رمان دوم شهزاده سمرقندی به نام «زمین مادران» به تازگی منتشر شده است. نویسنده این کتاب در صفحه فیس بوک خود این کتاب را به «زنان پیشگام و دلیر سرزمیناش» تقدیم کرده است. رمان اول شهزاده سمرقندی «سندروم استکهلم» نام دارد.
«بخشی از “زمین مادران“، رمان دوم شهزاده سمرقندی (نظروا) که بتازگی توسط H&S Media منتشر شده:
در یک روز گرم تابستان که آفتاب در اوج نورپاشی بود، همراه با زنان محل در صحرا علفهای بیگانه میچیدم، خون از دماغام جاری شد. مادر آمد و با وحشت گفت خواستم علفهای بیگانه را بچینی نه نودههای پنبه را که به زحمت از زمین سر بیرون کشیدهاند. از آن روز به بعد دانستم که پنبه چه چیزی است. حدود ۶ سال داشتم که مادر گفت پنبهها را جوانمرگ نکن انتقام خود را میگیرند. مادر همیشه میخندید وقتی میگفتم علف آشنا. وقتی میخندید پستانهایاش تکان نمیخورد. انگار پستانی نداشت. انگار رهایشان کرده بود. انگار نیازی نداشت به داشتن دو پستان سفید و گردی که همیشه در حال به چپ و راست افتادن و برخاستن. انگار پستانهایاش را نیز یگانه کرده بود دست روزگار.
من یگانهگر خوبی نبودم. دلم به علف و گیاههای خوشرنگ و وحشی میسوخت و آنها را نگه میداشتم. نهال پنبه کمر سبز و باریکی دارد با چهار برگ سبز پررنگ بر سر. این تنها نشانهای بود که داشتم برای شناختن نهال پنبه. بعدها متوجه شدم که گاهی سه و گاهی دو برگ هم دارد اما خیلی کمیاب. من تنها پنبههای چهار برگ را به رسمیت میشناختم و بقیه را از ریشه بیرون میکشیدم و کلهکن میکردم. خلاصه یگانهگر خوبی نبودم. آن روز که پنبههای جوانمرگ دعای بد کردند و من خون از دماغام جاری شد روزی بود که زاویهی دیدم از کشتزار عوض شد. زمانی که مادرم از زیر بغلام گرفت و رانندهی کالخوز از دستام کشید تا بار اول سوار تراکتوری شدم که من نوزاد را از صحرا به خانه برده بود. صندلی تراکتور آن چنان بلند بود که من ردههای پنبه نورسته را به شکل یک خط میدیدم اما تا ته صحرا. وحشت کردم از این که در یک کشتزار بی پایان سی- چهل زن در حال خم و راست شدناند. مثل گروه مورچههایی که خوشه گندمی بر پشت دامنی از علفهای چیدهشان را میکشیدند. من دامانی با خود نداشتم که علفهای چیدهام را در آن جمع کنم. چون مادر پشت سرم همهشان را جمع میکرد.
دستانی که طراوت جوانیشان را به سر و روی هر یک نهال پنبه میکشیدند و جا میگذاشتند.
روز دیگر به رییس گفتم خستهام از آب آوردن به تک تک زنها. چرا هر کدام کیسه آب در کمرشان نداشته باشند که هر وقت خواستند تشنگی بشکنند و این قدر مرا صدا نکنند. رییس برگشت و گفت اول از کجا برای اینها کمربند و کیسهی آب پیدا کنم دوم این که تو بیکار خواهی ماند. گفتم من شاگرد راننده میشوم! گفت تو همان شاگرد آبیار بودنات را درست انجام دهی کلاهات را به آسمان انداز. آبیارمان پسرمعلولی ست که با خری پیر با سختی دو بشکه آب از چاه میکشد و تا نصف روز خود را به صحرا میرساند. یک بار در روز. اگر اول روز و پایان روز تشنهتان ماند به جز تحمل راه دیگری ندارید. البته بارها شده که به خاطر زنی که باردار بود به گورستان و مرکز کالخوز رفتهام که سطلی آب بیارم.
در گورستان تماشای درختان سیب و شفتالو یک لذتی دارد اما از خوردن میوه آن، همهی مردم محل پرهیز میکنند. میگویند سرخی این میوهها از خون عزیزان ماست. من بارها شده که در این گرسنگی و تشنگی دست به سیب بردهام و دو سه دهان گزیدهام و همه را بالا آوردهام. احساس خوردن خون و استخوان مادربزرگم که در آن گورستان خواب بود، مریض کننده بود. همهی این میوهها در بازار پول میشدند و بیگانگان آن را میخوردند. ما همیشه دست به دعا باز میکردیم و احسنت میگفتیم به حاصل بیش از اندازهی این باغ. باغبان ماهر محل نیز در اینجا به خاک سپرده شده و میگویند شبها از گور در میآید و به درختان رسیدگی میکند.
من البته به این مزخرفات باور نمیکنم.
باورم نمیشد به این حرفها. باورم شود هم نمیترسیدم. روح زمین قویتر از همهی ارواح انسان است میگفت مادر بزرگ. تا زمانی که روح زمین با توست در امان خواهی بود. من انگار باورم بود که زادهی صحرا یعنی زمینام. در چهرهی من خیلیها رییس آیندهی کالخوز را میدیدند.
من از رییس بودن عار نمیکردم. رییس تنها کسی بود که میدانست این همه زحمت سالانهی مرد و زن محل کجا میرود.
گاهی من به عنوان دستیار رییس کالخوز موظفام که هر زن و یا دختری که زمان کار زیاد بشیند و یا با هر بهانهای کار نکند به او خبر دهم. زنها از من میرنجیدند وقتی به رییس خبر میدادم. رییس را بیشتر درک میکنم. میگوید اگر زنی نشست ده درصد کار میخوابد، اگر همه با هم بنشینند همهی کار میخوابد. به هیچ وجه نمیخواستم نظم زمین به هم خورد.
خوب است که من دخترم و زود یا دیر مثل مادرم نبض زمین را به دست خواهم گرفت و مسؤولیت بیپایان این روند بیآخر پنبه را. انگار میدانم که تا زمین هست پنبه هست و تا پنبه هست زنان با کار و مسؤولیت تأمیناند. بیچاره مردان. باید این قدر بشینند که شب شود و زنان از زمینهای کشت برگردند و نانی بخورند و بخوابند و آنگاه آنها بیلی در دست بیفتند به جان آب کالخوز و کمی برای باغ و کشتزار خانواده خود بدزدند.
ایوان با زانو کنار من نشست و دامنی را از کابین تراکتور بیرون کشید، پر از علف کرد و زیر سر من گذاشت. دماغام دوباره گرم شد و خون غفص و غلیظی مثل کرم لایخور از مغزم به پایان خزید. دامان علف را از زیر سرم کشید و من باز روی سبزه روی به آسمان خوابیدم.
آفتاب باید مرد باشد. از زمین فاصله دارد وهمیشه از دور نظاره میکند. همیشه وقتی اینگونه با پشت میخوابم و به زیر دامن درختان نگاه میکنم، همیشه دست به بر و گوش و کمر درختان میزند و در پی آوردن غلغلک آنهاست و هیچ از این کار خسته نمیشود. مادر میگوید آفتاب اسم زنانه است. ولی میگویم همهی رفتارش مردانه ست. میگوید کدام رفتارش؟ میگویم رحم ندارد و تا میتواند میسوزاند همهاش نظارهگر است. دقیقاً مثل رییس. مادر میگوید مثل رییس را خوب گفتی و میخندد. میگویم باز این که دختران از آفتاب فرار میکنند و رو میگیرند انگار مردی را دیده باشند. مادر میگوید آنها نگران سوختن پوست خودشاناند و از پیری میترسند. مادر آه میکشد.
به دستان ایوان نگاه میکنم دیگر به آن سفیدی نیست که قبلاً بود. ولی وقتی زیرپوش خاکستری خود را از تن میکشید یک بار دیگر یادآور میشد که چه قدر پوست سفیدی دارد. زنان همیشه او را در خجالت میگذارند. «پنبه سفید من بیا تو دامانام». ایوان شرمین به هریک آنها نگاه میکرد. انگار میگفت راست میگویید؟ جدی؟ باور کنم؟ ولی زنان غرق خندهی خود بودند. حالا مطمئنام که به من حسودیشان میشود که با او تنها نشستهام. نه او نشسته است، من کنار او دراز کشیدهام. به دستاناش نگاه میکنم. چرا کاری که من بلدم او بلد نیست. و کار او را من؟ من در عمر خود یک تراکتور و یک راننده دیدهام. آن هم ایوان است با تراکتور سرخ رنگاش که همیشه به چرخهای بزرگ آن تاپتاپ میزند و میگوید: عشق من!
من یاد رییس میافتم که تاپتاپ به بند پای زنان میزد و میگفت تو کی آدم میشی؟
من جریان آدم شدن زنان را خوب میدانستم ولی زنان فکر میکردند که من نمیفهمم اگر بگویند: فلانی هم آدم شد؟
هر زنی که دلاش میخواست آدم شود تمام روز آرام-آرام کار میکرد و یک عشوهای به سوی رییس میفرستاد که با چوب تر و نازک بید سنگینسنگین به سوی او میرفت. با نگاه نازآلوده قدمهای رئیس را آرامتر میکرد و قلب داغاش را امیدوارتر تا زنان دیگر سر به کار خود از این دو دورتر روند. بعد چند اشاره رد وبدل میشد. شب که کم-کم میآمد و زنان دامانهای پر از علف خود را اول روی زانو بعد با یک حرکت روی شکم و با حرکت سوم روی سر خود میگذاشتند و به سوی خانههایشان میرفتند، آن زنی که میخواست آدم شود خسته میشد و دامان علفاش را اگر داشت به زمین میگذاشت به بقیهی زنان میگفت شماها بروید من کمی نفس راست کنم. این اشاره برای همه فهما بود.»
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
ممنون از شما. تشویق شدم برم بخوانم این رمان را
جمعه, ۱ام آذر, ۱۳۹۲
شهزاده جان خیلی شیرین نوشتی… حتما کتاب را می خوانم.
از دل نوشتی… مرسی
جمعه, ۱ام آذر, ۱۳۹۲