ـ عزیزم، اول باید نوار موم رو با دستت ماساژ بدی تا گرم بشه، بچسبونی روی دستت و بعد هم بکنیش. ـ میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ ـ آره، عزیزم. باور کن اصلا درد نداره. من خودم از اینا استفاده میکنم. حساسیت هم نمیده. صورتش را با ماسک پوشانده. چشمهای سیاهش اما از پشت آن پیداست. قرار را میگذاریم برای یک روز دیگر؛ جایی دور از همهمه مترو و نگاه آدمها.
تلفن که میزنم، مرا یادش است و گرم صحبت میکند.در پارک حقانی قرار میگذاریم. از دور دستی تکان میدهد و همینطور که نزدیک میشود دور و بَر را خوب ورانداز میکند. همان روز اول قرار گذاشتیم نه خبری از عکاس باشد نه حرفی از اسمش. دانشجوی سال سوم حسابداری دانشگاه آزاد است. زیباست.
میخندد. در یکی از روزهای زمستان، که با مترو از دانشگاه به خانهشان در شرق تهران برمیگشته، تصمیم میگیرد برای خودش کار و کاسبی راه بیندازد: «همیشه دوست داشتم کار کنم. سابقه کار نداشتم و بهخاطر کلاسهای دانشگاه نمیتوانستم تماموقت کار کنم. هر جا هم میرفتم دنبال کار به همین دلایل میخواستند چندرغاز بیندازند جلوی آدم و کار صد نفر را از او بکشند. یک روز که از دانشگاه به خانه برمیگشتم به ذهنم رسید توی مترو فروشندگی کنم.»
موضوع را که با خانواده در میان میگذارد، مخالفت میکنند. پدر ناراحت میشود که مگر من چیزی برای تو کم گذاشتهام؟ برادر و خواهرش هم که ترس از آبرو دارند: «میخواهی آبرویمان برود؟ بچهها تو را توی مترو ببینند، میمیریم از خجالت.» دختر اما به این حرفها اعتقادی ندارد؛ استقلال میخواهد و کار: «من از روی فقر این کار را نمیکردم، پس خجالت نداشت. پولدار نبودیم اما فقیر هم نبودیم. زندگی معمولی داشتیم. اصلاً مشکلِ من پول نبود، میخواستم مستقل باشم و کار و زندگی داشته باشم. کار برایم عار نبود. چه فرقی میکرد در مغازه فروشنده باشم یا در مترو؟ کار خلاف که نمیخواستم بکنم.»
راضی کردن خانواده یک ماهی طول میکشد. ماسک سفید روی صورتش میشود وسیله روسفیدی خانواده: «بعد از مدتی خودم دیگر به این ماسک عادت کرده بودم. خانوادهام راست میگفتند. دستفروشی در مترو از نظر خیلیها بد است. راستش خودم هم دوست نداشتم بچههای دانشگاه بفهمند در مترو کار میکنم.»
از دانشگاه که میآید در یکی از ایستگاههای مترو پیاده میشود. میرود دستشویی، مانتویش را عوض میکند و ماسکش را به صورتش میزند. آدم دیگری که شد، سوار قطار بعدی میشود: «چند باری شده که از بچههای دانشگاه سوار شوند. اگر قطار هنوز حرکت نکرده باشد، پیاده میشوم. وگرنه هر جوری که شده سعی میکنم مرا نبینند.»
خوشتیپ است. میگوید لباسهایش را با دقت انتخاب میکند تا سر و وضعش خوب باشد: «خیلیها لباسهای پارهپوره را برای این کار انتخاب میکنند. اما من دوست دارم همیشه مرتب باشم. اینجا درآمدم خوب است. بدم میآید آدمها به من ترحم کنند.»
حالا بعد از چند ماه که از شروع کارش گذشته خانواده هم دست به دستش دادهاند. برادرش بعضی وقتها برای خرید اجناس با او میرود. پدرش به او افتخار میکند. اما خواهر هنوز دلش با این کار صاف نیست. مادر هم که مادر است و پر از اضطراب: «مادرم ساعتی یکبار زنگ میزند. همهش دلشوره دارد که نکند در این برخوردهای شهرداری با دستفروشان مترو اتفاقی برایم بیفتد.»
بعد از خودکشی آن دستفروش جوان در ایستگاه گلبرگ، تا یک هفته سر کار نرفت. نگرانی خانواده از این اتفاق آنقدر زیاد شده بود که باز شروع کردند به مخالفت. بالاخره، بعد از یک هفته، دخترک خانواده را قانع کرد که خطری تهدیدش نمیکند: «خودم استرس گرفته بودم. من آن روز در مترو نبودم، ولی بعضیها میگفتند پسره دستفروش بوده. قبلاً هم برخورد با دستفروشها در مترو اتفاق افتاده بود. اما اینکه این برخورد در نهایت به مرگ کسی منجر شود استرس به جانم انداخت. همین بود که دل به اضطراب خانواده دادم و مدتی سر کار نرفتم. بعد دوباره خانواده را آرام کردم و به کارم برگشتم.»
کارش را پر از استرس میداند. وسایلش را در یک کولهپشتی جا میدهد تا هم راحتتر حملشان کند و هم راحتتر از چشمان مأموران شهرداری پنهانشان کند. با همه اینها از کارش راضیاست: «اینجوری خودم رئیس خودم هستم. هر وقت بخواهم کار میکنم و هر وقت نخواهم کار نمیکنم. لازم نیست به کسی جواب پس بدهم. تمام سود کار برای خودم است. درسم را میخوانم و موقع امتحانات هم به خودم مرخصی میدهم.»
دخترک پر از رویاست. از وقتی شروع به کار کرده است کمتر خرج میکند. تصمیم دارد با درآمد دستفروشیاش مغازهای اجاره کند و با برادرش همانجا کار کند. میخواهد فوق لیسانس بخواند. میگوید کار مترو برایش دائمی نیست، نردبان است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.