امروز خبری خواندم در مورد آغاز فصل سرما و قضیه کمبود گازوئیل و سرد شدن وسائل گرماساز زندان اوین. این مشکل سال گذشته هم ما را اذیت می کرد و مدتی با آب سرد حمام می کردیم که باعث سرماخوردگی خیلی از بچه ها شد. آن روزها شورای فرهنگی بند ۳۵۰ – که بعدن خودم هم عضو ثابتش شدم و آقایان «علیرضا رجایی» و «محمدجواد مظفر» (مدیر نشر کویر) از اعضای اصلی اش بودند- یک مسابقه داستان نویسی گذاشت با همین موضوع سرد شدن آب، که چند نفری در آن شرکت کردند و بعد روز ۲۰ آبان نتیجه مسابقه را اعلام کردند. برایم جالب بود که روز تولدم این جایزه را گرفتم. توی مراسم هم گفتم: «جشن سی و سه سالگی ام توی سلول انفرادی بودم و تنهایی گذشت، حالا خیلی خوشحالم که در آستانه سی و پنج سالگی، اینجا و در کنار شما عزیزان هستم؛ تازه دارم جایزه هم می گیرم!»
متاسفانه آن داستان توی وسائلم جا ماند، اما داستان دیگری با موضوع مشابه نوشته بودم که در ادامه می خوانید:
مزدک علی نظری – بیفایده
گوشه آفتابگیر هواخوری نشسته بود و مثل آدمی که تیر توی شکمش خورده باشد روی زانوهایش قوز کرده بود. حیاط خلوت بود. چند نفری جلوی ورودی سیگار میکشیدند و دو تای دیگر هم بودند که هر کدام یک طرف قدم میزدند و لابد نفخ ناهار را بیرون میدادند. صدایش میلرزید: «گنجشکک اشیمشی/ لب بوم ما نشین/ بارون میاد خیس میشی…»
ته سیگار را فشار داد به دیوار و خاموشش کرد. یکی دیگر دلش میخواست. زیر چشمی نگاه کرد تا کسی حواسش به او نباشد. نبود. با خودش فکر کرد: «حالا گیریم که باشد. به درک که یکی ببیند. خب دلم میخواهد یکی دیگر بکشم. دلم میخواهد همینطور مچاله، بنشینم جلوی آفتاب و هی سیگار بکشم.»
با سیگار بعدی هم گنجشکک اشیمشی را خواند؛ آهسته و از بین دندانهای به هم فشرده. آواز هر روزش بود. آواز ساعتهایی که دانههای عرق سرد از بازوهایش راه میافتاد و دست و پایش یخ میکرد، درست مثل خود گنجشک خیس قصه. به دکتر زندان گفته بود: «اسم قرصها را که یادم نیست، فقط میدانم برای فشارخون پایین است.»
دکتر گفته بود: «شما اسمش را بگو تا من برایت بنویسم.»
به دکتر گفته بود: «شما اسمش را بگو تا من یادم بیاید!»
بیفایده بود. این آفتاب ریقماسی آبان نمیتوانست گرمش کند و فقط گونهها و پشت دست و پایش را سیاه کرده بود. چشمهایش را بست و هوا را توی دهانش چرخاند تا صدای دریا دربیاورد. صدای ساحل، صدای یک روز گرم و آفتابی، صدای رفت و برگشت موجهای کوچک یکوجبی که از ته گلویش میآمدند، به لبهایش میخوردند و برمیگشتند…
الان چقدر دلش میخواست برهنه روی ماسههای داغ شهریوری دراز بکشد و جان گرفتن تکتک سلولهای یخزدهاش را حس کند. فکر کرد: «حاضرم همان جا بمیرم.» و آوازش شد: «گرم و زنده/ بر شنهای تابستان/ زندگی را بدرود خواهم گفت…»
به دکتر خودش گفته بود: «صبح که بیدار میشوم، یک ساعتی که میگذرد و یادم میافتد که کی هستم و کجام و قرار است برگردم زندان، دست و پایم یخ میکند. عرق میکنم. این قرصها هم دیگر فایده ندارد. باید بروم زیر دوش آب داغ و یک ربعی بایستم یا بنشینم کف حمام تا حالم جا بیاید.»
دکتر همانطور بیخودی به برگههای آزمایش زل زده بود. فکر کرد حتما باز میخواهد بگوید که تیروییدش مشکل دارد و نباید عصبی بشود و باید درست غذا بخورد و کمتر سیگار بکشد و… به جای همه اینها، دکتر فقط برگهها را نگاه کرد و انگار دستهایش میلرزید.
یک دفعه پرسید: »آنجا میشود هر روز دوش بگیرید؟»
جا خورد. سابقه نداشت دکتر در مورد چیزی جز بیماریاش بپرسد. گیج، پرسید: «کجا… آقای دکتر…؟»
نه، بیفایده بود. حتی خیال ماسههای داغ دریا کنار، یا رویای نشئگی زیر دوش آب گرم، حتی این آفتاب زرد آبان… کسی نگاهش نمیکرد، سیگار دیگری روشن کرد.
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.