تحریریهی کارگاه دیالکتیک
۱۲ تیر ۱۴۰۴
۱. نمودهای حکمرانیِ فاشیستی در جمهوری اسلامیِ متاخر
رویههای ساختاری تبعیض و ستم دولت ایران علیه مهاجران و پناهجویان افغانستانی (و ایرانیان افغانستانیتبار) هیچگاه امور پنهانی نبودهاند. اما دستکم طی دو سال اخیر این رویهها در شکلی نظاممند ابعادی هولناک یافتهاند. جمهوری اسلامی طی سالهای اخیر بنا به دلایل متعدد برخی از گرایشهای فاشیستی دیرین خود را بازیابی و تجمیع و تشدید کرده است، طوریکه سرشت و کارکردهای فاشیستی آنها عیانتر شدهاند؛ تو گویی دولت ایران در همراهی با خیز جهانی نئوفاشیسم آرایشی نئوفاشیستی گرفته است. فضای جنگی برپاشده پس از تهاجم اسراییل به ایران، صرفا مجال بیشتری برای عیانسازیِ آرایش نئوفاشیستی دولت فراهم کرده است.
ولی پیش از هر چیز باید به این پرسش/اتهام احتمالی پاسخ بدهیم که آیا اطلاق صفت «نئوفاشیستی» به برخی رویههای کنونی جمهوری اسلامی صرفا اغراقی رتوریک و تقابلی (چیزی نظیر یک دشنام سیاسی) است، یا واجد هستهای واقعی است؟
حتی اگر صرفا به مولفههای کلاسیک فاشیسم رجوع کنیم و درک نارسای مَدرَسی (بازشناسی فاشیسم صرفا بر اساس پروتوتایپهای تاریخی) را ملاک ارزیابی قرار دهیم، شباهتهای مشی متاخر جمهوری اسلامی با الگوی کلاسیک/تاریخیِ فاشیسم انکارناپذیرند. از میان شاخصهای متعدد فاشیسم، مقدمتا ارزیابی خود را با ردیابی دو مولفهی سرشتنمای فاشیسم کلاسیک در پیشبرد طرح دولتی «ساماندهی اتباع غیرمجاز» آغاز میکنیم:
۱) روند دولتی (و سیستماتیک) «دیگریسازی» (othering) از یک گروه اجتماعی/انسانی (مهاجران و پناهجویان افغانستانی) و دامنزدن به دیگریهراسی یا بیگانههراسی (xenophobia) علیه آنان. جمهوری اسلامی نهفقط در برساختن این شکافْ فاعلیتی تام داشته است، بلکه بهطور نظاممند درجهت نرمالیزهکردنِ سازوکارهای ستم/تبعیض/طردِ برآمده از این شکاف (همچون یک رویهی متعارف اجتماعی) کوشیده است. در اینجا دولت، علاوهبر مصوبات قانونی هولناک، با تمهیدات و ترفندهای متنوع (نظیر کارزارهای رسانهای؛ تکثیر اخبار و گزارشها و آمارهای جعلی؛ و نفرتپراکنی مستمر) درصدد خلق یک شبهجنبش اجتماعیِ همسو با سیاستِ خود بوده است تا روند اخراج این «دیگری»شدهها («بیگانگان») را بهعنوان پاسخ به یک خواست عمومی در جهت تامین منافع «ملی» قلمداد کند.
۲) وجه برجسته در شکل اجرا و پیشبرد طرح دولتی «ساماندهی به اتباع خارجی» بیحقی یا ناشهروندیِ مطلق انسان افغانستانی یا افغانستانیتبار از منظر قانونگذاران و مجریان دولت ایران بوده است: از یکسو، شیوههای تماما بیضابطه و فلهای بازداشتِ بهاصطلاح «اتباع غیرمجاز» و وحشیگری محض در نحوهی برخورد با بازداشتشدگان بهروشنی گویاست که آنها مطلقا فاقد هر گونه حق انسانی (چه رسد بهحق شهروندی) تلقی میشوند؛ و اینکه انتساب برچسب «افغان» به یک انسان برای تعلیق یا نفی هر گونه حقی دربارهی او کفایت میکند. از سوی دیگر، دستگیریهای انبوه مهاجران/پناهجویان و ارسال خشونتبار آنان به بازداشتگاههای جمعیِ تدارکیافته برای این منظور، و نیز نحوهی نگهداری آنان در این بازداشتگاهها تحت عریانترین سازوکارهای خشونت و تحقیر (تعلیق قانون) تجلیِ امروزیِ پدیدهی تاریخیِ «اردوگاه» است که اوج کاربست تاریخیاش در کارنامهی نازیهای آلمان ثبت شده است (گرچه محدود به نازیها نبود و نماند).
در هر دو مورد، خواه رویهی بیحقی مطلق مهاجر افغانستانی یا انسان افغانستانیتبار (با پشتیبانی یک شبهجنبش اجتماعیِ برساختهی دولت)، و خواه کاربست اهرم «اردوگاه» علیه آنان بر تکرار رویههای کلاسیک فاشیستی دلالت دارند؛ مشخصا رویههایی که دولت نازیِ آلمان علیه یهودیان و کمونیستها و سایر دیگریشدهها بهکار میبست. در واقع، ما امروز – در معنای واقعی کلام – شاهد فعلیتیافتن اصطلاح موحش «شکار/تعقیب افغانها» هستیم؛ و همزمان، شاهد تلاش دولت برای عادیسازیِ این رویه در سطح جامعه؛ این دو پدیدهی همبسته، از منظر هر ناظری که وجدان اخلاقیاش را تعلیق/واگذار نکرده باشد، مشابهت چشمگیری دارند با آنچه طی دوران نازیسم در جریان بهاصطلاح «شکار/تعقیب یهودیان» رخ داد.
۲. نمودهای فاشیستی: شباهت صوری یا خویشاوندی ماهوی با گذشته؟
اما چرا دیدن و برجستهکردن این شباهتها اهمیت دارد؟ مخالفان ممکن است استدلال کنند که شباهت صوری نمیتواند دلیلی بر خویشاوندی ماهوی باشد. پاسخ ما این است: آنچه بیش از همه روح/شالودهی فاشیسم را میسازد و بههمین اعتبار آن را – فراتر از الگوهای کلاسیک/تاریخی – در اشکال تازه و (ظاهرا) متنوعی تکرارپذیر میسازد، «انسانزُدایی سیستماتیک» (و لذا دولتی) از برخی گروههای انسانیست. شباهت رخدادهای دههی ۱۹۴۰–۱۹۳۰ در فضای آلمانِ نازی با رخدادهای یادشده در فضای متاخر ایرانِ اسلامی صرفا بازتابیست از شالودهی مشترکشان در انسانزُدایی سیستماتیک از برخی گروههای معین انسانی.
در کنار دو شاخص مقایسهایِ ذکرشده در بند قبلی، همچنین میتوان از پیوند تاریخی فاشیسم با رانهی جنگطلبی و نظامیگری (و بازسازی فضای سیاسی–اجتماعی بر پایهی آنها) یاد کرد؛ یا پیوند تاریخی فاشیسم با اقتدارگراییِ مبتنی بر سرکوب و خفقان سیاسیِ فراگیر و پروپاگاندای ایدئولوژیک؛ یا ستایش و تقدیس مرگ و تحقیر زندگی در دکترین ایدئولوژیکِ دولت فاشیستی؛ و یا اشکال مضاعف و دولتمحورِ مردسالاری. از آنجا که همهی این شاحصها نیز بخشی از خصلتهای سرشتنمای جمهوری اسلامی بودهاند، با نظر به سنجهی مقایسهی تطبیقی با اشکال کلاسیک فاشیسم، مدعای ما را تصدیق میکنند.
اما اینکه ناظر یا مفسری، بهرغم این شباهتها و خویشاوندیهای انکارناپذیر نهایتا ترم نئوفاشیسم یا گرایش نئوفاشیستیِ دولت ایران را برای فهم و توصیف فضای تحولات (یا راهبرد حکمرانی) متاخر و کنونی ایران روا بدارد یا نه، وابسته به آن است که چه درکی از قالب تحقق یک حکمرانی نئوفاشیستی در زمانهی حاضر داشته باشد: همچون موقعیتی ایستا و تمامشده و منطبق با تمامی شاخصهای کلاسیک (یک پکیج کامل)، یا بهسان فرآیندی ناتمام، و میدانی گشوده به روی تحقق و بسط سیال گرایشهای فاشیستی. در اینجا همچنین روششناسیهای پستپوزیتیویستی و دیالکتیکی (تلویحا مارکسیستی) رودرروی هم قرار میگیرند (فارغ از برخی خوانشهای پستپوزیتیویستی از مارکسیسم). حال آنکه هیچ برهان قاطع یا عینیت ایجابیِ فراگیری برای بهاصصلاح «گزینش علمی» میان این روششناسیها وجود ندارد. بلکه درنهایتْ – با چشمپوشی از تاثیر امور حادث – ارزشها، دغدغهها و تعهدات اخلاقیِ فرد در انتخاب چارچوب روششناختیِ او نقش دارند؛ و بههمین اعتبار، جایگاه اجتماعی–طبقاتی، تعلقات جمعی و نوع پراکسیس جمعیای که فرد در آن مشارکت دارد نیز نقش ایفا میکنند. چون ترکیبی از این عوامل تعیین میکند که شیوهی مواجهات و تعاملات فرد با ارزشهای مسلط بر جامعه/زمانه انفعالی باشد یا انتقادی؛ ترکیبی که – بدین طریق – ارزشها، دغدغهها و تعهدات اخلاقیِ فرد را شکل میدهد.
۳. زمینههای تاریخیِ آرایش نئوفاشیستی دولت ایران
برای فهم دلایل توسل وسیعتر و عیانتر حاکمان ایران به الگوهای فاشیستی – بهباور ما – میباید دستکم به چهار روند یا سپهر تاریخی (و همبسته) توجه کنیم: یکی مجموعه شرایطی که رجعت به سیاستهای فاشیستی را (بیشوکم) در دستور کار بسیاری از دولتهای معاصر قرار داده است؛ پدیدهای که آن را «خیز جهانیِ نئوفاشیسم» مینامیم. خاستگاه این مجموعهشرایطِ جهانی را میتوان مختصرا به مزمنشدن و فراگیرشدنِ بحرانهای چندگانهی سرمایهداریِ معاصر نسبت داد. دومی، مجموعهشرایط و عوامل داخلیای که دولت ایران را نسبت به پیامدهای این بحران جهانیِ فراگیر آسیبپذیر ساختهاند. خاستگاه این شرایط/عوامل را مختصرا میتوان به تجمیع و تشدید تضادها و بحرانهایی نسبت داد که از شیوههای خاص حکمرانی دولت ایران ناشی شدهاند: اصطلاحا بحرانهای برآمده از حکمرانیِ جمهوری اسلامی. سومی، زمینهها و مسیرهای انضمامیِ تعامل دو سپهر بحرانزدهی فوق با یکدیگر. این مسیرها اگرچه نهایتا با منطق اقتصادی فراگیر (کسب سود سرمایهدارانه) همراستا هستند، ولی با مناسبات قدرت امپریالیستی میانجیگری هموار میشوند، مناسباتی که بهرغم بنیان ساختاریشان، سرشت انضمامیتری دارند و لذا همچنین حامل وجوه حادث (contingent) یا پیشامدی هستند؛ مناسباتی که امروزه تحت دینامیک جهان چندقطبیِ معاصر خود بهشدت دستخوش تلاطم و بحراناند. و چهارم، وجود خودویژگیهایی در هستی جمهوری اسلامی که امکان چرخش «چابکِ» فاشیستیِاش در مواجهه با سه دسته بحران درهمتنیدهی فوق را فراهم کرده است. بر کسی پوشیده نیست که جمهوری اسلامی توامان در شالودهی تکوین و در تاریخچهی حیاتاش حامل رگههایی فاشیستی بوده است. اکنون همان رگهها، در بستر شرایط تاریخی برشمرده، فضای تحرک بیشتری یافتهاند و تقویت و تجمیع شدهاند، طوریکه انکشاف فاشیستی حاکمیت، در شکلی که فراتر از جمع جبری آن رگههاست، را رقم زدهاند (مصداق «تبدیل کمیت به کیفیت» در شرایطی معین). شاید نیازی به گفتن نباشد که رانهی نهاییِ چرخش (نئو)فاشیستی جمهوری اسلامی در برههی تاریخیِ حاضر نیز کماکان تامین همان ضرورت بنیادیای است که در اصل مقدس «حفظ نظام اوجب واجبات است» منعکس شده است.
در عین حال، نباید فراموش کنیم که آنچه اینک به فرآیند انکشاف فاشیستی جمهوری اسلامی سرعت و صراحت بیشتری بخشیده است، برپایی فضای جنگی بوده است (به مصداق «نعمت جنگ»). چون بهطور کلی «وضعیت اضطراری» برپاشده بهواسطهی جنگ فضای مساعدی برای هر گونه چرخش اقتدارگرایانهی حاکمان فراهم میآورد: دولت از محدودیتهای قوانینِ خودساخته (با تمامی نارساییهایش) فراتر میرود، فضای جامعه را نظامی–امنیتی میکند، و رویههای عرفی را معلق میسازد، و نهایتا امکان سیاست جمعی را تا مرزهای انسداد محدود میکند. اکنون در مورد دولت ایران، که در تامین امنیت عمومی جامعه و حتی تأمین امنیت آنها در برابر دشمن خارجی، ناتوان بوده است، این کارکردهای عام شکل حادتر و موحشتری یافتهاند. (در کنار همهی مثالهای ممکن از میان رویدادهای جاری، کافیست به برخورد دولت با زندانیان سیاسیِ، پس از بمباران فاجعهبار زندان اوین توسط ارتش اسرائیل اشاره کنیم. (برای مثال، رجوع کنید به گزارش رضا خندان۱، زندانی سیاسی، بهعنوان یک شاهد عینی)
امنیتیکردن فضای جامعه بهبهانهی تامین امنیت عمومی نیازمند برساختن یک دشمن مشخص (قابل اشاره) در داخل کشور بود؛ ترجیحا گروهی بیپناه و سهلالوصول که دولت ایران (پس از ناکامی رسوایش در دفاع از شهروندان در برابر تهاجم نظامی اسرائیل) بتواند ازطریق سرکوب آن اقتدار بازیافتهاش را نمایش دهد و نیز فضای ارعاب عمومی برپا کند (یا در واقع، آن را تشدید کند). انسان افغانستانی و افغانستانیتبار اکنون پیکریابی ایدهآل همین دشمن داخلیست، چرا که او بهمیانجی یدککشیدن پسوند «افغانستانی»، همزمان یک «عنصر خارجی» محسوب میشود. بیسبب نیست که در فضای امنیتی و ارعابزدهای که حاکمان جمهوری اسلامی حول «شکار جاسوسان» خلق کردهاند، بهیکباره کل مهاجران افغانستانی (و انسان افغانستانیتبار) در گفتار دولتی بهمنزلهی جاسوسان و خطرات امنیتی بالقوه تصویرپردازی شدهاند. در عین حال، رنج و ستم عظیم و وصفناپذیری که اکنون بهواسطهی فضای جنگی (بیش از گذشته) بر انسان افغانستانی تحمیل میشود معطوف به آن است که هدف نهایی برپایی وضعیت اضطراری تامین شود: سلب فاعلیت (سوژگی سیاسی) از همهی ستمدیدگان و فرودستان جامعه.
۴. چالشهای رویارویی با خیز نئوفاشیسم در خاورمیانه
گقتیم جمهوری اسلامی از مدتی پیش، در پاسخ به انباشت بحرانهای حاد داخلی و شرایط «مساعد» جهانی (خیز نئوفاشیستی دولتها)، و با تکیه بر انبان رگههای فاشیستی در بنیان هستیاش، خیز نئوفاشیستیاش را آغاز کرده بود، تا در امتداد الحاق مشتاقانه و داوطلبانهاش به کاروان جهانی نولیبرالیسم، به کاروان جهانی نئوفاشیسم (که از مشتقات کاروان قبلیست) هم بپیوندد. از آنجا که تهاجم/تجاوز نظامی اسرائیل به ایران در فرازی از فرآیند دگردیسی نئوفاشیستی دولت ایران رخ داد، شرایط انکشاف این پروژهی نئوفاشیستی را تسهیل و تسریع کرده است؛ خصوصا ازطریق فراهمکردنِ امکان برپایی (یا تشدید) «وضعیت اضطراری» برای حاکمان ایران، که با پادگانسازی جامعه در سایهی فضای نظامی–امنیتی و تشدید مانورهای ناسیونالیستی همراه است. انسان افغانستانی یا افغانستانیتبار [با هر بار تکرار این کلمات در متن، شرم میکنیم از محدودیتهای زبان و فرهنگی که انسانها را بر اساس مرزهای ملی یا تعلقات تباری نامگذاری و دستهبندی میکند] که پیش از این هم ابژهی روند برپایی پروژهی نئوفاشیستی دولت ایران بوده است، اکنون در وضعیت اضطراری پساجنگ به «غنیمتی جنگی» برای انکشاف چهرهی ایرانی نئوفاشیسم بدل شده است. مشاهدهی بدن بیپناه او در دستان حاکم ایرانی، زیر تازیانهی ستم و تحقیر و خشونت اردوگاهها تاییدی بر این واقعیت است که جایگاه انسان افغانستانی در روند پوستاندازی سیاسی ایران امروز (بهسمت نئوفاشیسم) مشابه جایگاهیست که زمانی یهودیان در روند انکشاف ناسیونالسوسیالیسم در آلمان داشتند. (تفاوتهای موجود قادر به پوشاندن این شباهت بنیادی نیستند)
با این اوصاف، دولت ایران به فضای جنگی برپاشده در اثر تهاجم نظامی اسراییل به ایران خوشامد گفته است (یادآور انگارهی«نعمت جنگ») تا مسیر دشوار انکشاف نئوفاشیستیاش را هموار کند. مرحلهی کنونی اینِ مسیر، نمایش اقتدار و ارعاب دولتی بر پایهی سرکوب «دشمن خارجیِ مقیم داخل» است که با گفتارهای ناسیونالیستیِ رایج در فضای جنگی تزئین و تغذیه میشود و همزمان به این گفتارها قوام میدهد. این فراخوان دولتی به «دشمنستیزی»، دشمنی که اکنون به انسان افغانستانی فرافکنی شده است، بخشی از فراخوان کنونیِ جمهوری اسلامی به «وحدت ملی» است (فراخوانی که از قضا با نمادهایی از اساطیر باستانی ایران و قهرمانان شاهنامه تزئین شده است). این فراخوان تهدیدآمیز دولتی برای «وحدت ملی» در عین اینکه طرد انسان افغانستانی (بهسان پیکریابیِ سهلالوصول و داخلیِ دشمن خارجی) را همچون پیششرطی برای تعلق به ملت («ملت بزرگ ایران») پیش میگذارد، ولی همزمان خواهان ادغام ملت در دولت است؛ و این یکی از شاخصهای فاشیسم است. بنابراین، افغانستانیستیزیِ دولتی، ضمن کانالیزهکردن هراس عمومی برانگیختهشده (در اثر تشدید ناامنیها) در قالب احساسات ملی (یا بهاصطلاح «عواطف میهنی»)، صرفا طرد انسان افغانستانی از دایرهی شمول ملت یا شهروندان (یا حتی مهاجر) نیست، بلکه توامان دری را میگشاید برای طرد همهی کسانی که مایل به ادغام در دولت (و نظم دولتی جدید) نباشند.
آنچه دولت ایران (جمهوری اسلامی) و مهمترین «دولت متخاصم خارجی»اش (اسرائیل) را بهطور ماهوی خویشاوند میسازد، قابلیتهای فاشیستی هر دوی آنهاست (گیریم در هر مورد، این قابلیتِ مشترک در حوزهها و ابعاد متفاوتی تجلی یابد): جدا از اشتراکات آنان در شاخصهایی مثل نظامیگری و ایدئولوژیبنیانی و غیره، هر دو دولت به گواهی تاریخ جنایتبارشان به کرات نشان دادهاند که در انسانزُدایی سیستماتیک از گروههای انسانی (جوهرهی فاشیسم) تردیدی بهخود راه نمیدهند: خواه برخورد دیرین دولت اسرائیل با فلسطینیان و خواه رفتار متاخر جمهوری اسلامی با افغانستانیها مصداق بارز انسانزُدایی سیستماتیک از انسانهاست. ضمن اینکه در جمهوری اسلامی نمونههای سابقهدارتری (گیریم کمدامنهتر) هم از انسانزُدایی سیستماتیک وجود داشته است: انسانزُدایی از بهاییان، و انسانزُدایی از هواداران کمونیسم، که هر کدام با تاریخچهی فاجعهباری از حذف و طرد و ستم سیستماتیک همراه بودهاند.
بنابراین، تهاجم نظامی یک دولت فاشیستی به دولت فاشیستی دیگر، اگرچه بهدلیل تبعات فاجعهبار و خفقانآورش برای مردمان تحتستم فینفسه شر است، اما دولت فاشیستی «خودی» را بر فراز دولت فاشیستی «بیگانه»/مهاجم نمینشاند (چنین مقایسهای اساسا گمراهکننده است). چون هر دوی این دولتها بخشی از نظام جهانی شر (سلطه و ستم) و یا نمایندگان خیز جهانی نئوفاشیسم هستند؛ حال آنکه فرآیند تکوین هر نوع فاشیسمی (هر شکلی از تجلی تاریخیِ آن) دقیقا در نقطهی مقابل نیاز ستمدیدگان به رهایی رخ میدهد. بههمین سان، ضرورت عاجل دفع شر «فاشیسم بیگانه» نمیتواند توحیهی باشد برای تعلیق مبارزه با شر «فاشیسم خودی». بهعکس، چون فضای جنگی زمینهی کاربست سیاستهای فاشیستی را مهیاتر میکند، مبارزه با سیاستهای فاشیستیِ بیواسطه (ازجمله و خصوصا در درون «مرزهای ملی») ضرورت عاجلتری مییابد.
با نظر به خیز جهانی نئوفاشیسم و برخی همپوشانیهای بنیادی فاشیسم و ناسیونالیسم (نظیر محوریت اصل «دیگریسازی»)، و خصوصا تکیهی همیشگی پروژههای فاشیستی بر چوبدست ناسیونالیستی، باید تصدیق کرد که مرزهای ملی اساسا اردوگاههای حبس و رنج ستمدیدگاناند و همهی دولتها پاسداران ذینفعِ این اردوگاهها هستند؛ و لذا دشمنان ستمدیدگان. خلاصی از جهنم جنگیِ خاورمیانهی امروز مستلزم ایستادگی مشترکِ ستمدیدگان خاورمیانه در برابر خیز نئوفاشیسم در منطقه است. اگر تهاجم نظامی اسراییل به ایران نشان داد که انسان ایرانی خویشاوندی نزدیکی با انسان فلسطینی دارد، رویکرد فاشیستی دولت ایران به افغانستانیها نیز نشاندهندهی خویشاوندی ماهوی دولت ایران با دشمن دیریناش اسراییل (در سرشت فاشیستیشان) است. از این منظر، ایستادگی در برابر افغانستانیستیزی دولت ایران همانقدر بهسان کنشی ضدفاشیستی ضرورت دارد، که ایستادگی در برابر آپارتاید و نسلکشی و پاکسازی قومی از جانب دولت اسرائیل.
شاید یکی از معدود مازادهای جانبیِ مثبتِ خیز نئوفاشیستی در خاورمیانه و فضای جنگیِ تحمیلشده بر آن این بوده است که بهمیانجی این موقعیت فاجعهبار زمینهای فراهم شده است برای عیانترشدن ماهیت ارتجاعی و کارکردهای بازدارندهی مرزهای ملی و هویتهای ملی. این مازاد میتواند بهسهم خود گشایندهی امکانات تازهای باشد برای مبارزات همبستهی ستمدیدگان در خاورمیانه. (امکان در معنای بالقوگی مادی، نه فعلیتِ مُحقق).
* * *
پانویس:
۱ رضا خندان: گزارش یک جنایت، رادیو زمانه، ۱۲ تیر ۱۴۰۴.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.