دستم را در دستش گرفت و به دنبال خودش کشید. پس از عبور از راهرویی پر و پیچ خم در اتاقی رو به دیوار نشاندم، دستبندم را باز کرد، چشمبندم را بالا داد و رفت. کس دیگری از پشت سر برگهایی را مقابلم گذاشت با همان سربرگ معروف “النجاه فی الصدق”. حالا دیگر باید باورم میشد که در بازداشتگاه اداره اطلاعات هستم.
اسم و بقیهٔ اطلاعات شخصی را در فرم مینویسم، اما جایی که نوشته مذهب خالی میگذارم. برگه را که برمیگردانم، میپرسد: بهایی هستی؟ جواب میدهم: نه! ـ پس کمونیستی؟ ـ نه! ـ سنی یا شیعه؟ ـ هیچ کدام! و قبل از اینکه بخواهد باز تکرار کند میگویم مذهب را ننوشتم چون قانونا حق دارم اینجا ننویسم. و او که به نظر میرسد تنها وظیفهاش ثبت مشخصات متهمان قبل از ورود به سلولشان در بازداشتگاه است و درکش از قانون محدود به وظیفهایی که بر عهدهاش گذاشتهاند، میخواهد حتما اسم مذهبی را بگویم تا بنویسد.
یکی از اولین جلسات بازجویی،یکی از همان بازجوهایی که به ترتیب نقشهای”خوب “و “بد” را بازی میکردند تا رگ خوابت را پیدا کنند و بالاخره به حرفت بیاورند، صحبتهای آن روزش را با این سوال آغاز کرد که پدر و مادرت نماز میخوانند؟ و پاسخ صادقانهٔ من “نه ” بود و سوال بعدی او “چرا”؟ ـ همینجوری، مثل بقیهٔ مردم هیچ دلیلی برای نماز نخواندن ندارند. ـ ولی مسلمانها نماز میخوانند. ـ ولی من مسلمانهای زیادی را دیدم که نماز نمیخوانند. _ شاید پدر و مادرت اصلا مسلمان نیستند؟! از سوالش ترسیدم! برای یک لحظه به همهٔ کسانی فکر کردم که وقتی میخواستند از نظر خودشان تخریبشان کنند، به دروغ میگفتند”بهایی” شدهاند! یهویادم آمد که در بین کتابها و مجلاتی که از اتاقم همراه خودشان آوردند، چند جزوه در مورد آیین بهایی بود که پدر یکی از دوستانم داده بود تا بخوانم. باز بیشتر ترسیدم.
داشتم در ذهنم جمع و جور میکردم که اگر در مورد آن جزوهها پرسید، چه بگویم که باز ادامه داد، شاید مثلا “علی اللهی”باشند، “اهل حق”، “شیطان پرست”(۱). اسم پدربزرگت هم که “حقعلی” است!
این را که گفت در تاریکی پشت چشمبند چهرهاش مثل برق از جلو چشمانم گذشت. وقتی که هنگام تفتیش خانه توسط ماموران، او که به نظر میرسید مقامش از بقیه بالاتر باشد، شناسنامهٔ مامان را از داخل یکی از کشوهای دراور برداشت، نگاه کرد و بعد سر جایش گذاشت. این صدا و آن تصویر به هم میخوردند. چه راحت خودش را لو داد او که اصرار داشت تا همیشه برایم ناشناخته باقی بماند.
راست میگفت خانواده مادرم “اهلحق” بودند و اسم پدرش هم حقعلی. ولی هیچ وقت احساس تعلق مذهبی نداشتند و هیچ کدام از آداب و رسوم آیینی را به جا نمیآوردند. جز اینکه هر بار به وقت گرفتاری نذر و نیاز (۲) کنند. حتی زمانی که من جوانتر بودم و خارج از آموزههای مذهب رسمی حاکم، میخواستم در مورد مذهبی که پیشینهٔ خانوادگیام بود بیشتر بدانم، آنها هیچ کمکی نتوانستند بکنند و این شد که برای مدت کوتاهی سر از محافل “مکتبیها”(۳) درآوردم که به صورت مخفیانه و غیررسمی برگزار میشد. جلساتی که حق نداشتیم با کسی در مورد آنها حرف بزنیم.
راستی اگر بخواهند در مورد آن جلسات بپرسند باید چه جوابی بدهم. با وجود اینکه خیلی سال از آن گذشته و من هم هیچ وقت و هیچ کجا در موردش حرفی نزدم. ولی خب اینها ادعا میکنند همه چیز را در مورد من میدانند. نپرسیدند، اصلا نمیدانستند. مثل خیلی چیزهای دیگری که نمیدانستند و ادعا میکردند میدانند.
اینها ادعا میکنند همه چیز را در مورد من میدانند. نپرسیدند، اصلا نمیدانستند. مثل خیلی چیزهای دیگری که نمیدانستند و ادعا میکردند میدانند.
بعد از آن جلسه، باز هم بر سر مذهب بازجویی شدم. اعتقادات مذهبی خودم، خانوادهام و حتی دوستانم. ارتباط داشتن با بهاییها و اهل سنت و… بعد از یکی از همین جلسات بود که وقتی بازجو نگهبان را صدا زد تا من را به سلول برگرداند، به او گفت:” قبل از اینکه بره سلوش ببرش وضو بگیره و یه قرآن هم بهش بده، بلکه آدم شه! ” قبل از آن هم چند بار توصیه کرده بود حالا که در سلول تنها هستم، از این فرصت استفاده کنم برای فکر کردن به خدا و ایمانم را قوی کنم و نماز بخوانم.
در تمام چهار ماه بازداشتم تنها کتابهایی که در اختیارم گذاشتند، همان یک قرآن بود و بعدش هم یک شاهنامه. انگار اسلامیت و ایرانیت دو ارزش نداشتهٔ من بودند که قرار بود با تکرار مطالعهٔ این دو کتاب در تنهایی سلولم به حقانیت آنها پی ببرم. الان با گذشت چهار سال از آنچهار ماه دقیقایادم نیست از سر اجبار تنهایی طاقت فرسای سلول انفرادی چند بار خطوط درشت و سیاه قرآن را دوره کردم در آنچهاردیواری کوچک سفیدِ سفید…
یک ماه آخر بازداشتم بود که از آن سلول به یک سلول سه نفره انتقالم دادند و با یک”کرد سنی” که به اتهام “سلفیگری” بازداشت شده بود همسلول شدم. قرار بود بعد از ۸۰ روز انفرادی حالا تنهاییم را با کسی پر کنم که صبح تا شب میخواست برایم نقش معلم دینی را ایفا کند. آنجا بود که دلم برای جلسات بازجویی تنگ میشد، انگار آنجا دست بالاتر داشتم و حداقل زمانی هم برای گوش دادن به من بود، نه اینکه کسی بخواهد یکسره موعظهات کند.
دریکی از جلسات بازجویی که از همان اول با ضربات مشت و لگد شروع شد و با تحقیر و توهین ادامه یافت. صدایی متفاوت از همهٔ صداهایی که تا آن روز شنیده بودم چند بار در گوشم تکرار کرد شما کُردها هر جا باشید عامل ناامنی و آشوبید… او که ادعا میکرد همهٔ کردستان را مثل کف دستش میشناسد و میخواست بداند اصالت خانوادهام به کدام منطقه برمیگردد وقتی فهمید، مرتب تکرار میکرد: “آها پس شیطان پرستید… دست من بود همهتان را میکشتم. اگر بدانم چه کسی کیانوش آسا (۴) را کشته، دستش را میبوسیدم.” در برابر توهینهایش ساکت نماندم. گفتم حق نداری به خودم، خانوادهام، کیانوش آسا و هیچ کس دیگری توهین کنی… حق نداری، حق نداری، حق نداری… مثل خودش چند بار تکرار کردم. محکم هم گفتم. او هم محکم زد زیر گوشم.
نه از درد آن ضربات که از درد توهینهایش بغض کردم و نگه داشتم تا وقتی به سلولم برگشتم. نه آنجا و نه اینجا نمیخواستم خرد شدنم را، گریه کردنم را کسی ببیند. همسلولیم داشت خودش را برای خواندن نماز آماده میکرد. دیده بودم بارها که بعد از نماز، وقت دعا آرام آرام اشک میریزد. بهانهایی میخواستم برای خالی کردن خود. من هم رفتم و گوشهٔ دیگر سلول ایستادم و با صدای اذان، های های زدم زیر گریه… نذز کردم نیاز (۵) بدهم که زودتر تمام شود تا تمام نشدم.
* * * *
پ. ن
۱- “اهل حق” نام دیگر آیین”یاری” است. به پیروان این آیین”یارسان” میگویند. “علیاللهی” و “شیطان پرست” نامهایی است که به اشتباه یا به نیت تخریب برای این آیین استفاده میشود.
۲ـ ۵. نذر و نیاز از واجبات یارسان است و در نزد اهل حق از اهمیت و احترام ویژهای برخوردار است.
۳. یکی از گرایشاتیا فرقههای اهل حق
۴. کیانوش آسا از کُردهای یارسان بود که در جریان تظاهرات ۲۵ خرداد سال ۱۳۸۸ توسط نیروهای مسلح وابسته به دولت در میدان آزادی تهران کشته شد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.