نامه لیلا که گویا سه یا چهار روز قبل از ترور شریف واقفی به دست رهبران وقت سازمان مجاهدین مارکسیست لنینیست، تقی شهرام و بهرام آرام، رسیده انتقاد از خود یا خاطره نویسیای است که در آن زمان در سازمانهای چریکی ایران متداول بوده است. لیلا که تمام دوران اختلافات مجید و رهبران دیگر سازمان با وی زندگی میکرده از برزخی پرده برمی دارد که در آن زیسته؛گاه حق را به مجید دادهگاه به سازمان؛گاه مجید را نفی کرده وگاه سازمان را؛ و بیشتر خود را سرزنش کرده که چرا نتوانسته جایی در هیچ یک از دو سوی نبرد بیابد. دو سوی نبرد تکلیف انتخابی فوق انسانی بار او کردهاند و به گناه بیتصمیمی، هر دو تنهایش گذاشتهاند.
«بالا بلند
بر جانب آتشگاه چگونه گذشتی
که تبسمت هنوز شعله ور است؟
با گلوگاه خرمت چه رفته است
که کبوتران هنوز ترانه سرخ میخوانند؟»
کاوه گوهرین
بهانه این نوشته، انتقاد از خود یا خاطره نگاری تازه منتشر شدهٔ لیلا زمردیان، از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران و همسر مجید شریف واقفی [۱] است که با جملات تکان دهنده زیرتمام میشود: «در حال حاضر احتیاجی نیست که زیاد روی من وقت بگذارید. میدانم که جای من جز در زیر خاک نیست… در این مرحله و مراحل بعد میدانم که صرف سازمان نیست که مسائل مرا وقت بگذارد که حل کند. باید مرا به قتل برساند. این حق من است و این خواست خلق است…» [۲] آنچه لیلا را به اسطورهای سیاوش وار تبدیل میکند معصومیت او و ایمانش به سازمانی است که باید مثل خدایی قهار مقدرات او را رقم زند. لیلا همانندی هم دارد: مصطفی شعاعیان که همزاد اوست در سازمان فدایی. مصطفی، اما، بیشتر به اسفندیار شبیه است، تئوریپرداز و سازمانگر است و میخواهد تاریخ ساز هم باشد. هردو به شدت مراقب خودند، میخواهند از هر گونه آلودگی خرده بورژوایی پاک شوند، به شدت آرمانخواهند، و احساس مسئولیت تاریخی/انسانی/سازمانی میکنند؛ سازمانهایی که کمر به درهم شکستنشان میبندند. هر دو از هرگونه امکان نمایش و دیده شدن محرومند و، به رغم تواناییهایشان، با بیاعتنایی و بایکوت همرزمانشان مواجه میشوند که بدترین نوع خشونت برای کسی است که همه چیزش را در کف اخلاص گذاشته تا در چارچوب یک ایدئولوژی و یک گروه مبارزه کند. [۳] مرگشان هم همانند است: مصطفی در شانزده بهمن ۱۳۵۴مورد هجوم عمال ساواک قرار میگیرد و قرص سیانورش را میجود [۴] و لیلا در چهارده دی ماه ۱۳۵۵ در تله مامورین شاه میافتد و با خوردن سیانور به زندگی خود پایان میدهد. [۵] هنگام مرگ، مصطفی سی ونه ساله و لیلا بیست و هفت ساله است.
از میان همه اسطورههای عمل انقلابی در ایران از حمید اشرف و امیرپرویز پویان گرفته تا محمد حنیفنژاد و مهدی رضایی و بهرام آرام، مطرودانی مثل لیلا و مصطفی به دلیل فردیتشان، دل به دوجا بودنشان و بهای کشندهای که میپردازند تبلور چیزی هستند که نامش را پیروزیِ شکست میگذارم. کشش و رانشی که بین پیوستن این دو به جمع و دلبستگیشان به حقیقت وجود دارد درونیشان میشود و ویرانشان میکند. اما در پیشگاه تاریخ، معتقدان و مطمئنهایی رو به یک سو مثل بهرام آرام و حمید اشرف بازی را به دل به شکهای تنهایی مثل لیلا و مصطفی میبازند.
نامه لیلا که گویا سه یا چهار روز قبل از ترور شریف واقفی به دست رهبران وقت سازمان مجاهدین مارکسیست لنینیست، تقی شهرام و بهرام آرام، رسیده انتقاد از خود یا خاطره نویسیای است که در آن زمان در سازمانهای چریکی ایران متداول بوده است. لیلا که تمام دوران اختلافات مجید و رهبران دیگر سازمان با وی زندگی میکرده از برزخی پرده برمی دارد که در آن زیسته؛گاه حق را به مجید دادهگاه به سازمان؛گاه مجید را نفی کرده وگاه سازمان را؛ و بیشتر خود را سرزنش کرده که چرا نتوانسته جایی در هیچ یک از دو سوی نبرد بیابد. دو سوی نبرد تکلیف انتخابی فوق انسانی بار او کردهاند و به گناه بیتصمیمی، هر دو تنهایش گذاشتهاند. دورهٔ فضای خاکستری و منطق فازی و نگرش طیفی نیست؛ نمیتوان بین دو صندلی نشست؛ نمیشود جبههها را به هم ریخت. مرزبندی، مرزبندی، مرزبندی؛ کلام طلایی لنین: «برای آنکه متحد شویم و پیش از آنکه متحد شویم باید مرزهایمان را مشخص کنیم.» اما لیلا از تشویشهایش میگوید، تشویشهایی که هر دو طرف به وادادگی تعبیرش میکنند. لیلا مینویسد:
«با مطالعه فقط کتاب سیر تحولات فلسفه و فلسفه مارکسیسم تقریبا قبول کرده بودم که ماده بر فکر تقدم داشته ولی مسئله تکامل و جهت دار بودن آن و مسئله وحی و قیامت و یا اینکه ماده چطور نیرویی است و… شک داشتم و اینها مسائلی بود که برایم سوال بود و حل نشده بود. هنوز مسئله قیامت و خدا در اعماق ذهنم بود… به هر جهت در برخورد با مسائلی که مجید مطرح میکرد احساس مسئولیتم نسبت به خدا و قرآن و ترس از خیانت به اسلام… رشد میکرد و رنجم میداد. به همان اندازه که صداقتم به سازمان در نگفتن مسئله رنجم میداد. آرزو میکردم یک مقدار دانش بیشتری میداشتم و حداقل ایدئولوژی میداشتم تا با آن عمل خودم را تحلیل کنم و به سمتی که اعتقاد دارم بروم و عذاب وجدان ناراحتم نکند.»
گرهگاه آنجاست که لیلا این دوگانگی را عیب میداند و آرزومند ثبات است. دوگانگی ذهنی اسلام-مارکسیسم و ایدئولوژی خرده بورژوایی-ایدئولوژی پرولتری اعتماد به نفسش را از او گرفته است. اینکه بین همسر-رهبرش و سازمانش اختلاف افتاده و باید یکی را به عنوان نماینده مذهب و ایدئولوژی خرده بورژوایی کنار بگذارد و دیگری را به عنوان نیروی پیشاهنگ مارکسیستی برگزیند دو پارهاش میکند. اینهاست که از او شخصیتی یگانه میسازد بیانگر تمام چندگانگیهایی که خیلیها اصلا درگیرش نبودند، بعضی با آن درگیر بودند اما به زبانش نمیآوردند، و لیلا اسیرش بود و میخواست راهی به رهایی بیابد: «نمیتوانستم تصمیم بگیرم و این عدم تصمیم گیری خصلتی بود که در تمام زندگی گذشتهام میدیدم و آنهم ناشی از خصلت بینابینی من که خصلت خرده بورژوازی است سرچشمه میگرفت.»
«خودسازی انقلابی» و «انتقاد و انتقاد از خود» باید به لیلا کمک میکردند به وظیفهاش در برابر خلق عمل کند. کمونیستهای روس، چینی، ویتنامی، و کرهای از این راه رفته و پیروز شده بودند. اگرچه احساس دوگانهاش را خوب میفهمید و میکوشید با خودش و با هر دو طرف درگیری صادق باشد، همه چیز محدود به ذهن و عمل اونبود. در مقابل، مجید و رقبایش انگار برای نابودیش مسابقه گذاشته بودند. خودش ترجیح میداد از شریف واقفی دور شود تا کمتر در جریان کارهای او باشد و مجبور نباشد طبق روال تشکیلاتی، فعالیتهای غیرسازمانی یا ضد سازمانیاش را گزارش دهد: «جریان به اینجا رسید که چون میدیدم درکنار هم ماندن منجر به این میشود که روزبه روز اطلاعات من نسبت به کارهای مجید بیشترخواهد شد و تقریبا مرا در مقابل شما به همکاری کامل با آنها میکشاند. من از این لحاظ وحشت داشتم… ابتدا ترجیح میدادم که همراه مجید و رفقایش بروم و آنها مرا بپذیرند اما به دروغ وارد شما نشوم. آن را مطرح کردم… و صریحا (مجید) این را گفت که هرگز نمیتوانند مرا با خود ببرند زیرا در من گرایش به سمت شما بیشتر است.» با تحلیلهای القا شده از طرف مجید، لیلا به این نتیجه میرسد که «اینها همه مال این است که در من اصلا ایدئولوژی وجود ندارد یک موجود به تمام معنی بدبخت و متلاشی هستم.» هر دو طرف درهایشان را به روی او بستهاند و به او قبولاندهاند که «هم به شما خیانت کردم و هم به مجید و رفقایش و میدانم اگر من هم مثل مجید و رفقایش دارای ایدئولوژی آنها بودم رنج نمیبردم که دارم به شما خیانت میکنم.» ایدئولوژی کلید واژه تمام حرکتهای انقلابی آن سال هاست، چیزی است که هم راه نشان میدهد و هم میتوان برایش جان داد. رنج نداشتن ایدئولوژی، متلاشی شدن روانی، شک، و احساس مسئولیت لیلا را یگانهٔ تاریخ ایران میکنند.
از تاریخ ارسال این نامه به رهبران وقت سازمان تا جان باختن لیلا حدود یک سال و هشت ماه فاصله است [۶]، فاصله زمانی که با ترور مجید شریف واقفی آغاز میشود. در این مدت نمیدانیم چه به لیلا گذشته، و کاش میدانستیم، اما میتوان حدس زد که فردیت یگانه خود را همچنان در نمییافته، در حسرت رسیدن به ثبات تلاش میکرده، و حتما به استقبال مرگ میرفته است؛ اما اینها هیچ از جایگاه او کم نمیکند [۷]. اوست که به استقبال عمل و پیروزی میرود اما شکست میخورد و در گستره تاریخ که نگاه کنیم، از شکست باکی نیست.
مصطفی شعاعیان از سرشتی دیگر است، نامههایش به چریکهای فدایی خلق هم. بسیار نوشته و به این و آن سپرده تا حرفهایش باد هوا نشوند. با دقت از جزئیات حرف میزند، تحلیل میکند، و میکوشد موارد اختلاف را کاملا روشن کند. تردید ندارد اما حق به جانب هم نیست، میکوشد طرف مقابل را بفهمد. اما اسطوره «چریک فدایی خلق» بر گروه کوچک او و یارانش سایه انداخته است. یاران مصطفی فکر میکنند پیوستن به فداییان امکان حرکت و عمل بیشتری برایشان فراهم میکند. مصطفی خود طرح بزرگی در سر دارد، میخواهد ائتلاف پایداری از همه مدافعان مبارزه مسلحانه به ویژه مجاهدین و فداییان تشکیل دهد. رهبران فدایی، به تاسی از بیژن جزنی، به او بدگمانند. خاطره نگاری رفقای همراهش- از مرضیه احمدی اسکویی گرفته تا دانه وجوانه، ناصر و ارژنگ شایگان شام اسبی نوجوانانی که با مادرشان در خانه مشترک با مصطفی زندگی میکنند – که به درخواست رهبران سازمان فدایی نوشته شده، این بدگمانی را تقویت میکند و موجب بایکوتش، تنهاییش، و بیپناهیش میشود. ماههای آخر عمرش را سرگردان در خیابانهای تهران میگذراند و سرانجام جان میبازد.
کسانی میشناسم که میگویند بعد از شکست جنبش سبز سال هشتاد و هشت آرزو میکردهاند صبح از خواب برنخیزند. حتما کسانی بودهاند که بعد از خرداد شصت نمیخواستهاند زنده باشند. و کسانی که فردای بیست و هشت مرداد سی و دو آرزوی مرگ میکردهاند. «] سازمان [باید مرا به قتل برساند» فقط صدای لیلا نیست، صدای یک دوران است که با مرزکشیهای قاطع، کوشندگان رهایی را به سوی مرگ میراند. این را تنها کسی میتواند بگوید که تا مغز استخوان شکست را لمس کرده باشد. با لیلا همدلم در شکستش اما این میان صدای پیروزی انسان را هم میشنوم، انسانی که به جنگ خودش و جهان میرود و از شکست نمیترسد. انسانی که از دوپارگی نمیهراسد و برای سکون و آرامش تره هم خرد نمیکند. نترسیدن از ویرانی و شکست پیروزی بزرگی است.
_________________________
[۱] مجید شریف واقفی یکی از سه رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران بود که در یک تصفیه درون سازمانی به تصمیم دو رهبر دیگر سازمان، تقی شهرام و بهرام آرام، در شانزده اردیبهشت ۱۳۵۴ به قتل رسید.
[۲] متن کامل نامه را میتوانید در لینک زیر بیابید:
http: //www. peykarandeesh. org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/be-dastane-zendegiye-man-leyla-zomorodian. pdf
[۳] همنشین بهار، «غبارزدایی از آینهها: نامه تکان دهنده لیلا زمردیان»
http: //asre-nou. net/php/view. php؟ objnr=۳۰۹۵۲
[۴] مصطفی شعاعیان، هشت نامه به چریکهای فدایی خلق: نقد یک منش فکری، به همت خسرو شاکری. تهران، نشر نی، ۱۳۸۶. صفحات سی و یک و سی دو.
[۵] همنشین بهار، همان.
[۶] مجید شریف واقفی در اردیبهشت ۱۳۵۴ به قتل رسید و لیلا زمردیان در دی ماه ۱۳۵۵ جان باخت.
[۷] کسانی میگویند بعد از ترور مجید شریف واقفی، لیلا بهم ریخته در تلاطم سختی به سر میبُرد و تا پایان زندگیاش توجیه آن قتل را نپذیرفت.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.