به نام پروردگار جمشیدشکن

بیمِ امید

«به‌طور کلی در دوره­‌های بحرانی و تغییر که بیش از دوره­‌های ثبات و آرامش مردم با قلب خود فکر می­‌کنند، نقش صاحبان فکر و اندیشه هم فزونی می­‌گیرد[…]. بدین‌­­سان در دوره­‌های بی­‌ثباتی که بازار اندیشیدن گرمتر می‌­شود، نقش روشنفکران نیز فزونی می­‌گیرد. از این­‌رو گفته شده است که روشنفکران «خمیرمایۀ» انقلاب‌اند». کمتر کسی پیدا می‌شود که با این گفته­‌ی حسین بشیریه در کتاب جامعه­‌شناسی سیاسی‌اش(ص۲۵۴) همداستان نباشد؛ زیرا یک پایه­‌ی کارساز در همه­‌ی جنبش­‌ها و انقلاب­‌هایی که می‌­شناسیم روشنفکران بوده‌­اند؛ از انقلاب بزرگ فرانسه در مه ۱۷۸۹ تا جنبش مه ۱۹۶۸ در پاریس؛ از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه­‌ی تزاری تا کنش پوسی‌رایوت در روسیه­‌ی پوتین و از انقلاب مشروطه در فرمانروایی قاجار تا جنبش سبز در ایران خودمان. پس به‌جاست اگر بپرسیم که در میانه­‌ی این جنبش تازه، که می­‌توان آن را با دلی آسوده «جنبش زندگی» نامید، روشنفکران کجایند و در چه کارند. به­ سخن دیگر، نسبت روشنفکران با جنبش زندگی چیست؟

نسبت آنان با این جنبش نسبت آغازگری و ایدئولوژی­‌پردازی برای آن نیست. اگر رویداد انقلاب مشروطه یا انقلاب ۵۷ را با امّا و اگر بسیار بتوان دستکار روشنفکرانی مانند ملکم‌­خان یا شریعتی دانست کنشگری­‌های سیاسی پس از آتش­‌بس ۶۷ را نمی‌­توان چنین پنداشت مگر خیزش دانشجویی تیر ۷۸ را؛ نشان به آن نشان که کنشگران آن خیزش تنها دانشجویان(نزدیک­‌ترین لایه­‌ی اجتماعی به روشنفکران) بودند و از مرد و زن کوچه[۱] در آن نشانی نبود. گذشته‌­ازین، سرجنبان آن و نیز خواسته­‌ی آن، سراسر روشنفکرانه و سیاسی بود: بستن روزنامه سلام و خواست آزادی بیان. جنبش سبز را نه روشنفکران، که مشارکت­‌کنندگانِ در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ آغازیدند که از نتیجه‌­ی انتخابات سرخورده شده بودند؛ چراکه شکست بر آنان بار شده بود. درحقیقت، جنبش را گسلی پرنشدنی میانِ امید فراوان به اصلاح و شور پیروزی با ناامیدی از اصلاح و تلخی شکستِ بارشده به راه انداخت و این احساسِ شکستِ روانی را رهبران سیاست­‌پیشه، و نه روشنفکر، به کنش سیاسی راهبری کردند. اثر روشنفکران بر این جنبش، زنده و اکنونی نبود بلکه همچون پشتوانه­‌ی انباشته، بر آن کارگر افتاد؛ در این­‌جا هم دانشجویان بیش­‌ترِ بار جنبش را بر دوش می­‌کشیدند ولی این میدان سیاست به معنی خاص آن بود که خاستگاه جنبش شد. شورش­[۲]های ۹۶ و ۹۸ که مرد و زن کوچه(و بیش­‌تر مردان) برپا کردند اگر نگوییم کنشی پادروشنفکرانه بودند باید بگوییم یکسره به روشنفکری بی­‌اعتنا بودند؛ نغز آن­که برخی روشنفکران با گفتارهای خوارکننده‌­ای مانند «قیام گرسنگان» از آن­ دو شورش، کین ستانند و پشت این کین­‌ستانی قلمی، دلهره‌­­­ی خویش را پنهان می­‌کردند. جنبش کنونی جایی در میانه­‌ی خیزش ۷۸ و جنبش ۸۸ با این دو شورش ایستاده است: هم مرد و زن کوچه(و بیش­‌تر زنان) در آن هستند هم دانشجویان؛ با این تفاوت چشمگیر که دانشجویان امروزی دیگر پیوند به‌­اندامی با روشنفکران ندارند. باریک‌­تر بگویم: آنان خود را دارای جاه(شأن) روشنفکری می‌­دانند و این‌­چنین، خود را بی­‌نیاز از راهبری روشنفکران می­‌بینند. می­‌توان گفت که شورش­‌های ۹۶ و ۹۸ برهنه و بی­‌پرده خودشان  بودند و پاکیزه از روشنفکری(و این فضیلتشان بود) ولی جنبش زندگی، نما و جامه­‌ای از روشنفکری بر تن دارد که حتی خودش را هم فریب می­‌دهد.

روشنفکران نه­‌تنها آغازگر جنبش زندگی نبودند که راهبر آن نیز نشدند. میدان کنش، خود گواه روشنی بر این داوری ماست: این خواستِ زندگیِ سرکوبیده است که همه چیز را پیش می‌­بَرد. دیده‌­ایم که هر سرِ رهبرانه­‌ای زیر پای کنشگران این جنبش خُرد می­شود. گولِ نزدیکیِ ظاهریِ «زن، زندگی، آزادی» با «ژن، ژیان، ئازادی» عبدالله اوجالان را که خود، رهبری روشنفکر است نیز نباید خورد؛ مرادم آن است که کنشگران میدانی استان­‌های کردنشین ایران را هم روشنفکران رهبری نمی­‌کنند و در آن جا هم میلِ ازسرگرفتنِ زندگی است که پیشران است؛ گرچه باید دانست که چیره‌­شدن ایدئولوژی «خَلق کرد» بر خواهش زندگی از رگ گردن به ما نزدیک­تر است. کوتاه­‌سخن: روشنفکران را کسی در این میدان بازی نمی­‌دهد مگر آن­‌که ستایشگر محض این جنبش و کنشگران آن باشند یا آن­که روشنفکران مسلَّح، خود دست­‌به­‌کار شوند و بازی را در پاره‌­ای از ایران به­‌زور در دست بگیرند. دومین، تنها در فردای براندازی شدنی است و خود را بر آفتاب خواهد انداخت ولی نخستین، هم­‌اکنون نیز در کار است: روشنفکران در پشت دست کنشگران میدان­‌ها بازی می­‌کنند و سرِ رشته به دست آنان نیست؛ درواقع، پیروند و نه راهبر؛ و این معنایی ندارد مگر بازماندن روشنفکران از کار روشنفکری. آنان مسؤولیت نقش خود را بر گردن نمی­‌گیرند. این­‌چنین است که از خاصیت می­‌افتند و گل بی­‌بو و ابر بی­‌باران می‌­شوند.

چرا روشنفکران ابرند و نمی‌­بارند[۳]؟ نخستین دلیل می­‌تواند این باشد که خودشان نیز به این باور رسیده‌­اند که هیچ نقشی در این جنبش و حتی در زندگی سیاسی ایرانیان ندارند و کسی برای سخن آنان تره هم خرد نمی‌کند. باری، برخی از آنان هنوز می­‌گویند و می‌­نویسند و بدین­‌سان بانگ می‌­زنند که دلیلشان این باور نیست. دلیل دیگر می­‌تواند ترس باشد؛ ترس از پنجه­‌ی خونین نهادهای امنیتی حاکمیت؛ ترس از خشم مردم و ترس از شکستن همبستگی پدیدآمده و برباددادن امیدها. این سه ترس می­‌توانند باهم در یک تن کارساز شوند ولی یکی از آن­ها هم برای نباریدن ابر روشنفکران بس است؛ بدین گواه که روشنفکرانِ بیرون از میهن هم که دست دراز حاکمیت به آن­ها نمی­‌رسد یا کمتر می­‌رسد نیز کارویژه‌­ی روشنفکر را انجام نمی­‌دهند. به­ همین روست که باور دارم ترس از خشم مردم و بیم شکستن همبستگی و برباددادن امیدها هراس­‌های پرزورتری هستند(با ترس نخست، سخت همدلم و به ایشان حق می­‌دهم بر خود بلرزند ولی دو ترس دیگر برایم پذیرفتنی نیست). خشم مردم می­‌تواند آنان را تا همیشه از زمین اثرگذاری بر سپهر همگانی بیرون بیاندازد؛ شکستن همبستگی هم، جدای از آرزوها و خواست­‌های سیاسی خودِ روشنفکران، می‌­­تواند آنان را از زندگی کارساز در آینده بی­‌بهره کند. ساده­‌تر بگویم: آنان می­‌ترسند که به سرنوشت رعنا رحیم‌­پور گرفتار شوند؛ کسی که دلواپسی­‌اش را درباره­‌ی آینده­‌ی میهنش در فراگوش مادرش گفته بود و اکنون از هر سو سنگباران می­‌شود و وادار به یله­‌کردن میدان رسانه.[۴] یا در نمونه­‌ای تازه‌­تر سرنوشت احمد زیدآبادی و آن­‌چه که بر او رفت.

خواننده­‌ی هوشیار و خردمند با خودش و از من خواهد پرسید که نقش روشنفکر کدام است که نگارنده روشنفکران را به فروگذاری مسؤولیت آن نقش متهم می­‌کند؟ روشنفکر در نسبت با هر جنبشی باید «مُبَشِّراً و نَذیراً» باشد: مژده­‌رسانِ بیم­‌دهنده. اگر دلاوری و گُندآوریِ کنشگرِ میدان، جانبازی است دلیری و گندآوریِ روشنفکر هم بی­‌باکی در بیان دریافت خویش است؛ او تنها باید به بینش خود، با نگاه به حقیقت، پایبند باشد؛ نه آن­‌که در پشت دست کنشگران میدان­‌ها بازی کند. او نه­‌تنها به میدان اکنون، که می­‌باید به پرسندگان فردا، به تاریخ نیز پاسخگو باشد. او باید وفادار به خویش و دیگری، همزمان با آن­‌که آتش امید را برمی‌­افروزد و کنشگران را دل می­‌دهد که پیروزی ازآنِ ماست باید بگوید که درخت کژ فردا در دانه‌­ی کنش اکنونی ما خفته است. درست است که روشنفکر نباید خودش را تا اندازه­‌ی یک تحلیل­گر حزبی فروآورد(عباس عبدی) یا تنها به وصف واقعیت روی‌داده بپردازد(سعید حجاریان) و ­می‌­بایست از  آن­‌چه می­‌توان کرد و باید کرد سخن بگوید و بدین‌­سان، نویددهنده­‌ی برابری و رهایی و آبادی در فردای گشوده به ما باشد ولی نباید چنان غرق در این امید شود که    بیم­‌ها را نبیند؛ چنان­‌که فاطمه صادقی(که دو بار او را دیدار کرده‌­ام و شنوای گشوده­‌ی سخنم بوده است و از او بس سپاسگزارم) در نوشته­‌اش با عنوان فروریختن دیوار: خدایی که دیگر بازنمی­‌گردد چنین کرده است. او هیچ هشداری نمی‌­دهد و هیچ خطا و خطری را در کار نسل Z [۵] نمی‌­بیند. صادقی نیز مانند بسیاری از روشناسان هنری و ورزشی دلش را به آرزوهای این جنبش گره زده است و ستایشگری صرف شده است و تنها خطری که می­‌بیند سرکوب حاکمیتی است که تنها کوران و سودبَران آن را نمی­‌بینند. به­‌راستی عمامه­‌پرانی­‌های این روزها او را نگران نمی‌­کند که نا-خدای دهه­‌های ۸۰ و ۹۰ به خیابان­‌ها آمده است تا کین را از دمِ­‌دست­‌ترین­‌ها بستاند؟(سپاس خدا را که نگارنده هرگز به آشتی­‌جویی اخته­‌ی اصلاح­‌طلبان درنیفتاده است و در این­‌جا هم مرادم نفی هرگونه خشم­‌رانی و خشونت نیست؛ بلکه نکوهشِ دلیریِ میان­‌مایگان در کین­‌ستانی از هر دمِ­‌تیپای بی­‌سپری است). روشنفکر دیگری که می­‌بایست نگران شود و نشد داریوش آشوری است؛ همو که روزگاری در نوشته­­‌ای با عنوان سروش، غزالی دیگر؟ بر نبودِ چشم و گوشِ تیزِ مراجع تقلید غربی، این­‌چنین دِریغ خورده بود: «آن روزهای سرمستی رمانتیک انقلابی، گوش و چشم تیز یک تأویل­گر تاریخ همچون ماکیاوللی یا نیچه را می‌­طلبید که در پس غرّش و توفش زبان­‌آوری‌­های انقلابی از هر سو، از دیدگاه شناخت ذات قدرت و قانون‌­های ربودن آن از چنگ حریفان، بتواند خُرخُر زیرگلویی و دندان­‌کروچه‌­ی ببرها و پلنگ­‌های کلاهی و عمامه­‌ا‌ی، ریشو و ریش‌­تراشیده، را ببیند و بشنود که برای ربودن این شکارِ صاحب-مرده کمین کرده بودند و یکدیگر را در طلب فرصت سخت می‌پاییدند.»(این افسوس او مرا یاد این حکایت از عبید زاکانی می­‌اندازد: «مُخَنَّثی از راه می­گذشت. ماری خفته دید. گفت: دریغا مردی و سنگی!»). اینک آشوریِ سالخورده از تجربه­‌های سُتُرگ را چه شده است که امروز به امضاکردن بیانیه‌هایی در نفی خشونت حاکمیتی بسنده می‌­کند که باز تنها سودبران و بزدلان آن را محکوم نمی‌کنند. آیا او و روشنفکران دیگر، باز می­‌خواهند بیم­‌ها و هشدارها و مخالف­‌خوانی‌­هاشان را برای روزی بگذارند که دیگر بی‌­گاه شده باشد؟ چرا از سرنوشت زنده­‌ی هما ناطق درس نمی­‌گیرند که همین روزها از همین کنشگران ستوده دشنام می­‌خورد که چرا زن­‌ستیزی گفتار رهبر درگذشته­‌ی جمهوری اسلامی را در پیش از انقلاب دیدی و مخالفت نکردی و پشت او ایستادی! پاسخ او چیزی نیست مگر آن­‌که نمی‌­خواسته است همبستگی آن روزها در سرنگونی پهلوی دوم را بشکند و آن را به فردای انقلاب افکنده است؛ درست همان کاری که امروز می­‌کنند و می‌توان چکیده­‌ی گویای آن را در این گفته­‌ی کارگردان نامدار تئاتر، محمد یعقوبی در گفت­‌وگو با رادیوفردا خواند: «مهم این است که هرکسی به سهم خودش در این انقلاب زخمی به جمهوری اسلامی بزند تا سرنگون شود»؛ شگفت آن­‌که خود او در همین گفت‌­وگو از رفتار گلّه‌­وار اکثریتی ابله در انقلاب ۵۷ گله کرده است!!! رها کنم و سخن کوتاه: بیم بی­‌امید و امید بی­‌بیم، روشنفکر را یک نقش تهی و نام بی­‌معنا می­‌کند: بیم بی­‌امید از او بهزاد نبوی می­‌سازد و امید بی­‌بیم ترانه علیدوستی.

تا آن­‌جا که می‌­دانم از میان روشنفکران بلندآوازه، تنها دو تن مژده‌­رسان بیم‌­دهنده بوده‌­اند و نغز آن­‌که از دو آبشخور اندیشگانی رویارو:  یکی عبدالکریم سروش در سخنرانی‌­هایش و دیگری یوسف اباذری در نوشته­‌ای با عنوان درباره­‌ی مرگ مهسا و ایران. سروش که هنوز در رویای شیرینِ رسول­‌دیدنِ خود است نمی­‌خواهد باور کند که در جایگاه ایدئولوگ جریان اصلاح­‌طلبی، همراه با مرگ آن جریان از جهان زندگان بیرون شده است. واکنشش به همین جنبش خود گویای همین ناباوری است. او کنشگران را ستوده است و آنان را دل داده است به شنیدن صدای خنده­‌ی خداوند بر مرگ استبداد دینی و همزمان هشدار داده است که مبادا خود دین را هم در کنار استبداد دینی نشانه بگیرند. مخاطب این بیم و امید گوشِ بدهکاری به سروش که ندارد هیچ، روزشماری می­‌کند برای آن دمی که او را در جایگاه ایدئولوگ و سخنگوی شورای عالی انقلاب فرهنگی به دیوان دادگاه بکشاند(من استعفایش را از او پذیرفته­‌ام و باور دارم به‌­اندازه­‌ای بس جبران کرده است و تاوان داده است). می­‌خواهم بگویم این­‌که سروش بیم داده است همراهِ با امید، روشنفکری کرده است ولی بیمش نابه­‌جاست و اگر بیدارِ زمانه بود هشدار می‌­داد که حقیقت بر هر خواستی پیشی دارد و قدرتِ ناپاسخگو به حقیقت، همین زورِ خودکامه­‌ی خونریزِ آزادی­‌کُشِ برابری‌­برانداز خواهد بود که هست؛ او باید آنان را از استبداد غیردینی می­‌ترساند نه از دین­‌ستیزی. سروش که همیشه خودکامه را اندرز داده است امروز نیز خودکامگانِ بالقوه­‌ی فردا را به­‌غلط اندرز می­‌دهد و باید این سخن سعدی را بر سر او فریاد زد که: «هر که نصیحت خودرأی می­‌کند او خود به نصیحتگری محتاج است». اگر قرار بر اندرزی هم باشد می­‌بایست سفارش می‌­کرد که هر مخالفی را به همدستی با مستبد متهم نکنند و دهانش را گِل نگیرند؛ نیاز بود به ایشان بیاموزاند که کسی همچون یرواند آبراهامیان را که از سر دانش و تجربه، دیدگاه و پیش‌­بینی‌­اش را در مصاحبه‌­ای با بی.بی.سی فارسی گفته است با واکنش­‌هایی پیرستیزانه سر نکوبند.

یوسف اباذری(که خودش و منشش را هیچ نمی­‌پسندم) درخورترین واکنش روشنفکرانه را نشان داده است: «اما آیا قادریم با امیدی در دل و توانی در دست مرگ را که هم‌چنان بر در می­‌کوبد از خانه‌­مان برانیم؟». او همزمان با نویدِ رهایی دادن، هشدار داده است که فاشیسم در کمین و میدان، آماده­‌ی برخاستن یک بُناپارت است؛ حتی این بار از انگ همسویی با ایران­‌پرستان و فاشیسم­‌شان نهراسیده و دلواپسی‌­اش را برای ایران آفتابی کرده است. از او بس سپاسگزارم که چنین کرده است باری، چنین می­‌نماید که او هم از خشمِ هر دو سر ترسیده است و پوست‌­بازکرده سخن نگفته است؛ نگفته است که بناپارت چه کس یا کسانی توانند بود و باید روشن می‌گفت؛ چراکه روزگار اشارت گذشته است و گوش‌­ها حتی به فریاد رسا هم باز نمی­‌شوند. این را هم ناگفته گذاشته است که کدام فاشیسم در کمین نشسته است؛ نگفته است همان اندازه که فاشیسم ملی خطرناک است فاشیسم قومی هم می­‌تواند چنین باشد و همبستگی ملی امروزین می‌­تواند در فردای براندازی به فاشیسم قومی بدل شود. البته حق دارد که بگوید این کار جواد طباطبایی است که به پان­‌ترکیسم هواداران تراکتور هم حساس بود و امروز پیدا نیست که کجاست تا از خطر ازدست­‌رفتن ایران و اندیشه‌­ی ایرانشهری‌­اش بگوید؛ شاید طباطبایی هم هراسان است که مردم او را همپاله و همدست جمهوری اسلامی در روایت تجزیه‌طلبی بدانند. گذشته­‌ازین، گفتار اباذری رویاروی گفتار گذشته‌­اش می‌­ایستد: او در واکنش به سوگواریِ دانشجویان در مرگ مرتضی پاشایی مفهوم نسل را گنگ و ناکارا دانسته بود؛ آن­جا که در پاسخ سوگواری گفته بود:«خانم! برای من نسل­‌پسل نکنید.». آیا امروز دیدگاهش دگر شده است که باورمندان به نسل Z را نقد نمی‌کند؟ در همایش اکنون، ما و شریعتی نیز در پاسخ به پرسنده‌­ای گفت:«مردم اگر تربیت نشوند فاشیست‌اند»؛ آیا امروز این کنشگران را تربیت­‌شده می‌­داند که بی­‌پرده به ادب­‌کردن روشنفکرانه­‌شان نمی­‌پردازد و نمی­‌گوید فاشیسم از آسمان نمی­‌آید بلکه در همین ما جان می­‌گیرد.

سخن به پایان ببرم: اکنون هنگام نقش‌­آفرینی روشنفکران است و فردا دیر خواهد بود و پشیمانی سود نخواهد کرد. اگر اسلاوی ژیژک فرسنگ‌­ها دور از گود و به زور مُقلِّدی ایرانی از بستر بیماری فتوایی آکنده از امید و نوید و ستایش می­‌دهد[۶] شگفت نیست؛ که ما دست­‌بالا، برای او شی­‌ای هستیم مطالعه‌­کردنی و قرار نیست که در این آب­‌وخاک بر خود بلرزد، بجنگد، بسازد یا بمیرد ولی کسانی که به آب و نان این مردم و میهن پروریده‌­اند و نامی یافته­‌اند باید که امروز وام بگزارند و با پایبندی به بینش خود و حقیقت، همپای دمیدن در آتش امید که کار درستی است باید از بیم­‌ها نیز آژیر بسازند. روشنفکران باید از پیروبودن درآیند و راهبر شوند؛ می‌­بایست از فردا سخن بگویند که چگونه باید باشد تا باز درجا نزنیم و چگونه نباشد تا دوباره نشناخته به جان هم نیفتیم[۷].

اگر این قلم را فرصتی ماند خود از بیم‌­ها و امیدها خواهد گفت و چگونه بودن­‌ها. این بار تنها خواستم که از بیمِ امید بگویم و مسؤولیت روشنفکر.

 احمد سلامیه 

دو­شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱     

  1. «مرد کوچه» را به این معنی از جلال آل احمد آموخته­‌ام.

۲.شورش در این­‌جا باریک­‌اندیشانه به کار گرفته شده است و به­‌هیچ‌­رو، هم­‌ارز اغتشاش نیست و بار منفی ندارد. در این نوشتار نمی­‌گنجد که مرز باریک میان خیزش، شورش، جنبش و انقلاب را روشن کرد وگرنه برای هر یک تعریف روشنی دارم. افزون­‌براین، از دید نگارنده شورش کارکردی دارد که آن­‌های دیگر ندارند و برتری شورش در همین کارکرد ویژه است.

  1. «تیغیم و نمی‌­بریم ابریم و نمی‌­باریم» از حسین منزوی
  2. مرادم از این همسنجی آن نیست که مجری نامبرده را در شمار روشنفکران بیاورم.
  3. مفهوم نسل Z را خانم صادقی و دیگران باور دارند نه من.
  4. بگذریم که از این امیدهای سرخوشانه که هرگز واقع نشده­‌اند فراوان داشته است؛ یکیش درباره­‌ی خیزش وال‌­استریت.
  5. «من دلم سخت گرفته است از این/ میهمانخانه­‌ی مهمان­‌کش روزش تاریک/ که به جان هم نشناخته انداخته است:/ چند تن خواب­‌آلود/ چند تن ناهموار/ چند تن ناهشیار». از نیما

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)