در این دنیا تمام افرادی که به نژاد برتر تعلق ندارند، چیزی جز پر کاه نیستند. (هیتلر، نبرد من)
احمقانه است اگر بخواهیم ارزش انسانها را بر اساس نژادشان ارزیابی کنیم و بعد به مارکسیستهایی که به برابری انسانها عقیده دارند اعلان جنگ بدهیم؛ مگر اینکه درباره نتیجه غایی این ارزشگذاری نیز مصمم باشیم. و نتیجه غایی درباره اهمیت خون ـ که بر ارزشگذاری نژادی استوار است ـ یعنی این که تکتک انسانها را بر این اساس ارزشگذاری کنیم. (هیتلر، نبرد من)
صدای فریاد همه بلند بود. زنها بر سر من فریاد میزدند: فاحشه، دوجنسی، با مردها هم میخوابد. و حتی پیش از آن که حرف بزنم، به لرزه افتاده بودم، هیچوقت تا این اندازه از سخن گفتن نترسیده بودم. و در اتاقی که ۲۰۰ زن همجنسگرا در آن حضور داشتند و تا سر حد مرگ عصبانی بودند. زنی در میان آن هیاهو فریاد زد: «تو دوجنسگرا هستی؟»، صدای غوغا و هیاهو به مرز سرسامآوری رسیده بود. من جواب دادم: «من یک یهودی هستم» و بعد از لحظهای مکث «و یک همجنسگرا و یک زن.» و یک ترسو. یهودی بودن، کافی بود. در آن اتاق، یهودی بودن اهمیت داشت. در آن اتاق نه گفتن به این پرسش که «آیا تو هنوز با مردان میخوابی» ـ چنان که من چنین پاسخی دادم ـ در حکم خیانت کردن به عمیقترین باورهایم بود.
در تمام عمرم از نهیکنندگان متنفر بودم، از آنهایی که به تحمیل عقایدی یکدست در امور جنسی میپردازند. در پاسخ دادن به این تفتیشکنندگان عقیده احساس شرم میکردم. از دیدن خودم در آن شرایط احساس تحقیر میکردم: کسی که بیرون از آنجا با تحمیلکنندگان ستیزهجو مقابله میکرد اما در آنجا بدون هیچ مقاومتی، تسلیم تحمیلکنندگانی شده بود که در میان ما بودند.
این ماجرا در جلسهای با موضوع «همجنسگرایی زنان به عنوان سیاست شخصی» در هفته بزرگداشت همجنسگرایان زن در سال ۱۹۷۷ در نیویورک روی داده بود. زنی که خود را همجنسگرای جداییطلب میخواند، سخنرانی کرده بود. در میان تفسیرهای صحیحی که درباره جنایتهای مردان علیه زنان عنوان میکرد، دیدگاه سخیف ایدئولوژیکی مطرح شد که در آن زمان در حلقههای فمینیستی داشت پا میگرفت: زنان و مردان از گونهها یا نژادهای مختلفی هستند (نقل به مضمون)؛ مردان از نظر زیستشناسی در رده پایینتری از زنان قرار دارند؛ خشونتهای مردان ناشی از شرایط ناگزیر زیستشناختی آنان است؛ برای از بین بردن این خشونتها باید این گونه/نژاد را از میان برد (ابزاری که در آن جلسه برای این منظور مطرح شد عبارت بود از توسعه بکرزایی۱ به عنوان یک حقیقت قابل دستیابی در امر تولید مثل)؛ با از میان رفتن زیستشناختی گونه/نژاد فرودست که همان مردان باشند، نوع تازهای از ابرمرد زن […] به برتری زمینی دست پیدا میکند که سرنوشت حقیقی او در خواستگاه زیستشناختی نیز همین بوده است. ما آزادیم تا به این نتیجه برسیم که جامعه ساخته شده به دست این موجود مونث، جامعهای خوب خواهد بود چراکه این موجود، خوب است؛ از نظر زیستشناختی، خوب است. در این میان این موجود ابرزن کاری نخواهد کرد تا زنان را به «همکاری» با مردان «تشویق» کند.
مخاطبان با شعف فراوان به تشویق دیدگاه تفوق جنس مونث و فرودستی جنس مذکر پرداختند. به نظر میرسید که این نظریه، موسیقی دلنوازی برای آنها باشد. آیا در آن تشویق و تمجید، هیچ مخالفت، سکوت یا چیزی مخفی وجود داشت؟ آیا این تشویق فوری برای آن بود که برای یک لحظه وشاید فقط در تخیل، این امید وجود داشت که بالاخره ورق برگردد؟ یا اینکه ناتوانی، ما را به مرز دیوانگی کشیده بود؟ آن هم تا حدی که مخفیانه رویای راه حل نهایی را میدیدیم؛ رویایی راهحلی در کمال سادگی و اوج اثرگذاری. و آیا روزی میرسید که یک رهبر، آن آوای مخفیانه را به یادمان بیاورد، آن رویاها را مهار کند و کابوسمان کاملا واژگون شود؟ آیا بر این خاطرات خونهای به راه افتاده، بدنهای سوزانده شده، اجاقهای انباشته و انسانهای به بردگی درآمده به دست کسانی که در طول تاریخ با عوامفریبیهای کاملا مشابه همراهی کردند، هیچ مهار و کنترلی وجود ندارد؟
در میان مخاطبان سخنرانی، زنانی را دیدم که آنها را دوست داشتم، زنانی که برای من غریبه نبودند، زنانی که خوب هستند اما نه فقط از نظر زیستشناختی، چرا که آنها اهمیت میدهند به اینکه خوب باشند، اما در آنجا با موج تصدیقها همراه شده بودند. من شروع به ابراز عقیده کردم چون دیدم آن زنها نیز مشغول تشویق هستند. همچنین به این دلیل که من زنی یهودی هستم که به مطالعه آلمان نازی پرداخته است و میدانم خیلی از آلمانیهایی که از هیتلر پیروی کردند به این اهمیت میدادند که خوب باشند، اما فهمیدند که خوب بودن بر اساس تعاریف زیستشناختی خیلی راحتتر از خوب بودن بر اساس عمل است. آنها چنان از ناتوانی غیرقابل تحمل خود رنج میبردند که متقاعد شدند آنقدر از نظر زیستشناختی خوب هستند که هیچ عمل بدی نمیتواند از آنها سربزند. چنان که هیملر در سال ۱۹۴۳ گفت:
ما یک باکتری [یهودیان] را منقرض کردیم چرا که نمیخواهیم به این باکتری آلوده شویم و پایان کارمان، مرگ در اثر ابتلا به آن باشد. من حتی گوشه کوچکی را نمیبینم که به این گندیدگی آلوده باشد یا ذرهای از آن را بر خود داشته باشد. هر جایی که این باکتری شکل بگیرد ما نابودش میکنیم. ما میتوانیم بگوییم که وظیفه دشوارمان را برای مردمانی که عاشقانه دوستشان داریم، به درستی به سرانجام رساندیم. و بر روح ما، روان ما و شخصیت ما از آلودگی، هیچ خدشهای وارد نشد.۲
به خاطر همه اینها بود که وحشتزده به حرف آمدم. گفتم که من با جنبشی همراه نمیشوم که از مهلکترین طرز تفکر موجود بر روی زمین حمایت میکند. همین طرز تفکر تفوق زیستشناختی بود که قصابی کردن یا به بندگی کشیدن هر گروهی ـ از جمله زنان به دست مردان ـ را مجاز دانست. یک زن از میان جمع فریاد زد «سلاح خودشان را علیه خودشان استفاده کن.» به هر کجا که نگاه کنید همین فلسفه را میبینید که موجب شده است سبعیت مجاز شمرده شود. همین باور بود که زندگی را با نیروی خودش از میان برد.
تازهترین نمونه از این طرز تفکر قدیمی بر هورمونها و دیانای متمرکز شده است: مردان از نظر زیستشناختی خوی تهاجمی دارند؛ مغز جنینی آنها مملو از آندروژن است؛ دیانای آنها برای آنکه بتواند خودش را جاودانه کند به جنایت و تجاوز روی میآورد؛ در هورمون زنان خوی آرامش نهفته است و اعتیاد به زایش یکی از خواص مولکولی آنهاست.
از آنجایی که انگاره داروینی مبنی بر باقی ماندن قویترین گونه (برای هماهنگ شدن با منفعتطلبی اجتماعی مردان) به معنی پیروزی مهاجمترین موجود بشری تفسیر شده است، بنابراین مردان همیشه بر زنان تفوق دارند و خواهند داشت؛ این برتری هم از نظر توانایی حفاظت و هم از نظر استیلای قدرتشان است. از این رو زنان، موجود «ضعیفتر» (کمتر مهاجم) به شمار میروند که همیشه وابسته به مرحمت مردان باقی میمانند.
این نظریه استیلای اجتماعی موجود قویتر که ما را تسلیم هتک حرمتی ابدی میکند که به نوعنژاد وابسته است و دیدگاه معروف هیتلر درباره نبرد تکاملی را به خاطر میآورد، نباید ما را ناراحت کند. ادوارد اوویلسن در کتاب «زیستشناسی اجتماعی: سنتزی جدید»۳ ـ که انجیلی برای توجیه ژنتیکی سلاخی به شمار میرود ـ بدون هیچ شبههای مینویسد «بر اساس این نظریه تازه، فقط هر چند نسل یکبار لازم است تا نسلکشی یا جذب نسلی به سود نیروی مهاجم صورت بگیرد تا این مسیر به سمت تکامل هدایت شود.»۴
با در نظر گرفتن خرد مردان و استدلالهای علمی درباره تاریخ مردانه، شاید یک نفر به این نتیجه برسد که مردان به عنوان یک طبقه اجتماعی۵ از نظر اخلاقی دارای مشاعر لازم نیستند. در این بین پرسش اساسی این است که: آیا میخواهیم این دیدگاه را درباره جهان بپذیریم که قطبهای اخلاقی از نظر زیستشناختی یا ژنتیکی یا هورمونی یا آلتی (یا هر ارگان، بخش یا مولکول خاصی که از این پس میخواهند به آن اقتدا کنند) کاملا ثابت و مطلق هستند؟ یا اینکه تجربه تاریخی ما از محرومیتهای اجتماعی و بیعدالتیها به ما آموخته است که برای اینکه در این جهان، آزاد باشیم باید پیش از هر چیز به ویران کردن قدرت، شان و تاثیر این دیدگاه مخرب بپردازیم؟
بهتازگی شاهد آن هستیم که تعداد بیشتر و بیشتری از فمینیستها به ترویج الگوهای اجتماعی، معنوی یا اسطورهای میپردازند که حکم به برتری زنان و یا مادرسالاری میدهند. از نظر من ترویج این دیدگاهها به معنی توافق اولیه با انگاره جبرگرایی زیستشناختی است که نظام اجتماعی [مبتنی بر برتری] مردانه نیز بر مبنای آن استوار شده است. با متمایل شدن به سمت انگارهای که مبتنی بر تفوق اخلاقی و اجتماعی یک ساخت زیستی زنانه به دلیل نزدیکی احساسی و فلسفی آن و جذب شدن به شان روحانی ذاتی آن به عنوان یک اصل زنانه (که ضرورتا از سوی مردان تعریف شده است) طبیعتا به ناتوانی در رها کردن این انگاره از روی میل منجر میشود یا ناتوانی در توقف سرسپردگی به این دیدگاه چند صدساله که حیات دادن به کودک، یک عمل خلاقانه زنانه به شمار میرود.
به این ترتیب میبینیم که زنان به شدت در تلاش هستند تا همان طرز تفکری را که موجب بردگی ما شده است به قالبی پویا، مذهبوار۶ و فلسفی منتقل کنند که بر اساس آن توان زیستشناختی زنانه، ستایش خواهد شد. این تلاش برای انتقال قالبهای فکری، دارای ارزشهایی نیز هست. ارزشهایی مانند ستایش توان ما در بازتولید به عنوان قدرتی که مافوق برتریهای مردانه قرار میگیرد.
از سر اتفاق نیست که امروزه میبینیم برخی از زنان طرفدار دیدگاه برتری جنس مونث، عقیده دارند جنس مذکر یک گونه/نژاد متمایز و فرودست به شمار میرود. هر کجا که قدرت، قابل دست یافتن باشد یا کمال جسمی بر اساس خواص زیستشناختی ستایش شده باشد، ظلم و ستم نظاممند به درون جامعه نفوذ پیدا میکند و جنایت و سلاخی به آن سرایت خواهد کرد. هیچ تفاوتی هم میان ما در این مورد وجود نخواهد داشت.
۱. parthenogenesis
۲. Jeremy Noakes and Geoffrey Pridham (eds), Documents on Nazism 1919-1945. New York: The Viking Press, 1975, p.493
۳. Sociobiology: The New Synthesis
۴. Edward O. Wilson, Sociobiology: The New Synthesis, Cambridge, Mass.: The Belknap Press of the Harvard University press, 1975, p.573
۵. class
۶. religious
Dworkin, Andrea. “۱.۴ Biological Superiority: The World’s Most Dangerous and Deadly Idea.” Feminism and Sexuality: A Reader.
Andrea Dworkin (1946 – 2005) graduated from Bennington College with a BA in literature. In her lifetime she gained national fame as a spokeswoman for the feminist anti-pornography movement, and for her writing on pornography and sexuality. This article was first published in Heresies No. 6 on Women and Violence, published in 1978.
Andrea Dworkin’s critique of essentialism rests on its potential political consequences. Writing in 1978, when some feminist activists were attracted to the idea that women were naturally superior to men, Dworkin argues that this view is just as mistaken as that which asserts that women are naturally subordinate. Taking a radical feminist perspective she suggests that any form of biological determinism is ultimately Fascist in its implications.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.