احتمالا شنیدهاید که سپاه پاسداران شروع به تخریب و خاکبرداری از بقایای گورستان قدیمی بهائیان شیراز کرده است. خبر رسمی آن را در اینجا میتوانید بیابید:
متن پیوست دلنوشتهایست درباره پدربزرگم که در زندان عادلآباد فوت شد و در قبرستان قدیم بهائیان خاک شده بود.
ملاقات با پدربزرگ
پریسا ثابت
از «گلستان جاوید» قدیم شیراز که این روزها باقیماندهاش را هم دارند با خاک یکی میکنند چیز زیادی به خاطر ندارم. فقط میدانم که پدربزرگِ پدری من هم به همراه خیلی دیگر از شهدای بهایی سالهای ۵۹ تا ۶۲ در آنجا دفن شدهاند.
آنچه از پدربزرگ به خاطر دارم بیشتر به افسانه شبیه است. عمهام برایم گفته که پدربزرگ در مرودشت دکان عطاری داشت و اهل محل خیلی به طبابتش اعتقاد داشتند؛ حتی میگفتند دستش شفابخش است. عمهام میگفت شبی یک تصادفی را به در خانه آوردند که پایش به شدت مجروح شده بود. مادربزرگ و عمهام اصرار داشتند که مجروح را باید به بیمارستان برد اما همراهان بیمار که به دست شفابخش پدربزرگم اعتقاد داشتند حاضر نبودند او را از خانه پدربزرگ بیرون ببرند. عمهام میگوید پدربزرگ نترس و شجاع بود. از من و مادربزرگ خواست که حرف نزنیم و فقط دعا بخوانیم. بعد خودش دست به کار شد و با چاقو زخم مجروح را باز کرد و به مداوایش مشغول شد.
خانواده پدریام هنوز که هنوز است داروهای گیاهی و کتابهای مربوط به طب گیاهی که پیش از پلمبکردن دکان پدربزرگم در مرودشت جمع کرده بودند نگه داشتهاند. چند سال پیش که انگشتم مو برداشته بود، پدرم با همان داروهای گیاهی معجونی درست کرد که به انگشتم بزنم تا استخوانش زودتر ترمیم شود.
سه-چهارساله بودم که پدربزرگم را به زندان عادلآباد بردند. مادرم میگوید:
یکی دو روز قبل از اینکه پدربزرگ را به دادسرا بخوانند، همگی در حیاط خانه پدربزرگ جمع شده بودیم. حیاط را تازه آب داده بودیم و هوای خوبی بود و همگی گرم گفتگو بودیم. ناگهان کبوتر سفیدی آمد و یک راست نشت روی شانه پدربزرگ. پدربزرگ کبوتر را از روی شانهاش برداشت و دوباره پروازش داد و گفت: «من هم انتخاب شدم».
پدرم چیز زیادی از خاطراتش با پدربزرگ برایمان نمیگوید. تنها یک خاطره را زیاد تکرار میکند:
وقتی که بابا را به دادسرای انقلاب احضار کردند خودم با پیکان سفیدی که داشتم او را صبح زود بردم و تحویل دادسرا دادم. اما روز بعد که برای رسیدگی به پروندهاش به همان جا مراجعه کردم گفتند چنین کسی را با این اسم تا حالا اینجا نیاوردهاند.
بیشترین خاطراتی که از آن زمان به یاد دارم روزهایی است که برای ملاقات او—و داییام—به زندان عادل آباد شیراز میرفتیم. تمام هفته در انتظار روز ملاقات بودم. به ما بچهها خیلی خوش میگذشت. تا وقتِ ملاقات به خانوادههای زندانیان بهایی برسد، با بقیه بچهها در محوطه بزرگ بیرون زندان میدویدیم و قایمباشک بازی میکردیم. بزرگترها هم ظهرهای گرم تابستان برایمان از دستفروشهای آنجا یخ-در-بهشت میخریدند تا از بازی در آفتاب سوزان گرمازده نشویم.
یادم میآید آخرین باری که برای ملاقات پدربزرگم به زندان رفتیم، بابا بزرگ روی صندلی چرخدار بود. همه عمه و عموها دور کابین او جمع شده بودند و از پشت پنجره تلفنی با او دید و بازدید میکردند و حرف میزدند. فکر کنم عمویم یا یکی دیگر من را بغل کرد تا بهتر بابا بزرگ را ببینم. چون بابا بزرگ روی صندلی چرخدار بود و خیلی پایین تر از سطح میز، هرچقدر تلاش کردم، او را ندیدم. اما دست آخر، در همان عالم کودکی، برای اینکه عمویم ناراحت نشود، الکی گفتم: «آره آره دیدمش». بعد هرچقدر به مامان اصرار کردم که من را ببرد تا یک بار دیگر بابابزرگ را ببینم، گفت: «نه، وقت ملاقات تمام شده و دیگر باید برویم».
پدربزرگ مدت کوتاهی در زندان بود و در همان مدت کوتاه بیماری قندش عود کرد و به دلیل عدم رسیدگی و کمبود دارو در زندان از دنیا رفت.
بعد از فوتش تا مدتها فکر میکردم پدربزرگم خداست. عکس بزرگی از او در حالی که چهارزانو به پشتی سبز رنگ راه-راهی تکیه داده بود، قاب کردند و به دیوار خانه آویزان کردند. یادم نیست چه کسی به من گفته بود که هر وقت میخواهی دعا بخوانی رو به روی قاب پدربزرگ بنشین و دعا بخوان. شاید چون پدربزرگ در عکس چهره معصوم و مهربانی داشت فکر میکردم خداست. کمی که بزرگتر شدم فکر میکردم خدا هم مثل پدربزرگ است. همیشه چهار زانو به پشتیاش تکیه داده و به دعاهای ما گوش میدهد.
سالها بعد در جمعی در شیراز، دوست بهاییای که او هم در دوران جوانیاش گرفتار شده بود و با پدربزرگ و داییام همبند بود، رو به من و خواهرم کرد و خطاب به جمع گفت: «بگذارید درباره پدربزرگ این دو تا برایتان بگویم.» آن روز برای اولین بار شنیدم که تو زندان پاهای پدربزرگ از شدت بیماری قند و کمبود دارو به قدری متورم شده بوده که قدرت راه رفتن نداشته و این آخریها آنقدر زخم شده بوده که گاهی خون میآمده. این دوست و جوانهای دیگر بند، روزها برای سرگرم کردن خودشان و پدربزرگ، او را به دوش میکشیدند، از پلهها بالا و پایین میبردند، حمامش میکردند، و کلی هم با هم شوخی میکردند و میخندیدند. یکی از دکترهای بهایی که در بند بوده از دیگر زندانیهای بهایی خواسته بود تا گوشتهای غذایشان را جمع کنند و به پدربزرگ بدهند تا قوت بگیرد و بتواند با بیماریاش مبارزه کند.
یادم میآید تا مدتی بعد از اعدامها، عمویم با تعداد دیگری جوانهای بهایی روزهای جمعه دور هم جمع میشدند و برای رسیدگی به کارهای گلستان جاوید (قبرستان بهائیها) با مینیبوس به آنجا میرفتند. قرار بود من هم یک بار به همراه عمویم بروم که نمیدانم چه شد یک روز قبل از قرار عمویم خبر داد که دیگر قرار نیست آنجا بروند و انشاءالله بعدا خبرم میکند. ظاهرا بعد از آن روز دیگر به بهائیها اجازه ورود به قبرستان را ندادند. حالا که دارند بقایای آنجا را هم با خاک یکی میکنند، بعید میدانم عمویم بتواند به وعدهاش وفا کند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.