آنچه در نهایت برای این نوشتار انتخاب کردم، توصیف چند تابلو از میان چند صد تابلویی است که دو روزی است بر درودیوار ذهنم آویختهام. تابلوهایی که از طنز و شیطنت،‌ سازماندهی و انضباط سازمانی، مبارزه و مقاومت،‌ و رویکرد ارتدوکس او به طبیعت، نقش گرفته‌اند. نکته‌ی مشترک تمامی این تابلوها یک چیز است: آموختن و بس!

++++++++++

  • الو، بیدارت که نکردم مامیجان؟
  • سلام لقا جون،‌ نه من همیشه صبح زود بیدار میشم.
  • آخه این روزها سرت شلوغه؛ نمیدونم خبر داری که امشب توی خانه‌ی هنرمندان قراره یک جشنی بگیرند و یک جایزهای به من بدهند و از این کارهایی که خودت میدونی…
  • چقدر خوب، ولی چرا حالا؟
  •  نمیدونم مامی جان، یکی میگه بزرگداشته، یکی میگه برای تولد نود سالگیه؛ البته من پارسال نود سالم شد. حالا دیگه نمیدونم. میگن انگار قراره وزیر بیاد، وکیل بیاد، خبرنگارها میان، میخوان یک فیلم هم بسازند. حالا تلفن کردم که بگم بیا با هم بریم.
  • لقا جون، خیلی خوشحالم که میخواهند برای شما بزرگداشت بگیرند، خیلی بیشتر از اینها حق شماست. تولدتون هم مبارک. واقعاً ببخشید من این روزها خیلی گرفتارم. خودتون هم میدونین و اگر دلخور نشوید، من نمی‌آم…
  • زیاد وقت نمیگیره مامی جان. یک سر می‌ریم و برمیگردیم.
  • شرمنده لقا جون. راستش بعد از ماجرای انتخابات و آقای احمدینژاد، دیگه ترجیح میدم در هیچ مراسم دولتی شرکت نکنم.
  • بسیار خب مامی جان! خواستم بیایی که با هم باشیم. خیلی وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده. اما هر طور خودت صلاح میدونی.
  • ممنون از اینکه منو درک میکنین. حتماً به زودی می‌آم که برام تعریف کنین مراسم چطور بود.

و این صبح روز شهریور ۱۳۸۸ بود. اما نزدیک به نیمهشب بود که دوباره تلفن زد. انگار بیتاب تعریف کردن مراسم بود که آن موقع شب زنگ زد و تندتند با شیطنتی وصفناپذیرتر از همیشه برایم گفت:

  • وای… مامی جان، نمیدونی چه خبر بود. حیاط و سالن تا پلهها پرِ آدم شده بود. هر طرف میرفتم، خبرنگارها وعکاسها چیکوچیک از من عکس میگرفتند. رفتم اون بالا روی سن؛ آنقدر نورافکن انداخته بودند که چشمم کسی را نمیدید ولی صدای کف زدن و سوت مردم، سالن را برداشته بود. نمیدونی چه قیامتی بود، خیلی جمعیت اومده بودند… مامی‌‌ جان میگم انگار (…)هایی که مادرم گفته بود بالاخره اثر کرد!

در آن ایام شاید هیچکس و هیچ طنزی نمیتوانست صدای قهقههی مرا در آن خانه چنان بلند کند که پدرِ بامداد، سراسیمه داخل اتاق بیاید و با نگرانی به «شنودها» اشاره کند که مراقب باشم!

اما دلیل آن قهقهه و داستان این سه نقطه‌ی بین دو پرانتز چیست؟

به سال کشف حجاب، فرض بگیریم یکی از روزهای آفتابی اواخر اسفند ۱۳۱۴، افضل وزیری در ایوان بزرگ مقابل عمارت خانه در آفتاب دراز کشیده بود. مهلقا ملاح، که دختر خوشلباسی بود، برای رفتن به جایی آماده میشد. بارها و بارها کفشوکلاه تغییر داد و دستکش عوض کرد و کتودامن انتخاب کرد. مدتها مقابل آینه برای تنظیم کلاه بر روی گیسوان بلندش ایستاد. بیبی افضل وزیری که طبیعتاً حرکات او را زیرنظر داشت به سردی از او میپرسد:

– لقا جان، خیلی دوست داری که وقتی میری توی خیابون همه نگاهت کنند؟

– بله مادر جان!

– خیلی دوست داری که آنقدر معروف بشی که مردم همه تو را با انگشت نشان بدهند؟

– بله!

– بسیار آسان است. همین الان به مستراح برو و کمی (…) به تن و بدنت بمال تا هنوز خشک نشده، رسیدی سر چهارراه. اونوقت ببین که همه‌ی مردم چقدر بهت نگاه میکنند و معروف میشی و همه با انگشت نشانت میدن!

طنز گزنده و آموزنده‌ی بانو افضل وزیری قطعاً میراثی است که به دخترش هم رسیده است. از آن زمان مهلقای جوان درمییابد که برای مادری که در دامان بیبیخانم استرآبادی پرورش یافته، کشف حجاب گامی به سوی رهایی و آزاد شدن از قید و بند است و بس!

در میان خاطراتی که لقا جون برایم میگفت این خاطره را از همه بیشتر دوست داشتم و بارها از او میخواستم که دوباره و دوباره برایمان بگوید و این قصه‌ی محفلهای جنبش زنانی ما از واقعه‌ی کشف حجاب بود، قصهای که شاید در هیچیک از کتابهای تاریخ جنبش زنان نخوانده باشیم، قصهای که شاید به زعم کسانی، «نوشتن ندارد» و سراسر درس است. و من سرِ آن دارم که آموختههایی از این نانوشتهها را بنویسم!

++++++++++

  • الو، مامی جان، میتونی همین الان بیای اینجا؟
  • سلام لقا جون، من تازه از سر کار برگشتم؛ خیلی خستهام. تازه میخوام شام درست کنم. اگه صبح زنگ زده بودین از کتابخانه یکراست میآمدم پیش شما. حالا چی شده؟
  • زلزله دیگه، چی میخواستی بشه؟ فوری باید کمک بفرستیم. دیشب خانم دکتر… را برای امداد پزشکی از طرف جمعیت فرستادیم قائن. امروز هم از صبح زود بچهها اومدن اینجا. همسایهها هم تا تونستند لباس و خوراکی و پول آوردند. حالا داریم آماده میکنیم که فوری بفرستیم خراسون…
  •  چطوری قراره بفرستین؟
  • حالا پاشو بیا اینجا حرف بزنیم، یک تصمیم جمعی بگیریم.
  • به نظرم بهتره خودمون ببریم لقا جون. راستش من به این کمکرسانیهای دولتی خیلی اعتماد ندارم. یک ماشین میگیریم، تابلوی جمعیت را هم میزنیم و میریم منطقه؛ کمکها را تقسیم میکنیم.
  • مامی جان، خب من هم همین را گفتم. حالا دنبال یک کامیون هستیم. ولی کامیون نمیشه بیشتر از یکی دو نفر باهاش همراه بشن. باید به فکر چاره باشیم.
  • صبر کنید لقا جون، من بهتون خبر میدم.

و این به اردیبهشت سال ۱۳۷۶ بود که بیرجند و قائنات خراسان لرزید و فروریخت!

دوازده ساعت بعد، مینیبوس «آقا سعید»، راننده‌ی خوشرو و خوشفرمانی که در سفرها و گلگشتهای محفل زنان سالهای آخر، راننده‌ی این سفرها بود، جلوی درِ خانه‌ی خانم ملاح پارک کرد. آقا سعید بامرام،‌ بستههای خوراکی و لباس و مواد بهداشتی را روی شانههای قوی و جوانش میگذاشت و تا جلوی در می‌آورد و به دقت در مینیبوس جا میداد. قرار شد که سه نفر با محموله‌ی اول همراه شوند: مهلقا ملاح، نفیسه سعادتی و من!

آقای ابوالحسنی با نگرانی و البته در سکوتی متین «تو راهیها»ی ما و لقا جانش را آماده کرده بود؛ انواعواقسام خوراکی، ساندویچ، فلاسکهای چای و آب و بیسکویت و میوه و آخر سر هم هر سه‌ی ما را به عشق در آغوش گرفت و بوسید. انگار خانم کاشفی[۱] مهربان هم، پشت سرمان آب ریخت که سلامت برویم و برگردیم!

یک روز و نیم در راه بودیم. تا نیشابور را با خواندن ترانههای محلی خراسانی سرگرم شدیم و آقا سعید هم چند بار برایمان آواز تهرونی خواند. لقاجون نه یک بار بلکه چند بار خواست یکی از ترانههای محلی خراسانی را برایش بخوانم:

«… دلُم دیوونه بو/ دیوونهتر شد/ رواقی کهنه بو/ ویرونهتر شد…» به اینجا که میرسیدیم، هر چهار نفر با هم تکرار میکردیم: «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم/ که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم…»

بدین سازوبرگ و آواز تا به نیشابور یکنفس راندیم! هیچکدام خسته نبودیم اما برای رعایت حال راننده و خطرات رانندگی خوابآلود در شب، تصمیم به اطراق گرفتیم.

سحر، پیش از آن که راننده از خواب بیدار شود، صبحگاه نیشابور را هم از دست ندادیم، به کوچهباغهایش رفتیم و خراسانگیها کردیم.

منزل بعدی، بیرجند بود. اما در گذر از گدارهای تا به بیرجند، دیگر نه آواز خواندیم و نه خوراکیهای آقای ابوالحسنی را خوردیم. فقط مات‌ومبهوت به آمبولانسها، نعشکشها و مردم گریانی نگاه میکردیم که در مسیر مخالف ما از سمت بیرجند میآمدند. در سوی دیگر جاده‌ی هممسیر با ما، وانتهایی علم‌وکتلهای سیاه دستههای سینهزنی مراسم تاسوعا عاشورا را با سرعت به سمت بیرجند میبردند…

پیش از ظهر سومین روز زلزله به بیرجند رسیدیم. پسلرزه دلها را میلرزاند! شهر کاملاً تخریب شده بود. ساختمانهای نیمهویران، دکانهایی که درهایشان بسته بود و مردمی پریشان و سرگردان که در میان خرابهها پرسه میزدند. پرسوجو را شروع کردیم. هیچ مسئول و مأموری را پیدا نمیکردیم که مسیر امن برای رسیدن به قائن و زیرکوه را پیدا کنیم. در عوض، مردم شهر التماس میکردند که اینجا را رها کنید و به قائن بروید به «زیرکوه» که هنوز می‌لرزد؛ ویرانکده آنجاست. هرکسی چیزی میگفت. یکی از زنان شهر نزدیکم آمد و زیر گوشم گفت: ببخشید توی کمکهایی که شما آوردید نوار بهداشتی هم هست؟ و من با اطمینان از اینکه بستههای بهداشتی زیادی آوردیم، پاسخ دادم: بله، و فوراً برگشتم توی مینی بوس و از آقا سعید پرسیدم که بستههای نوار بهداشتی را کجا گذاشته؟

پیش از آنکه آقا سعید جوابی بدهد، لقا جون گفت:

  • ما نوار بهداشتی نداریم!
  • یادتون رفت؟!
  • نه مامی جان، ما اصلاً نوار بهداشتی نخریدیم.
  • برای چی؟
  • برای اینکه نوار بهداشتی را پرتوپلا میکنند توی طبیعت؛ کثافت همهجا پخش میشه.
  • لقا جون…، زنهایی که الان توی عادت ماهانه هستند باید چه خاکی توی سرشون بریزند؟

و اینجا بود که اولین جدل من و لقا جون شروع شد. سؤالم را دوباره تکرار کردم. مظلوم و حقبهجانب نگاهم میکرد. نگاهش را میشناختم. عمیق، معصوم و مصمم.

  • خب مهم نیست. همین الان با پولهایی که جمع کردیم، نوار بهداشتی میخریم. بالاخره یک داروخانهای که باز باشه پیدا میکنیم. فوقش آدرس خانه‌ی صاحب داروخانه را پیدا میکنیم و میریم دم در خونهاش و…
  • نه مامی جان، پولی را که مردم به جمعیت دادند، خرج نوار بهداشتی نمیکنیم.
  • چرا؟ یعنی چی؟
  • یعنی ما هدفمون حفظ طبیعت و محیط‌زیست است و مردم به هدف ما اعتماد دارند و حالا نمیتونیم خودمون هدفمون را زیر پا بگذاریم.
  • لقا جان، توی این موقعیت؟
  • توی هر موقعیتی! ما نمیتونیم زمین را با مواد پلاستیکی آلوده کنیم. پلاستیک قاتل طبیعته.
  • باشه، من از پول خودم میخرم.
  • خودت میدونی. ولی از توی مینی‌بوسی که تابلوی جمعیت بهش نصب شده، نباید نوار بهداشتی پخش بشه!

از عصبانیت در شرف سکته بودم که دوباره آن نگاه عمیق و معصوم و مصمم به چشمانم فرو شد و من فهمیدم که این زنِ محیط‌زیستی ارتدوکس قرار نیست که کوتاه بیاید. یکی از افتخارات این زن این بود که از سالی که کتابدار دانشگاه تهران شده بود تا به آن روز، چهل سال است که هیچ زبالهای در طبیعت نریخته و آن روز هم قرار نبود که عهدش را به طبیعت بشکند، حتی وقتی طبیعت بدعهدی کرده بود!

  • خب الان میگین چه‌ کار کنیم لقا جون؟ خانمه به من میگه: من چادرم را چپوندم توی شلوارم، چاره چیه؟
  • خب پس چرا ساکتین. بگین دیگه الان باید چیکار کنیم؟
  • خب الان شما اول یک نفس بلند بکش و به جای اینکه بری درِ خانه‌ی صاحب داروخانه، همگی با هم میریم در خانه‌ی پارچه‌فروشهای شهر، ازشون پارچه میخریم. بعد میریم در خانه‌ی زنانی که چرخ خیاطی دارند، براشون خوراکی و چیزمیز هم میبریم و همهمون تا صبح بیدار میمونیم و کهنه میدوزیم و ور میداریم با خودمون میبریم قائن. کهنهها را استفاده میکنند؛ بعد هم میشورند و دوباره قابل استفاده است و…

پیش از ختم کلامش از مینی‌بوس پیاده شدم! تنها و عصبی مسیری را که نمیدانستم به کجا میرسد، پیش گرفتم. شهر سیاه بود. نه فقط از افتادن شب و قطع برق بلکه از سیاهی علم‌وکتل دستههای سینهزنان سیاهپوش که تمام خرابههای شهر ویرانشده را پر کرده بودند. معلوم نبود که برای کدام عاشورا و کدام کربلا سینه میکوبند، وقتی بیرجند و قائن و زیرکوه صحرای کربلا شده بود[۲].

یکی از افتخارات این زن این بود که از سالی که کتابدار دانشگاه تهران شده بود تا به آن روز، چهل سال است که هیچ زباله‌ای در طبیعت نریخته

نفیسه سعادتی خودش را به من رساند که تنها نمانم. در راه گفت که او هم در خرید نوار بهداشتی مشارکت میکند اما برای اینکه خانم ملاح رنجیده نشود، نیازی نیست که بحث را با او ادامه بدهیم. اما بحث بین خودمان شدیداً ادامه پیدا کرد. در مورد اضافه ‌شدن نوار بهداشتیهای آلوده به میزان حجیمی از پسماندهای انسانی و لاشه‌ی حیوانات و… حق با او بود ولی وقتی حتی آب خوردن و آب برای طهارت‌ گرفتن هم پیدا نمیشد، چطور انتظار داشتیم که بر فرض پیدا‌ کردن پارچه و خیاط از زنان بخواهیم که کهنههای استفاده‌شده را بشورند و دوباره استفاده کنند؟ ضمن بحث و جدل بالاخره ‌داروخانهای پیدا کردیم و تعدادی نوار بهداشتی خریدیم و در کیسههای سیاه گذاشتیم و به طرف مینیبوس برگشتیم.

صبح سحر بهسمت قائن و زیرکوه راه افتادیم. آفتاب زده بود که به بیابانی رسیدیم که پیش از این سبز بود و دشت بود. کوه بود و رمه. آب بود و درخت و حالا فقط ویرانگه! بیابانی بود آفتابی‌رنگ با مردان و زنانی سیاهپوش که فقط میشی چشمانشان حکایت از رنگ روزهای پیشین داشت. زنان بالابلندی در کنار چادرهای مندرسی که خودشان با رختخوابپیچهای خانگی درست کرده بودند، انگار منتظرمان بودند. تا نوار بهداشتیها را میدیدند به سرعت میقاپیدند و زیر لباسهای بلندشان پنهان میکردند. کاش بیشتر خریده بودیم. دوباره به مینیبوس برگشتم و با بغض و اندوه و کمی هم دلخوری در پخش محموله شریک شدم.

+++++++++

  • الو، مامی جان خوبی؟
  • سلام لقا جونم، خوبم. شما چطورین؟
  • …والله دیگه از زور کار نفسم بالا نمی‌آد. یک خانمی هم امروز از آمریکا اومده بود که از جمعیت دعوت کنه برای کنفرانس زنان و توسعه‌ی دانشگاه کلمبیای نیویورک. بهش گفتم فردا بیاد، شماها هم بیایین که ببینیم چه ‌کار میتونیم بکنیم.

و این به نوروز ۱۳۷۹ بود که به تقاضای دانشگاه کلمبیا، سه مقاله از جمعیت زنان برای این کنفرانس ارسال شد. مقالهی من با عنوان «اکوفمینیسم در ایران»‌ هم یکی از آنها بود. از قضا این مطلب انتخاب شد و من راهی آمریکا شدم. این اولین سفر من به آمریکا و اولین حضورم در یک کنفرانس بین‌المللی در خارج از کشور بود. دلهره‌ی زیادی داشتم. هم به‌ لحاظ امنیتی و هم به‌لحاظ کم‌دانشی! به هر حال، مقاله در کنفرانس ارائه شد و مورد تشویق هم قرار گرفت. همان جا برای شرکت در کنفرانس دیگری به باکو دعوت شدم. بلافاصله با شوق و ذوق از طریق ایمیل یکی از دوستان برای خانم ملاح، یادداشت کوتاهی فرستادم. اما تقریباً همزمان از طریق همان دوست یادداشتی از خانم ملاح به دستم رسید. ظاهراً یکی دو نفر از اعضای جمعیت و برخی از اعضای هیئتمدیره در جلسهای به خانم ملاح تذکرهایی در باب «فمینیست‌بودن یا نبودن» داده بودند. او هم یادداشتی در ابلاغ نظرات آنان برای من فرستاده بود. خشکم زده بود. خیلی سخت بود. اولین سفر بین‌المللی، با تجربهی کم و امید زیاد و حالا با دیدن این یادداشت، ناگهان حس کردم پشتم خالی شد!

ادامه‌ی سفر با اضطراب و به سختی گذشت. در بازگشت، مستقیم به دفتر جمعیت (خانه‌ی خانم ملاح) رفتم. فقط سلامی کافی بود که بغض جانم را در آغوش گشوده‌‎بهمهر آقای ابوالحسنی به اشک خالی کنم.

پس از آرامگرفتن و «نفس بلند کشیدن» دلیل آن یادداشت را از لقا جان پرسیدم. نگاهم کرد؛ دوباره همان نگاه سفر بیرجند… عمیق، معصوم و مصمم به من خیره شد و گفت: مامیجان، این نظر من نبود؛ تصمیم اکثریت اعضای هیئتمدیره بود و من طبق آییننامه‌ی جمعیت نمیتوانستم از اجرای رأی اکثریت سر باز بزنم! دلخوری من با اشاره‌ی آیین‌نامهای او به کار جمعی و مقررات سازمانی از دلم پر کشید و رفت. چه بسا رابطهمان از آن بهبعد عاطفیتر هم شد. اما فعالیتم را در جمعیت بهتدریج کمتر کردم و رفاقتم را با او و آقای ابوالحسنی بیشتر!

+++++++++

  • لقا جون، سلام منصوره هستم.
  • قربون صدات برم مامی جان، مگه قرار بوده کس دیگهای باشی؟

و این به سال ۱۳۹۲ بود. سه سالی بود که به آلمان آمده بودم و چهار سالی میشد که ارتباطم با «مهلقا ملاح» کاملاً قطع بود. اما حافظهی درخشان او همه‌چیز را حفظ کرده بود. حتی شوخیهای همیشگیاش با من که بیش از هر چیز دیگری باعث سرزندگی من میشد. حالا دوباره من بودم و این بحر بی‌کران مهر و شوخطبعی و نیکپیمانی…

  • لقاجانم، موزه‌ی زنان نورنبرگ قراره یک نمایشگاه از زنان سال‌خورده بذاره،‌ من شما را…
  • مامی جان، یعنی حالا میگی من راستی راستی سال‌خورده شدم؟

نمایشگاه آن سال موزه‌ی زنان نورنبرگ با نام «سالهای اندوختهشده» به معرفی شصت زن از کشورهای مختلف پرداخته بود. زنانی که عزم آنان در انجام حرکتی نو در سنین سال‌خوردگی نشان از امید به زندگی، خلاقیت و عاملیت آنان بود. آن سالها میهمان انجمن قلم در شهر نورنبرگ بودم و از این فرصت برای همکاری با موزههای زنان نیز بهره‌ی زیادی بردم. با قبول پیشنهادم برای افزودن کشور ایران، کار را شروع کردم. پس از مدتی جست‌وجو و مذاکره و تعیین اولویت، مهلقا ملاح را که در ۷۵ سالگی، اولین جمعیت زنان محیط‌زیستی در ایران را تأسیس کرده بود، به موزه‌ی زنان معرفی کردم. روز افتتاحیه، پرتره و بیوگرافی لقا جون در میان عکس زنانی از آلمان، آمریکا، آرژانتین، چین، نیوزیلند، کانادا و… در نمایشگاه میدرخشید.

در پایان نمایشگاه، قرار بود که شش زن از میان این شصت زن توسط هیئت ژوری بهعنوان چهرههای برگزیده انتخاب شوند. وقتی خبردار شدم که مهلقا ملاح در میان این شش زن است، از خوشحالی گریه میکردم. خانم ملاح بهعلت کهولت سن قادر به سفرهای دور نبود؛ پس قرار شد که به «سوسن» دختر کوچکش در سوئیس زنگ بزنم و از او دعوت کنم که برای مراسم بزرگداشت به نورنبرگ بیاید. اما متأسفانه به دلیل همزمانی یک کنفرانس کاری در سوئیس، ایشان نتوانست در مراسم شرکت کند. دختر بزرگتر،نسرین، هم که در لندن زندگی میکند، به علت بیماری قادر به سفر نبود. بالاخره، من به جای یکی از همهی دخترانِ این دایه/مادرِ زمین در مراسم شرکت کردم. مائده سلطانی، همکار جوان و توانمندم، در جمعآوری عکس و فیلم و تماسهای لازم کمک کرد. بامداد داودی در ایران به خانه‌ی خانم ملاح رفت و فیلم کوتاهی از ایشان تهیه کرد. این فیلم با زیرنویس آلمانی در مراسم پخش شد.

چیدمان باسلیقه‌ی خانهی لقا جان، لباس بسیار برازنده و گردنبند مرواریدی که به گردن داشت، همراه با نورپردازی ماهرانه‌ی فیلم، موجب لذت و حیرت تماشاگرانی شده بود که در چند نوبت به تماشای فیلم آمده بودند. پس از پخش فیلم کوتاه، در متنی که به همین مناسبت تهیه کرده بودم، از سلاله‌ی مهلقا ملاح گفتم، از زنانی همچون بیبی‌خانم استرآبادی و خدیجه افضل وزیری، مادربزرگ و مادر لقا جون که نطفههای جنبش زنان ایران مزین به‌ نام هر دوی این فخرآفاقان است. وقتی از تلاشهای خودش در نهادسازی و حفظ محیط‌زیست ایران گفتم، وقتی از آقای ابوالحسنی، همسر روشن‌فکرش گفتم که در دهه‌ی سی ایران، مسئولیت نگهداری از سه فرزندشان را به‌ عهده میگیرد تا همسرش در پاریس به تحصیل جامعهشناسی در مقطع دکترا ادامه دهد، بازدیدکنندهها و تماشاچیهای آلمانی و اتریشی از این میزان تجدد و تمدن در میان زنان ایران شگفتزده شده بودند. بهراستی زنان ایران مایه‌ی شگفتی جهان هستند!

+++++++++

سحرگاه دوشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۰ که خبر را شنیدم، انگار دوباره میهمان آن خانه شدم. انگار دوباره در ساحل آرام بحر بی‌کران وجودش، دوستانم را به‌ چهره می‌دیدم. هم در آن خانه که به سال ۱۳۷۳ رفیقی همچون نوشین احمدی خراسانی را یافتم و دوستانی را پس از سال‌ها بیخبری در همان خانه باز یافتم. کسانی چون ترانه یلدا، پروین مقدم، فاطی ایزدی، شهلا فرجاد و… . انگار آن خانه، ساحل امنی بود که ما از پس سالها گمشدگی، یکدیگر را دوباره پیدا کنیم.

با صاحبان آن خانه که هیچگاه خود را صاحب‌خانه ندانستند، سفرها کردیم. سفر به رشت برای افتتاح اولین شعبه‌ی جمعیت، سفر به اصفهان برای دومین شعبه، سفر شهرستانک و جدلهایمان در مراسم درختکاری که بچههای نابینا را با خود برده بودیم و جدل ما بر سر محلی که برای ما انتخاب شده بود و برای بچههای نابینا مناسب نبود. سفرهای تفریحیمان به نوشهر و نیرنگ و آغشت…

در آن خانه، بچههای زمین پرورانده شده بودند، که پسر من هم یکی از آنان بود. در آن خانه، پوسترهای کمپین یک میلیون امضا را آویزان کردیم که اولین نشست کمپین در آنجا برگزار شد.

آخ! یادم آمد… این هم آخرین تابلو:

چند روزی پس از آن نشست، مهلقا ملاح از طرف حفاظت اطلاعات کلانتری شمیران احضار میشود. قصهی آن روز را نه ‌فقط از زبان لقا جان بلکه از زبان مهلقا کاشفی نازنین، که همیشه و تا آخرین روز همراه او بود، بارها شنیدیم.

ظاهراً بهمحض ورود لقا جان و خانم کاشفی، افسر اطلاعات شروع میکند به پرخاشگری و «هارتوپورت» که چرا این فمینیستها را به خانه و دفتر جمعیت راه دادید و اگر یک بار دیگر چنین تجمعی بگذارید، دفتر جمعیت را پلمپ میکنیم و جلوی درِ خانه مأمور میگذاریم و… انگار طاقت لقا جان اینجا تمام میشود. به آرامی از روی صندلی بلند میشود، کیفش را زیر بغلش میگذارد و طبق عادت همیشگی دستش را به بازوی خانم کاشفی حلقه میکند و هنگام ترک جلسه، رو به افسر اطلاعات میگوید: مامی جان، برای من (…) نیا! من نود سالمه، از این چیزها هم نمیترسم. مرحمت شما زیاد!

سربلند و مغرور از کلانتری به خانه برمیگردند و بعد در جلسهای فوری و خصوصی به ما گفتند که هرچند جلوی افسر نگهبان میبایست ایستادگی میکردم و کمپین را قدرتمند نشان میدادم اما اولویت من جمعیت است و فعالیتهای زیستمحیطی. بهتر است که کارها را قاتی نکنیم و هرکسی کار خودش را بکند و بگذاریم این جمعیت بماند…

آن روز بیش از هر روز دیگری با هم خندیدیم و از تکرار عبارتی که به افسر نگهبان گفته بود، قهقههمان به آسمان رسید. آن روز از او آموختیم که کجا باید قدم به ‌پیش گذاشت و ایستادگی کرد و کجا باید قدم به پس کشید. او به افسر اطلاعات بی رودربایستی گفته بود برای ما (…) نیا! این را هرچند به طنز گفته بود اما گفته بود. چون نتیجه‌ی تسلیم‌شدن در برابر قدرت را می‌شناخت. از آن روز ما با احترام به روش او و اعتقاد به راه او هیچگاه کمپین را به خانهاش نبردیم. هرچند که او همیشه کنار کمپین ماند!


[۱] یکی از اعضای قدیمی جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط‌زیست و یار و همراه همیشگی مه‌لقا ملاح.

[۲] شجاعی،‌ م. (۱۳۷۶) گذری بر زخم‌های زلزله. غدّار کیست؟ مجله‌ی زنان. ش. ۳۵

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)