مارش اعتراضی پناهجویان در آلمان بستری فراهم کرد برای گرد هم آمدنِ آنهایی که کمی پیشتر به رغم تحمل همه ستم ها و تبعیض ها، دوری و پراکندگی و بی صدایی را وضعیت فرجامین (گریزناپذیر) خود می انگاشتند. آنها – در این فرایند چند ماهه – قدرتِ شگفت آورِ »«همبستگی» را تجربه کردند و قدم به قدمْ در طی اعتراضات چادرهای اعتصابی و در طول مارشِ اعتراضی به سمت برلین، به سوی خلق سوژگیِ جمعی شان پیش رفتند. گستردگی تظاهرات ۱۳ اکتبر برلینْ صرفا تاییدی بود بر امکانی که پیش از از این ناممکن می نمود، گر چه هنوز راه درازی در پیش است: چون این تظاهرات صرفا رسمیت بخشیدن اجتماعی – در سطحی وسیع تر- به اعلانِ مبارزه ای بود که پناهجویان با همت و ابتکار خود و با پشتیابی اکتیویست ها پیشتر آغاز کرده بودند.

دو) اعتراضات پناهجویی عرصه ای گشود برای پیوند فعال و همدلانه اکتیویست هایی که به ضرورت پراکسیس و کنش جمعی رادیکال باور دارند و پناهجویانی که قدم در راه دفاع از حقوق پایمال شده شان برداشته اند؛ تعاملی که بی تردید پناهجویان را به ادامه راه شان مصمم تر کرده است. با این حال این پروسه ی جمعی، که در بردارنده ترکیبی از افرادْ با پیش زمینه ها و تجربه های زیسته متفاوت است، خواه نا خواه موقعیت های جدید و برخی شکاف های درونی را در مقابل حرکت اعتراضی پناهجویان گشوده است (۴): شکاف هایی که برخی تفاوت های فرهنگی میان خود پناهجویان و نیز میان آنان و همراهان شان را عیان می سازند و زمینه ساز بروز پاره ای تعارض ها و تنش های درونی می شوند. این شکاف ها واجد این قابلیت اند که باورهای درونی و رفتارهای اجتماعی پناهجویان را ابژه نگاه خود آنان و همراهان شان سازند، گیریم با شدت های متفاوت، از منظرهای ناهمسان و با ناهمزمانی های گریزناپذیر.

سه) فرآیند خودآگاهی، به مثابه نقطه عزیمت خلق سوژه خودآگاه، زمانی آغاز می شود که موجود/جمع انسانی خودش را ابژه نگاه خود می سازد. بر این اساس بروز این تعارض ها و تنش ها می تواند نقطه عزیمتی باشد برای نفی متعین موقعیت کنونی و فراتر رفتن از آنها. در عین حال بروز این شکاف ها نتیجه گریزناپذیر حرکت مشترکِ جمعیتی ناهمگون است. برای باور پذیری این درک ذهنی، باید به یاد آورد که این شکاف ها و تعارض ها نخست – و خیلی زود- در حوزه قومیت/ملیت نمود یافت و تنش زا شد: زمانی که برپا کردن چادر های اعتصابیْ مستلزم گرد هم آوردن افرادی از ملیت های مختلف بود (جایی که برای مثال پناهجویان ایرانی به تدریج یاد گرفتند هنجارهای ذهنی شان را تصحیح کنند و خود را هم شان و هم تراز با افغان ها و عرب ها ببینند). ادامه حرکت در موقعیتِ مشترکِ ستم دیدگی به آنها آموخت که شکاف های نژادی- ملیتی و مرزبندی های جغرافیایی تا چه حد بر ساخته ی نظم ظالمانه مسلط هستند.

چهار) همزمان با پیشروی بیرونیِ این حرکتْ و پیش روی درونیِ آن در برخی حوزه ها، شکاف های دیگری نیز عیان شد که همچنان باز مانده اند: سکسیسم و هموفوبیا (فردگراییِ بورژوایی را هم می توان نمونه دیگری دانست، اما این یکی اغلب به طور موقتی در رفتارهای برخی از افراد و در برهه ی ابتداییِ پیوستن شان به این حرکت نمود می یابد). بسیاری از پناهجویان به تبعِ خاستگاههای فرهنگی/جغرافیاییِ خود حامل چنین انگاره هایی بودند/هستند. رفتارهایی نشات گرفته از این هنجارها به رغم آن است که برخی از اکتیویست های غیر ایرانیِ همراه این حرکتْ کوییر هستند و یا در مواردی برخی از اکتیویست های کوییرِ ایرانی تلاش کرده اند به این حرکت نزدیک شوند و نیز به رغم آن است که برخی از اکتیویست ها در موارد حادِ بروز چنین رفتار هایی تلاش کرده اند به شیوه های خاصِ خود در مقابل این گرایش ها ایستادگی کنند.

پنج)‌ در اینجا حداقل با دو پرسش بنیادی مواجهیم:

الف) چه رویه ای – در این حرکت جمعی- مسبب پایداری این گونه گرایش ها می شود؟

ب) چگونه می توان بر این روند درونیِ بازدارنده فایق آمد؟ بازدارنده به این معنا که حرکتِ اعتراضیِ پناهجویی تنها با نفی مرزگذاری های هویتی و با درونی سازیِ ارزش های برابریْ خواهانه می تواند از تناقضات درونیِ خود رها گردد و با تن زدن از تکرار چرخه های تبعیض و ستم و نابرابری،‌ به سرمشق زنده و امیدبخشی برای مبارزات فرودستان بدل شود؟

در مورد پرسش اول، نخستین پاسخ و ساده ترینِ آن می تواند این باشد که افرادی که در برپایی (آغازین) این اعتراضات سهیم بوده اند و در هدایت راهبردی آن نقش موثری داشته اند، به قدر کافی این مساله را دغدغه ای جدی تلقی نکرده اند یا فاقد اولویت دانسته اند. نمی توان انکار کرد که وجود برخی بی توجهی ها و سهل انگاری ها کاملا مشهود است؛ در عین حال قابل تصور است که وجود دایمیِ فشارهای بیرونی و الزامات عملی، در کنار دامنه ی گسترده ناهمگونی های انسانی، خواه ناخواه چنین رویکرد سهل گیرانه ای را تشدید کرده باشد؛ با این حال تصور نمی کنم پاسخ فوق پاسخی جامع و انضمامی به مساله مورد بحث باشد و بتواند جایگاه این معضل را در کلیت این حرکت تصویر کند؛ بلکه به نظر می‌رسد چنین نگاهی به رغم مصداق‌های واقعی مورد استنادش، بیشتر برآمده از گرایشی است برای تجسم بخشیِ بی واسطه به آن «دیگری خطاکار»، و متاثر از فضای پر تلاطم تنش هایی که خواه نا خواه بر روابط ما بین افراد سایه می اندازد و برسازنده قطب بندی هاست. به هر روی این نگاه تا حدی تقلیل آمیز می نماید و به گمان من باید از آن فراتر رفت.

در سطحی بالاتر، پاسخ محتمل این است که – نه تنها دست اندرکاران مستقیم این حرکت، بلکه- کلیت فعالین چپ در تداوم این نارسایی مقصرند. این پاسخ از دید من بخش بیشتری از حقیقت را در بر دارد، چرا که بی تردید بسیاری از ما به رغم باورهای فردی، ‌مبارزه در این حوزه (مشخصا سکسیسم و هموفوبیا) را با سایر حوزه های مبارزاتی مورد نظرمان پیوند نزده ایم و به قدر لازم (و در حد توان) این مساله را دغدغه عملی خود نساخته ایم (و این خود شاید ناشی از آن است هنوز به تفکیک حوزه های مبارزاتی باور داریم یا ضرورت مفصل بندی مبارزات فرودستان و «پیکر جمعی» ستمدیدگان را جدی نگرفته ایم).

این نقد طبعا نسل های قدیم و جدید چپ و رویکردهای کلاسیک و نو به چپ را کمابیش به یکسان در بر می گیرد؛ اما به رغم هسته انتقادی درونماندگار آن، این نقد چنان کلان و کلی است که می توان آن را در مورد هر کانتکست دیگری از مبارزات جمعی و هر حوزه ی فعالیتی که چنین رفتارهایی تبعیض آمیزی در آن رخ دهد، نیز صادق دانست. درست به همین دلیل این پاسخ نیز همانند قبلی افق قابل اتکایی برای آسیب شناسی موقعیت انضمامی (سکسیسم و هموفوبیا در مبارزات پناهجویان) فراهم نمی کند و مهمتر آنکه دستمایه ای برای چگونگی مبارزه موثر با این رویه و فراتر رفتن از وضعیت (موضوع پرسش دوم) پیش رو نمی نهد. با این حال اگر چه این نقد به «شلاق زدن» بسنده می کند، اما باید قدردان آن بود و در تکثیر و یادآوری آن برای پروبلماتیک کردن موضوع آن کوشید.

شش) در هر دو رویکرد یاد شده منظر نقد – به طور طبیعی- ریشه در مشاهده و تجربه شخصی دارد؛ اما متاسفانه در مرحله بیان رویکرد مشخص (برای مواجهه با این واقعیت دردناک) نیز همچنان در همین ساحتِ کمابیش فردی باقی می مانند: یکی با متهم کردن این حرکتْ به سقوط در تناقض هایش و اعلام فاصله و برائت از آن و دیگری با فرافکنی موضوع به کلیتِ چپْ که متضمن قایل بودنْ به «بیرون بودگی» از این کلیت است. یعنی در هر دو مورد، نگاه نقادانه، به سوی »نقد از بیرونْ» گرایش می یابد (گر چه حدی از فاصله گرفتنْ لازمه نقادی است). به یک تعبیرْ نگاه نقاد چنان برفراز موضوع نقد (به مثابه دیگری) قرار می گیرد و تمایز خود را برجسته می سازد که لاجرم ساحت شخصی این نقد (که بخش گریز ناپذیر آن است) بیش از کلیت مساله ی مورد نقد، موضوعِ توجه واقع می شود. در حالیکه تجربه/مشاهده مستقیم تبعیض اگر چه عموما در ساحتی فردی رخ می دهد، اما خواه به لحاظ خاستگاه و دامنه و پیامدهای اثرگذاری اش و خواه به لحاظ امکاناتِ مقابله و درمانشْ ماهیتی جمعی دارد و لاجرم در بیان انتقادی اش نیز بایستی سویه جمعی مساله مورد تاکید قرار گیرد؛ یعنی این و پیوند مساله با امر کلی نباید از نظر دور بماند. شاید به همین خاطر است که در رویکردهای انتقادی یاد شده، کلیت حرکت اعتراضی پناهجویان کمابیش هم ارز نقایص آن قلمداد شده است و هیج تاکیدی بر دستاوردهای منحصر به فرد این حرکت و به ویژه بر پتانسیل هایِ آن برای غلبه بر این موانعِ درونی صورت نگرفته است.

هفت) اگر بپذیریم که بدون پاسخی جامع به پرسش «چه رویه ای – در این حرکت جمعی- مسبب پایداری این گونه گرایش ها می شود؟» نمی توان به پاسخی انضمامی برای پرسش «چگونه می توان بر این روند بازدارنده درونی فایق آمد؟» رسید، می توان بار دیگر به تامل در پرسش اول پرداخت:

نخست باید گفت همه تابوهای ذهنی/روانی و گرایش های رفتاریِ متاثر از آنها وزن و جایگاه یکسانی در درون افراد ندارند و لذا میزان ایستادگی و دوام آنها (در مقابل روشنگری های انتقادیْ) متفاوت است. دیگر آنکه در کانتکست مشخصِ حرکتِ اعتراضیِ پناهجویانْ پابرجایی بیشترِ سکسیسم و هموفوبیا در مقایسه با شکاف های برآمده از تابوهای ملیتی/نژادی، به وضعیتِ عینیِ این حرکت و نیازهای بی واسطه آن نیز مرتبط است؛ به این معنا که حرکتِ پناهجویان برای گسترش کمی خود در وهله نخست ناچار بود بر مرزهای متکی بر هویت ملی فایق آید؛ در حالیکه حملِ تابوهای سکسیستی و هموفوب مانع از آن بود/هست که قابلیت های خودگستریِ این حرکتْ در حوزه دیگری تجربه شود: یعنی از طریق بازگشودنِ آگاهانه مرزها به روی پناهجویانی که به دلیل نوع گرایش های جنسی شان در اقلیت هستند. اما نکته مهمتری که در انتقادهای طرح شده نادیده مانده آن است که تنها در بستر شکل گیری امر جمعی و در طی دینامیزم حرکتِ آن است که نقایص درونیِ افراد و موانع ارتباطیِ متاثر از تابوهای ارتجاعیْ مجال بروز می یابند و ابژه نگاه جمعی واقع می شوند (که خود قدمی آغازین برای مواجهه انتقادی با آنهاست). از این منظر اگر چپ ایرانی در این زمینه به درستی مورد نقد است، پیش از هر چیز این نقد باید متوجه گرایشی مسلط در چپ امروز باشد که از مشارکت در شکل دهیِ حرکت های جمعیْ با محوریت نیازهای ملموس و همراهی با حرکت های خودبنیاد فرودستان پرهیز می کند. در مورد خاصِ اعتراضات پناهجویی در آلمان (و هلند) این نقیصه به خوبی در بازتاب خبری-تحلیلی بسیار ناچیز این اعتراضات در رسانه های فارسی زبان چپ آشکار می شود (در حالیکه رسانه های آلمانی بارها و بارها این حرکت را – گیریم به شیوه های خود- پوشش داده اند). به نظر می رسد به لحاظ نظری میانگین چپ ایرانی هنوز در خصوص نحوه مواجهه با «به حاشیه رانده شدگان اجتماعی» و چگونگی پیوند با مبارزات آنها (یا مبارزات معطوف به آنها) سردرگم است.

آن بخشی از چپ نیز که خود را در سنگر فرودستان و ستمدیدگان معرفی می کند و می توان – با اغماض- در چارچوب کلی «چپ نو» به آن ارجاع داد، نیز هنوز نتوانسته است ظرف ها یا پروسه های جمعی ای بنا کند که بستری عینی برای تجربه ملموس و مواجهه نقادانه با این دسته از مشکلات ارتباطی فراهم می کنند (مشکلاتی که همانند برخی موانع دیگر، با کار جمعی همبسته اند)؛ یعنی به واقع «چپ نو» – در این حوزه نیز- نتوانسته است فرصتی یا محملی برای بلوغ عملی و سیاسی خود تدارک ببیند و از این رو درک عمومی حاملانِ آن از مبارزه اجتماعی/سیاسی علیه هموفوبیا و سکسیسم لاجرم درکی صرفا ذهنی است. بنابراین به نظر می رسد نقد اساسی را باید به پراکندگی مزمن این طیف از چپ و گرایش های سازمان گریز و عمل گریزانه در آنها معطوف کرد؛ درست به همین خاطر ارجاع کنایه آمیز به تناقض میان حرف ها و عمل ها و محکوم کردن افراد به ریاکاری های روشنفکرانه (به رغم اینکه گوشه ای از حقیقت را در بر دارد)، کمکی به ارتقای زمینه های کنش جمعیِ تاسیسی نمی کند، بلکه بیشتر به رویکردی تجویزی و غیر ماتریالیستی پهلو می زند.

هشت)‌ بر اساس آنچه گفته شد، درک اجمالیِ من از نحوه مواجهه با پرسش دوم («چگونه می توان بر این روند درونی بازدارنده فایق آمد؟») چنین است:

در وهله نخست باید در برساختن و تداوم امر جمعی مشارکت فعال نمود و همزمانْ در تعامل با درونمایه های ارتباطی و فرهنگی آنْ رویکردی نقادانه داشت. چرا که تنها نقد دیالکتیکی از درون است که می تواند به نفی متعین و فراروی از تعارض های درونی بیانجامد. از سوی دیگر، خصلت های درونی دیرپا، به ویژه آنها که با تابوهای فرهنگی ارتباط دارند،‌ تنها در طی یک پروسه ارتباطی و از جایگاهی برابرْ قابل «رفع» اند، نه از طریق سختگیری های تحکم آمیز یا بخشنامه ای [آنچه که اکتیویست ها را به درک کنونی شان از غیر انسانی بودن سکسیسم و هموفوبیا رسانده، قطعا متفاوت با تجربه زیسته بسیاری از پناهجویان است؛ بنابراین باید این بعدِ مساله را نیز در نظر گرفت که این گونه افراد از شرایط لازم برای رشد اجتماعی خود محروم مانده اند و خودْ مصداقی از «ستمگریِ ستمدیدگان» هستند]. به همین ترتیب افراد موثرتر در روند حرکت پناهجویی نمی توانند تغییری معجزه وار در این وضعیت ایجاد کنند، جز آنکه در طی پروسه مبارزاتْ این تعارض ها را موضوعِ بحث های انتقادی مستمر و جمعی قرار دهند و بر این مقوله به مثابه عنصری ضروری در ارتقای خودآگاهی جمعی فرودستان پافشاری کنند. با تدارکِ چنین شرایطی است که حضور فعال تر پناهجویان و فعالین اقلیت های جنسیْ در بطنِ این حرکت (به رغم رنج ها و دشواری هایش برای آنها)‌ امکان پذیر می شود، که بی تردید زمینه ی ملموس تری برای به چالش گرفتن این تابوها فراهم خواهد کرد؛ در شرایط کنونی از این نظر با یک سیکل بسته ی «اجتناب پذیر» مواجهیم. در حالیکه به طور بالقوه می‌توان روندی را پی ریزی کرد که بر بستر تعامل جمعی حول امر مشترک و بر پایه ملزومات مادی «آموزش ستمدیدگان» بنا شود.

در نهایتْ تنها با وفاداری به بالقوه گی های این حرکت و تداوم پویای آن -به مثابه یک سرمایه مبارزاتیِ زنده و ارزشمند- می توان به ارتقای درونی آن کوشید. آنچه که شایسته ساختن نیست، در خورِ ویران کردن هم نیست!

پانزدهم اکتبر ۲۰۱۲

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com