میخائیل هابای شاعر، نویسنده و پژوهشگر مشهور اسلواکی در سال ۱۹۷۴ در شهر براتیسلاوا متولد شده است. وی فرزند ایوان هابای –نویسندهی بزرگ اسلواک- است. تحصیلاتش را در رشتهی فلسفه و در دپارتمان زبان و ادبیات اسلواک دانشکدهی فلسفه براتیسلاوا به پایان رساند و در حال حاضر به عنوان محقق در موسسه ادبیات و علوم اسلواکی شاغل است و تخصص وی پژوهش در حیطهی هنر مدرن و آوانگارد است. کار ادبیش را با چاپ مقالات و اشعار در مجلات ادبی اسلواکی آغاز نمود و در سال ۱۹۹۷ نخستین مجموعهی شعرش را روانهی بازار کرد. از آثار او می توان اشاره داشت به «ریشههای آسمان- شعرهای قرن آخر»، «اشعاری برای دختر مرده» و «رسالهی مدرنیسم ثانویه». وی همچنین در سه دوره جایزهی معتبر نوول را تصاحب کرده و در سال ۲۰۰۷ نیز به عنوان بهترین پژوهشگر جوان، از نهاد SAS جایزه گرفته است.
جنگی که ما به واسطهی تلویزیونها و روزنامهها میشناسیم، تنها جنگ موجود نیست. اینها، فقط تصاویر جنگاند، تصاویر جنگهای واقعی که در جان و دلمان گر میگیرند. این جنگها، تخیلاند، تخیل نامردمی و بیدادمان. شعلههایش جهان را میلیسد و ما را تغذیه میکند. شعلههایش بر خانهها میپاشد، بر میدانها، خیابانها و موطنها، این تصویر میگردد تا جسم انسانی خود را پیدا کند. شعلههایش خموش زیر خاکسترها به جا میماند، خاکسترهایی که وزن جانهای انسانی را در خود حمل میکنند. آدمی نمیتواند به جایی بگریزد وقتی هرروز صورتحساب بودن خویش را با نغمهی خون خود میخواند: جنگ. یک جهان- یک آینده.
وقتی طبلی را برای جنگ به صدا در میآورند، کرکسها را فرامیخوانند به سوی تن مادرانشان. دخترانشان غرق میشوند در خون و همسرانشان، دریده بر چمنها دراز میکشند. آنکه هنوز نسوخته است، آرام آرام به زمین فرو میشود، در زمینی که جنایاتِ سبکِ جدیدِ بنیبشرِنامردم در دل آن رژه میرود. از کجا تا به کجا میبرند گامهای جنگ را؟ چه کسی احضارش میکند؟ بر گناه و قصور چه کسی امروز تاس میاندازند؟
عطش خشم سرزده میآید، استخوانهای فرسودهی قرون، چنان هیولاهای درونی نفرت در ما میرویند: تکهای کوچک کم است و خون ویرانیهای فراموش از ما نشت میکند. قرنها گذشته است و همیشه همان، که ایستادهایم بر فراز ویرانیهای امپراطوریها، دستها برآمده از خون، ناخنها فروشده در گوشت. تا بازهم بدریم و به قتل آوریم: چنین درمییابیم شباهتهای باستانیمان را، تصاویری که هضم شدهاند در معدهی اذهان، سگها لایان در میان استخوانهای خشم دیروز، و هنوز سودا میکنیم با دیوی که پوزخند میزند و انگار محتاطانه رهایش کردهبودیم تا بپوسد جایی دور از ما در هزارتوهای تاریخ، دور از پیشانیهای پاکیزهیمان، لبخندهای جلاخورده، خاطرات مقدسمان. آسمان به سختی نفس میکشد، چون حیوانی زخم خورده میآرامد . لاشهی ارواحِ کرچ از دوزخ، آویزان است از فراز شهر، بمبارانها با غرش دیوها در میآمیزد، خبری نیست، چیزی نیست، جز حملهای به انسانیت.
از آدمی چیز زیادی به جا نماندهاست از پس دروغها و تبلیغات، از پس سگهای وحشی ویرانی که در نور جهان رها شدهاند. چه کسی رها کرد این سگها را؟ چهکسی آن زبانها را به هم پیوست؟ چهکسی بر طبل میکوبد برای خون؟ چگونه عطشی بر جانمان نشست، به نام چه کسی امروز میکشیم؟ …
وقتی کلمه را به طلب بدل میکنی، وقتی آن ابرهای هراس و وحشت را آویزان میکنی بر فراز شهرهای غریب، بدان که سگهای ویرانی دیرزمانیاست که چنگ انداختهاند بر دلت. آسمان، مرگ را حمل میکند و چشمهایت هنوز بیخبر است.
در برابر نامردمیاست که غمخوارگی، عشق و رفاقت فراپیش نهاده میشود، همراهی سادهی یک واژهی معمولی. کلمهی یک شاعر که نمیتواند تانکها را متوقف کند، نمیتواند هواپیماها و ناوگانها را نگهدارد، کسی را محافظت نمیکند در برابر سلاحهایی شیمیایی و دوربرد، شاهین ترازوی پروپاگاندهای قدرتها و باجخواهان جهانی را به کفهی دیگر نمیچرخاند،ولی همیشه میایستد، آنجا، کنار آنها که هنوز دلی دارند، دلی انسانی.
پرسش تمامی ما را از ما میپرسد: آیا هنوز دلِ یک انسان با توست؟
موستار
موستار شهریاست در بوسنی و هزرگووین. یکی از بزرگترین و مهمترین شهرهایش. در کنارهی رود «نِرِت وا».
پیام موستار
که رادارهایش دریافت کردهاند
پیر نشدهاست در صدای تو ای عشق من:
در کوهستانهایی که رودهای فردا از آن میجوشند.
از پل قدیمی اهالی موستار به میان رود «نِرِت وا» میجهند
دل، مغاکی است که تو در آن گریه میکنی موستار
چون دمی که خورشید
میغلتد از پشت کوهها
آواز موذنین ترک میگوید صورتم را
لمس ناشده بر بالش
و جان
آهسته آهسته
قدم برمیدارد در خیابانهایت، موستار
زمانهای خشکیده پشت ناخنها، قهوه، اشیای برنجی و فرشها
و سنگ
که فراموش نمیکند
نه گامهای قاتل و
نه قدمهای مقتول را
وزن مگسینِ گناه و بیگناهی در تن آدمی
همه چیز،
هرآنچه زدوده اشکهای «نِرِتوا»را
از صورتت ای موستار
پس از من نخواه برگردم
نرفتهام هرگز از خیابانهایت
هر دقیقه، هر روز همینجایم
و حلقه میکنم دستهایم را در نیایشی خاموش
پلی هستم میان دو ساحل
که وزن گناه و بیگناهی را حمل میکند
پلی هستم میان دو جان
و خدا جدا نمیکند
آنچه پلها به هم میپیوندند
نگاه کن!
تنها آسمان است و صدها خیابان
که هزار دختر میخرامند در خواهش تن
و مکرر میشوند تا خون،
آن تنها بهشت
که نگذاشت هرگز
فرو بنشیند شهوتات ،
ای موستار
و من
با گامهای بلند خواهم نوشید از آن خیابانها
خم شده بر رود،
اما تنها یک چهره را خواهم دید
که لمسناکرده
فراموشاش کردهام بر بالش
صبح
وقتی آواز منارهها فرو میافتاد بر موستار
چون باران،
باران لطیف بازوانت
عشقام!
آوازهای موستار در صدای تو پیر نشدهاست
در کوهستانهایی که رودهای فردا از آن میجوشند
صدای مردگانت بود
که میافتادند و بر میخاستند
ارواح مردگانت بود
که قدم میزدند در خیابانها ای موستار
هیچکس ندید آنها را
در چشمهای تو
ای عشق من.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.