در قسمت قبلی گفتیم قرار گرفتن در موضع قربانی، بازی اصلی فرهنگ استبدادی است. وقتی مردم خودشان را قربانی حکومت بدانند ممکن است وظایف خود را به درستی انجام ندهند و به حق یکدیگر تجاوز کنند اما فقط حکومت را عامل بدبختی خود بدانند.

همچنین گفتیم آدم ها در واکنش به تجاوز دست کم به سه دسته تقسیم می شوند و دسته اول کسانی هستند که به پرستش متجاوز می پردازند، اما چگونه چنین چیزی ممکن است؟

در کتاب معروف ۱۹۸۴ یک جمله معروف وجود دارد: (( قدرت، حقیقت است. )) حکومت مستبدی که در کتاب توصیف شده است مایل است مردم به این جمله اعتقاد پیدا کنند و در نتیجه نه تنها در برابر شکنجه گران خود مقاومت نکنند، بلکه آن ها را دوست داشته باشند، طوری که گویی شکنجه گران پدرانی مهربان هستند و فقط از سر دلسوزی به شکنجه می پردازند. در واقع انگار قرار است مردم بچه های خوبی باشند و رنج زندگی در حکومت شان را به دلیل (( بچه خوب بودن )) تحمل کنند. اتفاقا کتاب زمانی تمام می شود که شخصیت اصلی رمان پس از آن همه رنج، احساس می کند تصویر حاکم یا اصطلاحا برادر بزرگ ( یعنی جانشین پدر ) لبخند پرمهری دارد و او تا کنون متوجه آن مهر و عطوفت نشده است:

(( چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوء تفاهم و کج فهمی احمقانه ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه او زدی. ))

و کتاب با این جمله پایان می یابد :

(( به برادر بزرگ عشق می ورزید.)) ( ترجمه حمید رضا بلوچ )

شخصیتی که در آغاز مسولیت پذیر است و در طبقه بندی ما به دسته سوم تعلق دارد در پایان کتاب به آدم های دسته اول تبدیل می شود یا اصطلاحا مسخ می شود. مسخ آدم ها نهایت موفقیت تبلیغاتی حکومت های استبدادی است. البته چیزی که در کتاب ۱۹۸۴ به آن اشاره نشده است مسخ ساختار خانواده در حکومت های استبدادی است.

ارتباط والد – فرزندی اولین ارتباطی است که در زندگی با آن مواجه می  شویم. اگر این ارتباط انسانی، عقلانی و صمیمانه برقرار شود سنگ بنای روابط عاشقانه سالم در بزرگسالی خواهد شد و اگر این ارتباط بر اساس معادلات قدرت شکل بگیرد سنگ بنای فرهنگ و حکومت های استبدادی خواهد بود.

در حکومت استبدادی رابطه عاطفی و انسانی و عقلانی والد – فرزند به رابطه ای قدرت محور تبدیل می شود و در نتیجه خانواده به گله ای برای پرورش آدم هایی مناسب حکومت و فرهنگ استبدادی تبدیل می شود. در واقع برای مسخ شخصیت افراد و تبدیل آن ها به آدم های دسته اول و دوم باید ساختار روابط خانواده مسخ شود به گونه ای که در خانواده، قدرت جایگزین صمیمیت شود.

از آن جا که در تمام حکومت های استبدادی شخص اول کشور یک (( پدر نماد )) است، در تمام حکومت های استبدادی فرهنگی تبلیغ می شود که در آن پدر در خانواده حرف آخر را می زند.

درونی سازی ارزش های پدر باعث می شود کودک وقتی از پدر کتک می خورد هم کتک بخورد و هم احساس گناه پیدا کند و بعدها نیز وقتی در برابر یک مرجع قدرت می ایستد احساس گناه داشته باشد. این احساس گناه همان جادوی سیاهی است که باعث پیدایش و ماندگاری حکومت های استبدادی می شود.

به طور کلی در یک حکومت استبدادی بیشتر آدم ها از خودشان بدشان می آید و دچار بیزاری و نفرت از خود هستند. احساس گناه و احساس حقارت و احساس شرم هر کدام به تنهایی می توانند باعث احساس نفرت از خود بشوند یعنی همان احساسی که در شکنجه های کتاب ۱۹۸۴ برای شخصیت اصلی رمان به وجود می آید. او پس از مدت ها زندان و تحت فشار بودن و شکنجه مجبور می شود بر علیه معشوقه اش حرف بزند تا احساس گناه پیدا کند همچنین آینه ای در اختیارش قرار می گیرد تا تن نزار خود را پس از آن همه فشار ببیند و احساس حقارت کند…

 

در کشوری که مردم واقعا و عمیقا خودشان را دوست دارند، استبداد جایگاهی ندارد بنابراین نبرد با استبداد را باید از درون خود آغاز کرد. کسی که از خود بیزار است نمی تواند آزادی خواه باشد و آزادی خواه بماند زیرا تحت فشار قدرت حاکم از درون از هم خواهد پاشید. آزادی خواهی که از درون به آزادی از نفرت نرسیده است از درون آسیب خواهد دید. فلسفه اصلی شکنجه ایجاد آسیب درونی در قربانی است نه آسیب بیرونی. هنگامی که در خانواده گزاره (( قدرت، حقیقت است.)) را آموخته باشیم شکنجه شدن باعث احساس گناه و فروپاشی ما از درون خواهد شد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com