یک.اگر قرار شود من سعدی شما بشوم و یک نصیحت به شما عزیزان بکنم، آن این خواهد بود که خودگردشگری را بگذارید در صدر برنامههای زندگی . به خودتان و دیگرانِ زندگیتان حق بدهید گاهی تنها سفرکنند. تنها، ولی نه سفرکاری، سفر بیعاری. نروید خانه قوم و خویش. بروید یک اتاق غریبه. تنها باشید. درشهری که کسی شما را نمیشناسد. چند روز خودتان باشید و خودتان. بروید در میخانههای کنار گورستان برای خودتان شراب سفارش بدهید و با غریبهها حرف بزنید. برای ژاک اگر دلتان خواست توضیح بدهید که نویسندهاید مثلا. خودتان را آنجور وصف کنید که دوست دارید. مهندس گازتان را قایم کنید زیر شال رنگی و جوراب شلواری سبز. مادر هم نبودید نبودید. همه چیز دست شما باشد ساعت خوابتان، ساعت غذا وجاذبههای توریستی قابل دیدن را خودتان تعیین کنید.
جواب رییس را ندهید. از اینکه بچه سرماخوردهاست، احساس گناه نکنید. هیچکس را از گذشته با خود نبرید. هیچکس را از گذشته نبینید. ایمیل چک نکنید. فیسبوک نروید. برای این کار ترجیحا به شهرهای رودخانه دار بروید. به شهرهایی بکر از خاطره بروید. خاطره بسازید. خاطرهای از آن خود. بگذارید لحظاتی وجود داشته باشد که هیچکس نداند شما کجای جهانید. چه میکنید. آرام و تنها بنشینید درکافهی رو به رود سن و فکر کنید. یا فکرم نکنید. کتاب هم نخوانید. چیزی هم ننویسید. نگاه کنید و آرام لبخند بزنید. ضمنا عکس هم نگیرید. عکسهای شاد نگیرید. بگذارید مغزتان ثبت کند. حتی اگر ننوشتید هم ننوشتید.
دو. مرد کناری به روایت خودش قهرمان فوتبال است. البته او هم فکر میکند من کاندید نوبل ادبیاتام. هشت ساعت راه که قابل این خالی بندیها را ندارد. جا نمیشود در صندلی طبعا. چون دومتر است. دومتر در صد و هشتاد سانتیمتر. زانوهایش براثر فشار به صندلی جلویی درد میگیرد. ناله میکند. پادراز میکند در راهرو بین صندلیها ولی خانم مهماندار تذکر میدهد که “پا تو”. درعوض من چهل و نه کیلوام. چهلونه در صدوشصت. من چهارزانو نشستهام روی صندلی. با حسادت و حرص نگاهم میکند. قرار بود صندلی که من رویش نشستهام خالی باشد. قرار بود او بقول گلشیری “لمش” را بدهد روی صندلی اِی و پا دراز کند روی صندلی بی. من مسافر ردیف جلوییام ولی سوراخ هدفونم تنگ بود. بسته نبود؛ تنگ بود.
مشکل هدفون من نبود چون کردمش در سوراخ دسته صندلی خانم بغلی و رفت. از سوراخ هدفن نمیشد گذشت. هشت ساعت پرواز چهارتا فیلم آشغالی میطلبد. برای همین بلند شدم و دیدم صندلی کنار آقای تایسون خالیست. طبعا از تایسون اجازه نگرفتم. از مهماندار مهربان اجازه گرفتم. گفتم سوراخ هدفونم تنگ است بروم عقب. گفت برو. همین است که از من متنفر است. حق هم دارد. میگوید، چراغ کمربند روشن است، نمیبندی؟ کمربندم باز است.
لازم نیست که دقت کند ببیند بستهام یا نه. اگر دقت میکرد میتواستم به جرم هیزی دعواش کنم. ولی نگاه نکرده، حدس زده که با کمربند بسته نمیتوانم اینجور بنشینم. از حسادتش است. گالیورِ بخیل. اگر مهماندار با آن چرخ عجیب همه راهرو را نگرفته بود میرفت خدمت کمک خلبان راپورتم را میداد. کمربندم را شل میبدنم. جلوی چشمان شاکی تایسون قلاب متحرکِ کمربند به اندازه دورکمر یک کشتیگیر سبک وزن سومو گشاد میکنم و میبندم. انقدر بین کمربند و ناف من فاصله است که میتوانم یک معشوق را هم جابدهم در حلقه کمربند. تنگ بغلش کنم وهردو باهم از خطر چالههای هوایی مصون باشیم. تایسون نگاهم نمیکند. دارد فیلم میبیند. من دست به غذای هواپیما نزدهام. میل ندارم. کلا میل ندارم. تایسون میگوید نونت را نمیخوری. میگویم نه. میخواهیش. میگه آره. همه غذای من را میخورد. حالا لابد خوشحال است که سوراخ من تنگ بوده.
سه. دلم یک میزغول میخواهد. که بنشینم پشتش. که حرف بزنم. ورور. برای کسی که هرچه من میخواهم بگویم را از بر است. گاهی اصلا من حرف نزنم اون از زبان من بگوید “بقول شاعر” . وبلاگستان اگر یک حسن داشته باشد آن این است که میدانی کی قبلا تورا زندگی کرده است. با همتناسخیهایت آشنا میشوی. گاس از روی نوشتههای هم، همدیگر را دوباره و سهباره زندگی کردید
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.