتی است برای توسل به عاطفه [جهت متقاعدسازی][۴]. برایم تعجبآور نیست که ذهن باید از خود رویگردان باشد، و با این رویگردانی- به اصطلاح- تبدیل به کاریکاتور خیرهسری از واقعیت خود شود. اگر انسان نیاز به دروغگویی دارد، در هر صورت، آزاد است که دروغ بگوید! شاید انسان، غرق غرور، در حجم انسانی بلعیده شده…. اما در پایان، هرگز فراموش نخواهم کرد چه چیزی مرا گرفتار خشونت و شگفتیها کرده، و همینطور این اراده را که چشمهایم را خوب باز کنم و نگاه کنم، رو در رو، به آنچه که اتفاق میافتد، به آنچه که هست. و هرگز نمیفهمم چه اتفاقی در حال روی دادن است اگر چیزی از لذت غایی، چیزی از رنج غایی ندانم!
بد نیست به توافقی برسیم. پیر آنژلیک این دغدغه را دارد که بگوید: ما هیچچیز نمیدانیم، و در اعماق تاریکی گم شدهایم. اما میتوانیم دست کم ببینیم چیست که فریبمان میدهد، چیست که حواسمان را از شناخت درماندگیمان، و دقیقتر، از دانستن اینکه شادی عین رنج، عین مرگ، است، پرت میکند.
چنین خندهای حواس ما را از اینکه لذت غایی و رنج غایی، بودن[۵] و مرگ، دانایی (که غایتش همین چشمانداز سرگیجهآور است) و ظلمت کامل، عین هم هستند، منحرف میکند و برخورد استهزاءآمیز ما را برمیانگیزاند. بیشک، میتوان با خنده به چنین حقیقی موضوع را فیصله داد، اما این خنده، خندهای خواهد بود مطلق، خندهای که در بیحرمتی نسبت به امر مشمئزکننده متوقف نمیشود، بلکه اشمئازمان هم در این خنده رخنه میکند.
برای رسیدن به اوج خلسه، لحظهای که خود را در حظ تن گم میکنیم، همواره باید مرزی بیواسطه برای این شادی در نظر بگیریم: این مرز همان وحشت است. نه فقط رنج دیگران بلکه رنج خود من، با راندن من به سمت لحظهای که وحشتم تحریکم میکند، میتواند کمکم کند تا به حالی برسم که از حظ به سمت هذیان میرسد؛ اما در آن صورت هیچ نوع دلزدگی وجود ندارد که پی به قرابتش با میل نبرده باشم. نه اینکه وحشت هیچوقت با کشش اشتباه گرفته نمیشود؛ اما اگر نتوان مهار یا نابودش کرد، کشش را بالاتر میبرد. خطر هم معمولاً ما را فلج میکند؛ اما وقتی توان این کار را ندارد، میل ما را برمیانگیزاند. ما هرگز به خلسه نمیرسیم مگر زمانی که (هر چند بعید) با چشمانداز مرگ روبهرو شدهایم، با چشمانداز آنچه نابودمان میکند.
تفاوت انسان و حیوان در احساسات خاصی است که انسان را جریحهدار کرده و او را در ژرفای بودناش خلاصه میکند. این احساسات برحسب فرد و شیوهی زیست با هم متفاوتاند. اما منظرهی خون یا رایحهی استفراغ، که وحشت از مرگ را در ما برمیانگیزاند، میتواند ما را وادار به تحمل حالتی از تهوع کند که آزاردهندهتر از هر رنجی ما را میآزارد. احساسات مرتبط با آخرین سرگیجه[۶] به معنای واقعی کلمه تحملناپذیر هستند. کسانی هستند که ترجیح میدهند بمیرند اما ماری را لمس نکنند، هر چقدر هم که بیآزار باشد. قلمروی وجود دارد که مرگ در آن قلمرو فقط به معنای زوال ما نیست بلکه جریان تحملناپذیری است که، علیرغم میلمان، با آن جریان زوال مییابیم، حتی زمانی که، به هر قیمتی، نباید زوال یابیم. دقیقاً همین به هر قیمتی، همین علیرغم میلمان است که لحظهی حظ غایی را از خلسهی وصفناپذیر اما جادویی متمایز میکند. اگر چیزی نیست که فراتر از انسان باشد، که علیرغم میلمان فراتر از ما باشد، که، به هر قیمتی، نباید باشد، هرگز به لحظهی بیحسی واصل نخواهیم شد که با تمام قوا، به خاطر آن، میکوشیم اما، در عین حال، از تمام قوایمان استفاده میکنیم تا آن را پس برانیم.
لذت نکوهیدنی میبود اگر نبود همین پشت سر گذاشتن هراسآور مرزها، که محدود نیست به خلسهی جنسی که عارفان مذاهب مختلف (و مهمتر از همه، عارفان مسیحی) به همین ترتیب شناختهاند.[۷] بودن با فرارفتن تحملناپذیر از بودن به ما عطا شده، که تحملناپذیریاش کمتر از مرگ نیست. اما چون، در مرگ، بودن از ما گرفته میشود و همزمان داده میشود، باید [بودن را] در احساس مرگ، در آن لحظات تحملناپذیری جستوجو کنیم که- بی هیچ بودنی به جز افراط بودن- به نظر میرسد در حال مرگایم و اشباع وحشتمان با اشباع حظمان همزمان میشود.
حتی اندیشه (تعمق) تنها با افراط در خود به کُنه میرسد. حقیقت، فارغ از نمود افراط،[۸] به چه معناست اگر نبینیم چه چیزی از احتمالات مشاهده فراتر میرود، مشاهدهی چه چیزی تحملناپذیر است (همچنان که، در خلسه، رسیدن به لذت غیرممکن است)؟ اگر دربارهی آنچه که فراتر از [توان] اندیشیدن است نیندیشیم چه….؟[۹]
در پایان این مکاشفهی رقتبار (سرکوبشده، با فریادی نومیدانه، چرا که در کام غیرممکن بودن تداوم خود بلعیده شده) خدا را کشف میکنیم. معنای، فحوای این کتابچهی بیمبالات همین است: داستان این کتاب خود خدا را به صحنه میکشاند، با تمام خصلتهایش؛ اما این خدا فاحشهی روسپیخانه است، فاحشهای که هیچ فرقی با هیچ فاحشهی دیگری ندارد. اما آنچه را که عرفان قادر به بیانش نیست (در لحظهی سخن گفتن از هوش میرود) اروتیسم میگوید: خدا هیچ نیست اگر، به تمام معنا، ورای خدا نباشد (به معنای وجودی مبتذل، به معنای وحشت و ناپاکی، به معنای- در نهایت- هیچ….) نمیتوانیم، با مصونیت، این کلمه را در زبان بپذیریم که از کلمات فراتر میرود، کلمهی خدا؛ لحظهای که این کار را بکنیم، این کلمه، با فرا رفتن از خود، با حالتی دورانی مرزهای خویش را نابود میکند. معنای این کلمه، در برابر هیچ عقب مینشیند. [این کلمه] هر جایی است که غیرممکن است انتظار حضورش را داشته باشیم: خلاصه اینکه، شناعت است. و هر که به همین اندازه بدگمان باشد، بلافاصله سکوت میکند. یا، به دنبال مفری در عین آگاهی از اینکه به تله افتاده، درون خود به دنبال چیزی میگردد، چیزی که با برخورداری از توان نابودی او، او را شبیه خدا درمیآورد، شبیه هیچ.[۱۰]
در این سیاحت باورنکردنی که این ناشایستترین کتاب ما را بدان دعوت میکند، ممکن است، با این همه، به مکاشفههایی هم برسیم.
مثلاً، تصادفاً، [کشف] خرسندی….
شادی دقیقاً در چشمانداز مرگ پیدا میشود (پس، زیر ظاهر ضد خود، اندوه، پنهان شده). به هیچوجه تمایلی ندارم دلیل و برهان بتراشم که لذت حسی ذاتی دنیای ماست. انسان به اندام لذت محدود نیست. اما این اندام اعتناناپذیر راز و رمزش را به انسان میآموزد.[۱۱] چون شادی جنسی متکی است به گشودن ذهن به چشماندازی بالقوه زیانبخش، معمولاً خودمان را میفریبیم، تلاش میکنیم در مسیری حتیالمقدور دور از وحشت به شادی دست یابیم. تصاویری که میل ما را برمیانگیزانند یا تشنج نهایی را ایجاد میکنند، معمولاً نامفهوم و چندپهلو هستند: اگر وحشت یا مرگ را به تصویر بکشند، همیشه به طریقهای پنهانی این کار را میکنند. حتی از دیدگاه ساد نیز مرگ معطوف میشود به [تصویری] دیگر، و [تصویر] دیگر، دست کم در وحلهی اول، نمود گوارای زندگی است. قلمرو اروتیسم ناگزیر با ترفند یکدل است. شیئی که اشتیاق اروس[۱۲] را برمیانگیزاند با ظاهر فریبندهای غیر از هویت اصیلش نمایان میشود. تا آنجا که در موضوعات اروتیکی، حق با زاهدهاست. زاهد از زیباییای سخن میگوید که دام شیطان است: در واقع، صرف زیبایی نیاز ما را به بینظمی، به خشونت و تحقیری که در کنه عشق است، قابل تحمل میکند. در اینجا نمیتوانم جزئیات هذیانهایی را بررسی کنم که زاد و ولد گونههایشان هنوز هم ادامه دارد، [گونههایی که] خشنترین نوع آنها، حیلهگرانه، با عشق ناب، به حضورمان معرفی شده (افراط کورکورانهی زندگی را به همان محدودههای مرگ میکشانند). بیشک نکوهش زاهدانه بیادبانه است، بزدلانه و ظالمانه، اما همنوای رعشهای است که بدون آن رعشه، ما خودمان را از حقیقت تاریکی دور میکنیم. هیچ دلیلی ندارد برای عشق جنسی همان رتبهای را قائل شویم که فقط به تمامیت زندگی تعلق دارد، اما اگر روشنایی را دقیقاً روی نقطهای که تاریکی فرود میآید، نیندازیم، چگونه میتوانیم خودمان را- آنگونه که هستیم- به شکل امتداد دامنهی بودن[۱۳] درون وحشت بشناسیم؟ اگر بودن در خلأ تهوعآوری بلعیده میشود که، به هر قیمتی، باید از آن بگریزد….؟
هیچچیز، مسلماً، رعبآورتر از این نیست. در مقایسه با آن، دورنماهای جهنم بالای درهای کلیسا چقدر مضحک جلوه میکنند! جهنم تصویر ضعیفی است که خدا ناخواسته از خودش به ما الهام کرده است! اما در مقیاس شکستی نامحدود، پیروزی بودن را بازمییابیم[۱۴]، پیروزیای که چیزی عاری از آن نبوده مگر رضایت [وجود] به حرکتی که موجب هلاکش میشود. بودن، به میل خودش، با رقص هولناکی یگانه میشود که حرکت موزون رقاص سنکوپ[۱۵] این رقص است، رقصی که ما باید بیاموزیم آن را برای آنچه که هست بپذیریم (و فقط وحشتی را بشناسیم که کاملاً هماهنگ با این رقص است). عذابآورترین شق این است که شهامت انجام این کار را نداشته باشیم. و لحظهی عذاب به هر ترتیبی فرا خواهد رسید: اگر فرانرسید، چگونه میشود بر آن پیروز شد؟ اما روح پذیرا (پذیرای مرگ، پذیرای عذاب، پذیرای شادی) بیتردید، بودن پذیرا و در حال میرایی، در حال تحمل رنج و شاد، در نوری نهانی ظاهر شده: نور ملکوتی. و این فریاد که- از دهانی کج و معوج- بعید نیست موجودی را پیچ و تاب دهد و بچلاند که این فریاد را بر زبان میآورد- هللویای بیپایان است (سرگردان در سکوتی بیپایان).
پیشگفتار: مادام ادواردا (۱۹۶۵)
هانس بلمار، مادام ادواردا (۱۹۶۶)
دلهره تنها قدرت مطلق است. شاه قدرت مطلق نیست: او در شهرهای بزرگ پنهان شده. دیواری از سکوت گرد خودش کشیده، غمش را پنهان میکند. در انتظار چیزی وحشتناک مترصد نشسته (اما هنوز هم غمش به هر اتفاقی میخندد).
۱
در گوشهی خیابان، دلهره، دلهرهای پلید و سکرآور بر سرم نازل شد (شاید به خاطر اینکه دو دختر مرموز را روی پلههای مستراح سرپایی دیده بودم). در چنین لحظاتی شوق استفراغ سراپایم را فرا میگیرد. ناگهان حس کردم باید لخت باشم، همان لحظه و همانجا. یا خودم لخت باشم یا دخترهایی را لخت کنم که شهوتم برایشان جنبیده بود: فقط گرمای تنی کارآزموده میتواند سیرابم کند. اما این بار دست به دامن وسیلهی بیخاصیتتری شدم. در میخانهای پرنو سفارش دادم، گیلاس را لاجرعه بالا رفتم. بعد از پیشخوانی راهی پیشخوان دیگر شدم تا.. تا شب شد.
شروع کردم به ولگردی در خیابانهای تنگ که از پوواسونیر[۱۶] و سن دنی[۱۷] رد میشدند. تنهایی و تاریکی مستیام را کامل کردند. خود شب در آن خیابانهای خلوت لخت و عور دراز کشیده بود، و من هم میخواستم لخت باشم: شلوارم را درآوردم و روی بازو انداختم. میخواستم خنکای هوای شبانه را روی خایههایم حس کنم، و موج آزادی غیرمنتظرهای تسخیرم کرد. حس میکردم بزرگتر میشوم، و کیر شقشدهام را در دست گرفتم.
(راه سختی را برای ورود به این قضیه انتخاب کردم. میتوانستم از تمام این حرفها بگذرم و در عین حال قصهام «باورپذیر» باشد. به نفعم بود از بیراهه وارد میشدم. اما باید همین طور باشد- آغازی بدون انحراف از مسیر اصلی. ادامه میدهم…و دشوارتر میشود…)
نگران از اینکه خودم را به مخمصهای بیندازم، دوباره شلوارم را تنم کردم و راه افتادم سمت جای آشنایی به اسم میررز[۱۸]: به محض ورود، همه جا روشن شد. در میان فوجی از دختران، مادام ادواردا[۱۹]، کاملاً لخت، تا سر حد مرگ ملول به نظر میرسید. دلرباییاش به سلیقهام میخورد. او را انتخاب کردم، آمد کنارم نشست. لحظهای فرصت کردم و جواب پیشخدمتی را دادم که از سفارشم پرس و جو میکرد. مادام ادواردا را در آغوش گرفتم، و او هم زود تسلیم شد در حالی که دهانمان با بوسهی بیمارگونهای به هم میخورد. اتاق پر از زن و مرد بود: چنین بود سرزمین بیحاصلی که بازیمان در آن روی صحنه میرفت. لحظهای دستش را سراند، و من ناگهان مثل جامی شیشهای شکستم، پائینتنهام لرزید؛ در همان لحظه حس کردم مادام ادواردا که لمبرهایش را مشت کرده بودم، دو تکه شد: چشمهای درشتش که خیره به سمت بالا بود از ترس پر شد، و از گلویش فریاد بلند و خفهای بیرون ریخت…
اشتیاقم برای رسوایی یادم آمد (یا به عبارت دقیقتر، اینکه آن شب حتماً، به هر قیمتی، باید رسوایی بار بیاورم). صدای خنده را از خلال جار و جنجال میشنیدم، که از میان نور و دود به گوشم میرسید. اما دیگر به هیچ چیز اهمیتی نمیدادم. مادام ادواردا را بین بازوانم گرفتم، و او به من لبخند زد. در حالتی مبهوت، شوک تازهای به سراغم آمد و مثل یک جور سکوت از بالای سر رویم افتاد و در جا میخکوبم کرد. انگار گروهی از فرشتههایی بدون تن یا سر مرا بالا میبردند، بالابردنی مثل لغزیدن بالها در هوا (اما آسانتر از آن). ناگهان احساس فلاکت کردم، احساس کردم رها شدهام، انگار که در حضور خدا باشم. خیلی بدتر و احمقانهتر از مستی محض بود. اولش حتی غصه خوردم که این عظمتی که بر من نازل میشود از لذتهایی محرومم میکرد که روی چشیدنشان با مادام ادواردا حساب کرده بودم.
با خودم گفتم مسخرهبازی درمیآورم: مادام ادواردا و من هنوز کلمهای رد و بدل نکرده بودیم. لحظهای دو دل شدم. نمیتوانستم کلمهای در توصیف احوالاتم بگویم، فقط اینکه در میان آن همه نور، تاریکی بر من فرود آمد! میخواستم میز را واژگون کنم، همه چیز را داغان کنم (اما میز به زمین چسبیده بود و جم نمیخورد). آیا وضعیتی مضحکتر از این هم هست؟ بعد همهی اینها شروع کرد به محو شدن، اتاق و مادام ادواردا، فقط تاریکی به جا ماند…
صدایی کاملاً انسانی مرا از منگی بیرون کشید. صدای مادام ادواردا، مثل بدن کشیدهاش، وقیح بود. گفت:
- گمونم میخوای لبهای کسم رو ببینی.
در حالی که میز را با هر دو دست چسبیده بودم، برگشتم و با او رو در رو شدم. همانطور نشسته، یکی از پاهایش را برد بالا و کشید روی سرش، و برای اینکه شکافش را بازتر کند، به کمک انگشتان هر دو دستش چینهای پوست را از هم باز کرد. این طوری شد که «لبهای کس» مادام ادواردا به من نگاه کرد، پشمالو و سر و مر و گنده، و به اندازهی اختاپوسی چندشآور سرشار از زندگی. زیرلبی گفتم:
- چرا این جوری میکنی؟
- میبینی که، من خدا هستم.
- دارم دیوونه میشم.
- اوه، نه. دیوونه نشدی، باید ببینیش، نگاه کن!
صدای خشنش نرمتر شد، و وقتی با آن همه فرسودگی، با لبخندی بیپایان از سر بیخیالی میگفت:
- عزیزم، چه حالی کردم…..
صدایش تقریباً کودکانه شده بود.
با حفظ وضعیت تحریککنندهاش، در حالی که هنوز پایش در هوا بود، با لحنی آمرانه گفت:
- ببوسش!
جلویش درآمدم که:
- اما…جلوی این همه آدم؟
- البته!
لرزیدم، به او خیره شدم، بیحرکت، و او چنان لبخند شیرینی زد که دوباره لرزیدم. بالاخره، تلوتلوخوران، به زانو افتادم و لبهایم را روی آن زخم زنده فشردم. رانهای برهنهاش گوشم را نوازش کرد و فکر کردم صدای طغیان دریا را شنیدم، همان صدایی که وقتی گوشت را روی صدف حلرزونی گذاشتهای میشنوی. در پوچی و سردرگمی این روسپیخانه (حس کردم خفه میشوم، گر میگیرم و از شدت گرما عرق کردهام) همانطور منتظر به جا ماندم، انگار که مادام ادواردا و من در شبی طوفانی گم شده، و تنها در کنار هم لب این اقیانوس ایستاده بودیم.
صدای دیگری شنیدم، صدای زنی زیبا و خوشهیکل که لباس آبرومندانهای به تن داشت. با صدایی مردانه گفت:
- بیائین بچهها، وقتشه برین بالا.
مامان[۲۰] پولم را گرفت و من بلند شدم و دنبال مادام ادواردا راه افتادم که لُختی بیدغدغهاش مرا در اتاق هدایت میکرد. اما صرف عبور از میان میزهای پرازدحام دخترها و مشتریها، مراسم زنندهی «زنی که بالا میرود» و مردی که با او عشقبازی خواهد کرد دنبالش روان است، برایم، در آن لحظه، رنگی نداشت جز تشریفاتی وهمناک. تق تق پاشنههای کفش میخدار مادام ادواردا روی کف کاشیپوش, لمبر خوردن بدن بلند و وقیحش؛ عطر گس زنی تحریکشده در سوراخهای دماغم که از آن بدن سفید برمیخاست….مادام ادواردا جلوتر از من میرفت… میرفت بالا روی ابرها. بیتفاوتی پرسروصدای اتاق به کیفوری او، به وقار موزون قدمهایش، هم تقدیسی شاهوار بود و هم بزمی پرگل: خود مرگ در این جشن حضور داشت، ملبس به آنچه که در زبان پوستکندهی این فاحشهخانه اسمش بود: «فیلهی مخصوص قصاب».
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………… آینههایی که دیوارهای اتاقمان را از کف تا سقف پوشانده بود، همراه با آینهی سقف، تصویر جفتگیری حیوانی ما را تکثیر میکرد، و با کوچکترین حرکتی، قلبهای تپندهی ما در معرض خلأیی قرار میگرفت که ما را در ابدیت تصاویر بازتابیافتهمان محو میکرد.
لذت، بالاخره، ما را از پا انداخت. در حالی که از روی تخت بلند میشدیم، نگاههایی جدی به هم انداختیم. مادام ادواردا گیج و گنگ دستم را گرفت: هرگز دختر زیباتری ندیده بود (همینطور لختتر). بدون اینکه چشم از من بگیرد، یک جفت جوراب ابریشیمی از کشوی پائینی بیرون آورد، لب تخت نشست و جورابها را به آرامی بالا کشید. اما دوباره مسخر شور و شعف لختی خودش شد: پاهایش را باز کرد و خودش را در معرض نگاهم قرار داد، و لختی گس بدنهایمان دوباره ما را به همان خستگی قلبهایمان کشاند. جلیقهی سفیدی تنش کرد و لختیاش را زیر شنلی قایم کرد؛ کلاه شنل را روی سر کشید و صورتش را پشت نقابی پنهان کرد که لبهای توری داشت. با همین لباس جستی زد و از من دور شد:
- بریم!
ابلهانه پرسیدم:
- اما… اجازه داری بری بیرون؟
شادمانه جواب داد:
- بجمب، فیفی[۲۱]، تو که نمیتونی لخت بری بیرون.
لباسهایم را پرت کرد و کمکم کرد بپوشمشان: اما حین این کار، از سر هوس، تنهایمان گهگاه از سر بازیگوشی به هم میخورد. از راهپلهی باریکی در عقب ساختمان پائین رفتیم، فقط به نظافتچی برخوردیم. در تاریکی ناگهانی خیابان، شگفتزده بودم از اینکه میدیدم مادام ادواردا، پوشیده در سیاهی شب، از کنارم میگریزد. فرار کرد، از چنگم در رفت: انگار نقابی که بر چهره داشت او را به حیوانی مبدل کرده بود. سرد نبود، اما یکدفعه به خود لرزیدم. مادام ادواردا موجودی غریب شده بود، و سر که بلند کردم آسمان پرستاره را دیدم، خالی و شوریده، تیره و تار بر فراز سرمان دهان باز کرده بود. لحظهای فکر کردم سکندری خوردهام (اما به راه رفتن ادامه دادم).
۲
در آن ساعت از شب خیابانها خلوت بود. یکدفعه، مادام ادواردا عنانگسیخته و بی هیچ کلمهای به تنهایی دوید و دور شد. طاق عظیم دروازهی سن دنی مقابلش نمایان شد و او ایستاد. قدمی جلو نرفته بودم، و حالا هم بی هیچ حرکتی ایستاده بودم، مادام ادواردا زیر دروازه منتظرم بود، وسط طاقی سر در. تمام و کمال سیاهپوش بود، و مثل گودالی آکنده از دلهره. فهمیدم دیگر نمیخندد، و اینکه حالا، زیر لباسهایی که بدنش را شکل داده، گیج و گنگ است. تمام مستیام پرید: آنوقت بودکه فهمیدم دروغ نگفته، که او خداست. حضورش سادگی غیرقابل درک سنگی را داشت: وسط آن شهر، احساس میکردم شبانه روی کوهم، و در کنج دورافتادهی ملالتباری گم شدهام.
احساس میکردم از دست او رها شدهام (تنها در برابر این صخرهی سیاه). لرزیدم از دیدن جانفرساترین چیزی که در این دنیا وجود دارد. هیچ جنبهای از ترس مضحک از موقعیتم باعث نمیشد جان سالم به در ببرم: اینکه منظرهی این زنی که ظاهرش میخکوبم کرده بود، حالا، لحظهای پیش …. و این تغییر به نحوی فریبدهنده روی داده بود. درون مادام ادواردا، اندوه (اندوهی بدون رنج یا اشک) تبدیل به سکوتی پوچ شده بود. و با وجود این، هنوز هم میخواستم بدانم: این زن، که لحظهای پیش آن همه لخت بود، که با چنان شوخ و شنگی مرا «فیفی» صدا زده بود……از خیابان رد شدم: دلهرهام میگفت بایستم اما من پیش رفتم.
او آرام لغزید و دور شد، به سمت ستون سمت چپی عقب عقب رفت. دو قدم بیشتر با آن دروازهی تاریخی فاصله نداشتم: وقتی از زیر طاق سنگی رد شدم، جلیقه بی سر و صدا غیب شد. بدون اینکه نفس بکشم گوش خواباندم. مبهوت بودم از اینکه با چنان وضوحی همه چیز را درک میکردم. فهمیده بودم- وقتی مادام ادواردا فرار کرده بود- که اهمیتی ندارد چقدر سریع، باید زیر طاق دویده باشد؛ و، وقتی ایستاد، [فهمیدم] که در نوعی خلسه انتظار کشیده بود، فراتر از هر گونه امکان خندیدن. اما دیگر نمیتوانستم ببینمش. تاریکی مرگباری از طاق نازل شد. بدون اینکه لحظهای فکر کرده باشم، «فهمیدم» که ایام عذابم آغاز شده. قبولش کردم، میخواستم رنج بکشم (جلوتر بروم، بروم- حتی اگر از پای درمیآمدم- تا قلب «خلأ»). میدانستم، میخواستم بدانم، حرص میزدم رازش را بدانم، بدون اینکه لحظهای به شک بیفتم که اینجا قلمرو مرگ است.
با نالهای در زیر طاق، وحشت بر من غلبه کرد، و بعد خندیدم:
- تنها مردی که قرار است از پوچی این طاق بگذرد!
لرزیدم از فکر اینکه شاید او فرار کرده باشد، که برای همیشه ناپدید شده باشد. و لرزیدم از فکر پذیرش آرام اینکه- حتی در تصوراتم- ممکن است دیوانه شده باشم. خم شدم به جلو، ستون را دور زدم. با همان سرعت، ستون سمت راست را دور زدم: ناپدید نشده بود، اما باورم نشد. در هم کوفته جلوی در به جا ماندم، و داشتم غرق نومیدی میشدم که، سمت دیگر بولوار، منظرهی جلیقهی پنهان در سایهها به چشمم خورد. مادام ادواردا شق و رق- اما هنوز هم بیحس- ایستاده بود مقابل تراس کافهای که به خاطر شب بسته بود. خزیدم سمت او: بیحواس به نظر میرسید، موجودی از دنیای دیگر، و، در آن خیابانها، کوچکتر از شبح، کوچکتر از مهی دیرپا. به آرامی عقب رفت تا پایش گرفت به میزی روی تراس خالی. انگار که بیدارش کرده باشم، با صدایی بیروح زمزمه کرد:
- من کجام؟
نومیدانه به آسمان خالی بالای سرمان اشاره کردم. نگاه کرد، و لحظهای بیحرکت ایستاد، چشمانش زیر نقاب مشخص نبود، در زمینهی ستارهها گم شده بود. آرام نگهش داشتم، و دو دستش با حالتی بیمارگونه جلیقهاش را چسبید. با حالتی متشنج شروع کرد به لرزیدن. داشت رنج میکشید (فکر کردم گریه میکند، اما مثل این بود که این دنیا و دلهرهی او درونش خفه شده بود و نمیتوانست ذوب شود و به هقهق بیفتد). گرفتار تهوعی غریب، مرا از خود راند: بعد، ناگهان دیوانهوار، تلوتلو خورد، کمی ایستاد، شنلش را بالا زد، با ضرباتی سریع روی کونش کپلهایش را نشان داد، بعد عقب آمد و خودش را روی من انداخت. توفانی از سبعیت درونش به پا خاست: برآشفته به صورتم کوبید (با مشتهایی گره کرده کتکم زد، کشمکش دیوانهوار او را از خود بیخود کرد). سکندری خوردم و از شدت ضربههایش افتادم روی زمین، و او فرار کرد به دل شب.
هنوز سر پا نایستاده بودم، روی زانوهایم بودم که برگشت. با صدایی گوشخراش، صدایی ناخوشایند، از کوره درفته بود و به سمت آسمان فریاد میکشید، بازوهایش از ترس در هوا تکان میخورد. جیغ زد:
- نفسم برید، اما تو، تو کشیش قلابی، ریدم بهت…
صدای بریده بریده به ور وری مرگسان ختم شد، دستهایش که دراز شده بود گلویم را گرفت (و نقش بر زمین شد).
مثل کرمی خاکی که بیلی از وسط نصفش کرده باشد، روی زمین به خود میپیچید، تشنجهایی خفه او را میلرزاند. رویش خم شدم و توری نقاب را پاره کردم: توری را گاز زده بود و حالا با دندانش آنرا پاره میکرد. به خاطر دست و پا زدنهایش تا موهای کسش پیدا بود: حالا لختیاش غیاب معنا (و در عین حال، افراطِ معنای) کفن بود. غریبتر از همه (و دلهرهآورترین برای من) سکوتی بود که مادام ادواردا را فراگرفته بود: انتقال رنجاش بیش از آن ممکن نبود، و من خودم را واگذاشتم تا جذب همین غیاب بیان شوم (جذب تاریکی قلبی که بیابانی بیش نبود، و به قدر تهی خالی آسمان کینهتوز). تقلای ماهیوار بدن سفیدش، این خشم زمخت که روی چهرهی نحیفش پیدا بود، چنان شور و نشاطم را سوزاند که چیزی جز خاکستر از آن به جا نماند، و چنان در هم شکست که فقط اشمئاز به جا ماند.
(منظورم را شرح میدهم. وقتی در مورد مادام ادواردا میگویم که او خداست، بیهوده است که وجه کنایی آن را مردود بدانیم؛ اما اینکه بگویم خدا فاحشهی روسپیخانه و مجنون است (این یکی ابداً معقول نیست). دقیقتر بگویم، خوشحال میشوم اندوهم محمل خنده باشد: تنها قلبی که زخمی لاعلاج خورده باشد مرا درک میکند، قلبی که هیچ چیز، هرگز، او را……شفا ندهد. و کدام زخمخورده است که راضی باشد از زخم دیگری «بمیرد»؟)
۳
آگاهی از این زخم، وقتی، در طول آن شب، مقابل مادام ادواردا خم شده بودم، به همان اندازه روشن و به همان اندازه بهتآور بود که حالا، هنگامی که مینویسم. رنج او چونان حقیقت خدنگی در من نشست: میدانم که او در قلبم رسوخ کرد، و اینکه مرگ در انتظار من است. وقتی منتظر نیستی بودم، هر چیزی که همچنان هستی داشت چیزی نبود مگر نخالهای که زندگی من سر آن وقتکشی میکرد. در مواجهه با سکوتی چنان تاریک، چیزی در اعماق نومیدیام به جنبش درآمد: پیچ و تابهای مادام ادواردا مرا از خودم گسست و پرتابم کرد به سیاهی پس از مرگ (سنگدلانه، چنان که مردی محکوم تسلیم دستان جلاد میشود).
وقتی، بعد از انتظاری بیپایان، محکوم به مرگ در روز روشن درست به مکانی میرسد که اعدام صورت خواهد گرفت، و تدارکات را میبیند، آنوقت است که ضربان قلبش میخواهد سینهاش را بترکاند، و در چشمانداز کوچکش هر شیای، هر صورتی بار معنایی میگیرد که کمک میکند حلقهی داری که دیگر راه فراری از آن ندارد محکمتر شود. وقتی مادام ادواردا را دیدم که روی زمین به خود میپیچید، وارد همین حال جذبه شدم، اما تغییری که در من روی داد احاطهام نکرد: چشمانداز حملهی مادام ادواردا بیش از حد فرّار بود، مثل منظرهی دلهرهام؛ از هم گسیخته و در هم شکسته بودم اما قدرت خاصی را حس کردم که درونم میجنبید (در حالتی که- با افتادن در دام همان بیماری- از خودم بیزار میشدم). سرگیجهای مسخّرم کرد که در آن گم شدم و چشم به دشتی از بیاعتنایی گشودم؛ دیگر نه دلهرهای داشتم نه میلی، و به نقطهای رسیده بودم که وجد خشکیدهی هیجانم ناشی از آن بود که به هیچ ترتیبی امکان نداشت وقفهای در سقوطم پیش بیاید.
(چون در اینجا لازم است رک و بیپرده باشم، فریبدهنده خواهد بود بازی با کلمات، وام گرفتن از عباراتی ناشیانه. اگر هیچ کس پوست سخنانم را کنار نزند، پیرایه و فرمش را پس نزند، بیهوده نوشتهام. چه خوب که، همانطور که قبلاً گفتهام، تلاشم نومیدانه است، یا نوری که به سرگیجهام میاندازد (و چون صاعقه بر من میزند) فقط چشمهایم را کور کرده است. مادام ادواردا شبح رؤیاهای من نیست؛ عرق تنش دستمالم را خیس کرده؛ و بدم نمیآید شما را به همان نقطهای بکشانم که، با راهنمایی او، رسیدم. این کتاب هم رموز خود را دارد: نمیتوانم آن را فاش کنم، هر چند در کلام نمیگنجد.)
بالاخره بحران فروکش کرد. تشنجهایش مدتی ادامه داشت اما دیگر عصبی نبود: نفسهایش به حال معمول برگشت، چهرهاش آرام گرفت، و دیگر کریه نبود. نیرویم تحلیل رفته بود، مدتی کنارش در خیابان دراز کشیدم، و تنش را با کتم پوشاندم. سنگین نبود، و تصمیم گرفتم بلندش کنم؛ تاکسیای که در بولوار توقف کرده بود چندان دور نبود. تمام راه بیحرکت در بغلم ماند. اما طی این مسیر کمی مرا خسته کرد، و سه بار مجبور شدم بایستم و نفسی تازه کنم؛ با این همه، آرام به هوش آمد، و وقتی به ایستگاه رسیدیم میخواست سرپا بایستد. قدمی برداشت و لمبر خورد. گرفتمش، و او تکیه داده به من سوار تاکسی شد.
با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
- فعلاً نه… بگو منتظر بمونه.
از راننده خواستم حرکت نکند؛ بعد، تقریباً بیحواس و از سر خستگی، سوار شدم و خودم را کنار او انداختم.
مدتی طولانی در سکوت نشستیم، مادام ادواردا، راننده و من، بیحرکت روی صندلیهایمان، انگار که تاکسی در حال حرکت است.
بالاخره ادواردا با من حرف زد:
- بهش بگو مارو ببره به لزال.[۲۲]
خواستههایش را برای راننده تکرار کردم و راه افتادیم. راننده ما را از خیابانهایی نیمهتاریک برد. آرام و کند، مادام ادواردا بند شنلش را باز کرد و شنل روی کف تاکسی افتاد؛ دیگر نقاب به صورت نداشت، و حالا جلیقه را درمیآورد، در حالی که با صدایی آهسته با خودش میگفت:
- لخت مثل حیوون.
ضربهای به شیشه زد تا تاکسی متوقف شود و پیاده شد. دور زد و جلوی شیشهی سمت راننده ایستاد، آنقدر نزدیک که بتواند لمسش کند، و با صدایی خشک و بیروح گفت:
- میبینی، لخت مادرزادم…. بیا.
راننده بدون هیچ حرکتی این حیوان را نگاه کرد: مادام ادواردا در حالی که عقب میکشید، پایش را بلند کرد تا شکافش را نشان راننده بدهد. بی هیچ کلمه و بی هیچ عجلهای، مرد از ماشینش پیاده شد. تنومند بود و ستبر. مادام ادواردا بازوهایش را دور شانههای او انداخت، دهانش را محکم روی دهان او گذاشت، و با یک دست پائینتنهاش را دستمالی کرد.
کمربند راننده را باز کرد و شلوارش را تا قوزک پاهایش پائین کشید و گفت:
- بیا تو ماشین.
راننده آمد و کنار من روی صندلی عقب نشست. مادام ادواردا آمد پشت، رفت روی راننده، آرام و پراحساس، و با دستش کیر راننده را در کسش لغزاند. من بیحرکت ماندم، تماشا میکردم؛ حرکاتش سنجیده و ظریف بود، و مشخص بود که از این حرکات به اوج لذت میرسد. راننده واکنش نشان میداد، با تمام قوای شهوانی بدنش تلمبه میزد. صمیمیت لخت این دو موجود زنده، کم کمک همآغوشیشان را به آن نقطهی افراط رساند که قلب کم میآورد. راننده، نفسنفسزنان، به پشت افتاد، و من چراغ سقفی تاکسی را روشن کردم. مادام ادواردا راست با پاهای از هم گشوده روی این کارگر نشسته بود، سرش به پشت خم شده بود، موهایش روی گردنش ریخته بود. دستم را پشت گردنش گذاشتم و در چشمهای خالیاش نگاه کردم. روی دستی که نگهش داشته بود تکیه داد، و این فشار نالهاش را خشدار کرد. لحظهای چشمانش در حدقه پائین آمد، و به نظر رسید راحت است. بعد مرا دید: از نگاه خیرهاش، در آن لحظه، فهمیدم که از سرزمین غیرممکنها برگشته، و، نقطهی ثابت چرخانی را، درست در کفلش، حس کردم. عصارهای که از سرچشمهاش برمیخاست با اشکهایش بیرون جست (اشکهایی که از چشمانش جاری بود). عشق، در آن چشمها، مرده بود؛ فقط بامداد سردی در آنها میدمید، روشناییای که مرگ را در آن خواندم. در آن نگاه خیرهی رؤیابین همهچیز به هم گره میخورد: بدنهای لخت، انگشتهایی که پوست تن او را باز میکردند، دلهرهی من، و خاطرهی آب دهان روی لبها (همه چیز در این لغزش کور به سمت مرگ سهیم بود.)
ارگاسم مادام ادواردا (چشمهی آب بقا که آنقدر جریان یافت تا قلبش را شکست) به طور غریبی طول کشید: آن جریان شعف شهوانی متوقف نشد تا وجود او را بستاید، لُختی او را عریانتر سازد، یا شهوترانیاش را شرمآورتر. بدنش، چهرهی از خود بیخودش، تسلیم زمزمهای توصیفناپذیر شده بود، و، در میان ملاحتش، لبخند کج و کولهای بر لبانش باز شده بود: او در اعماق تبآلود روحم با من بود، و از اعماق اندوهم آزاد شدن سیلاب شادیاش را حس کردم. با این همه، دلهرهام لذتی را پس میزد که قاعدتاً باید در حسرتش میسوختم: درد شکنجهبار مادام ادواردا مرا از این حس فرساینده آکنده کرده بود که شاهد معجزهای هستم. رنج و تب خود من در مقایسه ناچیز بود (هرچند اینها همهی چیزی بود که داشتم، تنها عواطف درونم که میتوانست به خلسهی کسی پاسخ دهد که در اعماق سکوتی سرد، «عشقم» مینامیدم).
لرزههای پایانی، هر چند به آرامی، بر او مستولی شده بود، و بدن غرق عرقش بالاخره آرام گرفت. پشت تاکسی راننده وارفته و بیرمق به پشت افتاده بود. هنوز هم پس گردن مادام ادواردا را گرفته بودم: کیر بیرون آمد و من به مادام ادواردا کمک کردم تا دراز بکشد، و عرق بدنش را گرفتم. چشمانش بیروح بود، و خودش را به من واگذاشته بود. چراغ داخل تاکسی را خاموش کردم، و حالا او نیمهخواب بود، مثل بچهای. ما- مادام ادواردا، من و راننده- به یک اندازه خوابآلود بودیم.
(ادامه بدهم؟ همین قصد را داشتم، اما حالا اهمیتی نمیدهم. علاقهام ته کشیده. از چیزی میگویم که موقع نوشتن آزارم میدهد: آیا همهی نوشتههایم یاوه به نظر میرسد؟ یا ممکن است معنایی داشته باشد؟ فکرش حالم را به هم میزند. صبح مثل میلیونها نفر دیگر از خواب بیدار میشوم، مرد و زن، کودک و پیرمرد (خوابشان برای ابد پرید)… خود من و این میلیونها نفر، آیا بیدار شدنمان از خواب معنایی دارد؟ شاید معنایی مستتر؟ مستتر، البته! اما اگر هیچ چیز معنایی نداشته باشد، بیهوده نوشتهام، و به کمک ترفندهایی ماهرانه عقب خواهم کشید. میتوانستم دست بکشم، البته، و خودم را به غیاب معنا بفروشم: اما، برای من همین (و نه سایهی امید) جلادی است که مرا شکنجه خواهد کرد و خواهد کشت. اما اگر معنایی باشد چه؟ بیشک امروز چیزی از آن نمیدانم. و فردا؟ چه میدانم! از معنا تصوری جز شکنجهی «خودم» ندارم، و اما شکنجه، شکنجه را خوب میشناسم! هرچند فعلاً، در این لحظه، فقط بیمعنا وجود دارد، غیاب معنا. آقای بیمعنا مینویسد، و میفهمد که دیوانه است: چقدر رقتانگیز! اما دیوانگیاش، این بیمعنا، یکدفعه، چقدر «جدی» شد! امکانش هست که این، دقیقاً، همان «معنا» باشد؟ (نه، هگل هیچ دخلی به «پرستش خداوار» زنی دیوانه ندارد). زندگیام معنا دارد فقط به این شرط که بدون معنا باشد: اما باشد که من دیوانه باشم! باشد که بفهمد منی را که میتوانم، باشد که بفهمد منی را که دارم میمیرم…. بودن آنجاست، بدون اینکه بداند چرا هست، و لرزان رها شده در سرما؛ عظمت شب احاطهاش میکند، و آنجاست دقیقاً برای ….«ندانستن». اما خدا؟ آقای لفاظ، و شما، آقای مؤمن، چه برای گفتن دارید؟ آیا، دست کم، خدا میداند؟ خدا، اگر «میدانست»، خوک میبود.[۲۳] آه خدا (تو را، از سر درماندگی، از «قلبم» میخوانم) مرا بِرَهان، آنان را کور ساز! داستان را، ادامه دهم؟)
کارم ساخته است.
از خوابی که، برای مدتی کوتاه، ما را در پشت تاکسی کرخت کرد، اولین کسی بودم که بیدار شدم، دلزده….بقیهاش مسخره است، انتظاری طولانی برای مرگ….
مادام ادواردا (۱۹۴۱)
هانس بلمار، مادام ادواردا (۱۹۶۶)
اوژن آتژ، دروازهی سن دنی (حدود ۱۹۲۰)
ترجمه این اثر از پییر آنژلیک[۱] تقدیم میشود به: کلر هریسون (Claire Harrison) به یاد شبهایی که این کتاب وصف میکند
***
یادداشت
ژرژ باتای در سپتامبر ۱۹۴۱، در تیرهترین روزهای اشغال پاریس، مادام ادواردا را نوشت، و در پایان همان سال، با نام مستعار پییر آنژلیک در نشریهای زیرزمینی منتشر کرد که توسط نشر Éditions Solitaire چاپ میشد. برای احتیاط تاریخ نگارش آن ۱۹۳۷ ذکر شده بود. پس از آزادی فرانسه، نسخهی دومی توسط همان ناشر در سال ۱۹۴۵، و این بار به تاریخ نگارش ۱۹۴۲ همراه با تصویر سی و یک کلیشهی منسوب به ژان پردو (نامِ مستعار ژان فورتیه) چاپ شد. نسخهی سوم، توسط ژان ژاک پوور، در سال ۱۹۵۶ با همان نام مستعار با ضمیمهی پیشگفتاری از باتای به نام خود باتای چاپ شد. در سال ۱۹۶۶، چهار سال بعد از مرگش، نسخهی چهارم، باز هم توسط پوور و همراه با دوازده کلیشهی هانس بلمار، و بالاخره به نام خود باتای، منتشر شد. موریس بلانشو اولین نسخهی این کتاب را نقد کرده و آن را «زیباترین روایت دوران ما» نام نهاده بود. خود باتای مادام ادواردا را «کلید روغنی[۲۴]» نوشتههای جنگ خود نامید، و بازگشت او به این کتاب در اواخر زندگیاش حاکی از اهمیتی است که برای این اثر خویش قائل بود.
میتوان شخصیت مادام ادواردا را پیکرهی مرکبی دانست گردآمده از زنان متعددی که برای باتای عزیز بودند: ویولت[۲۵]، فاحشهای جوان که باتای در سال ۱۹۳۱ عاشقش شد، و (بیهوده) سعی کرد قیمت آزادیاش را از فاحشهخانه بپردازد؛ لور[۲۶]، فرمانروای سیاه که بر سالهای پیش از جنگ باتای حکم رانده بود، و در سال ۱۹۳۸ از سل مرد؛ آنجلای فولینگنویی[۲۷]، عارفهی ایتالیایی قرن سیزدهمی که گزارش خلسهآمیز او از حالت عرفانی بخش عظیمی از گنجینهی لغات باتای در این کتاب را شکل میدهد؛ و مادلین[۲۸]، مجذوبی در سالپهتیه[۲۹] که پیر ژانه، روانپزشک و همکار سابق باتای پیش از جنگ، مشهورترین پژوهش خود، De l’angoisse à l’extase،[۳۰] را به او تقدیم کرده بود. با وجود این، وقتی قرار شد باتای پیشگفتاری بر روایت خود بنویسد، یعنی پانزده سال و خردهای پس از اولین انتشار این کتاب، برای سرلوحهی این مقدمه به سراغ Phänomenologie des Geistes[۳۱] هگل رفت. فراتر از دقت زیاد در عناصر انسانی روایت، زبان مشترک اجداد متنی این روایت، باتای سعی داشت پیکر آگاهی را که هگل در این متن توصیف میکند در شخصیت مادام ادواردا تجسم بخشد: پیکرهای که، به زبان هگل، «فقط زمانی به حقیقت خویش نایل میشود که خود را در جریحهداری مطلق ببیند»، زمانی که حیات روح، «با سلبی بودن مرگ رو در رو میشود و در آن اقامت میگزیند.»
«ساحر»، حدود ۱۳۰۰۰ پیش از میلاد، نقاشی و حکاکی روی سنگ. غار سه برادر[۳۲]، مونتسکیو آوانتس،[۳۳] آغییژ[۳۴]
[۱] . این داستان تا سال ۱۹۶۶ یعنی چهار سال بعد از مرگ باتای به نام مستعار پییر آنژلیک منتشر شده است. مترجم
[۲] . شاید اشارهای باشد به این که وقتی آدم و حوا با فریب شیطان (مار) سیب ممنوعه را میخورند، متوجه لختی خود میشوند. مترجم
[۳] . «کار» (work) معنای دوپهلوی «اثر» را هم دارد. در کتاب «دربارهی ترجمه» پل ریکور دیدم که مدیا کاشیگر به جای اثر از کار استفاده کرده. («برای روشن شدن این آزمون، پیشنهاد میکنم بیاییم و «رسالت مترجم» را- که والتر بنیامین از آن سخن گفته- در زیر معنای دوگانهیی قرار دهیم که فروید به واژهی «کار» میدهد؛ یک بار در آن هنگامی که در یک جستار، از «کار خاطره» و بار دیگر، وقتی در جستاری دیگر، از «کار سوگ» سخن میگوید.» ص ۱۷). مترجم
[۴] . Emotional appeal: کلمهی emotion (که در زبان یونانی به معنای «رقت» و «رنج» نیز هست)، یکی از سه راه متقاعدسازی است که ارسطو شناسایی کرده است. مترجم
[۵] . being هستی، وجود.
[۶] . شاید بتوان گفت همان «سکرات مرگ». مترجم
[۷] . گویا منظور باتای این است که عارفان با خلسهی جنسی خلسهی عارفانه را شناختهاند. مترجم
[۸] . در مورد Excess (افراط) و deficiency (تفریط) (البته در این مقدمه اشارهای به تفریط نشده) و truth (حقیقت) به مطلب جالبی برخوردم با عنوان golden mean (میانگین طلایی). از دیدگاه ارسطو میانگین طلایی، متوسط مطلوب بین دو منتهیالیه افراط و تفریط است. و اینکه میانگین طلایی مشخصهی زیبایی است و بین زیبایی و حقیقت پیوند تنگاتنگی است. شعری از جان کیتس میگوید: «زیبایی حقیقت است و حقیقت زیبایی». مترجم
[۹]. معذرت میخواهم از اینکه همینجا باید اضافه کنم تعریف بودن و فزونی نمیتواند به شالودهای فلسفی متکی باشد، چون فزونی، بنا به تعریف، از هر شالودهای فراتر میرود. به واسطهی فزونی است که بودن، قبل از آنکه هر چیز دیگری باشد، فراتر از تمام مرزهاست. بودن بیشک درون مرزها هم وجود دارد: همین مرزهاست که به ما امکان میدهد از فزونی سخن بگوئیم (من هم از آن سخن میگویم، اما هنگام سخن گفتن یادم نمیرود که گفتار نه تنها اغفالم خواهد کرد، بلکه در حال حاضر هم اغفالم میکند). این جملات که با حساب و کتاب پشت سر هم ردیف شدهاند میتوانند (ممکن) باشند (بیشتر به این دلیل که فزونی استثناست، شگفتانگیز است، معجزهآساست؛ فزونی کشش را تعیین میکند- کشش، اگر نه وحشت، هر چیزی که- خلاصه- بیش از آن چیزی است که هست) اما غیرممکن بودن این جملات از ابتدا بدیهی گرفته میشود. در نتیجه، هیچ زنجیری مرا مقید نمیکند، و هرگز اسیر نمیشوم؛ من اقتداری را حفظ میکنم که فقط مرگ (که ثابت خواهد کرد غیرممکن است خودم را به بودن بدون فزونی محدود کنم) مرا از آن جدا میکند. من آگاهی را رد نمیکنم (آگاهیای که بدون آن نمیتوانستم بنویسم) اما این دستی که مینویسد در حال مرگ است، و فقط از طریق مرگی که بدان وعده داده شده، [دستم] میتواند از مرزهایی بگریزد که در هنگام نوشتن پذیرفته (دستی که مینویسد [این مرزها] را میپذیرد اما دستی که میمیرد آن را رد میکند).
[۱۰] . پس، همین [نوشته] اولین الهیات پیشنهادی مردی است که خنده ضمیرش را روشن ساخته، و کسی که نمیپذیرد چیزی را محدود کند که محدوده نمیشناسد. شما که رنگ و رویتان را با خواندن متون فیلسوفها باختهاید، با ریگی آتشین، روزی را که [این نوشته را؟] میخوانید، علامت بگذارید،! کسی که این فیلسوفها را مجبور به سکوت میکند چگونه [نظر] خود را بیان میکند، اگر نه به طریقی که برای فیلسوفها فهمناپذیر باشد؟
[۱۱] . بعلاوه، میتوانم به این موضوع هم اشاره کنم که افراط همان اصل تولیدمثل از راه جفتگیری است: در واقع، مشیت الهی مقدر ساخت که، از کارهایش پی به اسرارش ببرند! ممکن است هیچ به بشر ارزانی نشده باشد؟ همان روزی که بشر متوجه میشود زمین زیر پایش از دست رفته، به او گفته میشود که [زمین] بنا به مشیت الهی از میان برداشته شده! اما حتی اگر انسان تلافی گناهان کفرگوییاش را داده باشد، ناشادترین انسانها مایهی خرسندی خود را در کفرگویی (با تف انداختن بر مرزهای خویش) مییابند، انسان با کفرگویی است که خداست. در حقیقت، آفرینش کلافی است گوریده، تقلیلناپذیر به هر گونه حرکت روانی مگر قطعیتِ افراطشدهی افراطکاری.
[۱۲] . Eros (شهوت). مترجم
[۱۳] . Being در کل متن «بودن» ترجمه شده است. که معادل آن «هستی» است. با در نظر گرفتن تداعیهای جملهی معروف هملت، «بودن یا نبودن، مسئله این است»، بودن را به هستی یا وجود ترجیح دادم. مترجم
[۱۴] . در این جمله Loss (شکست) با triumph (پیروزی) در مقابل هم به صورت شکست متناظر با مرگ، و پیروزی متناظر با بازیابی هستی به کار رفتهاند. مترجم
[۱۵] . syncopation راهی است که به جذابیت آهنگ خصوصاً در درامز میافزاید و به معنای کاستن از صراحت وزن و تا حدی تأکید در نواختن است. برای مثال، تأکید روی ضربهای بالا به جای ضرب پائین. مترجم
[۱۶]. Poissonniére
[۱۷]. Saint Denis
[۱۸]. Mirrors
[۱۹]. Madam Edwarda
[۲۰]. Sous-madame و معادل انگلیسی آن sub-madam معادلی نیافتم گویا به همان معنای «مامان» است که در فاحشهخانهها به کار میرود. مترجم
[۲۱] . به زبان عامیانه به معنای کس. مترجم
[۲۲]. Les Halles
[۲۳] . گفتم: «خدا، اگر «میدانست»، خوک میبود.« او (گمانم، در آن لحظه، باید بدنی کثیف و موهایی ژولیده داشته باشد) کسی که میتواند این فکر را تا آخرش بفهمد چه وجه انسانی دارد؟ فراتر از همه چیز…. بیشتر، و باز هم بیشتر…. خودش، در خلسهی ورای خلأ. و حالا؟ میلرزم….
[۲۴] . Lubricious حالتی کنایی دارد از روغنی که هنگام سکس استفاده میشود. مترجم
[۲۵] . Violette
[۲۶] . Laure
[۲۷] . Angela of Foligno
[۲۸] . Madeleine
[۲۹]. Salpêtrière
[۳۰] . «از رنج تا خلسه». مترجم
[۳۱] . «پدیدارشناسی روح» مترجم
[۳۲] . Caverne des Trois Frères
[۳۳] . Montesquieu-Avantès
[۳۴] . Ariège
دانلود لینک پی دی اف
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.