مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، دهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[۱] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «دی.اچ. وو» است. ۹ روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[۲]، «نقاش شهر»[۳]، «دستشویی از آنِ ما»[۴]، «دوچرخه سوار بینوا»[۵]، «موعظه های مجرم»[۶]، «پرش به سوی آلپ»[۷] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[۸]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[۹] و «غوز بالا غوز»[۱۰] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و دهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید:
عزیز دلم، بیدار شو! پاشو… پاشو عزیز دلم!
چی شده، مامان؟ چه اتفاقی افتاده؟
بلند شو، عزیزم. کیمونوتو بپوش، بریم. من برادرت رو برمیدارم. زود باش.
چی؟ آخه کجا میریم؟ – دختر خوبی باش و به حرف مامان گوش بده. به مامان کمک کن. خواهش میکنم. دخترکم. کمکش کن!
صدایش مضطربتر شد. مستأصلتر از آن بود که تا آن موقع دیده بودم. فکر کردم: حتما دوباره دعوایشان شده و حالا نصف شبی باز هم باید “میرفتیم”. ولی قبلاً اگر با عجله لباس عوض میکردیم، این دفعه فقط روبدوشامبر برادر کوچکم را پوشاند و بعد دمپاییهایش را، و از من هم خواست همین کار رو بکنم. من هم اطاعت کردم. تا از خانه بیرون نرفته بودیم و از آنجا دور نشده بودیم، نمیشد باهاش صحبت کرد. فکر کردم مثل همیشه داریم به یک دکه تلفن میرویم که منتظر یک تاکسی یا یک دوست بایستیم تا بیاید و ما را ببرد. آنجا میتوانستم باهاش حرف بزنم.
رفتیم تو خیابون. آسمان صاف و پرستاره بود و شب ساکت و سرد گزنده. به ندرت تابستان تایوان چنین خنک میشد. به نظر میرسید همه چی و همه کس برای همیشه از جهان رخت بربسته باشد.
مامان که برادرم را در میان بازوانش گرفت بود، با عجله راه میرفت. اما برغم تلاشی که میکرد کفشهای پاشنه بلندش مانع تند رفتنش بود. مویه میکرد. با همان صدایی که همیشه از آن میترسیدم. صدایی که از تاریکترین و ناشناختهترین اعماق جانش برمیآمد. بیوقفه مینالید و نق میزد؛ نیمه به چینی، نیمه به انگلیسی شکستهـبسته، که چقدر از او متنفر است، که دیگر نمیتواند تحمل کند، دیگر صبرش سرآمده، که دیگر نمیخواهد زنده بماند. وقتی با عجله از دکه تلفن رد شد، من کنارش تقریباً میدویدم. سعی کردم سرعت قدمهای یک دختر بچهی شش ساله را با او هماهنگ کنم. توی سرم غوغا بود: کجا میریم؟ من باید چکار کنم؟ چی بگم؟
به ریلهای راهآهن نزدیک میشدیم که ناگهان متوجه موضوع شدم. اون به آخر خط رسیده بود. میدانستم سالهایی را که او را به دیوار کوبیده بود، چاقو زده بود، با اسلحه تهدید کرده بود؛ سالهایی که مشت و لگد خورده بود، استخوانهایش شکسته یا رباطهایش پاره شده بود؛ کتکهای منجر به سقط جنین، همه و همه او را به چنین استیصال و عصبانیتی کشانده بود که من حالا شاهدش بودم. خونریزی، کبودی و کوفتگی، ترس و بدبختیِ روز به روز و سال به سال در نهایت ما را به آن ریلهای راه آهن کشانده بود.
با فروکش کردن لحن آتشینش صدایش واضحتر شد و مخاطب پیدا کرد. درماندگی، جای خود را به لحنی متقاعد کننده داد. حرفهایش به طرز خوفناکی به قصد ترغیب من ادا میشد.
خب عزیزم، ما دیگه نمیتونیم اونو تحمل کنیم. دفعهی بعد برمیگردیم و از اول شروع میکنیم. یک زندگی بهتر از این یکی. خوب؟ و برای همیشه اونو ترک میکنیم. دیگه نمیتونم طاقت بیارم. مامان این دفعه برای تو و برادرت پدر بهتری پیدا میکنه. باشه عزیزم؟
“دفعهی بعد” معمولاً برای بوداییهایی نظیر مادرم به مفهوم زندگی بعدی است. و آنشب برای مادرم معنی رهایی را هم داشت.
همه چیز از حرکت ایستاد. زمان منجمد شد و اولین چیزی که در نهایت در ذهن من شکل گرفت این بود که من فقط شش سالم است. من آماده ی مردن نبودم. تصوری بهتر از این نبود که ما سه تا برای همیشه اونو ترک میکردیم تا یک پدر دیگر داشته باشیم؛ یک پدر خوب. اما، نه. من آمادهی رفتن نبودم. هنوز نه!
وقتی به استدلال جنونآمیز او گوش میدادم، متوجه شدم زمین زیر پای ما به لرزه افتاده و آن صدای تلقتلق دور دستها دارد نزدیک میشود. به وحشت افتادم.
مامان صبر کن. نه، نه. همه چی درست میشه. لازم نیست ما بمیریم. میتونیم ترکش کنم. همین الان این کار رو میکنیم. لازم نیست بمیریم.
بهش نگاه کردم: «مامان، من نمیخوام بمیرم!»
سرش را آرام به نشانهی اینکه متوجه منظور من شده تکان داد. اما نیمه موافق بود. برادرم را روی دستش به طرف من آورد.
خیلی خب، مامان تنهایی میره.
دوباره شروع کردم: «نه مامان، نه. درست میشه. خواهش میکنم. درست میشه. تو نباید بمیری. فقط ترکش کن. تو نمیخوای بمیری؛ میدونم که نمیخوای. اگه تو بمیری، اون بُرده. ما رو ترک نکن. ما رو با اون تنها نذار.»
در حالی که برادرم از گردنم آویخته بود، التماس میکردم و داشتم سعی میکردم نذارم اون سُر بخوره و از بغلم بیافته. اشک و آب از چشم و بینی روی صورتم روان بود. مچ دستش را گرفته بودم و میکشیدم. او داشت ذره ذره به ریل نزدیکتر میشد.
مامان، خواهش میکنم… منو تنها نذار. خواهش میکنم. همه چیز درست میشه. خواهش میکنم. التماس میکنم. دوستت دارم. من ازت مراقبت میکنم. قول میدم. قول میدم.
با قولی که به او دادم، بالاخره تسلیم شد.
از نزدیک ریل کنار آمد و دراز به دراز روی زمین ولو شد. در حالی که داشت ضجه میزد، شیونهای رنج و عذاب او همهی اطراف را پر کرد و به خانههای مجاور رسید. اما کسی برای کمک نیامد. من وحشتزده، اما آسودهخاطر ایستاده بودم و تماشاگر هقهقهای عاجزانهی او بود. ترن با سرعت رد شد، چنان نزدیک که اگه دست دراز میکردیم، دستمان بهش میرسید.
این اولین باری بود که من زندگی مادرم را نجات میدادم.
از آن لحظه به بعد میدانستیم که به مدت نامعلومی خود را در چنگ اهریمنی گرفتار کردهایم که چنان ناامیدانه میخواستیم از او خلاص شویم. مادرم گیر افتاده بود و محکوم بود تا بخاطر فرزندانش بارها و بارها کتکهای او را تحمل کند. و این وظیفهی من بود که بعد از آن حامیاش باشم. حتی اگر این کار به بهای از دست رفتن کودکیِ معصومانهی من تمام میشد. میدانستیم که فقط همدیگر را داریم و هیچکس دیگری نبود تا به ما کمک کند.
گاهی میتوانستم جلوی یک مشت را بگیرم و چند مشت هم حواله کنم. جلوی اسلحه را بگیرم یا جلوش در بیام. گاهی میتوانستم غائله رو ختم بدم، اما اغلب موارد و تقریباً همیشه او را تا حد مرگ میزد و به صورت یک تودهی خونینمالین، گریان و هراسان در یک گوشه رها میکرد. با این حال، من هیچگاه از تلاش برای نجات جان مامان دست برنداشتم!
بالاخره از او طلاق گرفت، قبل از آنکه من به دوران نوجوانی برسم، و ما را از قولی که به هم داده بودیم رها کرد. الان اون مرده و من و مامان هر دو میدانیم که صرفاً باید از آزادی و آرامشی که نصیبمان شده بهره ببریم؛ چیزی که آن موقعها برای ما بسیار دستنیافتنی مینمود.
اگر از نزدیک گوش کنید، هنوز هم میشود از لحنِ مامان گفتن من، و دخترم گفتنِ او پی به راز ما برد!
توضیح: دی.اچ. وو نوشتهی خود را به تمام مادران و دخترانی پیشکش کرده که از وضعیت مشابهی رهایی یافتهاند؛ یا دیگری را از چنین وضعیتی نجات دادهاند و یا کسانی که هنوز نیاز به یاری دارند. امروزه دیگر نباید کسی چنین مورد بدرفتاری قرار گیرد. امروزه هستند کسانی که میتوانند به چنین افرادی کمک کنند.
پانوشت ها:
[۱] That Takes Ovaries!
[۲] http://feministschool.com/spip.php?article7414
[۳] http://feministschool.com/spip.php?article7428
[۴] http://feministschool.com/spip.php?article7438
[۵] http://feministschool.com/spip.php?article7442
[۶] http://feministschool.com/spip.php?article7466
[۷] http://feministschool.com/spip.php?article7473
[۸] http://feminist-school.com/spip.php?article7500
[۹] http://feministschool.com/spip.php?article7515
[۱۰] http://feminist-school.com/spip.php?article7527
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.