سی و ششمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز  پنج‌شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱ در شهر دورس در آلبانی، برگزار شد.

 

در  جلسه دوم دادگاه حمید نوری، مجید صاحب‌جمع زندانی سیاسی مجاهدین خلق ایران با ۱۷سال سابقه زندان در مورد جنایات جمهوری اسلامی ایران در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی شهادت داد.

صاحب‌جم در اظهارات خود گفت، نوری را در سال ۶۲ -‌۶۱ به عنوان پاسدار بند در زندان اوین دیده است اما بعدها در بهمن ۱۳۶۶ که به زندان گوهردشت منتقل شد، در بدو ورود مورد ضرب و شتم شدید زندان‌بانان قرار گرفت و او را یک بار دیگر آن‌جا دید.

 

مجید صاحب‌جمع در شهادت خود گفت:

در سال ۶۱ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدم در یک دادگاه سه دقیقه‌ای به ریاست نیری محاکمه شدم و ۱۲ سال به من حکم دادند در همان سال ۶۲ به قزل‌حصار رفتم دو سال بعد بخشی از مسائلی که نگفته بودم لو رفت و دوباره محاکمه شدم و باز همین نیری دوباره ۱۲ سال حکم از سال ۶۵ داد و از سال ۶۵ دوباره از اول تحمل کیفر کردم.

در بهمن ۶۶ به گوهردشت منتقل شدم.

در بهمن‌ماه ۱۳۶۶ ما را از زندان اوین به زندان گوهردشت منتقل کردند.

 

دادستان: چرا شما را در این تاریخ منتقل کردند به گوهردشت؟

از سال ۶۵ زندانیان را طبقه‌بندی می‌کردند و بر اساس سر موضع بودن این تقسیم‌بندی را کردند.

بنابراین وقتی زندانی را طبقه‌بندی کردند بخشی از آن‌ها از جمله ما را به گوهردشت منتقل کردند. در همین مدت ما اعتصابات و اعتراضات زیادی داشتیم همین‌قدر بدانید ما با حالت اعتراض و اعتصاب به گوهردشت منتقل شدیم.

دادستان: وقتی به گوهردشت وارد شدید با شما چه رفتاری شد؟

مجید صاحب‌جمع: از این‌جا به بعد داستان ما مقداری جزیی‌تر می‌شود. یادم می‌آید که برف می‌آمد. ما را وارد یک کریدور کردند. یک بندی که تقریبا خالی بود و هیچ‌کسی در آن نبود و یک تونلی تشکیل دادند. شما با تونل آشنا هستید. چندین پاسدار با چوب و کابل مشغول زدن ما شدند. بعد گفتند لباس‌هایتان را در آورید.

دادستان: می‌خواستم بدانیم که کسانی که آن‌جا بودند کسی را شما می‌شناسید؟

مجید صاحب جمع: بله وقتی یک‌بار خوردم زمین حمید عباسی را دیدیم تعجب کردم که او آن‌جا چه کار می‌کند.

دادستان: برای من بگویید چه‌طور حمید عباسی را به جا آوردید؟

مجید صاحب‌جمع: حمید عباسی یک پاسدار معمولی در سال ۶۱ – ۶۲ در زندان بود. در همین دو سال حمید عباسی را به‌عنوان پاسدار بند در اوین دیده بودم. بندهای زندان اوین در بسته بودند.

پاسدار مامور بود، زندانی را از اتاق به سرویس هدایت کند یا نفرات شکنجه شده را منتقل کند و یا زندانیان را به هواخوری ببرد و این اختیاری بود که پاسدار داشت و می‌توانست از این اهرم‌ها به زندانیان فشار بیاورد.

من بیش از ۱۰ بار او را در اوین دیدم و او یکی از پاسداران بند بود. شیفتش را با پاسداران دیگر عوض می‌کرد مثل بقیه پاسدارها و فکر می‌کنم او دیپلم داشت و این یک امتیاز بزرگ برای او بود.

من در بخشی از بازه زمانی ۶۱ و ۶۲ حمید عباسی را دیده‌ام چون در بندهای مختلف بودم و حمید عباسی در همه بندها نبود.

من در سالن ۶ و سالن ۱ اوین که به آن سالن آموزشگاه می‌گویند حمید عباسی را دیده‌ام.

روز بعد از این‌که در گوهردشت مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم مورد بازپرسی قرار گرفتیم و زندانیان جدید باید تعیین‌تکلیف می‌شدند سرموضع هستند یا نه؟ اولین کار به عهده داوود لشکری بود که ما را بازجویی کند و به یکی از بندهای فرعی ببرد.

در آن بازجویی‌هایی که خیلی شدید بود بعد از پرسیدن مشخصات و اسم و فامیل سؤالی که ما همیشه درگیر آن بودیم پرسیده می‌شد. سؤال این بود هوادار هستی، هوادار سازمان مجاهدین و یا هوادار سازمان دیگری و بعد از آن بازپرسی‌های خشن، وضعیت ما مشخص شد.

آن روز ما را منتقل کردند به فرعی مقابل ۱۶ به این دلیل اسم آن را فرعی ۱۶ می‌گفتند چون نقطه مقابل آن سالن بودیم آنرا فرعی مقابل ۱۶ می‌گفتند. اما بعدا شماره‌ها را عوض می‌کردند.

در این محوطه تأسیسات خاصی نبود و این را همه می‌دانند ما در این‌جا بودیم تا روز ۸ مرداد. روز ۸ مرداد تعدادی از ماها را صدا کردند از فرعی مقابل ۱۶ به قسمت‌های دیگری از زندان بردند.

من زندانی گوهردشتی نیستم، من زندانی اوینی هستم، بنابراین خیلی راجع به جزئیات زندان گوهردشت اطلاعاتی نداشتم زندانیان گوهردشت نسبت به این جزئیات خیلی اطلاعات دارند که بعدا به شما می‌گویند.

تصور می‌کنم از مقابل ۱۶ مرا به فرعی ۳ بردند چون من زندانی جدید گوهردشت بودم و اطلاع زیادی نداشتم.

شما همواره می‌گویید آن چه را که دیدید بگویید اما من اطلاعات زیادی را از زندانیانی که در گوهردشت بوده‌اند شنیده‌ام.

فیلم کوتاهی از ماکت ساخته شده از زندان گوهردشت کرج با تعیین موقعیت راهرو مرگ و موقعیت اعدام زندانیان سیاسی در قتل‌عام سال ۶۷ در دوران اعدام‌ها و روز ۷ مرداد که ما در فرعی مقابل ۱۶ بودیم روزی بود که روز نماز جمعه بود که به اندازه کافی راجع به نماز جمعه می‌دانید چون سیاست‌های کلی رژیم در این روز برای افکار عمومی بیان می‌شود.

یک چیزی شبیه سخنرانی پاپ در واتیکان. در آن نماز جمعه راجع به زندانیان صحبت شد و مضمونش این بود حضور زندانیان در زندان قابل‌تحمل نیست.
من فکر می‌کنم این یکی از اسناد دادگاه است و پیشنهاد می‌کنم متن این نمازجمعه در دادگاه منتشر شود.

نماز جمعه را در رادیو و در تلویزیون شب‌ها پخش می‌کنند و من از این طریق متوجه متن نماز جمعه شدم که در آن وضعیت ما زندانیان در آن نماز جمعه تعیین‌تکلیف گردید.

بعد از آن داوود لشکری ما را از فرعی به اتاق‌های اصلی آورد و بعد از این‌که اسم و مشخصات ما را پرسید اتهام‌مان را پرسید و این سئوال تعیین‌تکلیف می‌کرد زندانی چه سرنوشتی داشته باشد.

ما هیچ تصویری از آینده نداشتیم و هرکس بنا بر مصحلت خودش جواب می‌داد و می‌گفت هوادار، هوادار سازمان مجاهدین خلق و پس از این جواب ما به اتاق خود برگشتیم.

شب ۸ مرداد تلویزیون‌ها را جمع کردند، روزنامه‌ها و ملاقات را قطع کردند و نمازجمعه را شنیدیم در حالی که جنگ ایران و عراق هم تمام شده و آینده کشور هم نامشخص است.

اگر جنگ تمام شده چرا شعار مرگ بر منافقین می‌دهند ظاهرا باید صلح‌آمیز باشد اما در زندان بر عکس شد و ما در یک وضعیت تهدیدآمیز و سرنوشت نامشخص مواجه شدیم.

سرانجام روز ۸ مرداد از فرعی خارج شدیم با کلی سناریوهای محتمل ما به یک فرعی دیگر منتقل شدیم تا ۱۵ مرداد و پس انتقال به این فرعی شروع کردیم به تماس گرفتن با سلول‌های دیگر تا بتوانیم از طریق دیگران اطلاعات بگیریم و اطلاعات زیادی گرفتیم از جمله این‌که یک هیات وارد زندان شده و یکی از اعضای این هیات نیری است و می‌دانستیم نیری برای قطع هواخوری و یا قطع ملاقات نیامده است بلکه آمده است یک تصمیم جدی دیگری بگیرد و بنابراین آمدن او بیانگر موضوع مهمی بود.

شنیده بودیم روز ۸ و ۹ مرداد تعدادی از زندانیان در سوله‌ها اعدام شده‌اند و بعدا فهیمدم سوله‌ها کجا است.

قبل از این‌که وارد جریان خودم در ۱۵ مرداد شوم بهتر است قضایای روز ۱۴ مرداد در نماز جمعه را بگویم که در آن قضایای زندانیان جدی شد و رییس شورایعالی قضایی سخنرانی کرد.

او گفت من طاقت ندارم از بس که به من فشار می‌آورند چرا این زندانیان زنده هستند؟ وقتی گفته می‌شود زندانیان مجاهد خلق را اعدام کنید ما دیگر حریف این‌ها نمی‌شویم. این قاضی‌القضات رژیم ایران بود با شنیدن حرف‌های او پازلی که در ذهن خود در رابطه با سرنوشت‌مان چیده بودیم تکمیل شد.

من پیشنهاد دارم این نماز جمعه به‌عنوان یک سند منتشر شود این سخنرانی را از طریق رادیو در بندها پخش می‌کردند این تکلیف شرعی و مذهبی است که یا باید در نماز جمعه شرکت کرد و یا آنرا از رادیو شنید و می‌گویند ثواب دارد.

من تقریبا تمامی مطالب نماز جمعه را حفظ کردم اما خلاصه آن را برای شما گفتم علت این‌که ما نمازجمعه را شنیدیم این بود که صدای نماز را یا از بلندگو پخش می‌کردند یا توسط رادیوهایی که دست پاسدارها بود پخش می‌شد و ما می‌شنیدیم اما خودمان نه رادیو، تلویزیون، روزنامه، ملاقات نداشتیم. اما در بند جهاد و در محوطه عمومی نمازجمعه با بلندگو پخش می‌شد.

ما صبح ۱۵ مرداد پاسداران را دیدیم به بند آمدند اسامی تعدادی را خواندند، و چشم‌بند زدیم و از این فرعی به اصلی و از طبقات بالا به پایین آوردند و در کنار ساختمانی که ساختمان دادیاری می‌گفتند نشاندند.

چند دقیقه‌ای من نشسته بودم ناصریان مرا صدا کرد دستش را روی شانه من گذاشت و آرام گفت بلند شو. من نیز به اتفاق ناصریان به اتاق هیات مرگ رفتم.

در این‌جا جزئیاتی دارد که ابتدا کنار اتاق نشستم بعد وارد اتاق هیات مرگ شدم. وقتی وارد شدم گفتند چشم‌بند را بردار من مواجه شدم با میز بلندی که تعدادی از افراد دور آن نشسته‌اند.

بلافاصله آن‌ها را غیر از یک نفر شناختم نیری، اشراقی، رئیسی، شوشتری و یک فرد دیگر که بعدا متوجه شدم پورمحمدی است.

من تا آن موقع آن‌ها را ندیده بودم آن‌ها گفتند روی صندلی بنشین و نیری اسم و مشخصات مرا پرسید و گفت می‌دانی می‌خواهیم به زندانیان عفو بدهیم.

یاد سخنرانی روز قبل در نمازجمعه افتادم که هیچ هم‌خوانی با عفو نداشت ضمن این‌که حضور نیری نشان می‌داد هیچ عفوی وجود نداشت چرا که او برای حکم آمده بود و نه برای بخشش بنابراین در همان لحظه همه چیز برای زندانی مشخص می‌شود.

می‌رسیم به سئوال اصلی که اتهامت چیست و من گفتم هوادار.

اشراقی وارد شد و گفت او طرفدار منافقین است. من گفتم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده‌ام ما برای رحلت پیامبر و امامان در خانه‌مان مراسم می‌گرفتیم.

برای کسانی که در ایران زندگی می‌کنند و مذهبی هستند این کار معنای خاصی دارد به‌ویژه که مادر بزرگ پدری من برای خانم‌ها سخنرانی می‌کند.

اشراقی خندید و گفت مادر بزرگت هم منافق تربیت می‌کند و همه آن‌ها خندیدند. در این لحظه ناصریان وارد شد یک برگه‌ای در دست داشت و گفت این برگه را امضا کن برگه انزجارنامه بود من به همراه ناصریان بیرون آمدم و چند جمله‌ای روی آن نوشتم.

من بعد از چند دقیقه که آن‌جا نشستم مجددا ناصریان مراجعه کرد برگه را از من گرفت و مرا به سمت راهرو اصلی کشاند یک چند متری وارد محل شدیم به من گفت این‌جا بنشین و من تا انتهای شب آن‌جا نشسته بودم. این‌جا بود که بسیاری از مشاهدات خودم را دیدم و در دو طرف راهرو زندانیانی بودند که دوطرف راهرو نشسته بودند.

تعدادی از زندانی‌ها را از این محل به انتهای راهرو می‌بردند و مجددا زندانیان جدیدی به این محل وارد می‌شدند و می‌نشستند. این وضعیت چندین بار تا شب ادامه داشت. اولین برخوردی که من با حمید عباسی در گوهردشت داشتم این‌جا اتفاق افتاد که حمید عباسی از دادیاری آمد و وسط راهرو ایستاد و از روی برگه‌ای تعدادی اسم خواند بعد از چند دقیقه این ۱۲ نفر به سمت آخر سالن صف شدند و او گفت حرکت کنید و گفت بروید به بندتان و جمله بروید به بندتان را تکرار کرد اما جمله حرکت کنید برای من خیلی مهم و دردآور بود.

من تعدادی از بهترین دوستانم را امروز از دست دادم کسانی که تا همین امروز صبح با ما بودند آن‌ها هم مانند من به هیات مرگ رفته بودند.

با یک تفاوت و آن هم وقتی از آن‌ها می‌پرسند آن‌ها می‌گویند سمپات مجاهدین خلق هستند ولی من این را نگفتم و مهم‌ترین تفاوت من با آن‌ها این بود که به‌خاطر آن از جلو من به طرف سالن مرگ رفتند.

صفی که در آن جمشید شریعت بود که تا آن روز با من هر ماه بود علی گلیچ، سیرنگ درستگار، سید عقیل میرمحمدی، ابراهیم فدایی، مهدی فتاح، محسن محمدباقر، محمد تقی جناب‌زاده، شمس امین التولیه، هادی صادقی، قاسم ارباب، علی تهرانی، آن‌ها دیگر از من جدا شدند و برای همیشه رفتند.

به‌خاطر این‌که بر سر موضع مجاهدی خودشان استوار ایستادند اما یکی از دردناک‌ترین صحنه‌ها مربوط به محسن محمدباقر است.

او از دو پا فلج بود و در کودکی به‌خاطر همین مشکل در یک فیلم خیلی معروف بازی کرده بود و اتفاقا فیلم آن‌قدر محبوب بود که در یک جشنواره در سوئد پخش شد و جوایزی هم گرفت و اگر بخواهید زندگی محسن را ببینید باید آن فیلم را ببینید اما درخشان‌ترین برگ زندگی او در ۱۵مرداد بود وقتی او را صدا کردند، مانند پرنده پرید و در صف قرار گرفت و با دو عصا مسافت‌ها رفت.

صحنه دردناک دیگر این بود که برانکاردی را آوردند فکر می‌کنم از ساختمان بهداری آوردند و دوباره برانکارد را برگرداندند و به هیأت مرگ بردند.

دوباره از هیات مرگ نفرات را به طرف سالن آوردند بچه‌ها گفتند ناصر را آوردند من گفتم ناصر کیست گفتند ناصر منصوری و فهیمدم کیست.

او چند ماه پیش از یکی از انفرادی‌ها خودش را به پایین انداخته بود. مسئول بندشان بود. حمید عباسی، ناصریان و داوود لشکری به او فشار آورده بودند که اطلاعات بند را به آن‌ها بدهد و او قبول نکرد و در اردیبهشت سال ۱۳۶۷ خودش را از انفرادی به پایین پرتاب کرد.

ما در فرعی ۱۶ بودیم یک دفعه صدای خیلی بزرگی شنیدیم که یک نفر پایین افتاده ما به سمت پنجره‌ها رفتیم و دیدیم او زمین افتاده و خونی‌مالی است. پاسداران رسیدند و با لگد به او می‌زدند منافق اطلاعات را بده با چه کسی می‌خواستی فرار کنی در حالی که او درد می‌کشید بلافاصه او را بردند.

او پس از این جریان فلج بود و روز ۱۵ مرداد در راهرو او را شناختم او کسی بود که از برادرم به من نزدیک‌تر بود کسی که اطلاعات را نداد و قیمت آن فلج شدن بود من او را خیلی دوست داشتم بدون این‌که یک کلمه با آن صحبتی کنم.

دو پاسدار برانکارد او را به راهرو مرگ بردند تصور کردم چگونه می‌خواهند او را اعدام کنند. یکی دیگر از دوستانم به نام حجت‌الله نیک‌خو نیز در یک سری جدید که من دیدم به سوی سالن مرگ برده شد.

صحنه‌های دردناک تمامی نداشت از آن طرف راهرو، حمید عباسی را دیدیم که این سری از نفرات را به نفرات اعدام کننده تحویل داد.

دست او یک جعبه شیرینی بود به پاسدارانی که تردد می‌کردند تعارف کرد به ما که رسید به تعدادی از زندانیان نیز تعارف کرد اما کسی از آن‌ها نگرفت.

آنها با پخش شیرینی جشن‌شان را اعلام کرده بودند چون تعداد زیادی در همین سری‌های اعدام رفته بودند و از من خداحافظی کردند.

در آن لحظه من نمی‌دانستم سرنوشتم چیست در همان حالت حمید عباسی اسامی چند نفر را خواند دست‌مان را روی شانه همدیگر قرار دادیم و حمید نوری ما را به سوی هیات مرگ هدایت کرد.

حمید نوری کنار من بود قدش از من کوتاه‌تر بود و من از زیر چشم‌بند او را می‌دیدیم و فکر می‌کردم آخرین لحظه زندگی من است اما او بلافاصله گفت عقب‌گرد در حالی که می‌دانست حکم اعدام ما نیامده اما با ما بازی می‌کرد بازی مرگ. بعد از آن به پاسداری گفت آن‌ها را ببر تا فردا نوبت‌شان برسد.

ما را به بند۲ بردند.

بسیار سر زندانیان سر موضع صحبت کردیم افرادی که تا آخرین لحظه با ما بودند ولی دیگر با ما نیامدند و خیلی جزییات که شاید وقت دادگاه اجازه ندهد. روز ۲۲ مرداد دوباره مرا صدا کردند و دوباره ما همین مسیری که آمدیم را برگشتیم. یادم می‌آید که دوباره که نشستم در راهرو که به هیات مرگ بروم یاد زندانیانی افتادم که هفته گذشته آن‌ها را از دست دادم. رحیم صیاد دوست، هادی بهنادی، محمود ذکی، علی حق‌وردی، حسین مشهدی ابراهیم، عباس یگانه. این‌ها دیگر نبودند.

به‌هرحال ناصریان دوباره مرا صدا کرد وارد هیات مرگ شدم یک نفر از آن هیات نبود شوشتری. شوشتری آن موقع رییس سازمان زندان‌ها بود. نیری دوباره اسم و مشخصات من را پرسید. به‌نظر می‌آمد که آن‌ها می‌دانند که ما همه چیز را می‌دانیم یک مقدار آشکارتر صحبت می‌کردند. باید مصاحبه ویدئویی کنی. گفتم برای چی؟ گفت محکوم کردن منافقین. گفتم من الآن سال‌ها است که از جامعه به دورم نمی‌دانم که در جامعه چی گذشته. گفت همین که بگویی منافقین را محکوم کنی کافی است. ناصریان با عجله و عصبانیت آمد و ما را خوب نمی‌شناخت ما بچه‌های گوهردشت نبودیم و از اوین آمده بودیم. او دوست داشت گوهردشتی‌ها را وارد دادگاه کند. بنابراین سریع من را از دادگاه کشید بیرون و در کنار این راهرو نشاند. گفت بنشین بنویس بعدا صدایت می‌کنم و تقریبا دوید و رفت. عجله و عصبانیت از او می‌ریخت.

 

دادستان: اولین برخوردی که او را دیدی کجاست تو کجا و او کجا بود؟

مجید صاحب‌جمع: در این ماکت که می‌بینید زندانیان دو طرف در راهرو می‌نشستند اگر حمید عباسی می‌آمد در راهرو و ما دو طرف نشسته بودیم وقتی که در وسط راهرو قرار می‌گرفت اسامی را صدا می‌کرد. مثلا حسن فرزند حسین ۱۰ یا ۱۲ اسم وقتی خودش در وسط راهرو بود فاصله‌اش با نفری که کنار دیوار بود یک تا ۱.۵متر بود. دورترین فرد به حمید عباسی وقتی اسامی را می‌خواند چند متر بیش‌تر فاصله نداشت. دورترین فرد می‌تواند کمر به پایین او را ببیند. من در ۱۵ مرداد در جایی قرار داشتم که حمید عباسی فاصله نزدیکی با من داشت کمر به پایین‌اش را می‌دیدم موقعی که اسامی را می‌خواند و حواس‌اش به زندانیان نبود گردنم را بالا می‌گرفتم و به‌وضوح صورتش را می‌دیدم. در دهه هفتاد که من در زندان بودم چشم‌بند را برای این‌که نور اتاق مرا اذیت نکند استفاده می‌کردم.

دادستان: یادت می‌آید این اسامی را؟

مجید صاحب‌جمع: علی گلین، بیرنگ درستکار، سید عقیل میرمحمدی، مهدی مداح، صابر کریم زاده، محسن محمد باقر، محمد تقی جناب‌زاده، شمس امین‌التولیه، حجت‌الله نیکخو، هادی صابری و قاسم تهرانی، رحیم صیاد دوست، هادی بهنادی، علی حق‌وردی و محمود ذکی

دادستان: این ها آیا همه در سری اول بودند؟ گروه اولی را که گفتی حمید عباسی صدا کرد؟ گروه دوم و سوم را کی صدا کرد؟

مجید صاحب‌جمع: مسئول صدا کردن حمید عباسی بود باز هم می‌گویم همین دو نفر همین ۳نفر بودند کسی دیگر اصلا حق صدا کردن نداشت.

دادستان: ببینید ما فقط روی ۱۵ مرداد صحبت می‌کنیم. ۱۵ مرداد که آن‌جا نشستی چند بار اسامی را خواندند.

مجید صاحب‌جمع: من دست‌کم ۴ یا ۵ بار شنیدم و سری آخر اسم من هم خوانده شد که برایتان توضیح دادم.

دادستان: حالا همان روز ۱۵ مرداد چند بار می‌شنوی حمید عباسی اسم می‌خواند؟
مجید صاحب‌جمع: دست‌کم ۴ یا ۵ بار

دادستان: پس ناصریان کی اسم می‌خواند؟

مجید صاحب‌جمع: او فقط روز ۲۲مرداد اسم خواند.

دادستان: محمود ذکی، محمدباقر، سیدعقیل محمدی شماره، علی حق‌وردی شماره، هادی صابری، این اشخاصی که من الان اسم‌هایشان را خواندم چی شد سرنوشت‌شان؟

مجید صاحب‌جمع: این‌ها عموما زندانیان اوینی بودند. در این دادگاه اسامی زندانیان گوهردشتی خیلی تکرار شده است، ولی اسامی زندانیان اوینی خیلی کم گفته شده به این خاطر در لیست‌های شما اسامی زندانیان اوینی کم‌تر است. ما وقتی وارد گوهردشت شدیم در چند فرعی مستقر شدیم و دیگر رفت و آمدی با جاهای دیگر نداشتیم. وقتی قتل‌عام‌ها صورت گرفت تعداد زیادی از زندانیان گمنام اعدام شدند. برای همین اسامی آن‌ها را کسی نمی‌داند در فرعی‌ها بودند و تعداد بسیار کمی از آن‌ها باقی ماند. شبیه بچه‌های مشهد یا کرمانشاه و یا زنان زندانی.

دادستان: سؤالم این است که این اسامی‌ که خواندم آن روز اعدام شدند یا نه؟
مجید: بله

دادستان: از کجا می‌دانید بر مبنای چی می‌گویی؟

مجید صاحب‌جمع: من حلق‌آویز شدن آن‌ها را ندیدم. معیار هیات مرگ سر موضع بودن بود. هیچ سرموضعی نبود و آن‌ها سر موضع بودند. آن‌ها گفتند هوادار مجاهدین هستند.

دادستان: از کجا می‌دانی که آن‌ها چی گفتند جلوی هیئت؟

مجید: معیار هیات بود من اگر می‌گفتم هوادار سازمان مجاهدین خلق هستم اعدام می‌شدم.

دادستان: در مورد این افراد از کجا می‌دانید که این‌ها اعدام شدند؟

مجید صاحب‌جمع: اولا که این‌ها دیگر هیچ جا دیده نشدند. ثانیا: خانواده‌هایشان گفتند. ثالثا: رژیم اعلام کرد ما خیلی از زندانیان را اعدام کردیم. قتل‌عام زندانیان وضعیت ایران را تغییر داد آن‌قدر که قائم‌مقام خمینی عزل شد.

دادستان: برویم ادامه بدهیم این‌که شما ۳ مرتبه متوجه شدید ۱۵ مرداد حمید عباسی اسامی را خوانده وقتی اسامی زندانیان را خواند و آن‌ها را می‌برد چی متوجه شدید؟

مجید صاحب‌جمع: حمید عباسی اسم و اسم پدر بعد که صف تشکیل می‌شد او به نفرات می‌گفت حرکت کنید و به انتهای راهرو می‌برد.

دادستان: می‌فهمیدی که حمید عباسی همراه آن‌ها می‌رفت؟

مجید صاحب‌جمع: بله حمید عباسی تا انتهای راهرو آن‌ها را همراهی می‌کرد و دوباره بعد از ۴۰دقیقه یا یکساعت بر می‌گردد و دوباره می‌آید در راهروی هیات مرگ. مدتی که آن‌جا است فرصتی است که زندانیان می‌توانستند با هم صحبت کنند. در ۱۵ مرداد من مشغول دیدن این طرف و آن طرف از زیر چشم‌بند بودم یک دفعه متوجه حمید عباسی شدم که داشت زندانیان را نگاه می‌کرد. من جا خوردم دستم را بلند کردم می‌خواستم موضوع را عادی نشان بدهم. دست بلند کردم که بروم برای سرویس بهداشتی. نزدیک غروب یک‌بار دیگر جلوی من بود. از کفش‌هایش متوجه شدم پشت به من است. من چهره‌اش را دیدم. او مدتی به زندانیان خیره شده بود نمی‌دانم چند بار نگاه کرد ولی دو بار من متوجه شدم به‌صورت زندانیان نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست کسی را شناسایی کند و به هیات مرگ ببرد البته مطمئن نیستم.

 …

دادستان: بعد از اعدام‌ها هم آیا حمید عباسی را دیدی؟ کجا؟

مجید صاحب‌جمع: بله خیلی دیدم. در زندان گوهردشت بعد از قتل‌عام‌ها او مرا صدا کرد گفت از بندت بیا بیرون. در شهریور ۶۷ من فکر کردم می‌خواهد مرا به هیات مرگ ببرد ولی او مرا به یک پاسدار تحویل داد و گفت به بند دیگری ببر که وقتی پاسدار مرا برد که پر از ساک بود. گفت ساک خودت را بردار و اگر ساک دیگری را می شناسی شناسایی کن آن‌ها ساک اعدام‌شدگان بود.

یک‌بار دیگر در مهر حمید عباسی و ناصریان را دیدم ناصریان مرا تهدید کرد و نکته بسیار مهمی را افشا کرد او گفت اعدام به‌خاطر فتوا و حکم امام انجام شده است من تا آن لحظه نمی‌دانستم خمینی فتوا داده است. ناصریان گفت سر موضعی‌ها را اعدام کردیم و شما اگر دوباره این کارها را بکنید دوباره ما اعدام می‌کنیم.

دادستان: کجا این‌ها را دیدید؟

مجید صاحب‌جمع: هر دویشان آمدند در بند در انتهای بند محل تلویزیون‌ها جایی است به‌نام حسینیه که یک محوطه بزرگی است. حمید عباسی و ناصریان آمدند این‌جا و برای اولین بار موضوع فتوا را گفت.

دادستان: دوباره باز آن‌ها را دیدید؟

مجید صاحب‌جمع: بله بهمن‌ماه بود ما به اوین منتقل شدیم آن‌ها دادیار زندان بودند و با ما به اوین آمدند.

دادستان: در اوین هم آیا حمید عباسی را دیدی؟

مجید صاحب‌جمع: بله او همان کارهایی که در گوهردشت داشت در اوین هم می‌کرد بازدیدهای هفتگی و کنترلی به‌صورت سرزده.

دادستان: بعد از این‌که آزاد شدی حمید عباسی را دوباره دیدید؟

مجید صاحب‌جمع: بله البته باید اضافه کنم من سال ۷۱ دوباره بازجویی شدم من به‌خاطر فوت پدرم بیرون رفته بودم آنجا به‌خاطر صحبت با یک نفر به من اتهام زدند که یک نفر را جذب سازمان کردم.

دادگاه پس از استراحت سم ساعته در ساعت ۱۳ به‌وقت محلی ادامه یافت.

دادستان: شما گفته‌اید حمید عباسی اسم کسی را می‌خواند که آن شخص جواب نمی‌دهد و این شخص از طریق این‌که جواب نمی‌دهد خلاص می‌شود از اعدام.

مجید صاحب‌جمع: بله.

دادستان: آیا یادت می‌آید چیزی:

مجید صاحب‌جمع: بله.

دادستان: این مربوط به کدام تاریخ است ۱۵ یا ۲۲ مرداد؟

مجید صاحب‌جمع: فکر می‌کنم ۱۵ مرداد.

دادستان: آن‌جا اسم بردی عباسی دستیار دادستان آیا منظور حمید عباسی بوده؟

مجید صاحب‌جمع: بلکه مطمئنا.

دادستان: در صفحه ۹ گفتی بعد از این‌که از پیش هیات آمدی عباسی بسته‌ای شیرینی در دست داشت.

مجید صاحب‌جمع: بله درست است.

دادستان: این را ننوشتی کی اما نوشته‌ای پرسنل زندان و زندانیان را دعوت به شیرینی کرده آیا روز ۱۵ مرداد بود؟

مجید صاحب‌جمع: بله ۱۵ مرداد

دادستان: آیا یک‌بار پخش کرد یا بیش‌تر؟

مجید صاحب‌جمع: من یکبار دیدم.

شما در مصاحبه راجع به ۱۵مرداد گفتی چرا در مورد ۲۲ مرداد نگفتی؟

مجید صاحب‌جمع: من در آن مصاحبه راجع به غلامرضا کیافتوحی صحبت کردم که ۱۵ مرداد بود اما نه درباره ۲۲ مرداد. اما ممکن است راجع به روزهای دیگر مانند ۲۲ مرداد اشاره هم کرده باشم اما نه به‌طور خاص.

دادستان: شما در رابطه با کیافتوحی در ۲۲ مرداد صحبت کردی نه ۱۵ مرداد

مجید صاحب‌جمع: ممکن است جواب‌ها مخلوط شده باشد.

دادستان: نگاه کنید به عکس‌های صفحه ۱۲

مجید صاحب‌جمع: بله بله.

دادستان: این حسین نیاکان است؟

مجید صاحب‌جمع: بله او را می‌شناسم.

دادستان: این عکس‌ها را از کجا آورده‌ای؟

مجید صاحب‌جمع: عکس‌هایی است که در سازمان مجاهدین خلق تهیه شده است با خانواده‌ها تماس می‌گرفتیم و می‌گفتیم اگر عکس دارید برای ما بفرستید. بعضی از عکس‌ها مربوط به دوران نوجوانی آن‌ها است.

دادستان: بعد از این‌که حمید نوری مطلع شد از دستگیری او چه‌طور مطلع شدید؟

مجید صاحب‌جمع: دو سال است که او دستگیر شده و در۲۲‌ آبان دستگیر شده و در آن زمان از رسانه‌ها شنیدم دادیار زندان گوهردشت دستگیر شده است. رادیو بی.بی.سی، آمریکا و فرانسه گزارشاتی در این رابطه دادند.

بعد از ۲۲ آبان هم چند عکس از او در رسانه منتشر شد.

دادستان: چه عکسی؟

مجید صاحب‌جمع: عکس پاسپورت یا شناسنامه و عکسی در داخل هواپیما.

دادستان: وقتی تو دیدی واکنش تو چه بود؟

مجید صاحب‌جمع: مطمئن شدم او حمید عباسی یا حمید نوری است بعد در ۲۴ آبان فایل صوتی منشتر شد که اطمینان من بیش‌تر شد.

دادستان: منظورم احساساتت و واکنش خودت چه بود؟

مجید صاحب‌جمع: مطمئن بودم او حمید عباسی است و یک مقدار خشم توام با رضایت هم داشتم.

دادستان: از منشی می‌خواهم تصویر حمید نوری را در سالن دادگاه نشان بدهد. آیا این است شخصی که شما در اوین و گوهردشت می‌شناختی؟

مجید صاحب‌جمع: سی سال پیرتر و بزرگ‌تر و موهایش سفید.

دادستان: آیا شک داری که او حمید عباسی است؟

مجید صاحب‌جمع: با چشم به هم زدن هم می‌توانم او را شناسایی کنم.

دادستان: جواب مشخص بده.

مجید صاحب‌جمع: مطمئن هستم خودش است و می‌خواستم به جریان نوار ناصریان و حمید نوری اشاره کنم که ناصریان به حمید نوری می‌گوید به سوئد نرو این توطئه و دسیسه است و ناصریان می‌گوید حمید عباسی در دهه ۶۰ دستیار من بوده است و در جریان سرکوب مخالفان با من همکاری می‌کرده ولی ظاهرا حمید عباسی تصمیم را گرفته بود به سوئد برود.

این مکالمه را من ضبط کرده و سی دی آن را حفظ کردم که ناصریان می‌گوید عباسی نرو سوئد دستگیر می‌شوی.

ناصریان از عباسی هوشیارتر بود. در این سی دی لهجه ناصریان را خوب می‌توانید تشخیص بدهید یک لهجه شهرستانی است.

پس از چند سئوال و جواب دیگر از مجید صاحب‌جمع در رابطه با شناخت او از زندانیان سیاسی دیگر، وکیل متهم حمید نوری سؤالاتش را از شاکی شروع کرد.

وکیل متهم حمید نوری در سئوال و جواب‌های خود از شاکی مجید صاحب‌جمع پرسید.

وکیل متهم: می‌خواهم چند اسم را با شما چک کنم از جمله ۱۵ مرداد. یک جایی محمود رویایی در مورد محمود ذکی یادداشت نوشته ۱۲ مرداد اعدام شده ولی شما می‌گویید ۱۵مرداد اعدام شده.

مجید صاحب‌جمع: حرف قبلی‌تان که اشتباه بود این هم اشتباه است، محمود ذکی در کتاب محمود رویایی در ۱۵ مرداد اعدام شده، اگر کتاب را درست خوانده باشید محمود رویایی در آن لیست نوشته که گفته می‌شود محمود ذکی در ۱۲ مرداد اعدام شده ولی خود محمود رویایی هم می‌گوید به‌نظرم در ۱‍۵ مرداد اعدام شده.

وکیل متهم: همین‌طور در مورد علی حق‌وردی می‌خواستم از شما بپرسم در نوشته‌هایتان گفته می‌شود ۱۲مرداد در اوین اعدام شد.

مجید صاحب جمع: لیست‌های مختلف و کتاب‌های مختلفی از قتل‌عام ۶۷ بیرون آمد این‌ها بعضا اشتباهاتی بود که لیست‌ها تصحیح شد. بعد کتاب‌های دقیق‌تر بیرون آمد از جمله کتاب محمود رویایی که دادستان آن را به‌عنوان از آن یک منبع اسم برده است شما به‌عنوان یک وکیل می‌دانید که باید به آخرین مدرک مراجعه کرد.

وکیل متهم: از حرف‌هایتان این‌طور می‌فهمم که کتاب‌های جدیدتر دقیق‌تر هستند.

مجید صاحب‌جمع: به‌نظرم کتاب‌هایی که خانم دادستان اسم بردند دقیق‌تر هستند.

وکیل متهم: در حرف‌های خودتان می‌گویید ۲۲ مرداد از پنجره نگاه می‌کردم بچه‌ها بازی می‌کردند و خیلی افکار تلخی در آستانه جمعه شب داشتید شما ۲۲ مرداد هیچ اسمی نبردید که شما را به دادگاه برده‌اند.

مجید صاحب جمع: خیلی جالب است من گفتم که ۲۲ مرداد از دادگاه آمدم و اشاره کردم از بیرون پنجره صدای بازی بچه‌ها را می‌دیدم این طرف اعدام می‌کردند آن طرف بچه‌های کوچک اعدام می‌شدند.

وکیل متهم: می‌خواهم قضیه غلامرضا کیاکجوری را روشن کنیم.

مجید صاحب جمع: منتظر این س سئوال بودم چند روز بعد از قتل‌عام‌ها عفو بین‌الملل اسم ۱۱ نفر را به رژیم ایران اعلام می‌کند که سرنوشت این‌ها را روشن کن.

وکیل متهم: بگذارید این را روشن کنیم به‌نظر شما این فرد ۲۲ مرداد اعدام شده است؟

مجید صاحب جمع: نخیر ۲۵ مرداد اعدام شد.

وکیل متهم: شما در بازپرسی پلیس‌تان یادتان می‌آید که غلامرضا کی اعدام شد؟

مجید صاحب جمع: بله تا آخرین لحظه‌ای که من در راهرو مرگ بودم غلامرضا در راهرو بود و با بچه‌ها شوخی می‌کرد من بعد از یعنی ۲۲ مرداد او را دیگر ندیدم.

وکیل متهم: شما موقعی که با پلیس صحبت می‌کردید در ذهن شما این بود که ۲۲ مرداد او را اعدام کردند.

مجید صاحب جمع: نخیر در ۲۲ مرداد به دادگاه رفت و گفت من هوادار سازمان مجاهدین هستم و با حسین نیاکان شوخی می‌کرد درباره بهشت.

وکیل متهم: با اجازه می‌خواهم این تناقض را بخوانم. صفحه ۴۷۶ را بخوانم.

وقتی شما گفته‌اید ۲۲ مرداد غلامرضا را دیدید که رفته، من فکر می‌کنم که منظورتان این است که همان روز اعدام شده

مجید صاحب‌جمع: بله شما فکر می‌کنید ولی این‌طور نیست.

 

در این پرونده حدود ۴۰ شاکی و ۶۰ شاهد که در تابستان ۶۷ در زندان گوهردشت محبوس بودند، حضور دارند.

 

 

 

               بهرام رحمانی

bahram.rehmani@gmail.com

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)