در زمان ویرایش کتاب «با صدایی دیگر»۱ در دوران ماقبل کامپیوتر، انتشارات دانشگاه هاروارد متن را برای تایپ مجدد فرستاده بود. چند هفته بعد من برای تحویل گرفتن متن رفتم. تایپیست، زن جوانی بود که در خانه سه طبقه قهوهای رنگی در محله کارگرنشین سامرویل۲ زندگی میکرد. منتظر ماندم تا نسخه تایپ شده را که خیلی به آن علاقهمند شده بود بیاورد. برایم توضیح داد که به دخترعمویش داده که بخواند. همانطور که در ورودی خانه ایستاده بودم، خوشحال شدم که تقاضا برای کتابم از آنچه تصور کرده بودم گستردهتر است.
چند ماه بعد از اینکه کتاب چاپ شد، نماینده فروش انتشارات من را برای ناهار دعوت کرد. همانطور که منتظر قهوه بودیم، سوالی را پرسید که مشخص بود ذهنش را مشغول کرده است: چرا از این کتاب استقبال شده است؟ به تایپیست و دخترعمویش که در طبقه بالا زندگی میکردند، فکر کردم. افرادی که صدایشان نادیده گرفته شده بود و با این کتاب احساس کردند که صدای آنها شنیده شده است.
با نگاه کردن به گذشته شاید راحتتر بتوان دید که کتاب «با صدایی دیگر» فراخوان برای شیوه جدیدی از گفتوگو کردن و تغییر در قوانین مشخص گفتوگو در مورد خودمان و نگاه متفاوت به اخلاق و به مردان و زنان است؛ یا به عبارت بهتر این کتاب فراخوانی برای تغییر شرایط انسانی است. در شیوه مکالمه قدیمی، گوشهای ما عادت کرده بود به شنیدن «مرد سخنور خوبی بود؛ به همه دنیا سفر کرده و در پنج شش کشور زندگی کرده بود» و «خب، سوزان تو دردسر خوبی افتادی.» این جملات را از کتاب «عناصر سبک»۳ نوشته استرانک۴ و وایت۵ قرض گرفتهام که درباره نحوه استفاده درست از علایم سجاوندی مانند نقطه و ویرگول است.
قصدم نشان دادن پیشفرضهایی است که مدتهای مدید در ذهن ما بود بدون آنکه به آن توجهی داشته باشیم. این نوع نگاه به محض آنکه مورد توجه قرار گرفت، تغییر کرد. در نسخه جدید و مصور این کتاب که در سال ۲۰۰۸ به مناسبت پنجاهمین سالگرد چاپ آن منتشر شد، سخنور هیجانانگیز به زن تبدیل شد و سوزان به عنوان سگ شکاری پاکوتاه تصویر شد. زمانی که «با صدایی دیگر» را نوشتم از مشکل رشته روانشناسی که تا حدی مشکل روش بود (انتخاب پسران و مردان تنها برای مطالعات رشد انسانی) و بخشی که مشکل نظریه بود (نوع نگاهی که در آن زندگی مردان هیجانانگیز و زندگی زنان کم و بیش گیجکننده و مشکلدار نشان داده میشد) آگاه بودم. مشخص است که مشکلی وجود داشت اما جالبتر این است که به دلایل مختلف، حداقل در نظر یک روانشناس، این موضوع در نظر گرفته نشده بود. از آنجایی که من جزو همان گروهی بودم که این نکته را نادیده گرفته بودند، باوجود اینکه روانشناسی تدریس میکردم، سوالم این بود که: چطور این اتفاق افتاده است؟ به عبارت دیگر، من در حال کشف یک امر واضح بودم.
با قرار دادن مشکل نه در زنان یا مردان بلکه با اشاره کردن به جایی که همه این مشکلات ناشی از آن بود، جنسیت گره این شیوه روایت را گشود. همکاری در رشته مردمشناسی میگفت که فرهنگ در ناگفتهها پدیدار میشود. فرهنگ شیوه دیدن و صحبت کردنی است که هیچ وقت بیان نشده است و به میزان زیاد بخشی از زندگی روزمره است. ماهیها تا وقتی که بیرون از آب قرار نگیرند، نمیدانند که در حال شنا در آن هستند. زمانی که فرهنگ تغییر میکند اقیانوسی را که در آن خیس خوردهایم درک میکنیم. آنچه که طبیعی یا بدیهی فرض کرده بودیم در عوض تبدیل به شیوهای از دیدن و صحبت کردن میشود. تا دهه ۱۹۷۰ به همراه بسیاری دیگر به این ایده جان برگر۶ رسیده بودیم که: «دیگر هیچوقت یک داستان اینطور در نظر گرفته نخواهد شد که انگار تنها داستان موجود است.»
در اولین روزهای تدریس من که با مصادف با تغییرات فرهنگی زیادی در جامعه بود، میشنیدم که در پاسخ به سوال یک زن دارم میگویم: «خیلی سوال خوبی است اما ما الان در مورد آن صحبت نمیکنیم.» بعد متعجب با خودم فکر میکنم که این «ما» چه کسانی هستند و ما راجع به چه چیزی صحبت میکنیم؟ اینها پرسشهایی قابل قبول برای هر زمانی بود، اما در اوج جنبش زنان متوجه شدم که خودم را با جایگاه فرهنگی همراه کردهام که در آن سوالهای زنان هرچقدر هم که خوب بود، در بیشتر موارد خارج از موضوع دانسته میشد.
در نوشتن «با صدایی دیگر» این اتحاد را شکستم و راه خودم را از شیوهای از صحبت کردن که در آن، مردان به عنوان انسان و زنان متفاوت تصویر میشدند، جدا کردم. وقتی متوجه شدم تا چه حد با این جریان همراهی کرده بودم، دیگر برایم عجیب نبود که کسی نام کتابش را «دنیای روانشناختی نوجوانان: مطالعه زندگی پسران نوجوان نرمال» بگذارد همانطور که دانیل و جودیث آفر۷ گذاشته بودند. یا حتی «فصلهای زندگی مرد تا سطوح رشد بزرگسالی» که دانیل لوینسون۸ و همسرش نوشتهاند. متوجه شدم که نه مردان و نه زنان متوجه این حذف دختران و زنان نیستند یا آن را به عنوان مشکل در نظر نمیگیرند. روانشناسان، فرهنگی را فرض گرفته بودند که در آن مردها میزان انسانیت بودند واستقلال و عقلانیت که ویژگیهای مردانه به شمار میرفتند، نشانه بلوغ بودند. این فرهنگ وابسته به این بود که زنان در مورد خودشان صحبت نکنند.
اینجا اخلاق وارد بازی میشود؛ نه در شکل معمول تعیین درست و نادرست، خوب و بد، بلکه با تاکید کردن بر سکوت زنان به نام خوبی. زن خوب نگران دیگران بوده است: به صدای آنها گوش داده است و به نیازها و نگرانیهای آنها پاسخ داده است که به خودی خود کار خوبی است. اما این اخلاق خوب زنانه گفتوگوهایی را در برداشته است که روزمره و طبیعی دانسته شدهاند و در آن مردان به گونهای صحبت کردهاند که انگار غفلت از زنان بیربط یا بیاهمیت بوده یا زنان حذف خود را نادیده گرفته یا مسئول آن بودهاند.
به محض روشن شدن این موضوع که «صدای دیگر» با پایبندی به اخلاق در برابر این نوع تقسیمات مقاومت میکند، فهم دلایل چنین سوءتفاهمها و سوءبرداشتهای مشترک از کار من آسانتر میشود. تشخیص اینکه چگونه بخشهایی از متن اصلی به این سوء تفاهمها توجه کرده است و همچنین مشاهده اینکه چگونه چنین سوءتفسیرهایی بازتابدهنده تطابق کار من با همان هنجارها و ارزشهای جنسیتی است که به آنها معترض بودهام. با دانستن این موضوع بر سوالهایی تمرکز میکنم که میخواهم در بازخوانی کتاب چاپ سال ۱۹۸۲ به آنها بپردازم. با درنظر گرفتن ارزش مراقبت و مراقبت کردن و هزینههای بیتوجهی، چرا اخلاق مراقبت هنوز مورد انتقاد است؟ بحث عدالت در برابر مراقبت از چه میگوید؟ چه ارتباطی میان همه اینها و زنان وجود دارد؟ چرا هنوز هم صدای زنان در راس بررسی به این موضوعات قرار میگیرد؟
هر چه که باشد، اخلاق مراقبت امروز بیشتر از ۳۰ سال پیش که من ابتدا در موردش نوشتم، مورد توجه است و از بعضی جنبهها پرسشهای مربوط به جنسیت را سختتر میشود مطرح و بحث کرد. در دنیایی زندگی میکنیم که به طور روزافزون توجه ما را نسبت به واقعیت وابستگی متقابل و هزینههای انزوا جلب میکند. میدانیم که استقلال یک خیال است چرا که زندگی افراد به طور متقابلی به یکدیگر وابسته است. در ۱۹۶۳، مارتین لوترکینگ۹ نوشت: «ما در شبکه غیرقابلگریزی از رفتارهای متقابل گیر افتادهایم که با سرنوشت یگانهای گره خورده است. آنچه یک فرد را به شکل مستقیم تحت تاثیر قرار میدهد بر دیگران بهطور غیرمستقیم اثر میگذارد.»
در مورد بحران و اثرات عصبی و روانی آن بیشتر میدانیم. اوباما در اولین نطق خود در کنگره در مورد بیتوجهی و اثرات آن بر بهداشت، آموزش، اقتصاد و دنیا صحبت کرد و از نیاز به جایگزین کردن آداب اخلاقی منافع فردی با اخلاق مراقبت و مسئولیت جمعی گفت. اما در طول کمپین انتخاباتی سال ۲۰۰۸، که اظهارنظرهای نژادپرستانه پذیرفتنی نبود، برای صاحبنظران رسانهای هنوز قابل قبول بود که بگویند که با شنیدن نام هیلاری کلینتون۱۰ ناخودآگاه پاهایشان را روی هم میاندازند یا از او با عناوینی همچون «زن خانهدار جهنمی»، جادوگرصفت، پتیاره یا سلیطه نام ببرند. همانگونه که یکی از مفسران فاکس نیوز گفت: «زمانی که هیلاری کلینتون صحبت میکند آنچه مردان میشنوند این است که «آشغالها را ببر بیرون.» فراخوان اوباما برای فهم و سپس فرارفتن از گفتوگوی قدیمی و زهرآلود در مورد نژاد با فراخوان مشابهی برای گفتوگوی جدید در مورد جنسیت همراه نشد. چرا؟
در واقع چرا اخلاق مراقبت هنوز مورد توجه و تاکید است؟ بحث دانشگاهی در مورد مراقبت در برابر عدالت از چه میگوید؟ و ارتباط آن با زنان و بهطور کل زندگی مردم چیست؟ نمیتوانم بیشتر از این در مورد جنسیت بدون صحبت از ارتباط آن با مردسالاری و قانون زندگی که بر مبنای جنسیت قرار دارد، صحبت کنم؛ جایی که مرد بودن به معنای زن نبودن و همچنین در بالا قرار گرفتن است. دوگانه و سلسله مراتب جنسیت، بنیان مردسالاری و ستونهای نظم مردسالارانه است. لغت «پدرسالاری» به معنای سلسله مراتب یا حکومت کشیشها است که در آن hieros یا کشیش، یک پدر است.
در خانواده، مذهب یا فرهنگ مردسالارانه قدرت و حقانیت از پدر یا پدران منتقل میشود و ویژگیهایی که مردانه در نظر گرفته شدهاند، بر جنسیتی زنانه ارجحیت دارند. با برتر دانستن تعدادی از مردان بر دیگران (جدا کردن مردان از پسران) و تمام مردان بر زنان، مردسالاری نظم یا قانون سلطه است. اما با تمایز قایل شدن میان پدران و مادران و دختران و پسران و تقسیم مشخصات انسانی به زنانه و مردانه، مردسالاری همچنین شکافهایی را در روان همه افراد ایجاد میکند که آنها را از بخشهایی از وجودشان جدا میکند.
در جهان جنسیتی مردسالاری، مراقبت کردن اخلاقی است زنانه۱۱ و نه یک امر جهانی. مراقبت و نگهداری کاری است که زنان خوب انجام میدهند و افرادی که مراقبت میکنند کار زنان را انجام میدهند. آنها خود را وقف دیگران میکنند، به نیازهایشان پاسخ میدهند و به صداهای آنها توجه میکنند. آنها از خود گذشتهاند.
در اواخر دهه ۶۰ من وارد گفتوگو در مورد زنان و اخلاق شدم، زمانی که ایالات متحده شاهد اتحاد جنبش حقوق مدنی، جنبش ضد جنگ، جنبش ضد آزمایش سلاحهای اتمی در داخل جو، جنبش پایان دادن به فقر، جنبش زنان و جنبش آزادی همجنسگراها بود. در دانشگاه هاروارد به همراه اریک اریکسون،۱۲ روانکاوی که در چارچوب سنت فرویدی کار میکند و لارنس کوهلبرگ،۱۳ روانکاو رشد شناختی که پیرو مکتب پیاژه بود، تدریس میکردم. برای تمامی این مردان، یعنی فروید، اریکسون، پیاژه و کوهلبرگ زنان ناکارآمد و ناقص به نظر میرسیدند. سرمایهگذاری زنان در روابط در ازای حس -که انگار از جانب ایشان واضح بود- در نظر گرفته شده و اینطور بیان شده است که پاسخ احساسی زنان، توانایی آنها در تفکر عقلانی و قضاوت عینی را تحت تاثیر قرار میدهد. بنابراین پارادوکسی که در «با صدایی دیگر» به آن اشاره شده همان ویژگیهایی است که خوبی اخلاقی زنان، حساسیت ارتباطی و نگرانی همدلانه آنها را متمایز کرده و آنها را ناکارآمد در رشد تشخیص داده است.
در دهه ۱۹۷۰، این فرضیات مورد پرسش قرار گرفت. به خاطر میآورم که در آن زمان با زنی مصاحبه میکردم و از او میپرسیدم که به یکی از دوراهیهایی که در اندازهگیری رشد اخلاقی مورد استفاده قرار میگرفت، پاسخ دهد و او به من نگاه کرد و گفت: «میخواهی بدانی که چه نظری دارم؟ یا میخواهی بدانی که واقعا چه نظری دارم؟» نشانگر این بود که او یاد گرفته بود که به شیوهای فکر کند که متفاوت از آن چیزی بود که واقعا به آن فکر میکرد. من علاقهمند به [مطالعه رابطه بین] هویت و رشد اخلاقی بودم و شروع به بررسی پاسخهای افراد به موقعیتهای واقعی از تضاد اخلاقی و انتخاب کردم؛ یعنی زمانهایی که حس از خود در راس این پرسش قرار میگرفت که «چه کاری خواهم کرد؟» و زبان اخلاقی (باید، درست، نادرست، خوب، بد) وارد بازی در این پرسشها میشد که «چه کار باید بکنم؟» یا «کار درست یا خوب کدام است؟»
مطالعه من با مشاهدهای که در تدریس بخشی از کلاس کوهلبرگ در مورد انتخاب اخلاقی و سیاسی انجام دادم، اهمیت بیشتری پیدا کرد. متوجه شدم که مردان کلاس من –عدهای با پوشش مرتب و محافظهکارانه، آماده کمک و مودب و دیگران با موهای بند، شلوارهای جین و لباس گاندی- هرچند علاقهمند به صحبت در مورد بیعدالتی در جنگ ویتنام بودند، اما به محض اینکه گفتوگو به سمت اخلاقیات مقاومت در برابر رفتن به خدمت سربازی کشیده میشد، ساکت میشدند. آنها میدانستند که اگر عقیده واقعیشان را ابراز کنند، بیان ایدههای آنها در مورد فرار از خدمت سربازی و آن بخشی که با روابط و احساسات ارتباط پیدا میکرد، ممکن است زنانه به نظر بیاید و در نتیجه در سطوح پایینتری از رشد اخلاقی قرار داده شوند. من با این دانشجویان در انتهای سال دوم دانشگاه مصاحبه کردم و از آنها در مورد تجاربشان از کشمکش و انتخاب اخلاقی پرسیدم. قصد داشتم که در سال آخر دانشگاه هم که با خدمت سربازی روبهرو میشوند با آنها مصاحبه کنم که نیکسون۱۴ به خدمت سربازی اجباری پایان داد.
این در سال ۱۹۷۳ بود. سالی که دیوان عالی ایالات متحده سقط جنین را قانونی اعلام کرد و زنان از لحاظ قانونی، صدایی قاطع در انتخاب خود پیدا کردند. مطالعهام را با تمرکز بر تصمیم در مورد ادامه یا پایان دادن به حاملگی از سر گرفتم. با آنکه در آن زمان نسبت به جنسیت کاملا غافل بودم اما مطالعهای که با مردان شروع شد در نهایت تبدیل به مطالعهای در مورد زنان شد. در آن دوره تاریخی که با حکم دیوان عالی همراه شد، از خودگذشتگی که ذات خوبی زنانه در نظر گرفته میشد، ناگهان به لحاظ اخلاقی مسالهساز شد و به نشانهای تبدیل شد از گوشهگیری و گریز از مسئولیت و رابطه.
با گوش دادن به زنان من بارها و بارها با قدرت تضاد میان خودخواهی و از خود گذشتگی مواجه شدم که شکلدهنده قضاوتهای اخلاقی زنان و راهنمای انتخابهایی است که انجام میدهند. زنان هر کاری که خود میخواستند انجام دهند را خودخواهانه مینامیدند (چه به دنیا آوردن طفل چه انجام دادن سقط) در حالی که هرکاری که دیگران از آنها میخواستند انجام دهند را خوب توصیف میکردند. به یاد میآورم که نینا به من گفت که تصمیم دارد سقط جنین کند چون دوست پسرش میخواهد درس وکالت را تمام کند و روی حمایت او حساب کرده است. وقتی پرسیدم که خودش چه کار میخواهد بکند، گفت: «چه اشکالی دارد کاری را برای کسی که دوستش داری انجام دهی؟» من گفتم هیچی و سوالم را تکرار کردم. بعد از چند بار تکرار این مکالمه، در حالی که لغت «خودخواه» در گوشم زنگ میخورد شروع کردم به پرسیدن از زنان که اگر این خوب است که با دیگران همدردی کنیم و به نیازهایشان پاسخ دهیم چرا خودخواهانه خواهد بود اگر به خواستههای خودمان جواب دهیم؟ در آن لحظه تاریخی زنی پس از زن دیگر جواب داد که: «سوال خوبی است.»
بنابراین گوش دادن به زنان من را به تمایزی هدایت کرد که به نظر من در فهم اخلاقیات مراقبت اساسی است. در چارچوب مردسالارانه، مراقبت یک اخلاق زنانه است. در چارچوب دموکراتیک مراقبت یک اخلاق انسانی است. اخلاق مراقب از منظر فمینیستی، نگاه متفاوتی در داخل فرهنگ مردسالارانه است چراکه منطق و احساس، ذهن و بدن، خود و روابط، مردان و زنان را به هم مرتبط میکند و در برابر تقسیماتی که حافظ قانون مردسالارانه است، مقاومت میکند. با استفاده از تمایزی که مردمشناسی به نام کلیفورد گیرتز۱۵ میان تفاسیر ضخیم و نازک از فرهنگها قایل میشود ــ یا در اصل استفاده نیوب وی۱۶ روانشناس از این اصطلاحات برای در تقابل قراردادن کلیشههای فرهنگی با خود فرهنگ، بنیان اخلاق مراقبت فمینیستی بر فهم ضخیم از دموکراسی قرار دارد. تفسیر نازک از دموکراسی تفاوتها را به نام برابری یکسانسازی میکند، درحالیکه دموکراسی ضخیم بر این مبنا قرار دارد که صداهای متفاوت برای شادابی جامعه دموکراتیک حیاتی هستند.
بنابراین در پاسخ به سوالی که در بالا مطرح شد، میتوان گفت که اخلاق فمینیستی تحت فشار است چرا که فمینیسم تحت فشار است. جنگ فرهنگی در ایالات متحده تنشهای قدیمی در جامعه آمریکا میان تعهد به نهادها و ارزشهای دموکراتیک و تداوم قدرت و ارجحیت مردسالارانه را به سطح آورده است.
دستاوردهایی که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در جهت تحقق وعده یک جامعه دموکراتیک واقعی به دست آمد، دربرگیرنده چالشهای مستقیم در برابر برساختههای مردسالارانه از مردانگی و زنانگی در بخش جنبش ضد جنگ، جنبش زنان و جنبش آزادی همجنسگراها بود. مرد بودن لزوما تنها به معنای سرباز شدن یا آماده کردن خود برای جنگ نبود؛ زن بودن هم لزوما به معنای مادر شدن یا آماده کردن خود برای بچه داشتن و بزرگ کردن آنها نبود. هم سکسوالیته و هم خانواده میتوانست اشکال متعددی داشته باشد. هرچند تا به امروز سقط جنین و ازدواج همجنسگراها در کنار جنگ به عنوان مسائلی مناقشهبرانگیز و مورد توجه در سیاست آمریکا باقی ماندهاند.
این من را برمیگرداند به موضوع اصلی: مراقبت و نگهداری کردن، مسائل زنان نیستند بلکه مسائلی انسانی هستند. تا زمانی که ما ذات جنسیتی بحث عدالت در برابر مراقبت را آشکار نکنیم، با ظاهر انعطافناپذیر آن مسحور خواهیم ماند. همچنین در بررسی این سوالهای واقعی که چگونه نگرانیها در مورد عدالت و حقوق با نگرانیها در مورد مراقبت و مسئولیت ارتباط پیدا میکند، پیش نخواهیم رفت. دستورات اخلاقی مانند ظلم نکنید، قدرت را به ناحق اعمال نکنید یا از دیگران سوءاستفاده نکنید همراه با این دستورات اخلاقی است که ناامید نشوید، بیمحابا رفتار نکنید یا افرادی را که نیاز به کمک دارند نادیده نگیرید که در برگیرنده همه حتی خود فرد است. اما هر یک از این دستورات، وجه متفاوتی از شخصیت ما را آشکار میکند. عدالت و حقوق جزو قوانین و دستورات هستند. منطق آن واضح است. اگر زنان انسان هستند و اگر انسانها حقوقی دارند پس زنان هم دارای حقوق هستند. مراقبت احتیاج به توجه کردن، دیدن، گوش دادن و پاسخ محترمانه دارد. منطق آن زمینهای و روانی است. مراقبت اخلاق رابطهای است که بر بنیان وابستگی متقابل قرار دارد. اما مراقبت نمیتواند بدون «خود» معنا پیدا کند.
برای مشاهده بحث عدالت در برابر مراقبت آنگونه که هست از موضع جنسیت نگاه کنید: عدالت همتراز با برهان، ذهن و خود است ــ صفات «مرد منطقی»ــ و مراقبت کردن مترادف با احساس، بدن و روابط، ویژگیهایی «زنانه» که در نظام مردسالاری همچون خود زنان هم ایدهآل است و هم درعین حال بیارزش. بنابراین مراقبت تبدیل به تابعی از عدالت و موضوع «تکالیف خاص» یا روابط میانشخصی میشود. با آنکه چارچوب مردسالارانه تایید نشده است اما تقابلها و سلسله مراتب جنسیتی گوش آدم شنوا را به خود جلب میکند. با جنسیتی کردن اخلاق، مرد بودن به راحتی میتواند تبدیل به جوازی بر بیتوجهی شود (به نام حقوق یا آزادی دفاع شده است) و زن بودن میتواند معناگر تمایل به فدا کردن حقوق به خاطر حفظ روابط و نگهداشتن صلح شود. اما بیمعنا است اگر بگوییم که مردان بیتفاوت هستند یا زنان توان اجرای عدالت را ندارند.
بنابراین صدای متفاوت نه با جنسیت بلکه با موضوع شناخته میشود. تفاوت آن از مرتبط دانستن عقل با احساسات، خود با روابط نتیجه میشود. منحل کردن تقسیمات و سلسله مراتب مردسالارانه، نشانگر هنجارها و ارزشهای دموکراتیک است: اهمیت این که همه دارای صدا باشند، با دقت به آنها گوش داده شود و با احترام شنیده شوند. ربط صدای مراقب با زنان یک مشاهده آزمایشی بود و با در نظر گرفتن استثناها نمیتوان آن را به هیچ معنا تنها محدود به زنان دانست، اما به دلایلی من وارد آن خواهم شد؛ زنان بیشتر مستعد جدا کردن خودشان از روابط هستند. تنها یک نمونه را بیان میکنم. یک دانشجوی پزشکی در پاسخ به این سوال که «چگونه خودت را برای خودت توصیف میکنی؟» گفت: «به نظرم عجیب میآید، اما فکر کنم مادرانه با همه معانیاش. خودم را در نقش پرورشدهنده می بینم، شاید نه در حال حاضر اما در هر زمانی که ممکن است باشد، به عنوان یک پزشک، یک مادر… سخت است که در مورد خودم بدون فکر کردن به دیگران فکر کنم…»
او کمبودی از درک خود ندارد اما به نظرش «عجیب» است که به جای مرتبط دانستن خود با دیگران، خود را جدای از آنها توصیف کند. به این شیوه او ما را متوجه فرهنگی میکند که در آن خود جدا در نظر گرفته میشود و متوجه به تمایز میان پاسخ او و صدایی که میگوید: «من خودم را به عنوان فردی علاقهمند و مشتاق که تا حدی مغرور است توصیف میکنم. متوجه، متعهد در حال حاضر خیلی خسته چون دیشب درست نخوابیدم.» صداهایی متفاوت. یکی ارتباط را در توصیف خود مطرح میکند و یکی نمیکند.
زمانی که زنی که قادر به ایجاد ارتباط است به عنوان زن خوب در نظر گرفته میشود و مردی که مستقل است به عنوان فاعلی اخلاقی در نظر گرفته میشود، اخلاق همراه و تقویتکننده قوانین جنسیت نظم مردسالارانه میشود. در فرهنگ مردسالاری، چه آشکار و چه پنهان، هر صدای متفاوت که در عین حال واجد اخلاق مراقبت هم باشد، زنانه به نظر میرسد. آنچه در جای خود و با شرایط خود شنیده میشود یک صدای انسانی است. با گوش دادن به بچهها، ما محکوم کردن اخلاقی در گریههای آنها را میشنویم: «این انصاف نیست» و «تو اهمیت نمیدهی.»
با فرض این که بچهها قدرت کمتری نسبت به بزرگسالان دارند و به مراقبت آنها برای بقا وابسته هستند، نگرانیها نسبت به عدالت و مراقبت در چرخه زندگی انسان قرار داده شده است. پتانسیل برای سلطه (با استفاده از قدرت به شکل ناعادلانه) و برای رهاکردن (بیمحابا و بیتوجه رفتار کردن) در ذات روابط قرار دارد و اخلاق مراقبت، از این نگرانیها سخن میگوید. وقتی بچهها وارد فرهنگهایی میشوند که عقل را از احساس، بدن را از ذهن، خود را از روابط جدا میکند وقتی این تقسیمات با هویت جنسیتی و نقشهایی که انتظار میرود بازی کنند پیوند میخورد، آنها فشاری را احساس خواهند کرد تا خود را از جنبههایی از خودشان جدا کنند که مانع رشد مردانه یا آنگونه که یک زن باید باشد، است.
در ۱۷ سالگی، گیل اینطور بیان میکند: «من دوست دارم که چیزها را پیش خودم نگه دارم، چیزهایی که من را اذیت میکند و هر چیزی که در احساس آنچه باید باشم ممانعت ایجاد میکند را به نوعی در خودم غرقش میکنم انگار که یک اسفنج بزرگ باشم.» فرناندو، دانشآموز سال آخر دبیرستان از مرد شدن صحبت میکند. او یکی از پسران مورد مطالعه نیوب وی۱۶ در مورد دوستیهای پسران است که در کتابش با عنوان «رازهای عمیق»۱۷ بیان شده است. از او پرسیده شده که چه چیزی را دوستی ایدهآل میداند او جواب میدهد: «تو باید بامزه باشی، راستگو. با تو باید به من خوش بگذره، میدونی. نمیخوام که بلافاصله حوصلهام از تو سر بره. چون اگه حوصلهام سر بره تو دیگه دوست من نیستی. به نظرم تو باید همیشه در کنار من باشی؟ دلم نمی خواد اوا خواهر به نظر بیام… فکر میکنم در بعضی جنبهها بالغ شدم … میدونم که چطوری یک مرد باشم.»
گیل یاد گرفته که چطور خشم (خودش و دیگران را) در خودش غرق کند برای اینکه «آن چیزی که باید باشم» و فرناندو در آموختن اینکه چگونه یک مرد باشد یاد گرفته است که خواستن اینکه دیگران در کنار او و برای او باشند «زنانه» است.
ورود به مردسالاری از جنسیت آغاز و با رسوا کردن و حذف، تقویت میشود. زبان گویای آن فقدان صدا و حافظه و ناتوانی در بیان کردن دقیق داستان خود است. بنابراین آشنایی کودکان با نظم مردسالارانه میراثی از فقدان به جای میگذارد و همینطور زخمهایی که آنها را با تروما مرتبط میدانیم. بکا دختر ۱۲ سالهای است که در «ملاقات در چهارراهها»۱۸ (کتاب من و لین مایکا براون۱۹ در مورد رشد دختران) توصیف شده است. او در مورد از دست دادن درکی از خودش میگوید: «من خوشحال نبودم. از خودم مطمئن نبودم … من با خودم نبودم و در مورد خودم فکر نمیکردم. فقط میخواستم که این گروه از دوستان را داشته باشم… من داشتم اعتماد به نفسم را از دست میدادم، واقعا داشتم خودم و آن آدمی که بودم را گم میکردم.»
نیک دانشآموز سال سوم دبیرستان، یکی دیگر از پسران مورد مطالعه در کتاب نیوب وی است که در مورد از دست دادن دوستان خود صحبت میکند: «راستش دوستیها وقتی بچه بودم برایم مهمتر بود، برای این که من همیشه احتیاج به دوست داشتم … یه جورایی غصه میخورم که آنها رفتهاند. اما دوستایی که الان دارم، میدانی، سعی میکنم که بهترین استفاده را ازش بکنم. میدانی، همانطوری که گفتم دوستها میان و میرن اما آدم همیشه سعی میکنه از دوستایی که الان داره بهترین استفاده را بکنه.»
بنابراین در زمانهایی از رشد وقتی که بچهها با قوانین و سنتهای مرد بودن و زن بودن مردسالارانه آشنا میشوند، زمانهایی که برای پسران رفتار کردن همچون «پسر واقعی» و برای دختران «دختر خوب» شدن حیاتی میشود، زمانی که آنهایی که نیستند احساس شرم، کتک خوردگی، حذف شدگی، سخره گرفته شده، کنار گذاشتگی و محکوم شدگی میکنند، تعجب برانگیز نیست که این زمانها در رشد با نشانههایی از پریشانی روانشناسانه مشخص شده است.
در میان پسران از سنین پنج تا هفت سالگی که پسرانی که خارج از مرزهای جنسیت رفتار میکنند، دختر یا همجنسگرا یا اواخواهر یا بچهننه نامیده میشوند، بروز بالای اختلالات یادگیری و سخن گفتن، مشکلات توجه، رفتار غیرقابل کنترل و غیر ارتباطی وجود دارد. پسران در مقایسه با دختران نشانههای بیشتری از افسردگی را تا نوجوانی نشان میدهند، زمانی که تمایز میان دختران خوب و بد قرار داده میشود، اغلب با رفتارهای ظالمانه از حذف کردن و شامل شدن تقویت شده است. در نوجوانی در آخرین سالهای دبیرستان که حدود ۱۶ و ۱۷ سالگی است، خطر کم شدن مقاومت دختران وجود دارد که در افزایش ناگهانی افسردگی، اختلال در تغذیه، آسیب رساندن به خود و دیگر اشکال رفتار مخرب نشان داده شده است. در همان زمانی که نیک میگوید «من الان به کسی نزدیک نیستم»، نرخ خودکشی و قتل در میان پسران بهشدت افزایش پیدا میکند.
نگاه کردن به این تجربهها حتی در جوامعی که متعهد به ارزشها و سازمانهای دموکراتیک هستند، فهم سماجت نظام مردسالاری را آسانتر میکند. ساختارهای سلطه ناپدید میشود برای اینکه درونی شده است. وارد روان شده و دیگر نه بهعنوان جلوهای از فرهنگ بلکه به عنوان بخشی از طبیعت یا بخشی از ما به نظر میرسد.
در نظریههای فروید، اریکسون، پیاژه، کوهلبرگ و سایر شاخههای معاصر در روانکاوی و روانشناسیشناختی، جدایی خود از روابط و برتری ذهن بر بدن، عقل بر احساس به عنوان نقاط عطفی در راستای مسیر رشد در نظر گرفته میشود که مشخص کننده رشد در جهت بلوغ است. شکافها هم به خودی خود طبیعیسازی شدهاند و خود بهعنوان رشد اشتباه گرفته شده یا بهعنوان بنیان تمدن دیده شدهاند. رنج از دست دادن رابطه در طول این مسیر ضروری در نظر گرفته شده است؛ بخشی از هزینهای که برای بزرگ شدن میپردازیم. نقش مردسالاری در تمام این موارد ناپیدا باقی میماند تا اینکه ناگهان بهوضوح آشکار میشود: اخلاق و توسعه، خود به مثابه چیزی دیده میشوند که ناشی از درونیشدن صدا و قانون پدر یا همان مرد است.
در اولین ملاقاتی که من و جودی چو با پدران پسران چهار و پنج سالهای که مطالعه میکردیم داشتیم، الکس صحبت را در دست گرفت، از پنجره کتابخانه مدرسه آسمان تاریک زمستانی پیدا بود. او از پسر پنج سالهاش نیک صحبت میکند که «حاضر» است؛ به لحاظ احساسی باز، آسیبپذیر و بدون محافظ. اتاق در ادامه صحبت او در سکوت فرو رفت: «او همیشه حاضر است، واقعا لازم دارد که باشد و من همیشه احساس میکنم که همیشه سخت است که چقدر تو میخواهی بیشتر کنترلش کنی. کنترل بیشتر به این معنا که دارد به همهجور دردسری در مدرسه میافتد … من همیشه به آن فکر میکنم، این پسر خیلی تخم دارد… خیلی با جرات است و من متنفرم که این را ازش بگیرم. چون باور دارم که این از من گرفته شد، میدانی، من دقیقا همینطوری بودم.» از او پرسیدم: «جرات داشتن خودت را یادت میآید؟» متعجب از این کلمه، لایههای جنسی آن، تداعیکننده زندگی و نشاط است. او گفت «آره.» میپرسم: «چطور از دستش دادی؟» الکس مکث میکند. «فکر کنم آن قدر در مدرسه دچار مشکل شدم… یادم میآد، فکر کنم تا کلاس دهم طول کشید تا به این نتیجه برسم.»
انگار که همانطور که از خوب بودن در مدرسه و گرفتن نمرههای خوب صحبت میکند با حافظهاش در جنگ است: «هر چند وقت یکبار یادش میافتم، میدانی» جمله را قطع میکند و دوباره از سر میگیرد: «احتمالا یکبار در جلسه اولیا و مربیان یک نفر گفته: این بچه غیرقابل کنترل است، خیلی انرژی دارد. یا یه چیزی شبیه به این.» او صحبتهای والدین و معلمان را به خاطر میآورد، اما این مرد که در حالت دیگر بسیار خوشصحبت میبود، به نظر میرسد که در بیان آنچه به یاد میآورد لغات را گم کرده است یا لغتی ندارد. شاید یک هیجان، پر کشیدن روح، نشاطی که با «غیرقابل کنترل بودن» یا داشتن «انرژی زیاد» ربط داده شده است. الکس میگوید: «من فقط خوب شدم و تصمیم گرفتم که زیاد درس بخوانم و با جماعت همسان شوم و این را ادامه دهم. همین.»
تام پدر دیگری وسط حرفهای او میگوید: «این ماجرا انرژی را از بین برد.» اما الکس صحبتهای خودش را ادامه میدهد: «اینطوری بود. ناراحت کننده است.» بعد درباره پسر پنج سالهاش ادامه میدهد: «واقعا دلم نمیخواهد که این اتفاق برای او بیافتد.» مایکل، پدر دیگری میپرسد: «نکته منفی چه بود؟ چه چیزی را از دست دادی؟» الکس با صراحت در حالیکه به نکته مورد نظرش اشاره میکند، جواب میدهد: «فکر میکنم جراتم را از دست دادم.»
الکس پروفسور است. در سن پایین موقعیت شغلی دائمی در یکی از دانشگاههای معتبر به دست آورده است. از همسرش جدا شده و سعی میکند تا بیشتر با بچههایش در ارتباط باشد. او مردی است که با موضوعاتی که بسیاری مردان با آن درگیر بودهاند، در کشمکش است. اینکه چگونه مرد و پدر خوب باشد، رفتارهای پدرش را تکرار نکند، چگونه با خودش و با زنان زندگی کند و چگونه یک پسر یا دختر را بزرگ کند. این کار را از جایگاهی برتر انجام میدهد. او در بالای نردبان مردسالارانه قرار دارد و بهترینها را برای بچههایش میخواهد. این جایی است که مساله شروع میشود. الکس میترسد که نیک همان راهی را برود که او رفته است و اینکه نیک از آن راه سقوط میکند. آنچه مایکل در پسرش گبی میپسندد، ویژگیهایی است که میبیند و او را وادار به گفتن این میکند: «امیدوارم که هیچوقت آن را از دست ندهد.» و این مشکلات عبارت هستند از «حساسیت و نشاط واقعی او و خوشی که با دوستان خود دارد.» غمی که صورت مایکل را بیرنگ میکند، نشان میدهد که دوستیهای صمیمی و شادی چیزهایی هستند که الان آرزویشان را دارد.
در مقالاتی درباره تاریخ اخلاق،۲۰مایکل اسلوت،۲۱ فیلسوف اخلاقی امتیازات یکپارچه کردن فهم فلسفی با روانکاوانه از اخلاق را برجسته میکند. در جایگاه تمایزات معمولی که فیلسوفان میان اخلاق کانتی (قانون طلایی) فایدهگرا (غایت خوبی) و ارسطویی یا اخلاق فضیلت قرار میدهند، او طیف روانکاوانهای از تئوری اخلاق را قرار میدهد که از جدایی به سمت ارتباط کشیده میشود. به عقیده او این تنظیم هم گسترده است و هم بیشتر توصیف کننده تفاوتها در تئوریهای اخلاقی است. هرچند او این نکته را با این عبارات بیان نمیکند، اما او حامی تغییر پارادایمی است که تئوری اخلاق را با توجه به اخلاق مراقبت چارچوببندی کند.
در همین راستا، زمانی که باراک اوباما کمپین ریاست جمهوری را در فراخوان به «تغییری که ما میتوانیم به آن باور داشته باشیم» بنا نهاد، خواهان صدای متفاوت بود. پاسخی که بهواسطه این فراخوان برانگیخته شد، نیاز برای گفتوگوی جدید را نشان داد که جایگزین گفتوگوی موجودی شود که به هیچجا نمیرسید. امیدی که برانگیخته شد شجاعانه بود. هیجانی که خیابانهای نیویورک را در شب انتخاب او فرا گرفت، نشانگر رهایی انرژیای بود که بیرون رفتن از گسست را همراهی میکرد. اوباما ما را تشویق کرد که در مورد آنچه که در مورد جنگ عراق، در مورد عدالت اجتماعی، در مورد وضعیت اقتصاد، کشور و زندگیهایمان میدانستیم، بدانیم. شبی که نامزدی حزب را دریافت کرد قول داد که به ما حقیقت را خواهد گفت و به کسانی که با او مخالف هستند، گوش خواهد داد.
تغییر از مرد بودن مردسالارانه جورج بوش به عنوان «تصمیم گیرنده» به مرد بودن دموکراتیکتر باراک اوباما آشکار بود. سرخوردگیهایی که به دنبال داشت، بیانگر ناامیدی از یافتن دوباره خودمان بود که دوباره درگیر جنگهای قدیمی شد. شفافیت سیاسی که به دست آوردیم کمتر از چیزی بود که انتظارش را داشتیم و تغییری کمتر از آنچه خواهان آن بودیم.
هرچند اوباما به خاطر موضوعات جنسیت هنوز مورد حمله و انتقاد شدید قرار نگرفته، اما مردی (مرد بودن) او توسط سیاستمداران مختلف مورد پرسش قرار گرفته است. دیک چنی او را «مردد» و «ضعیف» خطاب میکند و منتقدان چپ او را مقصر میدانند، چون در برابر ارتش و والاستریت نایستاده است. به قول یک دوست دانشمند متخصص در علوم سیاسی، نظام بهداشتی که به لحاظ جنسیتی زنانه به شمار میرود، خیلی گران به نظر میآید و جزو وظایف دولت در نظر گرفته نمیشود، درحالیکه بودجه ارتش و والاستریت که مردانه تلقی میشوند، تا حدی امکان بررسی پیدا میکنند.
شاید ما به این باور داشتیم که دموکراسی در نهایت مردسالاری را شکست خواهد داد. تغییر پارادایم در علوم انسانی نور تازهای بر مسایل جنسیت انداخت. ما عادت کرده بودیم که خودمان را یا حداقل مردان میان خود را ذاتا رقابتی و مصر ببینیم که یا منطقی یا غیرمنطقی مشغول دنبال کردن نفع شخصی خود هستند. ظهور توافق جمعی، در عناوین تعدادی از کتابها که در آن از لغات «همدلی» یا «همکاری» استفاده شده (مانند عصر همدلی، تمدن همدلانه، چرا همکاری میکنیم؟) و ما را به عنوان موجوداتی اساسا همدل و همکار نشان میدهند که توانایی دوست داشتن و زندگی کردن دموکراتیک با دیگران را در خودمان داریم. جامعهشناسی به نام ریچارد سنت۲۲ ، کتابش را The Hard Bond نامیده و بر دشواری «همکاری در جهان رقابتی» تاکید میکند. سوال یک روانکاو و همینطور سوال من این است که پس چه اتفاقی برای توانایی همدلی و همکاری ما میافتد؟ چگونه ما انسانیتمان را از دست میدهیم؟ یا از دست نمیدهیم؟
بر این اساس من به آخرین سوالم میرسم: چرا زنان؟ آیا صداهای زنان هنوز برای رهایی دموکراسی از میراث مردسالاری اساسی است؟ من بحث میکنم که این موضوع ربطی به ذاتگرایی یا جامعهپذیری ندارد، بلکه مربوط به رشد و آغاز آن است. اینطور نیست که زنان ذاتا متفاوت از مردان هستند یا همه شبیه هم هستند، یا زنان و مردان برای انجام نقشهای متفاوت اجتماعی شدهاند که اغلب این مساله است.
در عوض، همچون یک بدن سالم، یک روان سالم در برابر بیماری مقاومت میکند. یک کشمکش ذاتی میان طبیعت انسانی ما و ساختارهای مردسالاری وجود دارد که روان سالم را به این سمت هدایت میکند که در برابر هر چیزی که باعث از دست دادن صدا و فدا کردن رابطه باشد، مقاومت کند. برای آزادی از عدم ارتباط، از شکاف در خودآگاه که بخشهایی از ما و تجارب ما را خارج از آگاهی نگه دارد، مبارزه میکند. در غیر این صورت چگونه زنان توانایی این را پیدا میکردند که از عاملیت، حق مالکیت، رای، حقوق برابر و آزادیشان که شامل آزادکردن خود از آنچه من و لین مایکل براون «سلطه خوب و مهربان» نامیدهایم، محافظت کنند؟ چطور هر انسانی خودش را از استعمار روانی و نیز سیاسی آزاد خواهد کرد؟
آنتونیو داماسیو۲۳ متخصص اعصاب به ما میگوید که ما تجاربمان را لحظه به لحظه ثبت میکنیم. در بدنها و عواطفمان، موسیقی یا «حس آن اتفاقی که میافتد» را بر میگزینیم. زمانی که در ثبت این علامتها در ذهن و افکارمان درست عمل نمیکنیم، افکارمان از تجربه جدا میشود و میتوانیم داوطلبانه تحت تاثیر قدرت اشتباه بیافتیم. بنیانهای عشق و دموکراسی از زیر پایمان میافتند.
در اوایل دهه ۱۹۸۰ پس از تکمیل کتاب «با صدای دیگر» مطالعهای را درباره رشد دختران شروع کردم تا شکاف نادیده گرفته شده در بسط تاریخ روانکاوی را پر کنم. ژوزف ادلسون۲۴ ویراستار کتاب راهنمای روانشناسی نوجوانی۲۵ سال ۱۹۸۰ مشاهده کرده بود که دختران «چندان مورد مطالعه قرار نگرفتهاند» و روانشناسی نوجوانی دربرگیرنده «سوگیری دقیق اما بیشک مردانهای» بوده است که منجر به تاکید بیش از حد بر منافع، استقلال و جدایی و در نتیجه نادیده گرفتن پرورش، صمیمیت و روابط شده است. تجارب دختران از بلوغ موضوع نمایشنامهنویسان و رماننویسان بوده است و بخش زیادی از آن بدون بررسی توسط روانشناسان باقی مانده و به سوگیری مردانه منجر شده است که آنها توجه بیشتری به جنبههای زنانه زندگی پسران بکنند.
با در نظر گرفتن این نکته، واضحتر میشود که چرا صدای امی ۱۱ ساله برای بسیاری از خوانندگان «با صدای دیگر» تکاندهنده است. این صدایی بود که آموخته بودند که ساکت یا تحقیرش کنند؛ آنها شفافیت جیک ۱۱ ساله را به سخنان دوپهلوی امی ترجیح میدهند. در پاسخ به این پرسش که مردی به نام هاینز که همسرش بیمار سرطانی در حال مرگ است، آیا باید داروی گرانقیمت را برای نجات او بدزدد یا نه، جیک میگوید بله چون اموال جایگزینپذیر هستند اما زندگی نه. در مقابل امی میگوید: «خب من اینطور فکر نمیکنم. فکر کنم باید راههای دیگری غیر از دزدیدن وجود داشته باشد. مثلا میتواند پول را از کسی قرض بگیرد یا وام بگیرد، ولی او قطعا نباید دارو را بدزدد، اما خب زنش هم نباید بمیرد.»
از او پرسیده میشود که چرا نباید دارو را بدزدد و او اینطور جواب میدهد: « اگر دارو را بدزدد، ممکن است که زندگی او را نجات دهد اما ممکن است که برود زندان و خب زنش ممکن است که مریضتر شود و او نمیتواند که داروی بیشتری به او بدهد و این ممکن است که خوب نباشد. برای همین بهتر است که واقعا در موردش فکر کند و راه دیگری برای به دست آوردن پول پیدا کند.»
در پاسخ او میتوان به نکات زیادی توجه کرد که با طبقه اجتماعی، نظام عدالت، نقش فعالی که او به زن بدون نام در روند تصمیمگیری میدهد و شکل روایتی که منطق او به خود میگیرد، مرتبط باشد. اما شاید از همه جالبتر آن باشد که او به سوال مصاحبهگر پاسخ نمیدهد. زنی که با او مصاحبه کرده پرسیده است: «آیا هاینز باید دارو را بدزدد؟» (آیا دزدیدن درست یا نادرست است؟) درحالیکه برای امی سوال این بوده است که: «آیا هاینز باید دارو را بدزدد؟» (آیا دزدیدن بهترین کاری است که میشود انجام داد؟)
ناگهان پاسخش معنا پیدا میکند. شاید همانطور که او میگوید، راههای بهتری برای حل این مشکل وجود داشته باشد. صدای امی گیج کننده است برای اینکه چیزی را آشکار میکند که در تجربه درست به نظر میرسد اما در مقابل آن چیزی است که به لحاظ اجتماعی به عنوان واقعیت یا اخلاق ساخته شده است. تحقیق بر رشد دختران، شکاف میان تجربه و برساخت اجتماعی واقعیت را آشکار کرده است. یافته بنیانی بر این مشاهده قرار دارد که در مرز نوجوانی دختران از احساسی سخن میگویند که تحت فشار برای انتخاب میان داشتن صدا و داشتن روابط است، انتخابی که به لحاظ روانشناسانه هیچ معنایی ندارد.
ساکت کردن خود و بیان نکردن آنچه فرد فکر یا احساس میکند فدا کردن رابطه است؛ فدا کردن در مقابل امکان زندگی کردن در ارتباط با دیگران. در مقابل، در فقدان انعکاس، صدا به سمت سکوت عقبنشینی میکند. بارها و بارها من و همکارانم توصیف دختران از بحران رابطه را شنیدیم. تجارب رابطه که تا آن زمان معمولی به نظر رسیده بود و مسلم فرض شده بود، ناگهان به پرسش کشیده میشد. با ورود به آموزش متوسطه و تبدیل شدن به زنان جوان، آنها به جدا کردن ذهن از بدن، افکار از احساسات و صداهای صادق از روابطشان تشویق شدند. به شیوههای دقیق و نه چندان دقیق، آنها از گفتن آنچه دیده بودند یا گوش دادن به آنچه شنیده بودند دلسرد شدند. با بلوغ دختران باید فشارهایی که به طور تناقضآمیزی باعث میشد، آنها صرفا به خاطر حفظ رابطه سکوت کنند، برداشته میشد.
همکارانم و من گوش دادیم وقتی که دخترها از مشوقهای متنوع وضعشده نام بردند و پاداشهایی که میشود با نگه داشتن احساساتشان برای خودشان به دست آورند. آنها فرهنگی را تفسیر میکردند که داشتند در آن بزرگ میشدند؛ فرهنگی که راحت نیست با دختران نوجوانی که به بدنشان وصل هستند، جایی که خواستههای زنان و احساساتشان اغلب مشکوک است. ما دخترانی را مشاهده کردیم که خود را با رفتارهای باارزشتر شناخته شده مردانه همراه کرده بودند و دیگر دختران و زنان را بیارزش میدانستند.
با این حال آنچه در طول این تحقیق بیشتر از همه باعث تعجب من شد، شفافیت صداهای صادق دختران بود و اصرار بر مقاومت در برابر ساکت کردن خودشان به خاطر آنچه آن را هیولای رابطه میدانستند. حتی وقتی که در برابر فشارها تسلیم شده بودند، دختران خوشصحبت تجاربشان و آنچه بر سرشان آمده بود را به یاد میآوردند و روایت میکردند. حرکت به سمت زن شدن تهدیدی بود برای گیج کردنشان از درک آنچه واقعی یا درست میبود. در گفتوگو درباره این که آیا دروغ گفتن خوب است یا نه، آلیس ۱۱ ساله که دانشآموز سال پنجم در مدرسه عمومی شهری است میگوید که «خانه من پوشیده با کاغذ دیواری دروغ است.»
اتفاقی که در ادامه روی داد، نتیجه کلیدی تحقیق در زمینه رشد را خلاصه میکند. در پایان پنج سال مطالعه طولی و بینابخشی که در برگیرنده حدود ۱۰۰ دختر در فاصله سنی ۷ تا ۱۸ سال، با زمینههای قومی و طبقاتی متنوع اما با مزایای آموزشی برابر بود، من با دخترها حرف میزنم تا به آنها بگویم که چگونه صداهایشان زنان و مردان را تحت تاثیر قرار میدهد و از آنها میپرسم که اکنون که من و همکارانم در حال ارائه نتایج تحقیق و آماده کردن آن برای انتشار در کتاب هستیم۱۸ چگونه میخواهند مشارکت کنند.
۱۳ سالهها بدون مکث پاسخ میدهند: «میخواهیم همه آنچه را که ما گفتیم، بگویید و اسم ما را هم در کتاب بیاورید.» وقتی میپرسم که میخواهید اسمتان در ابتدای کتاب بیاید یا در خلاصه مصاحبهتان، تریسی که شاید حدس میزند که خود ۹ سالهاش چطور به نظر خواهد آمد، میگوید: «وقتی ۹ ساله بودیم احمق بودیم.» میگویم امکان نداشت به ذهن من برسد از لغت «احمق» استفاده کنم، چون آنچه بیشتر از همه به نظرم رسید، این بود که چقدر آنها در۹ سالگی میدانند. در این لحظه تریسی میگوید: «منظورم این است که وقتی ۹ ساله بودیم، راستگو بودیم.» در فاصله ۹ و ۱۳ سالگی، صدای راستگو به جایی میرسد که به نظر و به گوش احمقانه میآید. اما همین صدا است که دختران در برابر از دست دادنش مقاومت میکنند.
در روندی که از اواسط قرن ۱۹ میلادی شروع شده و تا به امروز نیز ادامه داشته است، روانپزشکان و روانشناسان توجه کردهاند که استقامت دختران در دوره نوجوانی در خطر بالاتری است، خطری که عموما به تاثیرات هورمونها یا اجتماعی شدن ربط داده شده است. در عوض با گوش دادن به این دختران من و همکارانم به این نتیجه رسیدیم که وقتی میفهمند که باید صداهای راستگویشان را ساکت کنند تا پذیرفته و دوست داشته بشوند، استقامتشان را به خطر میاندازند. آنچه به لحاظ اجتماعی سازگارپذیر است، از نظر روانی و در نهایت از نظر سیاسی پرهزینه است. فدا کردن صدا و روابط منجر به در خطر قرار دادن سلامت روانی و همچنین توانایی زنده ماندن جامعه دموکراتیک میشود.
توانایی دختران در بیان آغاز تسلیمشان به شکافها و سلسله مراتب جنسیتی که نظم مردسالارانه را میسازد و حفظ میکند، معضلی را آشکار میکند که نمیتوان آن را تنها مشکل دختران دانست. به عنوان مادری دارای فرزندان پسر با در نظر گرفتن این که چگونه دختران دنیای انسانی اطراف خود را دقیق میتوانند بخوانند، به این فکر کردم که پسرها هم این کار را میکنند. اما آغاز تسلیم پسرها به مردانگی، جایی که پسر بودن به معنای شبیه یک دختر نبودن و همچنین سلطهگر بودن است، معمولا زودتر در رشد نمایان میشود؛ در دورهای که هنوز تجارب متنوع و تواناییهای شناختی را که در نوجوانی کسب خواهند کرد، ندارند. پسران کوچک هم به همان اندازه در خوانش جهان احساسات انسانی، که شامل احساساتی است که نشان داده نمیشوند، دقیق هستند: «مامان، چرا وقتی غمگینی لبخند میزنی؟» تونی پنج ساله میپرسد. وقتی الکس پدر نیک از اینکه روز قبل کنترل خودش را از دست داده و نیک را زده است، ابراز پشیمانی میکند، نیک به پدرش میگوید: «تو از این میترسی که اگر من را بزنی فردا که من هم بزرگ شدم، بچههایم را کتک بزنم.» الکس از پدرش کتک خورده است و قسم خورده که این روند را بشکند. نیک پنج ساله ترس پدرش را از این که این روند به نسل بعد تسری پیدا کند، درک میکند.
در چهار یا پنج سالگی بچهها یاد میگیرند که چیزها چگونه است. در نوجوانی، با آموزش متوسطه و تفکر منظم بالاتر (توانایی فکر کردن به تفکر) آنها یاد میگیرند که چگونه چیزها گفته میشوند: ما چطور در مورد چیزها صحبت میکنیم، شیوه صحیح صحبت کردن و بودن چیست. در مورد موضوعات مربوط به جنسیت، به دختران بیشتر از پسران تا نوجوانی و زمانی که به بلوغ باروریشان میرسند، مهلت داده میشود. فقط به پسری فکر کنید که با پیراهن به مدرسه میآید. در نوجوانی پسرها بیشتر در خودشان فرو میروند، اما زمانی که شوک آغاز تسلیم به دختران نوجوان وارد میشود، خیلی راحتتر میتوانند چیزهایی را بگویند که پسران نمیتوانند بدون این که مردانگیشان مورد تردید واقع شود ابراز کنند.
ما شروع میکنیم به فهم اینکه چرا دختران و زنان کلید نمایش دادن ساختارهای مردسالارانه هستند و چرا آنها میتوانند نقش اساسی در انتقال اعمال مردسالارانه به دموکراتیک ایفا کنند. به دلایلی که مربوط به زمان آغاز تسلیم آنان است، آنها میتوانند در صدا بخشیدن به جنبههایی از تجربه انسانی که در غیر این صورت ناگفته یا نادیده باقی میمانند، آمادهتر باشند. اما ما همچنین میتوانیم فشار بر دختران را زمانی که به سن نوجوانی میرسند، بفهمیم؛ فشار بر دختران تا آنچه را میبینند بر زبان نیاورند یا به آنچه میدانند آگاه باشند و صدای راستگویشان را به نفع حفظ روابط و پیشرفت در دنیا واگذار کنند.
مطالعات ما بر رشد دختران برای ۱۰ سال در طیف ساختارهای مدرسه و پس از مدرسه بسط داده شد و مسیر مقاومت را آشکار کرد. وقتی دختران از درستی در برابر قدرت میگویند مشخصات یک مقاومت سیاسی را میگیرد. مقاومت سالم در برابر از دست دادنهایی که به لحاظ روانی پرهزینه هستند. در سن ۱۵ سالگی، امی در مورد دوراهی هاینز به مصاحبهگر میگوید: «این موقعیت غیر واقعی است.» میگوید: «در کجا داروی سرطان را در قفسه داروخانه میگذارند؟» میگوید: «برای من قبول کردن این داستان خیلی مشکل است.»
وقتی مدیر کمپ میگوید که پسرعمویش که احساس غربت میکند، نمیتواند به والدین خود زنگ بزند چون خلاف مقررات است، شانیا به او میگوید: «ببخشید ولی او فقط هفت سالش است. افراد خیلی مهمتر از قوانین هستند.» زمانی که این مقاومت آشکار هیچ راه موثری برای بیان پیدا نکند، ممکن است زیرزمینی شود و در سکوت نگه داشته شود یا ممکن است بدون ارتباط و ناآگاهانه نگه داشته شود و تبدیل به یک مقاومت روانی شود؛ اکراه به دانستن آنچه که فرد میداند.
مواجه دیرهنگام دختران با اجبار سیستماتیک قوانین و هنجارهای جنسیت مردسالارانه همچنین به این معنا است که مقاومت دختران نزدیکتر به آگاهی است و بیشتر یا بهواسطه الگوهای معاشرتی حافظه و تلاشهای هنرمندانه یا بهواسطه تغییرات در رزونانسهای اجتماعی و فرهنگی قابل بازیافت است. گفتن اینکه خشونت زمانی اتفاق میافتد که صداهای زنان ساکت است یا ساکت شده است به این معنا نیست که زنان خشن نیستند یا نمیتوانند خشن باشند.
از لحاظ تعمیم دادن درست است که دختران بیشتر در روابط تربیت میشوند، در فرآیندهای «درگیری و آشتی با والدین» ماهرتر هستند و اینکه خشونت به ذات جنسیتی مردانه نسبت داده شده که مرتبط با نظامیگری و ناموس است. اما اهمیت حیاتی صداهای زنان در تشخیص این نکته است که بپذیریم به دلایل متنوع، محتملتر است که زنان یک داستان مردسالارانه را تشخیص دهند و آن را داستانی دروغین بنامند. این داستانی است که آن قدر آشکارا در بازنمایی زنان و مردان دروغین است – مثلا نامربوط است که بگوییم زنان فکر نمیکنند یا مردان احساس نمیکنند یا زنان روابطشان را دارند و مردان خودشان را- که این سوال به ذهن میرسد که چرا این کلیشههای جنسیتی آنقدر ماندگارند و چرا ما آنها را تکرار میکنیم؟
اگر برگردیم به ابتدای بحث، چه چیزی در مسیر گوش دادن به زنان قرار میگیرد؟ چه چیزی مانع زنان در گفتن آنچه واقعا به آن میاندیشند و احساس میکنند میشود؟ زمانی که از زنان حامله در مورد تصمیمشان به سقط جنین میپرسیدم، لاری کوهلبرگ که آن زمان همکار من در دانشکده بود، از دانشجویان کلاسش در دانشگاه هاروارد خواسته بود که در مورد این که آیا سقط جنین یک دوراهی اخلاقی است، رای بدهند. او گزارش داد که آنها رای دادند که نیست چون جنین، حق و حقوقی ندارد. در آن زمان به این فکر کردم که پس زنان در مورد هیچ صحبت میکردند؟ هیچ جنبه اخلاقی وجود ندارد؟ آنچه در آن زمان برای من عجیب بود و هنوز هم هست ناهماهنگی میان موضوعات بحث عمومی در مورد سقط جنین و شکلهایی است که زنان با جنبههای اخلاقی انتخاب اینکه آیا به حاملگی ادامه دهند یا خاتمه درگیر هستند.
برای بسیاری از زنان سوالات متضاد اخلاقی کمتر در مورد حقوق جنین در یک جهان انتزاعی اخلاقی است و بیشتر در مورد چگونگی حل تضادهای مسئولیت و مراقبت است. با این حال برای یک زن طرح این مسالهها در چارچوب مشاجره حقوقی بدون ایجاد سوتفاهم دشوار باقی میماند، در بدترین حالت یک قاتل نامیده میشود یا به او میگویند که بر سر هیچ شلوغ میکند.
در نوشتن «با صدایی دیگر» من کاملا آگاه شدم که اگر به صداهای زنان گوش دهم، صداهای قدرت را به چالش خواهم کشید. بحث کتابم را در قالب یک مقایسه چارچوببندی کردم: اگر صداهای زنان متفاوت از نظریه اخلاقی و روانشناسی است، آیا مشکل در زنان است یا در نظریه؟ پاسخ من این بود که در هر دو تئوری اشکالی وجود دارد -نیاز به صدای متفاوت- و این در مقابل مشکلی را برای زنان و مردان بهوجود آورده که در دنیایی زندگی میکنند که ساختارهای حاکم واقعیت و اخلاق با تجارب آنها منطبق نیست؛ دنیایی که در آن برای زن ضروری است که یاد بگیرد اگر میخواهد شنیده و فهمیده شود، به شیوهای فکر کند که متفاوت از آن چیزی است که واقعا به آن فکر کرده است.
وارد کردن صدای زنان به آنچه آن زمان گفتوگوی انسانی نامیده شده بود، صدای آن گفتوگو را با تغییر پارادایم و چارچوب تغییر داد. همچون سوراخ کردن سکوت، صداهای زنان ناآگاهی و گسستگی جمعی را شکست. زمانی که زنان در مورد تجاربی همچون زنای با محارم و سایر اشکال سوءاستفاده صریحتر صحبت کردند، برای مردان صحبت کردن در مورد تجاربشان از خشونت که منجر به افشای رسوایی گسترده سوءاستفاده جنسی کشیشها شد، آسانتر گشت.
در «تولد لذت»۲۶ این سوال را مطرح کردم که چرا ما تا این حد به داستانهای تراژیک عاشقانه علاقهمند میشویم؟ و اشاره کردم که به این دلیل که آنها داستانی را میگویند که ما میدانیم و مجبوریم که بفهمیم، داستانی از یک تروما که زمینه این را داریم که تکرارش کنیم. داستان عاشقانه تراژیک، داستان اصلی مردسالاری است. داستان ابراهیم و اسماعیل، ژفته۲۷ و دخترش، آگاممنون۲۸ و ایفیژنیا۲۹ تمایلی را از سوی پدران به فدا کردن عشق برای مردسالاری و آبرو نشان میدهد، اما همچنین خیلی ماهرانه تشخیص این که عشق دشمن مردسالاری است، مرزهایش را در مینوردد، سلسله مراتبش را تحلیل میبرد و سپس مفروضات اصلی آن را در مورد اینکه چیزها چگونه هستند و چگونه باید باشند به چالش میکشد. به داستان کرانه غربی۳۰ یا رومئو و ژولیت فکر کنید. الان میدانیم که شکست در مراقبت منجر به ناتوانی در مراقبت میشود و اینکه متضاد صدا، خشونت است.
در سالهای پس از نوشتن «با صدای متفاوت» پژوهش در علوم انسانی درک ما را از موقعیت انسانی تغییر داده است. در «عصر همدلی»۳۱فرانس دو وال۳۲ نخستیشناس، خواهان «تجدید نظر کامل در فرضیات در مورد طبیعت انسانی است» با اشاره به این که این مفروضات با تاکید بر رقابت و خشونت ساخته شدهاند. تحقیق او مدارک وسیعی را از طبیعت همدلی نخستیها بویژه انسانها در اختیار میگذارد. بهطور کل دانشمندان اکنون از «هوش عاطفی»، «خود ارتباطی» و «مغز احساسی» میگویند. دوگانههای جنسیتی قدیمی دارند برداشته میشوند. اما در این تغییر گفتوگو، تاریخ معمولا گم یا دوباره نوشته میشود: این کشفیات از گوش دادن به زنانی شروع شد که منطق را با احساس، خود را با رابطه، ذهن را با بدن وصل کردند. در عصر تغییرات اقلیمی، بیماریهای همهگیر، سلاحهای هستهای وابستگی متقابل امری بدیهی شده است. با درک این موضوع همان طور که پاتریشیا پپرمن۳۳ نوشته آشکار است که: «هیچ چیز متفاوتی در مورد افراد آسیبپذیر وجود ندارد.» آسیبپذیری که با زنان ارتباط داده شده بود، خصوصیتی انسانی است.
با نگاه به آینده میتوانیم انتظار یک تنازع را داشته باشیم. مادامی که صدای متفاوت، متفاوت به نظر میرسد، درگیری میان دموکراسی و مردسالاری ادامه مییابد. به محض این که اخلاق مراقبت از موضع فرعی خود در چارچوب عدالت خارج شود، میتواند با تنظیم تنازع با آشکارکردن آنچه در خطر است و با آشکارکردن مسیری از مقاومت که ریشه در انسانیت دارد و نه در ایدئولوژی، ما را راهنمایی کند. اگر در طول مسیر راهمان را گم کنیم، میتوانیم به خودمان یادآوری کنیم که به صدا گوش دهیم، به اینکه چیزها چطور جنسیتی شدهاند توجه کنیم و به خاطر آوریم که این توانایی را در خود داریم تا داستان دروغین را تشخیص دهیم.
۱. In a Different Voice
۲. Somerville
۳. The Elements of Style
۴. Strunk
۵.
۶. John Berger
۷. Daniel & Judieth Affer
۸. Daniel Levinson
۹. Reverend Martin Luther King Jr
۱۰. Hillary Clinton
۱۱. feminine ethic
۱۲. Erik Erikson
۱۳. Lawrence Kohlberg
۱۴. Nixon
۱۵. Clifford Geertz
۱۶.a. b. Niobe Way
۱۷. Deep Secrets
۱۸.a. b. Meeting at the Crossroads
۱۹. Lyn Mikel Brown
۲۰. Essays on the History of Ethics
۲۱. Micheal Slote
۲۲. Richard Sennett
۲۳. Antonio Damasio
۲۴. Joseph Adelson
۲۵. Handbook of Adolescent Psychology
۲۶. The Birth of Pleasure
۲۷. Jepthe
۲۸. Agamemnon
۲۹. Iphigenia
۳۰. West Side Story
۳۱. The Age of Empathy, 2010
۳۲. Frans de Waal
۳۳. Patricia Papperman
Carol Gilligan. “Looking Back, Looking Forward: Revisiting in a Different Voice.” Classics@ Issue 9: Defense Mechanisms.
Carol Gilligan is an American feminist, ethicist, and psychologist. She had received her BA from Swarthmore College, MA from Radcliffe College, and PhD from Harvard. Currently she is a professor at New York University, with the School of Education and School of Law, and a Visiting Professor at the University of Cambridge, Center for Gender Studies.
Best known for her 1982 work, In a Different Voice, Carol Gilligan provides a reflection on the various processes that helped develop the text and its overall success. She also gives insight in how this work helped challenge the accepted culture at the time, and provide women with a platform to essentially speak for themselves in a world heavily influenced by the measures of men.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.