پسر آخرین تلگرافش را هم در دفترِ وکیل به منشی تحویل داد و از خیابان بیکمن پِلِیس سرازیر شد تا به مجتمع آپارتمانی رسید. با آسانسور به طبقهی ششم رفت، دری را که میخواست پیدا کرد، زنگ زد و منتظر ماند. چند لحظهی بعد در باز شد و زنی بلوند از لای در به او نگاه انداخت. وقتی پسر را دید در را کامل باز کرد، و خودش هم بیحرکت در آستانهی در باقی ماند، در حالی که با خونسردی سر تا پای پسر را ورانداز میکرد. زنِ زیبایی بود، و پسر در حالی که نگاهش را به زیر انداخت و منتظر ماند تا زن چیزی بگوید، حس کرد رنگ چهرهاش عوض میشود.
عاقبت زن پرسید: «دوچرخهاتو کجا پارک کردی؟»
پسر گفت:«ما دوچرخه نداریم. باید پیاده میاومدم.»
«واسه همینه که اینقدر زود رسیدی؟»
«تا میشد تند اومدم. قبلاز اینجا باید چارجای دیگه هم وامیستادم.»
«گوشه کنایه نزدم. زودتر از اونی که فکر میکردیم رسیدی. میشه چند دقیقه صبر کنی؟ شوهرم دستش بَنده.»
پسر گفت: «منتظر میمونم.»
«پس بیا تو.» زن عقب رفت و پسر به دنبالش آمد داخل آپارتمان. وارد که میشد بلافاصله متوجه شد اتاق با مبلمانی گرانقیمت تزئین شده است، و در عین حال رایحهی شیرین محوی را هم، انگار که از جایی در دوردست، تشخیص داد که در فضای اتاق شناور بود. با احترامی آمیخته به تعجب دور و برش را تماشا کرد، به هرجای آن اتاق بزرگ که نگاه میکرد، اثاثیهی گرانقیمتی میدید. چندین و چند عکس گوشه و کنار اتاق به چشم میخورد و پشتسرِ زن، سیگاری در یک زیرسیگاری نقره دود میکرد.
زن به طعنه پرسید: «چطوره، خوشت میآد؟»
پسرگفت: «ببخشید. فقط یه نگاهی انداختم.»
«معذرتخواهی لازم نیست. هر چهقدر دوست داری نگاه کن. این امتیازیه که ما واسه طبقهی کارگر قائلیم.»
زن به آن سوی اتاق رفت، سیگار را برداشت و خاموشش کرد. آرام چرخید و به پسر نگاه کرد.
«شرط میبندم عین خونهی خودتونه.»
پسر ساکت ماند. وسط اتاق ایستاد، احساس گرما و معذب بودن میکرد، و کلاهش را آرام در دستانش جابهجا کرد.
زن دوباره گفت: «مگه نه؟»
پسر آهسته جواب داد: «نه.»
«چهطور؟ فکر کنم خونهتون قشنگتر هم باشه.»
پسر چیزی نگفت.
«مگه نه؟»
پسر گفت: «خونهی ما قدر اینجا خوب نیست.»
زن رویش را از او برگرداند و یک نخ سیگار از یک جعبهی عاج برداشت. روی میز چندتایی لیوان، یک بطری ویسکی و یک بطری سودا بود. زن سیگارش را روشن کرد و در حالی که دود را از گوشهی دهانش بیرون میداد، به طرف پسر چرخید.
زن پرسید:« جای قشنگیه، نه؟»
پسر گفت: «آره، خیلی قشنگه.»
«لابد فکر میکنی هر کی اینجا زندگی کنه میتونه زندگی شادی داشته باشه» وقتی دید پسر جوابش را نمیدهد، پرسید:«مگه نه؟»
پسر سرش را پایین انداخت و به کف اتاق نگاه کرد: «نمیدونم.»
«خودتو به اون راه نزن. خودتم خیلی خوب میدونی که میتونه. مگه نمیدونی پول چه قدرتی داره؟»
پسر سرش را بالا آورد و به چشمهای زن نگاه کرد. گفت: «حالا چرا به من پیله کردی؟ من که کاریت نکردم.»
زن دستش را بلند کرد و روی گونهاش کشید، جای دستش رد رنگپریدهای افتاد که بلافاصله محو شد، و با آمیزهای از تشویش و پشیمانی لبهایش را روی هم فشار داد. «ببخشید. نمیخواستم پیله کنم. ناراحتم. باید تا شوهرم بیاد باهات صحبت کنم و نمیدونم چی باید بگم.»
پسر که متوجه شد زن تحت فشار عصبی است، لبخند زد. زن خیلی زیبا بود و دلِ پسر به حالش میسوخت.
زن پرسید: «اسمت چیه؟»
«سیدنی.»
مردی از یک اتاق دیگر داد زد: «کیه؟»
زن گفت: «پِـیکه.»
«قیافهاش چطوره؟»
زن پسر را نگاه کرد. پسر بیحرکت ایستاده بود، کلاهش را آرام در دستانش میچرخاند و مانده بود که آنها با او چه کار دارند.
زن گفت: «خوشگله. اما خیلی جوونه.»
صدای قدمهایی که روی سرامیک مینشست، به گوش رسید و مردِ لاغرِ میانهسالی وارد اتاق شد، لباسخوابِ آبی سیر پوشیده بود، حولهای دور گردن داشت و یک تیغ خودتراش در دست. همانطور که پسر را ورانداز میکرد به سردی برایش سر تکان داد. زن گوشهی کاناپه نشست. کفشهایش را درآورد و پاهایش را زیرش جمعکرد.
مرد خمی به ابرو داد و گفت: «عین اِواخواهراس.»
زن به تلخی گفت: «اینم شانسِ منه دیگه.»
«برش میگردونم.» مرد قدمی به طرف پسر برداشت و لبخند زد: «ببین، برمیگردی دفتر و بهشون میگی یه پسرِ بزرگتر بفرستن. ما یه ماموریت ویژه داریم و یه پسر بزرگتر میخوایم. فهمیدی؟» پسر سری تکان داد و برگشت که برود.
زن گفت: «بذار بمونه، فکر کنم با این بهتر باشه.»
«واقعاً همچین فکری میکنی؟»
زن با سر تایید کرد. مرد به سمت پسر چرخید: «خیلی خب. پس من چند دقیقه دیگه میآم پیشت. بشین و منتظر باش. بهش یه مشروبی چیزی بده، اِسکِلی.» این را به زن گفت و اتاق را ترک کرد.
«بشین سیدنی.» پسر عرض اتاق را پیمود و روی یک صندلی روبهروی زن نشست. «و اینقدر هم معذب نباش. هیشکی قرار نیست اذیتت کنه.»
پسر کلاهش را روی میزی کنار صندلی گذاشت و با کمرویی نگاهی به اطراف اتاق چرخاند، معذب بود چون زن داشت نگاهش میکرد. عکس پسر خوشتیپی با لباس فوتبال روی دیوار بود، و او مانده بود که عکس پسر زن است یا نه. زن خیلی جوانتر از آن بود که مادر آن بچه باشد. بوی خوش داخل اتاق داشت محوتر میشد، و پسر ناخودآگاه در پی آن بو کشید.
زن پرسید «چیزی شده؟»
پسر گفت «هیچی.»
«از من نترس. چی رو داشتی بو میکشیدی؟»
پسر گفت «بوی شیرینی تو هواست. مثل عطر.»
«عوده. قبل از اومدنت روشن کردم. مشروب میخوری؟»
پسر سرش را به علامت منفی تکان داد.
«فکرشو میکردم. واسه مشروب خیلی جوونی.»
پسر گفت «ولی من میخورم.»
«ویسکی؟»
به دروغ گفت «بعضی وقتا. ولی آبجو دوست دارم.»
«چند تایی تو آشپزخونه هست. یه بطری میخوای؟»
«نه ممنون. سر کار اجازه نداریم مشروب بخوریم.»
«سیگار میکشی؟»
«سیگار هم اجازه نداریم.»
زن گفت «بیا یه دونه بکش. به هیشکی نمیگم. خوب بهت پول میدن؟»
«خوبه تقریباً.»
«هفتهای چهقدر در میآری؟»
پسر توضیح داد «زیاد هم در نمیآرم. فقط بعد از مدرسه کار میکنم. اونایی که کل هفته رو کار میکنن خوب درمیآرن.»
زن در جایش صاف نشست و در حالی که سیگارش را له میکرد گفت «عوضش امروز خیلی درمیآری». کمی ویسکی در یک گیلاس ریخت و کمی سودا به آن اضافه کرد. وقتی داشت گیلاس را سریع و دایرهوار میچرخاند، چند لحظه به مشروب خیره شد. بعد گیلاس را بلند کرد و آن را سرکشید. پسر، به چهرهی زن نگاه کرد. زن بیدرنگ مشروب را بالا رفت. گیلاس را که پایین میآورد گفت «تو پسر خوشگلی هستی. شرط میبندم دخترای مدرسه خرابتن.» پسر رو برگرداند و از شرم سرخ شد.
«با دخترا میری بیرون؟»
پسر با سر تأیید کرد.
«شرط میبندم خیلی تو دست و بالت هست.»
پسر گفت «فقط یه چندتایی.» ذوق کرد که زن اینطور خیال کرده.
«زیاد گیرت میآد؟»
پسر که منظور زن را نفهمیده بود، با تعجب به سمت او چرخید. زن دوباره گفت: «میدونی منظورم چیه. هنوز دستنخوردهای؟» چهرهی پسر از شرم برافروخت و خیره شد به یک تکه قالی میان پایههای یک میز گرد که جلوی پنجرهی بزرگ اتاق بود.
«اگه نمیخوای مجبور نیستی جواب بدی.»
«نمیخوام.»
«باشه نگو. اگه هنوز باکرهای، تقصیر خودته. دخترای مدرسه دیوونتن.»
پسر با خجالت خندید و گفت: «نه، نیستن.»
«چرا، هستن. دورو برتو که نگا کنی میبینیشون. تو پسر واقعاً خوشگلی هستی سیدنی. دوست دارم تو رو تو یه روز سرد ببینم. شرط میبندم وقتی هوا سرده لبها و لپهات ارغوانی میشه.»
سیدنی خجالتزده نیشش را باز کرد. خودش هم میدانست که در روزهای سردْ گونهها و لبهایش چقدر سرخ میشوند و در مقایسه با پسرهای دیگرِ همسنوسالش چقدر خوشقیافهتر است. وقتی پدرش زنده بود همیشه دوروبر خانهشان میپلکید، و فقط به تازگی بود که اجازهی مشاهدات آزادانه پیدا کرده بود. جهان اطرافش همچون منظرهی سرتاسری وسیع و رازآمیزی به تدریج گشوده شده بود و هر مکاشفهی جدیدی او را سرِ شوق میآورد. اشاره کرد به عکس پسر که لباس فوتبال پوشیده بود.
پرسید «پسر شماست؟»
زن گفت :«نه. پسر آقای اینگاله.» زن که دید او گیج شده، گفت «من زن دومشام.»
«آها.»
«سابق سالی شیش ماه اینجا میموند اما حالا توی کالجه، شیش ساله که اینجا نیس.»
زن دست دراز کرد و یک نخ سیگار دیگر برداشت و چندبار عصبی آن را به پشت دستش زد. فندک را برداشت و با تردید به سمت پسر برگشت و چهرهاش برای اولینبار واقعاً آرام شد.
زن آهسته گفت «سیدنی، تو چه پسر خوبی هستی. دخترا دیوونتن. یه زمانی همسنوسال تو بودم و میدونم. قبل اینکه دیر بشه هر چی میتونی دختر بلند کن. اصلا واسه همیناند دیگه. تا وقتی میتونی، بلندشون کن. پشیمون نمیشی.» وقتی دید پسر چطور پریشان و ناراحت نگاهش میکند، حرفش را قطع کرد و گفت «مشکل چیه؟»
پسر زیر لب گفت «نمیدونم».
«همیشه همینجور میترسی با دخترا حرف بزنی؟»
پسر جواب داد «نه.»
«پس مشکل چیه، هیچوقت باهاشون درمورد این چیزا حرف نزدی؟»
CatchAsCatchCan«مسأله این نیست. حرفهای ناجور میزنیم.»
«پس مشکل چیه؟ خب من هم دخترم دیگه.»
«نمیدونم.»
«به خاطر اینه که بزرگتر از توام یا چون خیلی خوشگلم؟»
«احتمالاً دلیلش همینه.»
«درست حرف بزن ببینم. کدومش؟ سنوسال یا سر و وضع؟»
«فکر کنم جفتش.»
سیگارش را روشن کرد و لم داد. «فکر میکنی قشنگم، نه؟»
پسر خجالتزده سر تکان داد.
«خوشگل؟»
دوباره سری به تایید تکان داد. مستقیم به راهروی ورودی نگاه کرد و مانده بود مرد چه موقع برمیگردد.
«چی منو دوست داری؟»
«فکر کنم همه چیزت رو. دختر خوشگلی هستی.»
«بالاخره یه چیز خاصی هست که دوست داشته باشی. صورتم یا پستونام، یا شایدم رونهام اونجوری که تخیلشون میکنی؟»
پسر حس کرد دارد عرق میکند و به میزی در کنج اتاق نگاه انداخت، با اشتیاقی شدید به آن چشم دوخت تا شرم و خجالتی را که درونش سر برآورده بود خالی کند. روی میز متوجه یک لولهی لاستیکی کوچک و محفظهی آب شیشهای متصل به آن شد، و ماند که چیست.
«خب؟ کدومشون؟»
«میشه اینطوری حرف نزنی.»
زن گفت «باشه اونجوری حرف نمیزنم. چقدر دوست داری با من بخوابی؟»
پسر، حالا ترسیده و عصبانی، حیرتزده به سوی زن چرخید. تازه یادش افتاده بود که شوهر زن در اتاق بغلی است، و شک کرد که حقهای در کار باشد. از جا بلند شد و گفت: «من باید برم. باید برگردم دفتر.»
زن شانهای بالا انداخت و گفت: «باشه، سیدنی. بشین. دیگه اذیتت نمیکنم.» پسر آهسته نشست و دلنگران نگاهش کرد.
زن پرسید «چیه؟ واسهات جذاب نیستم؟»
پسر با صدایی آرام جواب داد «اونجوری نه.»
«واسه چی؟ ببینم اگه یه روز منو توی خیابون ببینی که دارم راه میرم، چشمت منو میگیره، نه؟»
پسر رو برگرداند. او زیباترین زنی بود که تا به حال با او صحبت کرده بود و میدانست اگر او را در حال قدم زدن در خیابانی ببیند از حرکت میایستد و آنقدر به او زل میزند تا از نظر ناپدید شود.
زن بیحال گفت «فکر کنم بهم علاقهای نداری. چی روی اون میز توجهت رو جلب کرده؟». پسر اشاره کرد و گفت «اون چیز. چیه؟ پیپئه؟» زن کفشهایش را پا کرد و رفت تا دم میز، و به پسر اشاره کرد که دنبالش برود. پسر پیاش رفت و ایستاد کنارش، سعی کرد وقتی به آن چیز نگاه میکند چشمش به انحناهای بدن زن نیفتد. در حالی که آن را برمیداشت و نشان پسر میداد گفت «پیپئه.»
«آبش واسه چیه؟»
«برای اینکه دود رو خنک کنه. ما تنباکوی سنگین میکشیم. حشیش. میدونی حشیش چیه؟»
«مخدره. نه؟»
«آره، مخدره. میخوای یه کم؟»
پسر به سرعت عقب کشید و سر تکان داد. مرد وارد اتاق شد و به آنها در دور میز پیوست.
«داری چه کار میکنی؟»
«از توتونمون به پسرک تعارف میزنم. واسه پسر توتونشناسمون، دو به یک حشیش توشه.»
مرد پیپ را از دست او گرفت و روی میز گذاشت. آرام گفت «دیوونه شدی؟ پسره زیر سن قانونیه.»
زن گفت «وقتی هم ازش کار بکشیم باز زیر سن قانونیه.»
«بسه دیگه اِسکِلی. لطفاً خفه شو. برو تو و بجنب. نمیتونیم که تمام روز اینجا نگهش داریم.»
زن سیگارش را به او داد و از اتاق بیرون رفت. مرد به سمت سیدنی چرخید و لبخندی زد. نزدیک پنجاه سال داشت، با چشمانی نافذ و جدی، و صورت اصلاحشدهاش که لکهی کوچکی از خون پشت استخوان آروارهاش مانده بود، خطوط گودی داشت که از دو سوی پرههای بینیاش پایین میرفت تا گوشهی لبهایش. صدایش نرم و شفاف، آرام و جدی بود. سیدنی را به وسط اتاق هدایت کرد و هر دو روبهروی هم نشستند. مرد پرسید: «اگه زیاد بیرون بمونی بهت گیر میدن؟»
سیدنی گفت:«نمیتونم زیاد بمونم.»
«اگه اینجا کارت طول بکشه میتونی قضیهرو یه جوری راستوریس کنی؟»
پسر گفت:«نمیدونم.» مرد دست به جیب لباس خوابش برد و دو اسکناس درآورد. یکی از آنها را به سوی پسر دراز کرد. سیدنی با دودلی آن را گرفت و به دقت وارسیاش کرد و همانطور که آن را تا میزد در جیباش گذاشت. اسکناس ده دلاری بود. مرد گفت: «این واسه این که اینقدر منتظر موندی. یه دونه دیگه هم بهت میدم وقتی کاری که بهت میگیم بکنی.»
پسر پرسید «میخواین واسهتون چیکار کنم؟»
«اِسکِلی بهت نگفت؟»
«نه»
«خب، نگران نباش. چیز زیادی نیست» یک لیوان مشروب ریخت و گفت: «یکی میخوری؟»
پسر گفت: «نه. ممنون. میخواین چی کار کنم؟»
گفت: «وقتی اِسکِلی بیاد بهت میگیم» ویسکی را سر کشید، چهره درهم کشید و لیوان را روی میز گذاشت و گفت: «نظرت در موردش چیه؟»
پسر جواب داد: «خیلی جذابه.»
مرد گفت: « خوشگله. ازش خوشت میآد؟»
پسر محتاطانه با سر تأیید کرد. «خیلی قشنگه.»
مرد دوباره تکرار کرد: «خوشگله.» مرد به نظر خیلی پریشان و خیلی خسته بود. خواست یک مشروب دیگر برای خودش بریزد، ولی جلوی خودش را گرفت و بطری را زمین گذاشت. مرد گفت: «هنرپیشهس.»
پسر مشعوف شد. صحبت با یک هنرپیشه تجربهی جدیدی بود. «تو هم هنرپیشهای؟»
مرد گفت: « تو رادیو کار میکنم» چند لحظه به پیش رویش خیره شد و در فکر فرو رفت. آرام نگاهش را بالا آورد و گفت: «خیلی ناراحته. جفتمون آدمای شادی نیستیم.»
پسر با علاقه به حرفهایش گوش داد.
«واسه همین صدات کردیم. یه تجربهاس. دلت میخواد کمکمون کنی؟»
پسر گفت: «اگه بتونم خب آره.»
«خیلی خب، شایدم بتونی. چند سالته؟»
«تازه رفتم تو هیفده سال.»
« یه بچه بیشتر نیستی. یه بچهی حسابی. شادو شنگول. پسر خوشتیپی هم هستی. شرط میبندم میونهات با دخترها خوبه. درسته؟»
پسر جواب نداد.
مرد گفت: « با من که میتونی حرف بزنی. من که زن نیستم. با دخترا تجربه زیاد داشتی نه؟»
پسر تأیید کرد «زیاد با هم بودیم.»
« از اون شیطونان؟»
سیدنی جواب داد:«بعضیهاشون آره، بعضیهاشونم نه.»
«تو شیطونا رو بیشتر دوست داری؟»
سیدنی با کمرویی نیشاش باز شد «شما چی فکر میکنین؟»
«خوشگلن؟»
«خیلی کم. بیشترشون نه. زشتن.»
«تو باقی زندگیات خوشگلهاشون هم به تورت میخورن. هیچکدومشون اندازهی اِسکِلی خوشگل هستن؟»
پسر گفت: «نه. هیچکدوم اونقدر خوشگل نیستن.»
مرد در حالی که به دقت پسر را نگاه میکرد، به جلو خم شد و پرسید: «واقعا زن قشنگیه، نه؟»
پسر جواب داد «آره خیلی.»
مرد پرسید: «خیلی دوست داری باهاش عشقبازی کنی؟»
پسر با سرعت رویش را برگرداند. نوعی تنش پنهان و قدرتمند در پس رفتار مرد بود، از جنس همان حس استیصالی که زن داشت. وضعیت غریب و حادی بود، پسر ترسیده بود چون برایش تازگی داشت و نمیدانست چه معنایی دارد. مرد چشم دوخته بود به پسر و منتظر جواب بود.
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «دوست دارم با دختری به این خوشگلی باشم.»
مرد مدتی در سکوت تماشایش کرد. بعد لم داد روی صندلی، و با انگشتش روی زانوهایش ضرب گرفت. پرسید: «وقتی بیرون سر کاری، شده گم بشی؟»
سیدنی گفت:«اول خیلی گم میشدم ولی حالا بعضی موقعها، وقتی میفرستنم بالا شهر.»
«خیلی حس گندیه. نه؟»
«زیادم بد نیست. بار اول یه ذره ترسیده بودم. ولی الآن از یکی میپرسم. اینجا خیلی شهر بزرگیه.»
مرد آرام گفت «واقعاً حس گندیه که آدم تو یه شهر بزرگ گم بشه. و دنیا هم پر از شهرهای بزرگه.» صدایش عمیق و سنگین بود. در حالی که به جلو چشم دوخته بود به آرامی صحبت میکرد، انگار کلماتش در حال خلسه ادا میشدند. «ذهن بشر یه شهر بزرگه که آدم همیشه توش گم میشه. کل زندگیش رو کورمال کورمال میگرده و زور میزنه که بفهمه کجاست.»
پسر موقرانه گوش میداد، بیش از آن تحت تاثیر حرفهای مرد قرار گرفته بود که جوابی بدهد.
مرد ادامه داد:«وقتی هم که میمیریم هنوز یه غریبهایم، گمشده توی یه شهر خیلی بزرگ.»
مرد بلند شد و به آرامی به سمت پنجره رفت. بی آن که تکان بخورد خیره ماند به بعدازظهر رو به اتمام، و پسر حس کرد که مرد حضور او را از یاد برده است.
مرد به آرامی گفت «وقتی اینجوری تجسمش میکنی میبینی صحنهی وحشتناکیه. یه دست برهنه تو مخِ تکتک آدمها که داره کورمال کورمال راهش رو از وسط یه شهر بزرگ تاریک پیدا میکنه. نمیتونی یه دنیای پر از دستای برهنهی کورمال رو ببینی؟»
دوباره روی برگرداند و به پسر نگاه کرد. دستش را روی پیشانی گذاشت و انگشتش را چندبار روی شقیقههایش کشید. «میتونم وجود اون دست رو توی سر خودم حس کنم. سرم درد میکنه. حتی میتونم انگشتهاشو حس کنم که لای بافتای مغزم کورمال کورمال کند و کاو میکنن.» با بُهت طوری به پسر نگاه کرد که انگار تازه متوجه حضور پسر شده باشد. «میفهمیدارم از چی حرف میزنم؟»
پسر گفت: «فکر کنم.»
«نه نمیفهمی. تو خیلی جوونی. خیلی هم خوبه.» به طرف راهرو راه افتاد و داد زد «اِسکِلی، لعنتی. بجنب دیگه، این بچه کل روز رو که وقت نداره.»
رفت آن سوی اتاق و خودش را روی صندلیای روبهروی کاناپه جاگیر کرد. جرعهای ویسکی در یک گیلاس ریخت و آن را میان پاهایش نگه داشت و به کف اتاق خیره شد. پس از چند لحظه زن برگشت. پسر وقتی زن را دید حیرتزده از جا بلند شد. زن لباس خواب و کفشهای رو فرشی آبی رنگی پوشیده بود و وقتی از میان اتاق گذشت و روی کاناپه نشست، پسر توانست خطوط مدور و نرمِ تناش را ببیند که زیرِ پوشش نازکِ لباسش میشکست و چین برمیداشت.
زن به مرد نگاه کرد و گفت «خب؟»
مرد گفت «بهش بگو. ایدهی خودته.»
«فکر کردم تو میخوای بهش بگی.»
«میخوای من بگم؟»
زن با سر تأیید کرد. مرد گیلاس را به دهان برد و آن را سر کشید و حالتی تلخ بر چهرهاش نشست. پسر هراسان منتظر ماند. مرد گیلاس را روی میز گذاشت و به سمت زن برگشت.
مرد گفت:«خودت بگو.»
جوزف هِـلِـر
جوزف هِـلِـر
زن گفت:«باشه» و رویش را به سوی سیدنی کرد: «تا حالا تو عمرت زن لخت دیدی؟»
پسر به سرعت نگاهش را برگرداند. حس کرد سکوت دارد در تمام اتاق میپیچد و گوشش را میسوزاند و زنگ میزند.
«تو رو خدا ناز نکن. دیدی یا ندیدی؟»
پسر به زحمت جواب داد: «نه.»
«دوست داری ببینی؟»
پسر، هراسان، از گوشهی چشم چین و تای لباس خواب زن را دید و نمیدانست زن میخواهد چه کار کند. حس کرد هول و هراس دارد تمام وجودش را میگیرد و لحظات به کُندی میگذرد. مرد گفت: «خب اِسکِلی. من میگم. تو اصلاً ملاحظه نداری.» چرخید و به پسر نگاه کرد و گفت: «کاری که میخوایم بکنی اینه. میخوایم فکر کنی هلن یکی از دوستدختراته.»
نفس پسر در گلویش مانده بود. «منظورتون چیه؟»
«خودت میدونی چی میگم. بشین و مشغول بوس و کنار شو.»
پسر روی پاهایش جهید. صورتش گرم و خیس، و تنش از ترس یخکرده بود. گفت: «نه!» انگار کلمات از دهانش بیرون پرت میشد. «همچین کاری نمیکنم. بیا.» با دست در جیبش جستجو کرد. «بیا اینم پولتون»
مرد گفت «اون پول لعنتی رو بیخیالشو. مال خودت. چرا نمیخوای؟»
«چون درست نیست. واسه همین.»
مرد آرام سر تکان داد و لبخند زد. «متوجه نیستی. کار اشتباهی نیست.» اشاره کرد به عکس پسر با لباس فوتبال. پرسید «اون پسر رو میبینی؟» سیدنی با سر تأیید کرد. «اون پسر ماست. پسر من و اِسکِلی. حالا مرده. اِسکِلی دلش براش تنگ شده. میدونی که مادرها چطورین. میخوایم اِسکِلی رو ببوسی، تا یه جورایی جای بچه رو پر کنی.»
پسر چیزهایی را که زن به او گفته بود به یاد آورد، و فهمید که مرد دارد دروغ میگوید. با اینحال ترس به آرامی از وجودش بیرون آمد. یادش آمد مرد چطور اندوهگین، با انگشتانی روی پیشانی از کنار پنجره برگشته بود. پرسید: «یعنی میخوای همونجور که مادرم رو میبوسم اونو ببوسم؟»
«نه. فقط فکر کن یکی از دوستدختراته. اونی که از همه بیشتر دوسش داری. همین.»
سیدنی نیمنگاهی به زن انداخت. زن با حالتی امیدوار، مصمم و ملتمس نگاهش میکرد. مرد بیتاب و امیدوار به جلو خم شد و منتظر ماند تا پسر تصمیمش را بگیرد.
پسر گفت: «باشه. اگه اون بگه که مشکلی نداره میبوسمش.»
زن لبخند کوتاهی زد و سری تکان داد: «مشکلی نداره.»
مرد ایستاد و به سمت سینی مشروب رفت. زن بلند شد، به پسر اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید، و پسر آرام به سمتش راه افتاد. پشتسرش صدای شلپشلپ خفهی ویسکی را شنید که توی گیلاس ریخته میشد. پسر آمد جلوی زن ایستاد. زن پنجشش سانت بلندتر بود، و پسر باید بالا را نگاه میکرد، در حالی که از دلهره و دودلی میلرزید. زن دستهایش را دراز کرد.
مرد کناری ایستاد، بیحرکت، با جدیت تماشا میکرد. وقتی پسر نگاهی به او انداخت، مرد گفت «برو. مشکلی نیست.»
پسر عصبی آب دهانش را قورت داد. رو به جلو خم شد و لبهای زن را بوسید. زن دستهایش را دور او حلقه کرد. پسر دستهایش را آرام بالا برد و روی شانههای زن گذاشت. وقتی حس کرد انگشتانش دارد زن را لمس میکند، صورتش را به سرعت عقب کشید و ترسیده پس نشست.
مرد درآمد که «چیشد؟»
زن گفت: «ترسیده.»
«معلومه. یه جوری نیگاش میکنی انگار میخوای چشماشو از کاسه در بیاری. بهش لبخند بزن»
زن به سمت پسر چرخید و لبخند زد. چهرهاش مهربان و جذاب و عمیقاً اندوهگین بود. پسر تحت تأثیر این شکنندگی به آرامی لبخند زد. نزدیک زن شد. زن دستهایش را گرفت و دور خودش انداخت. صورت پسر را جلوی صورتش کشید و دستهایش را سفت دور کمر پسر حلقه کرد. بعد دور و بر دهانش را بوسید. پسر آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست حرکت کند.
زن داد زد «اینکه هیچ کاری نمیکنه»، صورتش را از او جدا کرد و بعد دوباره سرش را بر گردن پسر گذاشت. شانههای زن میلرزید و پسر فهمید که زن دارد گریه میکند. بغض عظیمی را که در بدن زن میچرخید زیر بازوانش حس کرد.
مرد به سرعت پشت سر پسر آمد و دستهایش را به پشت او کوبید و فریاد زد: «ببوسش! لعنتی! ببوسش!»
با هر دو دستش پسر را محکم هل داد و پسر و زن هر دو روی کاناپه افتادند. گریهی زن داشت گوشهای پسر را سوراخ میکرد، و پسر چشمانش را باز کرد. صورت زن از یاس و نومیدی ویران شده بود. ناگهان دستهایش را روی شانههای پسر گذاشت و با خشونت او را پس زد. پسر روی زانوهایش به زمین افتاد. جستی بلند شد و تندی از وسط اتاق گذشت، به دور از مرد که با حالتی وحشی و برافروخته به زن چشم دوخته بود.
زن ناله کرد: «فایدهای نداره! خیلی بچهاس!»
مرد دور پسر چرخید. با عصبانیت داد زد «برگرد دفتر، بهشون بگو یه پسر بزرگتر بفرستن. میفهمی؟ یه پسر بزرگتر. ما یه پسر بزرگتر میخوایم.»
پسر سری تکان داد. به سمت میز رفت، کلاهش را قاپید، از گوشهی چشم نیمنگاهی به زن انداخت که صدای گریهی بلند و عصبیاش در قالب امواجی از درد به درون او نفوذ میکرد. پسر که به سمت در پا برداشت، مرد جلویش را گرفت.
«یه دقه وایسا. به هیشکی هیچی نگو. فراموش کن چه اتفاقی افتاد. میفهمی؟»
زن فریاد زد «بهشون بگو! به همه بگو!»
«خفهشو اِسکِلی! تو رو خدا خفه شو.»
زن بلند شد و به سمت پسر رفت. چهرهاش از فرط تشنج تکیده شده بود. هقهقکنان گفت «به همه بگو، سیدنی. به کل این دنیای کوفتی بگو.» کلمات زن در میان ضجههایش گم شدند و شروع کرد به جیغ زدن.
مرد در حالی که شانههای زن را گرفته بود، التماس کرد: « اِسکِلی، خفه شو. لطفاً خفه شو!»
پسر زن را تماشا کرد، نمیتوانست حرکت کند. رنگ زن مثل گچ شده بود، و حسابی از ریخت افتاده بود در حالی که برای خلاصی از دست مرد تقلا میکرد میلرزید.
مرد دستش را بلند کرد و خواباند توی صورت زن، که از شگفتی مبهوت ماند. مرد آرام زن را عقبعقب برد و گذاشت زن روی صندلی وا برود. برای لحظهای با اندوه به زن نگاه کرد. بعد به سمت پسر برگشت و او را تا در همراهی کرد.
گفت «به هیشکی چیزی نگو.» اسکناس دیگر را در دست پسر چپاند. «همهشو فراموش کن. میفهمی؟»
پسر میتوانست صدای گریهی آرام زن را بشنود، و پشت سر مرد میتوانست شانههای زن را در صندلی ببیند که میلرزند.
«یادت باشه. به کسی چیزی نمیگی، باشه؟»
پسر با سر تأیید کرد.
مرد در را باز کرد. «همهچیرو فراموش میکنی. مگه نه؟»
پسر باز سری تکان داد و وارد راهرو شد.
در به هم کوبیده شد.
—————————————————————-
* از کتاب:
Catch As Catch Can: The Collected Stories and Other Writings by Joseph Heller
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.