میدانم آدمها پیچیدهاند و حتما انواع و اقسام دارند و روانشناسی هم حتما جوابهایی، یا دستکم توضیحهایی، برای همهی اینها دارد، اما چیزی که میبینم این است که آدمها اغلب همیشه همانطور که بودهاند میمانند و تغییر نمیکنند. شاید چون به روان خودشان بهقدر کافی توجه نمیکنند، یا اصلا مشکلی با آن چه دارند پیدا نمیکنند و دلیلی هم برای چنان تغییری نمیبینند. ولی آیا واقعا امکانی برای تغییر این سرشت هست؟ یا اصلا دلیلی؟ یا هر کس همانطور که هست باید بماند و بهتر هم همان است؟
نمیدانم تصورات من از خودم چهقدر درست است و چهقدر میتوانم تصویر درستی از این نظر از خودم داشته باشم، اما آن چه که میدانم این است که خودم تا زمانی که کار دلخواهم را پیدا نکرده بودم، این کار و آن کار را کردم، اما از زمانی که فکر کردم داستاننویسی بهترین کاری است که من بلدم بکنم و آن را به شدت دوست دارم، دیگر حاضر نیستم خودم را هیچکارهی دیگری بدانم، حتا اگر کارهای دیگری هم بتوانم بکنم و حتا شاید بهتر از آن چه در نوشتن داستان میتوانم.
- گاهی فکر کردهام میتوانم عکاس خوبی باشم، یا حتا فیلمساز خوبی، و حتا شعرهای بهتری بنویسم و یکی از بهترینهای ایران یا حتا جهان شوم، اما راستش حتا اگر یقین هم داشتم که میتوانم مثلا یکی از بهترین فیلمسازهای جهان بشوم، یا مثلا بهترین شاعر جهان، باز دلم نمیخواست و نمیخواهد که کار داستاننویسیام را با آنها عوض کنم. یعنی حاضرم و ترجیح میدهم داستاننویس متوسطی باشم تا بهترین فیلمساز جهان مثلا.
ممکن است کسانی (یا همه اصلا) این حرف را باور نکنند، بهخصوص که برای خیلیها فیلمساز بودن (به دلیل شهرت و پول و امکانات بیشتری که همراه دارد) کار و هنر خیلی مهمتری باشد، اما اتفاقا حرف من همین است، که من در ته وجودم (یا همین حالا آن چه هستم) مونوگامی هستم. دستکم خودم اینطور خیال میکنم. خیال میکنم آدم باید بگردد و بگردد و آن چه که میخواهد پیدا کند (کار، همراه، خانه، شهر و کشور حتا، و غیره)، اما وقتی پیداش کرد باید دو دستی بهاش بچسبد، خواه چیزهای بهتری هم سرِ راهش قرار بگیرند یا نه، خواه چیزهای بهتری هم براش قابل دسترسی باشند یا نه.
وقتی کاری همان است که عمیقا دوستش داریم (چنان که همراه و خانه و شهر و غیره هم)، معناش این است که آن کار بهتر و بیشتر از هر کار دیگری امکان بروز و خودشدن را بهمان میدهد. همان کار است که امکان ظهور بیشترین بخشهای خوبِ نهفتهی وجودمان را میدهد. اگر ندهد که اصلا آن قدرها دوستش نخواهیم داشت و فکر نخواهیم کرد که این بهترین کاری است که دوست داشتهایم انجام بدهیم. و اگر دوستش داریم یعنی که بیشترین چیزهایی را که از خودمان (و لابد از زندهگیمان) میخواستهایم، و ما و شرایطِ زندهگیمان ظرفیتش را داشتهایم، دارد بهمان میدهد. همین کار است که بیشترین تواناییهای ما را در آن زمان به کار میگیرد تا از ما آدم بهتر و حتما موفقتری بسازد.
اما این که ما آدم بهتر یا موفقتری بودهایم را هیچکس مثل خودمان تشخیص نمیدهد. خودمان هستیم که بهتر از هر کس دیگری میفهمیم که این چیز همان است که میتواند ما را به سمت کسی ببرد که میخواستهایم باشیم. همین است که به مان بیشترین احساس رضایت از خودمان را میدهد. دیگران از چشم خودشان به ما نگاه میکنند. انتظار دارند آنطور که آنها فکر میکنند موفق باشیم و بهتر. از چشم آنها باید مثلا پولدار باشیم و مشهور و مورد توجه، و اگر ما در کار کوچکی که پول و شهرت و محبوبیت و تایید کمتری نصیبمان میکند، احساس رضایت کنیم، آنها سرزنشمان میکنند و اگر بتوانند دورمان میکنند از همین چیزی که برای ما بهترین بوده است. تنها چیزی که ممکن است آنها را منصرف کند از نظرات خودشان دربارهی ما، تایید جمعی دیگر است.
فقط در این صورت است که ممکن است از نظرات خودشان دست بکشند و باور کنند که ما به قدر کافی موفق هستیم. در جامعهی بزرگسالانهی ما که فرد و خواستش و تجربههای خاص فردی کماهمیتتر است، این وضعیت بدتر است. خانواده و جامعه مدام میخواهند به ما بگویند که چهطور بهتر و خوشبختتریم و چی برای ما درست است و چی غلط. کاری هم ندارند که ما در کار خاصی راضیتریم و بیشتر خودمانیم و بیشتر همان چیزی که میخواستهایم باشیم. کاری هم ندارند که چهقدر تلاش کردهایم تا به همین جا یا همین چیز برسیم. آنها خواستههای خودشان را دارند، بهخصوص اگر خودشان به خواستههای خودشان نرسیده باشند. این نه فقط دربارهی خانوادهها صادق است که حتا دربارهی جامعهی اطرافمان هم صادق است.
خانوادهها که همیشه چشمانداز مشخص و معلومی از پیش برای فرزندان و اعضای دیگرشان دارند، اما حتا جامعه هم، اگر بتواند، به ما میگوید که سراغ چه کاری برویم و چه کاری نرویم. وقتی شما شعر میگویید و از نظر دیگران تثبیت میشوید، حتا اگر خودتان بفهمید که در مثلا داستاننویسی یا هنرپیشهگی موفقترید، همهشان شما را سرزنش میکنند که برگردید سرِ کارِ خودتان، یعنی همان چیزی که آنها شما را با آن میشناسند و دلشان میخواهد همان جا هم بمانید. کاری هم ندارند شما که مثلا قبلا هنرپیشه بودهاید، حتا اگر موفق بودهاید، حالا مثلا در نوشتن شعر احساس رضایت بیشتری میکنید. آنها قضاوت خودشان را دارند و سعی میکنند شما را به همان سمتی که خودشان درست میدانند، هُل بدهند. نه خانواده و نه جامعه به رضایت خاطر شما کاری ندارند و به فکرشان نمیرسد شما را همانطور که هستید بپذیرند و فقط نوع رابطهشان را با شما تنظیم کنند.
متاسفانه اغلب این ما هستیم که عادت کردهایم خودمان را با دیگران تنظیم کنیم و خواستههای آنها را به جای خواستههای خودمان بپذیریم تا تایید و سپس امکانات آنها را داشته باشیم. بله، تایید و امکانات خانواده و جامعه کم چیزی نیست و به راحتی نمیشود ازشان گذشت، اما در ازاش هم باید خودمان را بدهیم، مهمترین بخشهای وجودمان را، و تمام آن چیزی که بهمان احساس رضایت از خودمان را میداد و کمک میکرد که خودمان باشیم.
شاید دلیل “پلیگامی” بودن خیلیها هم همین باشد، که هیچوقت نمیفهمند چه میخواستهاند. یا خودشان فرصت فهمیدنش را نداشتهاند، یا اگر هم فهمیدهاند و آن چه میخواستهاند پیدا کردهاند، اطرافیان بازشان داشتهاند و سراغ چیزهای دیگر فرستادهاندشان. حالا آنها کار و چارهیی جز این ندارند که هی بگردند و بگردند و هی فکر یا خیال کنند که آن چه میخواهند هنوز پیدا نکردهاند. یا بدتر، فکر کنند که هیچ چیز با هیچ چیز فرق نمیکند و همه با هم یکسانند و پس میشود مدام این کار را با آن کار، این هم راه را با آن همراه، یا این شهر را با آن شهر عوض کرد. چه فرقی میانشان است وقتی هیچکدام کمک نمیکنند تا خودمان باشیم و هیچکدام آن احساس عمیقِ رضایتی را که از آن چیز انتظار داریم، بهمان نمیدهند؟ پس میشود مدام این را با آن و آن را با این عوض کرد و همهچیزخواه یا حتا همهچیزخوار شد.
۲۵ مرداد ۹۳
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.