طاهره سجادی، کنشگر حقوق زنان افغانستانی، در ایران به دنیا آمده، در ۱۱ سالگی به افغانستان رفته، و پس از روی کار آمدن طالبان در سال ۱۴۰۰ مقیم سوئد شده است. او در افغانستان در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل کرده‌، مدتی بهعنوان معلم و کارمند اجتماعی کار کرده و هفت سال به صورت داوطلبانه در «انجمن برابری اجتماعی زنان» در افغانستان فعالیت کرده استبا او درباره‌ی تجربه‌ی زندگی‌اش به‌عنوان یک زن در ایران و افغانستان گفتگو کرده‌ایم و از دلایل همدلی و حمایت زنان افغانستان از خیزش «زن، زندگی، آزادی» پرسیده‌ایم. طاهره سجادی می‌گوید: «دامنه‌ی سیاست‌های جمهوری اسلامی تنها به ایران ختم نشده و افغانستان هم از این سیاست‌ها متأثر بوده است. تمام این سیاست‌ها و سرکوب‌هایی که علیه زنان اتفاق می‌افتد برای ما معنادارند. در چنین وضعیتی، چرا نخواهیم برای سرنگونی این حکومت دیکتاتوری با صدای “زن، زندگی، آزادی” همبسته شویم؟»

توجه به شکل‌های مختلف تبعیض و درهم‌تنیدگیِ آنها و شنیده‌شدن صدای اقلیت‌های بهحاشیه‌رانده‌شده از مهمترین دستاوردهای خیزش «زن، زندگی، آزادی» بوده است. برای آگاهیِ بیشتر از گروه‌هایی که در زندگیِ روزمره‌ با لایه‌های متقاطع نابرابری مواجه‌اند پای صحبت‌های آنها درباره‌ی زندگیِ روزمره و تجربه‌های شخصی‌شان نشسته‌ایم.


برای شروع می‌خواهم کمی درباره‌ی خودتان و پیشینه‌ی خانوادگی‌تان بگویید، در مورد زندگی و تجربه‌هایی که در ایران داشتید و همچنین درباره‌ی بازگشت‌ به افغانستان.

من متولد سمنان هستم. پدر و مادرم چند سال پیش از انقلاب، وقتی که خیلی کوچک بودند، با پدر و مادرشان به ایران مهاجرت کردند و من آنجا متولد شدم. تا یازده ‌سالگی در ایران بودیم، بعد هم آمدیم افغانستان. بیشترِ آنچه از دوران کودکی به یاد می‌آورم خاطراتی است که در مدرسه داشتم، چون تجربه‌ی من در مدرسه ممکن است متفاوت باشد با تجربه‌ی یک دانش‌آموز ایرانی.

 

می‌خواهم راجع به همین تفاوت‌ها بدانم؛ به‌عنوان یک خانواده‌ی افغانستانیِ مهاجر در ایران با چه تفاوت‌هایی مواجه بودید؟

یکی از دلایلی که باعث شد که پدربزرگ و مادربزرگم ایران را به‌عنوان کشوری انتخاب کنند که قرار است به آنجا مهاجرت کنند، تعلقات زبانی و مذهبی بود. و البته این را هم بگویم که تجربه‌ی من با تجربه‌ی پدر و مادرم در سال‌های اول مهاجرتشان متفاوت بود. مثلاً پدر و مادرم می‌گفتند در اولین سال‌هایی که در ایران بودند شرایط بهتر بود، میزان دسترسی به امکانات بهتر بود، می‌توانستند در مدرسه شامل شوند، و آن احساسِ «دیگری» بودن به‌اندازه‌ی زمانی نبود که من به دنیا آمدم و به مدرسه رفتم. اما تجربه‌ی من به شکل دیگری بود. من در مدرسه خودم را یک دانش‌آموز حساب نمی‌کردم، خودم را یک دانش‌آموز مهاجر حساب می‌کردم، و اینکه بخواهم هویتِ خودم را آشکار کنم، برایم سخت بود، چون دلم نمی‌خواست که با من برخورد متفاوتی شود یا حلقه‌ی دوستانم را از دست بدهم. بیرون از مدرسه هم این نوع رفتارها را می‌دیدیم، یعنی یک نوع نگاهی که به تو می‌گوید تو بالاخره به اینجا تعلق نداری و جدا از این جامعه هستی.

 

کمی درباره‌ی تجربه‌ی خانواده‌‌تان در سال‌های نخستِ مهاجرت به ایران توضیح می‌دهید؟ چه چیزهایی در آن زمان برای آنها بهتر بوده و به نظرتان چرا با مرور زمان وضعیت برای افغانستانی‌های مهاجر در ایران سخت‌تر شده است؟

ما زنان ایرانی و افغانستانی تجربه‌ی مشترکی داریم. آنچه ما با آن دست‌به‌گریبان‌ایم اسلام‌گرایی است. من از کلمه‌ی بنیادگرایی استفاده نمی‌کنم، چون فکر می‌کنم که حالا وقتش است که آدم درباره‌ی مسائل خودش با صراحت صحبت کند.

من فکر می‌کنم که در آن زمان شاید به این دلیل بهتر بوده که یکی‌دو سال بعد انقلاب ۱۳۵۷ رخ می‌دهد و خمینی در آن زمان گفته بود که اسلام مرز ندارد. این حرفی بود که خانواده‌ی من به آن خیلی اعتماد داشتند و می‌گفتند که خب، اسلام مرز ندارد، پس ما به‌خاطر اینکه شیعه و مسلمان هستیم قطعاً در این سرزمین پذیرفته خواهیم شد. اما به نظرم این حرف هم مثل همه‌ی حرف‌ها و فریب‌هایی بوده که در تمام سیاست‌هایشان وجود داشته است. در واقع، در آن زمان چون نظام جمهوری اسلامی به‌اندازه‌ی الان شکل نگرفته بود و قاعده‌ها و قوانینش به‌اندازه‌ی حالا این‌قدرعریان و آشکار نبود، به آن صورت در برابر مهاجران سخت‌گیری نمی‌کردند. علاوه بر این، تغییر در شرایط اقتصادیِ ایران نیز رفتار با مهاجران افغانستانی را تغییر داد. مثلاً خانواده‌ی من می‌گفتند که در آن زمان به ما کوپن داده می‌شد، می‌توانستیم نفت بخریم، می‌توانستیم مواد غذایی بخریم، سهولت داشتیم. یا بعضی از خانواده‌ها در آن زمان می‌گفتند که می‌توانستند خانه بخرند. کسانی که خیلی قبل‌تر آمده بودند تعدادی‌شان توانسته بودند که شناسنامه‌ی ایرانی بگیرند. اما این‌ها تجربه‌ای نیست که بخواهم به کل تعمیم بدهم. این‌ها چیزهایی است که من شنیده‌ام و حالا دارم در موردش صحبت می‌کنم.

 

آیا وضعیت تحصیل برای افغانستانی‌های مهاجر هم در آن زمان بهتر بود؟ برای مثال، پدر و مادر شما چقدر توانستند درس بخوانند؟

پدر من تحصیلات ابتدایی خود را گذراند، ولی بعد از آن وارد حوزه‌ی علمیه شد و درس دینی و مذهبی خواند. مادر من چون از یک بستر سنتی و مذهبی در افغانستان به بستر مذهبی دیگری در ایران آمده بود، متأسفانه شرایط تحصیل برایش به آن شکل مهیا نشد. در واقع، ازدواج در سن پایین، بعد هم تشکیل خانواده امکان تحصیل را برایش مهیا نکرد. از طرف دیگر، برای دختران مهاجری که در ایران درس می‌خواندند، تا پایه‌ی دیپلم شرایط خوب بود، ولی بالاتر از آن مشکل بود. در بعضی از دانشگاه‌ها اجازه نداشتند که درس بخوانند، یا اجازه نداشتند که تا بعضی مراحل پیش بروند.

در دوره‌های بعد که من به سن تحصیل رسیدم، شرایط تحصیل حتی در دوران مدرسه هم برای ما به‌عنوان مهاجر دشوار بود و قاعده‌ها و قوانین خاصی برای خود داشت. مثلاً ماه مرداد و شهریور، که اواسط تابستان می‌شود، همیشه برای ما ماه‌هایی پر از دلهره و اضطراب بود. ما منتظر بودیم که ببینیم بخش‌نامه‌ی جدید چه می‌گوید و آیا اجازه داریم که درس بخوانیم یا نه. ما کارت اقامت داشتیم و از نظر مدارک حضور قانونی در ایران مشکلی نداشتیم، ولی همچنان باید منتظر می‌ماندیم تا ببینیم که قوانین امسال چه می‌گوید. فقط هم قوانین نبود، ما افغان‌ها برای تحصیل باید پول می‌دادیم و هر سال نگران بودیم که آیا خانواده‌مان بودجه‌ی کافی برای مدرسه دارد یا نه؟ یا مثلاً اتفاق می‌افتاد که وسط سال می‌آمدند و می‌گفتند که مدارک شما باید بازبینی شود یا ممکن بود که بخش‌نامه‌ای بیاید و بگوید که فعلاً تحصیل دانش‌آموزان افغان در حالت تعلیق می‌ماند. یعنی این نوع نگرانی‌های تحصیلی همیشه برای ما وجود داشت.

 

چه شد که تصمیم گرفتید به افغانستان برگردید؟

ما سال ۱۳۸۵ از ایران رفتیم. در آن زمان طالبان رفته بود و نظامی آمده بود که باعث امیدواریِ بسیاری از مهاجران در ایران شده بود. نوعی ثبات و امنیت در افغانستان به وجود آمده بود و ما فکر کردیم که حالا می‌توانیم به کشورمان برگردیم. در آن سال‌ها تعداد خیلی زیادی از مردم به افغانستان برگشتند.

 

تجربه‌ی شما در افغانستان چطور بود و چقدر توانستید تحصیل کنید و فعال باشید؟

در سال‌های اولی که به افغانستان برگشتیم، شرایط خیلی دشوار بود چون حتی حداقل‌ امکانات هم وجود نداشت: دسترسی به آب، برق و وسایلی که در زمستان‌های سرد افغانستان بتوانید گرم باشید بسیار محدود بود، بیکاری و شرایط سخت اقتصادی هم وجود داشت. اما امکان تحصیل وجود داشت و من توانستم به مدرسه بروم، دانشگاه بروم و کار کنم. البته این‌ها به این معنی نیست که شرایط گل‌و‌بلبل و خوب بوده، چون وقتی به کشوری می‌روید که هنوز هم ویرانه‌های جنگ در آن باقی مانده، طبیعتاً در آنجا با شرایطی روبه‌رو نیستید که در آن تضمینی برای فردای شما وجود داشته باشد و نمی‌توانید در رفاه زندگی کنید. از همه مهم‌تر اینکه به‌عنوان یک نوجوان متوجه شدم که زن‌بودن در افغانستان خودش به‌‌تنهایی یک مسئله است و تو را از کل جامعه جدا می‌کند و زندگی‌ات را به شکل متفاوتی رقم می‌زند. انواع محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها، چه در خانواده چه در محیط و خیابان و چه در محل کار و قوانین، روی دیگری از افغانستان را به من نشان داد.

 من در ایران هیچ تصویری از افغانستان نداشتم. اصلاً نمی‌دانستم که افغانستان چیست، چون حتی صحبت‌کردن به لهجه‌ی افغانستانی هم برای من چیز جاافتاده‌ای نبود و ما فقط در خانواده مکالمات محدودی داشتیم. اولین‌باری که افغانستان را دیدم، تصویری بود که یکی از شبکه‌های ایران از کابلِ بعد از جنگ نشان می‌داد. وقتی‌که برگشتیم، فکر می‌کردم که همه‌چیز درست خواهد شد، اما زندگی در آن سال‌ها به من نشان داد که هرچند شرایط تغییر کرده، اما به‌معنای این نبود که افغانستان برای کسانی که برگشته‌اند و قرار است که آنجا زندگی کنند سرزمین امنی است.

 

شما با این پیشینه و تاریخچه‌ چه نسبتی بین خودتان و خیزش «زن، زندگی، آزادی» می‌بینید؟

چشیدن این درد و این ستم همان چیزی است که زنان را فارغ از جغرافیا به یکدیگر متصل می‌کند.

به نظرم بخشی از معنایی که «زن، زندگی، آزادی» برای من دارد به تجربه‌ی مهاجرت و درکی که از شرایط زندگی در ایران دارم، ارتباط دارد. اما بخش دیگر، که فکر می‌کنم مهم‌تر و تأثیرگذارتر بوده، این است که وقتی‌ آدم نسبت به خودش به‌عنوان زن شناخت پیدا می‌کند و می‌بیند که قرار است در جامعه چطور زندگی کند و جامعه قرار است که او را در چه قالبی بگذارد، این‌ها باعث می‌شوند که بیشتر احساس کند که «زن، زندگی، آزادی» را می‌فهمد.

ما زنان ایرانی و افغانستانی تجربه‌ی مشترکی داریم. آنچه ما با آن دست‌به‌گریبان‌ایم اسلام‌گرایی است. من از کلمه‌ی بنیادگرایی استفاده نمی‌کنم، چون فکر می‌کنم که حالا وقتش است که آدم درباره‌ی مسائل خودش با صراحت صحبت کند. آنچه در واقع پاشنه‌ی آشیل جمهوری اسلامی در ایران است، همان چیزی است که ما در افغانستان هم تجربه کرده‌ایم. چه آن بستر اجتماعیِ مردسالار و چه قدرت‌گرفتن طالبان، این‌ها همه به من نشان می‌دهد که چطور اسلام‌گرایی به این شکل، عریان می‌شود و می‌تواند زنان را به انقیاد درآورد.

از طرف دیگر، مبارزه‌ی روزمره‌ی زنان برای به‌دست‌آوردن آزادی‌هایشان برای من قابل درک است. وقتی‌که دختری در میدان انقلاب تهران روسری را به نوک یک چوب می‌بندد و علیه‌اش قیام می‌کند، من می‌فهمم که این اتفاقی تصادفی نبوده و پشتش تاریخچه‌ی مبارزه و مقاومت روزمره وجود دارد و هزینه‌های بسیار زیادی برایش پرداخت شده است.

 

در پاییز و زمستان سال گذشته شاهد حمایت پررنگ زنان افغانستانی از خیزش «زن، زندگی، آزادی» در ایران بودیم. این‌ در حالی است که بعد از سقوط کابل و روی‌کارآمدن طالبان، جامعه‌ی مدنی و جنبش زنان افغانستان در معرض خشونت و سرکوبِ شدیدی هستند و بی‌تردیداین حمایت‌ها و اعتراضات برای زنان افغانستانی بدون هزینه نبوده است. فکر می‌کنم که بسیاری از این زنان حتی تجربه‌ی زندگی در ایران را هم نداشته‌اند و مثل شما بخشی از ریشه‌ها و تجربه‌هایشان به ایران وصل نشده است. در چنین شرایطی چه ‌چیزی زنان افغانستانی را به حرکت واداشته تا برای مثال در مقابل سفارت جمهوری اسلامی در کابل در حمایت از خواهرانشان در ایران شعار بدهند و اعلام همبستگی کنند و هزینه‌‌ی سنگینِ آن را هم به جان بخرند؟

نکته‌ی مهمی که شما در ابتدای سؤالتان گفتید همین است که تعداد زیادی از این زنان هرگز در ایران زندگی نکرده بودند، اما با این جریان هم‌سو و همراه شدند، و این برمی‌گردد به درک مشترکی که ما از وضعیت خودمان داریم. زنانی که داخل افغانستان بودند و اعتراض کردند، به‌خوبی می‌فهمند که استبداد یعنی چه و سرکوب یعنی چه، آنها به‌خوبی می‌دانند که وقتی‌ حکومتی نوک نیزه‌اش روی گلوی زنان است و می‌خواهد با فشار و زور و استبداد زنان را خفه و خاموش کند معنایش چیست. زنان افغانستان بعد از دوره‌ی اول طالبان، در همان جوّ سنتی و مذهبیِ حاکم بر کشور، تلاش کردند تا درهای بسته‌شده‌ی مکتب‌ها را باز کنند و از خانواده‌ی خودشان اجازه بگیرند، در برابر تمام موانع بایستند، درس بخوانند، به مکتب بروند و حتی دانشگاه بروند اما حالا ناگهان همه‌چیز از بین رفته است. چشیدن این درد و این ستم همان چیزی است که زنان را فارغ از جغرافیا به یکدیگر متصل می‌کند.

از طرف دیگر، زنان مهاجر افغانستانی که در ایران زندگی کرده‌اند، با پوست و گوشت و استخوانِ خود وضعیت حاکم بر ایران و موانع پیش روی زنان را درک می‌کنند. فقط هم مسئله‌ی زنان نیست، مسئله این است که این حکومت چطور ابزارهای فشار را آن‌قدر زیاد می‌کند که الان مردم در فقری به سر می‌برند که از تأمین‌کردن حداقل‌ مایحتاج زندگیِ خود محروم شده‌اند. در چنین شرایطی تمام آزادی‌های دیگر هم زیر سؤال می‌رود. من وقتی رقص خدانور را می‌بینم، به یاد نظرمحمد خاشه می‌افتم. نظرمحمد خاشه یک کمدین قندهاری بود که توسط طالبان تیرباران شد. وقتی‌که خدانور می‌رقصد و آدم آن رقص بی‌محابایش را می‌بیند، می‌فهمد که به‌دست‌آوردن شادی در محروم‌ترین ولایت ایران چه معنایی دارد.

این حکومت از کسی به نام حسین فهمیده برای ما قهرمان و فداکار می‌سازد و ما را در مکتب مجبور می‌کند که از او به‌عنوان کودک فداکاری که به جبهه رفته یاد کنیم اما از طرف دیگر از مهاجران افغانستانی کودک‌سرباز می‌گیرد و آن‌ها را به لشگر فاطمیون می‌فرستد! ما این‌ها را درک می‌کنیم و برایمان معنی دارد. دامنه‌ی سیاست‌های جمهوری اسلامی تنها به ایران ختم نشده و افغانستان هم از این سیاست‌ها متأثر بوده است. تمام این سیاست‌ها و سرکوب‌هایی که علیه زنان اتفاق می‌افتد برای ما معنادارند. در چنین وضعیتی، چرا نخواهیم برای سرنگونیِ این حکومت دیکتاتوری با صدای «زن، زندگی، آزادی» همبسته شویم؟

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)