گردنهگیر
داستانکوتاه
ذبیح مهدی
۱
قوماندان فولاد با نوک ناخنهایش، آهسته آهسته چرس را ریزه میکرد. روی تختی دراز کشیده بود و سایهی درخت توت از آفتاب میپوشاندش. کلهاش را با تیغ تازه تراشیده بود و آثار چاقو و چره، اینجا و آنجایش به چشم میخورد. بروت های کلفت و هیکل بزرگی داشت. پیراهن گوپیچه به تن کرده بود و ظاهراً بیرمق و بی حال به نظر میآمد. در خیالات خودش سیر میکرد. به جوانیهایش فکر میکرد و به روزگاری که جوان خوشقدوبالایی بود، و در دکان قصابیای شاگردی میکرد. شاگردی در دکان قصابی، آنهم در کشور بیگانه.
ناگهان سر و صدای کسی را میشنود.
– قومندان، قومندان!
فولاد تکان می خورَد و با صدای دورگهاش جواب میدهد:
– بچه دوس. فکر ماره خراب کدی… چی شده؟ چی گپاس؟
غلام با چهرهی استخوانی لاغر و آفتابسوخته، نفسش را قدری راست ساخت و گفت:
– دَ موتر یک خارجی اس. زیاد پیسه داره. چطو کنیم؟
فولاد فکر میکند.
– از کجاس؟
– نمیفامم ولا…
– کافر اس؟
– نخاد…
– بیارینش…
۲
بس کهنه با سرنشینانش در امتداد پیچ های پیدرپی گردنه، فریادزنان و خاکبادکنان به پیش میتاخت. دود غلیظی که از ته موتر پخش میشد، همه جا را آلوده ساخته بود. سر و صدای کودک و زن و پیر و جوان از آن به گوش میرسید. عرق از سر و گردن همه میچکید. هوای گرم، سرنشینان را دیوانه کرده بود. راننده به راههای پر پیچ و خم تکراری خیره شده بود و از این همه رفت و آمد در یک مسیر خسته به نظر می رسید.
از دورترها چیزی به چشمش خورد. سرعت را کم کرد و چشم دوخت به پیش. چوب های دستک و سنگ های بزرگ راه را مسدود کرده بودند. ناگهان فریاد زد:
– دزد! دزد! خانهخراب شدیم…
شور و هلهله در بس افتاد. زن ها و کودکها جیغ می کشیدند و دختر جوانی از هوش رفت. هر کسی در پی پنهان کردن داراییهایش شد. مادری چوری هایش را از دست ها بیرون کرد و آن را زیر لباس پسر کوچکش پنهان ساخت. مرد موسفیدی که عینک کلفتی به چشم داشت، مقداری پول از جیبش درآورد و آن را لای دو چوکی بس فشار داد.
درِ بس با فشار هرچه تمامتر باز شد و سه نفر مسلح وارد شدند. دو نفر شان برای ایجاد رعب و وحشت راننده را زیر ضربات مشت و لگد و کوفتن با قنداق تفنگ گرفتند، و سومی تفنگ را به طرف این و آن نشانه می گرفت تا مبادا از کسی حرکت بیجایی سر بزند. از سر و صورت راننده خون جاری شد و وقتی حسابی از حال افتاد و تفنگدارها یقین حاصل کردند که خطری از جانب او متوجه شان نیست، وارد مرحلهی بعدی کار شدند.
– ساتته بکش دوس بی ناموس…
– بگیرین صیب.
– پیسه داری؟ کجا ماندیش مردگو؟
مرد عینکی دستپاچه جیب هایش را خالی کرد و همه را تحویل داد. تفنگدار پول ها را شمرد:
– کلش چل هزار اس بی غیرتِ بی ناموس ؟ ما ره بازی میتی؟
و بعد به نفر بغل دستش اشاره کرد. تفنگدار دومیبا تمام نیرو به جان مرد عینکی افتاد و پشت و پهلو و سر و صورتش را قنداقپیچ کرد. مرد عینکی در حالی که کم کم خون از شقیقه هایش جاری میشد، فریاد زد:
– از برای خدا… به لحاظ خدا… بد کدم. اینه…
و مابقی پول های را هم که در میان دو چوکی بس پنهان کرده بود در آورد و با شرمندگی به مرد داد. یکی ازتفنگدارها از کمرش یک بوجی کنفی را بیرون کند و تمام غنایم را در آن انداخت. سپس به عینک های پیرمرد خیره شد و آن را از چشم هایش با خشونت برداشت. کهنه و فرسوده به نظر میرسید. دوباره آن را به سویش انداخت. خیالشان از بابت این مرد راحت شده بود. دیگر چیزی برایش باقی نگذاشته بودند. نوبتیک زن جوان رسید. چوری های طلا را از دستانش به زور بیرون کشیدند. ولی گوشواره هایش را پیش از آن که از گوش هایش بکنند، خودش درآورد و تحویل داد.
ضمن این که فحش های رکیک و زشت از زبان تفنگدار ها بلند میشد؛ رفته رفته بوجی روی شانههایشان نیز سنگین تر و سنگین تر میشد.
مرد جوانی با مو و ابروی سیاه و ریشِ مرتب و پرپشت، بی حرکت روی صندلی نشسته بود. لباسهای خوشرنگ به تن داشت و خوشتیپتر از دیگران به نظر میرسید. تفنگدارها مستقیماً بهش نزدیک شدند و شروع کردند به تلاشی و بازرسی او. وقتی تفنگدار از جیب این مرد بستههای پول را بیرون آورد، خودش نیز در حیرت رفت. باورش نمیشد؛ دالر بود.
یکی از مسافران موتر فریاد زد:
– یک ذره غیرت داشته باشین. خارجی اس… خارجی ره لُچ میکنین؟
– خارجی اس، خارجی باشه… ما به خارجیا خط ندادیم که غرضشان نداریم…
کسی دیگری دست از جان شست و خودش را درگیر ماجرا ساخت:
– همی اس مهماننوازی؟ آدم مهمانشه لچ می کنه؟
کسی دیگر:
– خرس د خانهی کس داخل شوه، ای رقم نمی کنن!
تفنگدار در حالی که از غضب دندانهایش را میخایید فریاد زد:
– دانِته بسته کو اگه نی غارغارت می کنم…
و شروع کرد به وارسی بکس ها و سایر وسایل سفر این مرد.
– اوهو…هوو… کامره؟ ای چیست؟ کمپیوتر همی اس؟
و همه را با عجله داخل بوجی انداخت. تفنگ داری که مسئولیت تامین امنیت را داشت، تفنگ دار دوم را صدا زد:
– غلام… غلام… اینجه بیا…
غلام به طرف درب ورودی برگشت و به دوستش نزدیک شد.
– چی گپ اس؟
– یک دفه همرای قومندان گپ بزن. خارجی اس… د جنجالش نمانیم؟!
– د قصیش نباش… چیزی نمیگه…
– گپمه گوش کو…یک دفه برش بگو…
چاره نداشت. باید به قوماندان خبر میداد.
غلام از دروازهی بس خارج میشود و به سرعت به سمت درهی کوچکی در همان نزدیکی میدود. دیگر تفنگداران دورادور اتوبوس را حلقه بسته بودند و کسی نمیتوانست دور از چشم آنها حتا نفس بکشد.
۳
قوماندان فولاد در حالی که همچنان روی تختش دراز کشیده، با چشم های از حدقه درآمده به طرف مرد خارجی نگاه میکند. ابروهای پر پشت و سیاهش سایهی سنگینی روی چشم های پرفروغش انداخته بود و چهره اش را وحشتناک تر میساخت. تا این لحظه مرد خارجی هیچ سخنی بر زبان نیاورده است.
– از کجاستی او کافر؟ زبانمه میفامی؟
– بلی میفهمم. از ایران هستم.
– اوهوهووو. از کجای ایران؟
– از مشهد…
– کجای مشهد؟
– جنوب مشهد…
– کجای جنوب؟
– دروار…
– راست میگییا بگویم که غار غارت کنن؟
– راست میگم. به خدا دروغ نگفتم.
– خی بگو قصابی سجادی دَ کجای دروار اس؟
– ولا چی بگم. شاید… شاید در خیابان دریا باشد، میدان ترهبار …
– شاید شاید نگو… اسیا نیس؟
مرد ایرانی در فکر فرو میرود. نمیداند چه بگوید. وقت تنگ است. دستپاچه به نظر میرسد.
– است!
قوماندان فولاد عصبی تر به نظر میرسد. طوری که انگار با خودش حرف میزند:
– خی راست میگی!
آهسته از جایش بلند میشود و راه میافتد.
– دَ ایران شاگرد یک قصاب بودم.یازده سال برش کار کدم. بسیار سرم ظلم میکد…
در اینجا سخنش را قطع کرد و به فکر فرو رفت. یک نخ سگرت را گرفت و تنباکویش را خالی کرد. سپس اندک اندک چرسهای میده میده شده را در سگرت انباشت. نوک کاغذی سگرت را تاب داد و گوگرد را روشن کرد. کش عمیق و سینهای کرد و ادامه داد:
– چی دنیایی اس… به خاطرِ که مه مهاجر بودم پیسایمه پیش صاحب کارم میماندم که دَ جای امن باشه… روزی که میامدم وطنیک ملیون و هشت صد هزار پیشش داشتم. گفتم پیسیمه بتی. گفت کدام پیسه؟ گفتم مگم پیسایمه پیش تو نمانده بودم؟ گفت برو بابا تو هم وقت گیرآوردی… (ادا درمیآورد) کدام پول؟ کدام کشک؟ باز مره از دوکانش بیرون کد…
سرفههای پیهم مجال حرف زدن را برایش نداد. آب در چشمهایش حلقه بست. همانطور که چرس میزد و راه میرفت به شدت عصبانیت و سرخی چشم هایش افزوده میشد. دستمال گل سیب را از جیبش بیرون کشید و در حالی که کلهی کل و عرق کردهاش را پاک میکرد؛ کم کم چهرهی دود کردهاش باز شد و لبخند کمرنگی در آن به چشم خورد:
– کلشان ای رقم نبودن… یادش به خیر… خوب خوب رفیقا هم داشتم. مجید، محسن، علیاکبر…، یادشان به خیر…
غلام را صدا می زند:
– غلام… به مهمانم چای بیار…
– به سر و چشم قوماندان…
– ایرانی… ایرانی… برم نگفتی که دَ اینجه چی میکنی؟ چرا آمدی؟
– آمدم برای کودکان تان مدرسه بسازم.
– مکتب؟
– بلی…
– دَ کجا؟
– در درواز بدخشان…
– خو؟ از ما نترسیدی؟ حالی چی میخایی؟
– هیچ. اگه پول و وسایلمو ازم نگرفتین که میرم مکتب تون رو میسازم. اگه هم گرفتین دوباره بر میگردم ایران. از شما تشکر هم میکنم که به من کاری نداشتید.
– مکتب… مکتب… مکتب… تو چقه احمق استی. مکتب چی کار میایه؟ چرا به ما تفنگ ناوردی؟ دَ انقلاب مکتب کار میایه یا تفنگ؟…
مرد ایرانی سرش را پایین میاندازد.
– ولله چی بگم…
– فیر کدنهیاد داری؟
– فیر؟ آتش کردن؟
– ها…یاد داری؟
– تا به حال فیر نکردم.
قوماندان رو بهیکی از مردانش فریاد میزند:
– قادر… تفنگته برش بتی…
قادر تفنگش را میآورد. قوماندان الاغی را در دامنهی کوه به مرد ایرانی نشان میدهد. کوچک به نظر میرسد.
– اونو خره میبینی؟ بزنش…
– من نمیتونم…
– گفتم بزنش…
مرد ایرانی تفنگ را میگیرد. با دستان لرزان به طرف الاغ نشانه میرود؛ اما هرچه کوشش به خرج میدهد؛ تفنگش آتش نمیکند.
قوماندان با افرادشیکباره قاه قاه میخندند.
– ایرانی بی غیرت… اول مرمیره تیر کو…
مرد ایرانی کوشش میکند اما بی نتیجه است. قادر با خشونت تفنگ را از دستش میگیرد؛ گیتاش را میکشد و قیدش را پایین میآورد.
– اینالی بزن…
مرد ایرانی با دستان لرزان الاغ را نشانه میگیرد. چشمانش را می بندد. تمام کوشش را به خرج میدهد، شلیک میکند. صدای تیر در تمام دره میپیچد. بلافاصله باز هم خندهی همه بلند میشود.
– زده نتانستی…
– زده نتانستی…
– ایرانی دگه…
۴
تفنگدار ها بس را همچنان زیر نظر داشتند. سر و صدای کودکان خردسال از بس تا دوردست ها به گوش میرسید. زن ها مردان تفنگدار را به کودکان شان نشان میدادند و با التماس از کودکان شان میخواستند که سر و صدا نکنند. ولی انگار گوش کودکان گرما زده به این حرف ها آشنا نبود.
ناگهان صدای تیر در گردنه پیچید. سکوت در بس برقرار شد. همه با بهت و حیرت بهیکدیگر نگاه میکردند.
– خارجی ره زدن؟
– بیچاره خارجی ره زدن!
– ظالمای خدا نترس… حیف…
– مسلمان آدم بود بخدا…
– خوب جوانی داشت… هی هی هی
تفنگدارها حتا به همدیگر نگاه نکردند. برایشان عادی بود.
۵
دو ساعت از گفتگوی قوماندان فولاد با مرد ایرانی میگذشت. کم کم دلهره مرد ایرانی را دیوانه میکرد. نمیدانست که این جماعت چه از جانش میخواهند. بالاخره پولش را میگیرند و رهایش میکنند یا هم پولش را میگیرند و هم خودش را خواهند کشت. نمیدانست. با این هم، در این مورد هیچ چیزی به قوماندان فولاد نگفت. قوماندان فولاد با غضب گفت:
– حتماً میفامیکه ما اینجه چرا کمین میکنیم؟
– بلی بلی میدانم.
– بچا خرچ و مصرف دارن. چوچه دار استن…
– بلی همین طور است.
– نگفتی که چی تصمیم داری؟ چی میکنی؟
– اگر پول و وسایلمو بگیرید، بر میگردم ایران ولی اگر رهایم کنید، میروم پی کارم.
قوماندان فولاد قاه قاه میخندد. همه به دنبال او میخندند. قوماندان فولاد دست مرد ایرانی را میگیرد و به طرف بس راه میافتد. وقتی از بس میبینند که مرد خارجی زنده است؛ همه خوشحال میشوند. غلام بوجی سنگین وسایل و پول مردم را از بس پایین میآورد. ظاهراً همه را لُچ کرده اند.
قوماندان فولاد رو به مرد ایرانی میگوید:
– خو ایرانی… میری؟
– اگه اجازه بدین…
– یک چند روز مهمان ما نمیشی؟ همرای بچا ساتت تیر میشه…
– خیلی ممنون. کار دارم… اگه لطف کنین و بذارین برم خوشحال میشم…
– خو خو…
قوماندان با صدای بلند غلام را صدا میکند:
– غلام! غلام… تمام پیسا و وسایلشه برش پس بتی.
غلام دستپاچه و سراسیمه خودش را به قوماندان میرساند و ناباورانه در گوشش میگوید:
– قمندان صایب. بیست و هفت هزار دالر اس. کلشه برش پس بتیم؟
قوماندان فولاد با جدیت میگوید:
– یک لک دالرم اگه باشه برش پس بتین. زود…
– مگم ما خو…
قوماندان با عصبانیت حرفش را قطع میکند:
– نفامیدی چی گفتم؟
– فامیدم…به سر و چشم صایب…
غلام تمام وسایل و پول های مرد ایرانی را از میان بوجی بیرون میکشد. پول هایش را به دستش میدهد و وسایلش را میبرد در بکس و بقچه اش جابجا میکند. سپس به سایر افراد دستور میدهد:
– سنگا و دستَکا ره وردارین… راه ره ایلا کنین…
قوماندان فولاد در حالی که برق شوق و خوشحالی در چشم هایش میدرخشد به مرد ایرانی میگوید:
– به خیر بری ایرانی…
مرد ایرانی هنوز حیران است که چی میبیند و میشنود. چرا اینطوری شد؟
– سلامت باشید. لطف کردید…
با قوماندان دست میدهد و به طرف بس راه میافتد. اولین پله را از بس بالا نرفته است که باز صدای قوماندان فولاد را میشنود:
– ایرانی صبر کو…
دست و پای مرد ایرانی میلرزد. بر میگردد. قوماندان فولاد به طرف غلام میرود و بوجی پر از وسایل را ازش میگیرد:
– ایرانی… تو دَ اینجه مسافر استی…
سپس لبه های بوجی را تا میکند و محتوای آن را بالا میآورد و در حالی که به وسایل سرقت شده از سرنشینان اتوبوس اشاره دارد میگوید:
– کدام چیز اگه کارت باشه؟ کدام امر و خدمت اگه باشه؟
مرد ایرانی با صدای لرزان جواب میدهد:
– خیلی ممنونم آقا… به چیزی ضرورت ندارم. متشکرم…
– خی برو خدا پشت و پنایت…
مرد ایرانی وارد بس میشود. بس به راه میافتد و کم کم سرعت می گیرد؛ و در حالی که حجم بزرگ دود از عقب آن خارج میشود، در خمِ گردنه از چشم ها ناپدید میگردد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
Afarin Zabih. Ham este.dad dari o ham dar khatte dorosti hasti. Omidvaram nevisandeye bozorgi shavi
پنجشنبه, ۲۰ام آذر, ۱۳۹۳