پسر بچه بودیم که این کتاب در دستمان بود؛ و هنگامی که بیستساله بودیم و فکر میکردیم فرسنگها از حال و هوای کودکی فاصله داریم، دوباره آن را به دست گرفتیم، و دوباره نگهمان داشت، چقدر دوباره نگهمان داشت! در جوانیِ قلبهایمان، در خلوتِ جانهایمان خود را در شهری بزرگ مییافتیم، شهری که مرموز و تهدیدآمیز و وسوسهکننده بود، مثل بغداد و بصره. وسوسه و تهدید به طرز غریبی در هم آمیخته بودند؛ شهرْ قلبمان را ترسان و کنجکاو میکرد؛ از تنهایی درون به وحشتمان میانداخت، از گمشدن؛ و با این وجود شوق و شهامتی ما را جلو میفرستاد و به راهی پیچ در پیچ میکشاند، همواره در میان صورتها، در میان امکانها، در میان مالالتجارهها، قیافههای مرموز و نیمپوشیده، درهای نیمهباز و نگاههایی قوادّانه و شرور، در بازاری فراخ که ما را احاطه کرده بود:
مثل آن امیرزادههای وطنگمکرده بودیم، مثل آن بازرگانزادههای پدرمرده بودیم، و به نظرمان مثل همهی آنهایی بودیم که خود را تسلیم وسوسههای زندگی میکنند؛ نظیر تابلویی جادویی که گوهرهای به کار رفته در آن، همچون چشمهایی آتشین، اشکالی وهمانگیز و شگفت درست میکنند، این کتاب هم در دستان ما میسوخت: و در حالی که علائم حیاتیِ این سرنوشتهای بههمگرهخورده در همدیگر به نمایش درمیآمدند، درون ما ورطهای از شخصیتها و گمانها، از اشتیاق و التذاذ دهان میگشود. حالا ما مردانی بالغ هستیم، و این کتاب برای سومین بار ما را متوجه خود کرده است، و حالاست که باید واقعا به تملکش درآوریم.
هر آنچه از پیشترها به دست ما رسیده تصحیح و بازنویسی است؛ و چه کسی میتواند یک کلّ شاعرانه را، بدون آن که خاصترین زیبایی و ژرفترین تأثیرش را از بین ببرد، تصحیح کند؟ البته ماجرای اصلی ماندگار و تأثیرش، علیرغم بازنویسیهای چندباره، محفوظ است؛ ولی اینجا صرفا پای ماجرا و رخداد در میان نیست، اینجا با یک جهان شاعرانه مواجهیم؛ و چه بر سر هومر میآمد اگر آن را تنها از طریق بازنویسی ماجرایش میشناختیم. اینجا منظومهای است که هرچند بیش از یک تن آن را نگاشته، ولی گویی از یک روح تراویده است، یک کل واحد است، از هر حیث یک جهان است، آن هم چه جهانی! هومر ممکن است فارغ از همه چیز در بعضی لحظات یکنواخت و تصنعی به نظر برسد.
اینجا پرمایگی و تنوع است، غلیان فانتزی و حکمتی نیشدار و نافذ؛ اینجا جهانِ رخدادهای پایانناپذیر، رویاهای پایانناپذیر، گفتگوهای حکمتآمیز پایانناپذیر، لودگیهای پایانناپذیر، هرزگیهای پایانناپذیر و معماهای پایانناپذیر است؛ اینجا جسورانهترین شکل معنویت و شهوانیتی تمامعیار در پیکرهای واحد به هم آمیخته شدهاند. هیچ حسی، از سطحیترین تا عمیقترین، در ما نیست که مجاز نباشد برانگیخته شود، هر آنچه در ماست، اینجا زنده و به التذاذ فراخوانده میشود.
قصه پشتِ قصه، و این قصهها تا مرز شکلباختگی و بیمعنایی پیش میروند؛ ماجرا و لودگی، و این ماجراها و لودگیها تا مرز گروتسک و زنندگی پیش میروند؛ گفتگوهایی برساخته از معما و مَثَل، از تمثیل، تا مرزِ ملال: با این وجود در فضای این کلْ شکلباختن بیقوارگی نیست، هرزگی مستهجن نیست، اطناب ملالآور نیست، و این کل چیزی نیست جز اعجاب: شهوانیتی بینقص و شگرف و قیاسناپذیر این کل را به هم چسبانده است.
در حقیقت تا زمانی که فقط رخدادهای این کتاب را میشناختیم، هیچ چیزی از آن نمیدانستیم؛ این رخدادها ممکن بود به نظرمان هولناک یا وحشتآور برسند، صرفا همین بود، چون از هوای زندگیشان گرفته شده بودند. اما در این کتاب جایی برای هول نیست: عظیمترین زندگی جایجای آن را انباشته است. شدیدترین شکل شهوانیت در این کتاب نقش عنصر را بازی میکند.
شهوانیت در این منظومه همان نقشی را دارد که نور در تصاویر رامبراند و رنگ در تابلوهای تیسیان[۱] دارد. چنانچه شهوانیت محدود میبود و در پارهای لحظات این محدودیت را نقض میکرد، ممکن بود آزاردهنده باشد، ولی از آنجا که بی هیچ حد و مرزی این کل، این جهان را در بر میگیرد،پس بدل به یک مکاشفه میشود.
قصه پشتِ قصه، و این قصهها تا مرز شکلباختگی و بیمعنایی پیش میروند؛ ماجرا و لودگی، و این ماجراها و لودگیها تا مرز گروتسک و زنندگی پیش میروند؛ گفتگوهایی برساخته از معما و مَثَل، از تمثیل، تا مرزِ ملال: با این وجود در فضای این کلْ شکلباختن بیقوارگی نیست، هرزگی مستهجن نیست، اطناب ملالآور نیست، و این کل چیزی نیست جز اعجاب
از رفیعترین تا پستترین نقطهی این جهان در حرکتیم؛ از خلیفه تا دلاک، از ماهیگیر مفلس تا بازرگان دولتمند، و آنچه ما را دور تا دور فراگرفته طبیعتِ بشریست، که بر موجی نرم و پهناور ما را مینشاند و به هر سو میبرد؛ در میان اشباحیم، در میان ساحران، در میان اجنّه، و از طرفی خودمان را در خانه احساس میکنیم. عینیگراییِ همواره کارآمدی برایمان تالار مجلل و کاشیکاری شدهای به تصویر میکشد، فوارهای به تصویر میکشد، سرِ مادرِ پیرِ راهزنی را به تصویر میکشد که شپشها در آن وول میزنند؛ سفرهای برایمان میگسترد، بشقابهایی زیبا و کاسههایی گود در آن میچیند، بوی غذاهایی چرب و شیرین و پُرادویه را به مشاممان میرساند، و رایحهی آن شربتهای خنک شده در برف را، از دانههای انار و بادام پوستکنده، قوام آمده با شکر و چاشنیهای خوشبو، و با علاقهای مشابه برایمان قوزی روی کول گوژپشت میگذارد و چندشانگیزی پیرمردی نابهکار را با دهانی یاوهگو و چشمانی لوچ به تصویر میکشد؛ خرسوار را با خر همکلام میکند، سگی افسونشده را با مجسمهی رفیعِ پادشاهی مرده همکلام میکند، گفتگوهایی همه سرشار از حکمت، سرشار از حقیقت؛ با خونسردی مشابهی، نه، با خرسندی مشابهی بارِ خر سقطشده را، جبروت امیر را و اشاره به اشاره، بی هیچ قید و بندی، نظربازیهای اِروتیک عاشقانی را به تصویر میکشد که بعد از هزار ماجرا سرانجام در حجلهای چراغان و آمیخته به عطر و عود به وصال هم میرسند.
چه کسی دوست دارد بکوشد که چنین بافتهی مطلقاً اعجابانگیزی را بشکافد؟ و با این وجود این وسوسه را در خود احساس میکنیم که پیِ آن شگرد هنری بگردیم که در هزار جا باید به کار گرفته شده باشد تا به یک چنین حجم کلانی از موضوع، آن هم در نهایت واقعنمایی بپردازد، به طوری که سنگینیاش، که در دراز مدت غیرقابل تحمل میشود، ما را خفه نکند. در حالی که عکس این موضوع اتفاق میافتد: هر چه بیشتر میخوانیم، به نحو دلپذیرتری خود را به این جهان میسپاریم، در فضای سادهترین و وصفناپذیرترین اثر شاعرانه غرق میشویم و درست در آن زمان خود را باز مییابیم؛ مثل کسی که فرورفته در آب زلال، وزن خود را از دست میدهد، ولی درست در آن زمان است که حضور جسمش را به عنوان احساسی مکیّف و مسحورکننده تجربه میکند.
این نکته ما را به سمت درونیترین خصلت شعر شرقی سوق میدهد، و البته به تار و پود رازآمیز این زبان؛ زیرا این رازآمیزی که با وجود ظواهر بسیار مکررِ زندگی بارِ هر خفگی و بیمایگی را برایمان تقلیل میدهد، ژرفترین مؤلفهی زبان شرقی و در عین حال شعر است: این که در آنها همه چیز مَجاز است، همه چیز مشتق از ریشهای کهن، همه چیز به دفعات امکانپذیر، همه چیز متغیر.
ریشهی نخستینِکلمه مادّی، بدوی، موجز و قدرتمند است؛ در گذاری بطئی به سمت معنایی همخانواده، یا دیگر نهچندان همخانواده حرکت میکند؛ اما در دورترین معنا هم باز چیزی از طنینِ نخستینِ کلمه به گوش میرسد، گویی تصویر حسِ نخستین هنوز هم در آینهای مات سایه میاندازد. میبینیم که زبان و شعر ــ در این سطح هر دوی آنها یکی هستند ــ از این خصلتشان در اینجا نامحدودترین و ناخودآگاهترین استفاده را میبرند.
در عینیگرایی نامحدودِ یک متنِ توصیفی به نظر میرسد که مضامین به شکلی نفسگیر به سوی ما هجوم میآورند: اما چیزی که اینگونه به ما نزدیک میشود، که اگر فقط به نزدیکترین معنای کلمه محدود میشد ممکن بود ما را بیازارد، به سبب ایهامِ کلمه در مِهی جادویی ناپدید میشود، آنجا که ما پشت معنای نزدیک معنایی دیگر را استنباط میکنیم که توسط آن منتقل شده است.
از این رو ما آن معنای اصلی و نخستین را گم نمیکنیم، اما هر جا که زننده بوده، رازِ زنندگیاش را از دست میدهد، و ما غالبا با احساسی حاضر و آماده مردد میمانیم بین آنچه او مادّی میانگارد، و معنای عالیترِ پیآیند آن، که بلافاصله ذهن ما را به سمت چیزی برجسته و متعالی میبرد.
من این مسئله را به بیانی ساده میگویم و دلم میخواهد درک شود. ولی از آنجا که دربارهی مَجاز و معنای مَجازی صحبت میکنم، درکِ خواننده در مسیر مألوفش به حرکت درمیآید نه به سمتی که من میخواهم، و فکرش به یک مفهوم استعلایی، یک معنای والاترِ مکتوم خواهد رفت، در همان جایی که من دلم میخواهداین پدیدهی همهگیر بافت کلی این منظومه را با تکلفی به مراتب کمتر و بسیار زیباتر نشان بدهد: این زبان ــ و این کار یک ترجمه ممتاز است که بتوانیم از لابلایش عریانی زبان اصلی را احساس کنیم، مثل اندام یک رقاصه از لای لباسش ــ این زبان بهوسیلهی مفهومگرایی پالایش نشده است؛ میتوان برای تحریکْواژهها و مضمونْواژههایش کلماتی کهن، پرورده، کلماتی متعلق به زندگی پر کبکبهی پدرسالارانه، کلماتی مربوط به جنبوجوش و کِردوکار زندگی چادرنشینی، کلماتِ اصیل مادّی و پرقدرت، بری از هر زنندگی، کلماتی حاکی از حالات ناب شهوانی و سادهدلی، کلماتی پرتاثیر و فارغ از هر دغدغه گذاشت.
در این کتاب از یک چنین وضعیت جهانی ماقبل تاریخی بسیار فاصله داریم، و بغداد و بصره هم خیمهگاه پدرسالاران نیستند. ولی حتی این فاصله هم چنان نیست که یک زبان زوالناپذیرِ سرشار از تجربه قادر نباشد این وضعیت جدید را به آن وضعیت هزاران بار تکرار شدهی کهن پیوند بزند. برای آنکه یک اشارهی شهوانی، یک دستدرازی بیادبانه به ظرف غذا، بلعیدن و فرودادن حریصانهی غذایی لذیذ، مجازاتی وحشیانه، احساس کمابیش حیوانی ناشی از ترس یا طمع به درستی به بیان درآید، چیز دیگری جز آن کلمات کهن و اصطلاحات، که در همه حال چیزی بینظیر، چیزی ستایشبرانگیز و بیپیرایه، چیزی از سرشتی مقدس و حالات باشکوه و اصالتی جاودانه در خود دارند، در اختیار ما نیست.
این کتاب به هیچ شاخ و برگی نیاز ندارد، به هیچ ارجاعی به امور متعالی، به هیچ تمثیلی؛ دست کم هیچ تمثیلی جز یکی که لازم است به کار گرفته شود تا شهوانی شهوتانگیزتر و زنده زندهتر به تصویر درآید. دهانش را آنقدر نمیگشاید که دنیایی متعالیتر را به خود بخواند، صرفاً شبیه تنفس از منافذ است، اما ما از میان منافذ این زبان شاعرانه و بدوی هوای دنیایی کهن و مقدس را تنفس میکنیم که غرق در جن و فرشته است و در آن حیوانات جنگل و بیابان همارزِ ریشسفیدان و شاهانْ گرامی داشته میشوند. در نتیجه زنندگی، جزئیات وقیحانه، و حتی ناسزا بارها و بارها مثل پنجرهای میشوند که معتقدیم از درون آن به یک دنیای اجدادی چراغان و اسرارآمیز، و حتی به اسراری به مراتب عالیتر نگاه میاندازیم.
هر چند ما این شهوانیت بیحدومرز را در تابشِ آن نور خاصی میبینم که از درون به خود روشنایی میبخشد، با این وجود همزمان معنویتی شاعرانه نیز با تار و پود این کل در آمیخته است که در آن با پرشورترین حالتِ شعف از توجه اولیه تا مفهوم تام و تمام پیش میرویم. یک وقوف، یک خدای حیّ و حاضر روی همهی این چیزهای حِسّانی جای گرفته است که توصیفناپذیر است. بر فراز این اختلالِ امر انسانی و حیوانی و جنّ همواره خیمهی خورشید درخشان و عرش مقدس ستارگان گسترده شده است. و مثل باد پاک و ملایم و ممتدی این احساسهای مقدس و بیآلایش و جاودانه: مهماننوازی، پرهیزگاری و وفاداری در عشق، از درون این کل بر ما میوزند. در این کتاب، برای آنکه صفحهای از هزار صفحه باز شود، در داستان علیشار و زمرد[۲] وفادار، لحظهای هست که دلم نمیخواهد با هیچکدام از فرازهای ارجمندترین کُتُب خودمان عوض کنم.
و روی هم رفته چیزی هم نیست. عاشق میخواهد معشوقش را که به دست یک نصرانی پیر و پلید ربوده شده، نجات بدهد. خانهی او را پیدا کرده، نیمهشب زیر پنجره رفته، علامتی تعیین شده، و فقط مانده که آن علامت را بدهد، ولی ناچار است باز هم کمی انتظار بکشد. در این هنگام او را خوابی بدموقع و غیرقابلمقاومت، خوابی سنگین، که انگار سرنوشت از میان تاریکی به شکلی فلجکننده بر او دمیده، با خود میبرد. چنین آمده: « نشسته در تاریکی دیوار، پای پنجره، به خواب رفت. حمد و ثنا او راست که هیچگاه خواب بر او چیره نمیشود.»
این رازآمیزی که با وجود ظواهر بسیار مکررِ زندگی بارِ هر خفگی و بیمایگی را برایمان تقلیل میدهد، ژرفترین مؤلفهی زبان شرقی و در عین حال شعر است: این که در آنها همه چیز مَجاز است، همه چیز مشتق از ریشهای کهن، همه چیز به دفعات امکانپذیر، همه چیز متغیر.
نمیدانم که دوست دارم کدام ویژگی از هومر یا دانته را کنار این سطور بگذارم: که این چنین از دلِ هیچ، در یک ماجرای آشفته و درهم، احساس حضور خدا، مثل ماه که از حاشیهی آسمان برمیآید و به زندگی انسانها نظر میدوزد، سر بر میآورد. منتها همهی آن چیزهایی که در گفتههای حکیمانهی پرندگان و سایر حیوانات میبایست بر زبان بیاید، در پاسخهای رندانهی دوشیزگان فتّانه، در مَثلها و حقایق نغزی که پدران محتضر و شاهان دانا و سالخورده در گوش جوانان فرو میچکانند، و در گفتگوهای تمامیناپذیری که عشاق با آن بختشان را و به بیان بهتر فشارِ وجد و شعفشان را از خود دور میکنند، و خود را در موردش تسکین میدهند، همهی آن چیزها به هستی باز میگردند. و همانگونه که آنها در مورد بختشان به خود تسکین میدهند، در حالی که حرف دل خود را با کلمات شاعران و کلمات کتابهای مقدس بر زبان میآورند، پسربچه هم کمروییاش را، گدا هم فقرش را، و تشنه هم تشنگیاش را در خود تسکین میدهد.
و به این ترتیب کلماتِ باورمند و اصیلِ این راقِمان در هر دهانی مثل هوایی است که هر کس از آن سهمی دارد، بیمایگی از هر چیزی گرفته شده است؛ و از فراز هزار سرنوشتِ در همتنیده جاودانگیاش ناب و آزادانه، در هیأتِ کلماتی تا ابد فناناپذیر و زیبا، در اهتزاز است. درونمایهی کلی این ماجراها سودایی حریصانه، مصائبی بغرنج و عیش محض است، در این صورت به نظر میرسد که فقط به خاطر این منظومهی باشکوه و در اهتزاز، اینجا متجلی شدهاند؛ ولی چه بر سر این منظومه میآمد، چه بر سر ما میآمد، اگر این مضامین از یک جهان زنده سرچشمه نمیگرفتند؟
این جهانِ زنده بیمانند است، و مملو از نوعی سرزندگی بیانتها، سرزندگی پرشور و زایلنشدنی و کودکانهای که همه چیز را در هم میپیچد، همه چیز را به سوی هم میکشاند، خلیفه را به سوی ماهیگیر مفلس، جنّ را به سوی زن دستفروش، زیبای زیبایان را به سوی گدای گوژپشت، جسم را به سوی جسم، روح را به سوی روح. چشمانمان کجا بودند، زمانیکه این کتاب را یک هزارتو و یک دلهرهی محض میدیدیم؟ این کتاب بیاندازه مفرّح است. حتی عملی ناخوشایند یا واقعهای ناگوار هم در آن با نشاطی بیمنتها به تصویر کشیده میشود.
علیشار میخواهد زمرد را نجات بدهد؛ نیمهشب زیر پنجره آمده است؛ معشوق در تاریکی منتظر علامت اوست، در همین اثنا عاشق به خوابی سنگین میرود. یک کرد غولپیکر، ترسناکترین و رذلترین راهزن از میان چهل راهزن، به آن کوچه میپیچد، جوانک خفته را میبیند، اتفاقی متوجه معشوق منتظر میشود؛ به صفیر او پاسخ میدهد، زمرد زیبا را بر شانهاش مینشاند و در حالی که انگار این بار سبک و زیبا بر دوشش هیچ وزنی ندارد، شتابان از آنجا دور میشود.
زمرد از زورش حیرت میکند. از خودش میپرسد: « این علیشار است که زیر من خستگی ناپذیرتر از یک اسب جوان میتازد؟ یعنی این همان عزیز من است که برایم نوشته بود از اندوه و دلتنگی من ضعیف و رنجور گشته و به حال مرگ افتاده؟» و همانطور که او شتابان از آنجا دورتر میشود، زمرد مضطربتر میشود، و چون کرد عکسالعملی از خود نشان نمیدهد، دست به صورتش میکشد:« از آنجا که این صورتِ زمخت و نخراشیدهی کردِ مخوف بود، زیر دستانش همچون پوزهی خوکی آمد که با ولع مرغی را زنده زنده بلعیده و پرهای سیاهش از حلقومش بیرون مانده است.»
دزدیدن یک آدمِ تنها به این نحو شرمآور است؛ ولی این موقیعت، این بررسی، این تأمل زمرد زیبا در حالی که در دل شب روی دوش راهزنی نخراشیده شتابان دور میشود، این لحظهی کشف، و این تشبیه باورنکردنی، که گویی ما را در روز روشن در وسط یک مزرعه با کسی آشنا میکند و هیچوقت از خاطر آدم پاک نمیشود ــــ نمیدانم مشابه این را، جز به صورت جسته و گریخته در جسورانهترین و بیتکلفترین و مفرحترین لحظات کمدیهای لوپه دو وگا[۳]ی جذاب، کجا میشود پیدا کرد. احساسهایمان کجا بودند، وقتی این کتاب را هولانگیز میپنداشتیم؟ این کتاب یک هزارتو است، اما باغْ هزارتویِ لذت. کتابیست که میتواند زندان را اقامتگاهی موقت بکند. این، همانطور که استاندال در موردش گفته، کتابیست که آدم بارها میتواند به کلی فراموشش بکند، تا بارها با لذتی تازه آن را بخواند.
*نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس اتریشی (۱۹۲۹-۱۸۷۴)
[۱]تیتزیانو وِچِلّی، معروف به تیسیان؛ نقاش و نگارگر ایتالیایی قرن شانزدهم.
[۲]این داستان با عنوان «حکایت علیبنمجدالدین» از شب سیصد و هفتم تا سیصد و هفدهمِ هزار و یک شب نقل میشود و اغلب تصاویر و توصیفات این مقاله از این حکایت وام گرفته شده.
[۳]لوپه دِوِگا؛ نمایشنامهنویس و شاعر اسپانیایی قرن هفدهم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.