حقیقت بنیادین، هولناک و همزمان مضحک عکس های روشده از سردار پاسدار و وزیر جمهوری اسلامی رستم قاسمی با زن دوم جوانش در مالزی وقتی برملا می شود که آن را روبروی عکسهای رقص و شادی دختران و زنان نوجوان و جوان به قتل رسیده ایی چون ژینا و نیکا و سرینا و حدیث و دیگر مقتولین جوان دختر و پسر یا زن و مرد بگذاریم. حقیقتی هولناک و مضحک که چیزی جز یک «دروغ و دورویی بینادین» بیش نیست. دروغی که ناشی از گرفتاری در ذایقه و بدنی وسواسی/هیستریک، خیر/شری و در جنگ دایمی اخلاق/وسوسه در درون و برونش هست. ازینرو فروید می گفت که «واقعیت فرد هیستریک یک دروغ بنیادین» است و ما این دورویی را در همه حالات و رفتار و زبان این دیسکورس مذهبی حاکم می بینیم و بویژه وقتی که حال در برابر ذایقه و زبان و دیسکورسی نو قرار می گیرد که از چیزی متفاوت سخن می گوید، از آمدن رنسانسی نو و ضرورت تحقق دموکراسی و سکولاریسم سخن می گوید. زیرا ابتدا وقتی این دو ذایقه و عکسها یا رفتارهایشان را در همین چهل و اندی روز اخیر روبروی هم قرار بدهیم، انگاه مشخص می شود که اینجا چرا موضوع جدال اصلی فقط بر سر قدرت سیاسی نیست، بلکه جدال اصلی جدال و چالش دو ذایقه و سلیقه و دیسکورس است و جدال سیاسی وحقوقی بخشی از این جدال دو دیسکورس و دو ذایقه است. اینجا جدال میان ذایقه و تمناهای مدرن جامعه ایی است که می خواهد به خواستهای انسانی و مدنیش شجاعانه تن بدهد و از تنانگی و زنانگی و زیبایی خویش و دیگری لذت ببرد و حقیقتش را زندگی بگوید و بزیید، در برابر ذایقه و دیسکورس تقدس گرا و رستگارطلبی که در واقع بشدت «دورو و دروغگو» است. به این خاطر همیشه در خفا آن کاری را می کند که بر دیگران منع می کند و طبیعتا به شکل شهوانی و بی مرزش و نه به شکل «میانمایگی مدرن» و با قبول مرز و حریم خویش و دیگری، با قبول مزر و حریم تن خویش و و دیگری و قانون مدنی.

جدال اصلی در خیابانها جدال دو ذایقه و دیسکورس است!

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

اینکه حکایت شان آنگاه مثل حکایت عکس قاسمی و زن جوانش، در واقع حکایت رابطه ی مرد/پدر پیر وپولدار و با زنان جوانی است که عمدتا بخاطر پولشان با انها می خوابند، و البته با چاشنی سنتی و ایرانی آن. یعنی حکایت یک «شوگر من به شکل ایرانی/مذهبی» با تمامی جوانب هولناک و مضحکش می باشد. حکایت یک رابطه ی ادیپالی و هیستریک پدر/دخترگونه باشد. اینکه زن جوانی بخاطر پول و قدرت طرف یا به خاطره گره های هیستریک و پدرانه حل نشده اش حاضر می شود تن به تحمل چنین چنین غولک زشت و خنزرپنزری ایرانی» بدهد. (همانطور که در بوف کور جایی می خوانیم که بر گردن لکاته جای دندانهای زرد پیرمرد خنزرپنزری است.).

یعنی اینجا جدال میان ذایقه ی دنیوی و شاد نسل رنسانس و هزار فلاتش با ذایقه ی سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی حال و گذشته ی ما هست. اینجا جدال اصلی و محوری تاریخ معاصر ما بسان جدال تاویل مدرن با تاویل و راه سنتی/نیمه مدرن و دیکتاتورمنشانه هست. همانطور که در درون این جدالی که اکنون در خیابانها و خانه ها و جان و روان فردی و جمعی ما و در همه بدنه های سیاسی و اجتماعی در جریان هست، همزمان جدال نهایی میان ذایقه ی رنسانس و پوست اندازی مدرن با جوانب و ارثیه ی خیر/شری و ناموسی هزار ساله یا چندهزارساله ی ما در جریان است. اینجا جدال میان دو بدن و دو اخلاق و ذایقه در میان هست. از یکسو ما با بدنها و جانهای شیفته و رند نویی روبروییم که بیانگر ضرورت تحول و رنسانسند و قادرند در حد توان خویش و شرایطشان به بیان ارزوهای دنیوی و انسانی خویش بپردازند، از حقوق انسانی و مدنی خویش دفاع بکنند و خواهان تغییر شرایط مسدود و منحرف باشند. از طرف دیگر با ذایقه و لذتی منحرفانه روبرو هستیم که جانماز اب می کشد، یا به قول هدایت ذایقه اش به حالت ادیپالی و گرفتار و شهوانی است و «روزها جانماز اب می کشد و شبها خاک توسری می کند». یا بناچار مرتب در دوری باطل خویش و هر تحولی را کور می کند و دیکتاتور و پدری در نهایت خنزرپنزری تر و عقیم تر می افریند.

یا انگاه این ذایقه ی قدیمی ناموسی و اخلاقی و همزمان شهوانی، مثل قصاب کتاب «بوف کور» که بر ران گوسفند دستی با لذتی بشدت سادیستی می کشید، آنها نیز همینگونه بر تن زنان و دختران معترض به اسم گشت ارشاد و زندانبان دست می کشند و یا به انها تجاوز می کنند و راز هولناک و همزمان مضحک خویش را برملا می کنند. زیرا انها از رشد قدرت و شادی دنیوی و از اغوا و اعتماد بنفس نسل جوانی چون حدیث و ژینا مثل مرگ می ترسند. از شجاعت و اعتماد بنفس زنان رقصان و شجاعی می ترسند که روسریهای اجباری را به آتش می اندازند و از همراهی مردان جوانی که از آنها حمایت می کنند، زیرا پی بُرده اند که دست یابی به مردانگی مدرن بدون حضور زنانگی مدرن و برابری جنسی و جنسیتی غیرممکن است. به این خاطر اینها خشم و استیصال خویش را با زدن تیرهای فراوان به حدیث و نیکا و به امثال آنها نمایان می سازند. یا براحتی دست به «کودک کُشی» و فرزندکُشی و زن کُشی دست می زنند، تا به حفاظت از این تمتع ها و امتیازات سنتی و پدرسالارانه ی خویش بپردازند و با دروغ و تصویر هولناکشان در اینه روبرو نشوند. با تصویر اصلی و هولناک رستگاری و پاکی دروغین و نارسیستی خویش در اینه روبرو نشوند و اینکه چرا بشدت ناپاک و هیز و دورو هست. یک «تصویر دوریان گری» به شکل ایرانی و سنتی آن است و وقتی به اسم ازادی مطهر و پاک همه ی کارهای ناپاک توجیه می شود و هر دروغی مجاز می گردد. یا به طنز باید گفت که وقتی تصویر و ظاهر خودشیفتگانه ات مثل قیافه ی سردار قاسمی باشد، آنگاه تصویر در اینه ات دیگر چه خواهد بود.

اینکه انها از رشد این ازادی نو و دنیوی، از نمایان شدن فانتزیها ی تنانه و انسانی خویش و دیگری، از بازشدن این راهها و روابط انسانی و تنانه به این خاطر هراس ندارند که ضد ارمانشان هست، بلکه چون بشکل شهوانی عاشق و گرفتارش هستند و همزمان دچار گره ی حقارتند و اینکه نتوانند از پس این فانتزیهایشان برایند. یعنی در اصل آنها از آن هراس دارند که در چنین جامعه و شرایط باز و مدرنی انگاه هیچکی حاضر نباشد نگاهی به انها بیاندازد و انها هرچه بیشتر تشنه و شهوت زده بمانند. زیرا کسی مثل قاسمی در چنین شرایط مدرنی فقط در رویای شهوانی می تواند چنین چیزهایی را تجربه بکند. زیر انها هراس دارند که اگر روسریها بیافتد و این زیبایها و فردیتها در خیابان و همه جا ظاهر بشوند، انگاه عقیمی و سترونی و زشتی آنها هرچه بیشتر برملا بشود و مردم به این جماعت دورو و در واقع دچار گره حقارت جنسی و جنسیتی بخندند و سکه یک پول بشوند. زیرا وقتی برابری جنسی و جنسیتی بوجود بیاید و مردم و زنان هرچه بیشتر رفاه و استقلال جنسی و جنسیتی داشته باشند، انگاه چرا تن به چنین همخوابگی هایی بدهند که احتمالا بعدش باید یواشکی در توالت خودشان را بالا بیاورند. یا به این دلیل وقتی این ادمهای مذهبی به اروپا می ایند و می بینند که برخلاف خیالشان، دختران و زنان اینجا به راحتی تن به رابطه ی جنسی نمی دهند و به تن و روح خویش احترام می گذارند، چون ازادی جنسی و جنسیتی دارند، انگاه تازه می فهمند که اینجا بیشتر سماق می مکند تا در ان دیکتاتوری خودشان. بی انکه معضلات جهان مدرن و ازادی مدرن را نفی بکنیم. اما در جوامع دیکتاتورزده و دورو همیشه فاجعه های جنسی و جنسیتی بسیار بیشتر است و دورویی فاجعه بار همه روابط. جوامع ازاد معضلاتشان از جنس دیگری است و امکان بهتری برای عبور از آن دارند چون موضوعشان کمتر این دورویی اخلاقی فردی و جمعی است. یا این دورویی در عرصه ی سیاسی و فردی راحت تر به چالش و بحث کشیده می شود و چیزی به شکل درازمدت پشت پرده ی حجاب دروغین نمی ماند. یا ازینرو این ذایقه ی سنتی اینقدر عاشق دیسکورس «حجاب و زن فرشته وار در پشت حجاب و در اندرونی و مرد نگهبان ناموس و حجاب» هست، چون از طرف دیگر تمام مدت فکرش بدنبال این است که چطور به این فرشته ی باصطلاح پاک و ناب و باکره دست بیابد و خویش را خیلی مرد حس بکند و انهم وقتی که با مردان دیگر لازم نیست رقابت بکند تا با گره ی حقارت خویش بیشتر روبرو بشود. (پس چه عجب که حوریان در بهشت خیالیش نیز باکره هستند و مرتب باکره میشوند. چقدر فانتزی جنسی ادیپالی و همزمان چقدر گره حقارت و ترس مردانه از رقیب در این فانتزی خوابیده است و در روی دیگرش یعنی در واقعیت سیاسی و اجتماعی چنین جوامع تقدس گرایی.)

یعنی راز و چهره ی دیگر این سردار قاسمی عکس ذیل است و انچه امروز در خیابانها و زندانهای ایران اتفاق می افتد. وقتی آنها با خشونت به این زنان و دختران جوان ما حمله می کنند و یا انها را به قتل می رسانند و یا در زندان به انها تجاوز می کنند، اینکه در عمق خشونت و خشم این پلیس مسلحی که اینگونه بر سر و تن دختر جوان زخمی و درازشده بر کف خیابان داد می کشد، به او حمله می کند، یا از نزدیک اسلحه اش را به سر بی دفاع او نزدیک می کند، باید روی دیگر و فانتزی جنسی و ادیپالی و منحرفانه و سادیستی این پاکی اخلاقی را دید. انچه در خیال خویش ارزویش را دارند و می دانند به آن دست نمی یابد، چون چنین زنان جوانی به آنها محل نمی گذارند. چون در برابر آنها و اعتراض مدرنشان، در برابر زیبایی و اعتماد بنفس جوان آنها عقیمی و سترونی خویش را حس می کند و از طرف دیگر تشنگی جنسی و روحی بنیادین خویش، گره ی حقارت بنیادین خویش با همه فانتزیهای ادیپالی و شهوانی خویش را حس می کند. اینکه تپانچه اش و انگونه که در دست گرفته است، در واقع چیزی است که او می داند ندارد و نمی تواند بدست بیاورد. خواه تپانچه در این صحنه نماد الت تشنه و قتال یک اخلاق جبار و دورو در برابر شجاعت و راستگویی مدنی و دنیوی دختری جوان باشد. خواه تپانچه نماد «فالوس و قدرت خیالی و دروغینی» باشد که خیال می کند و ندارد. اینکه خشم نارسیستی و خشن او از نمایان شدن ان چیزی است که نمی خواهد با ان روبرو بشود و اینکه می بیند صحنه عوض شده است و دیگر هیچ چیز به روال سابق نیست و نمی تواند باشد.

انچه اما او و انها ندارند و در این صحنه و در استیصال پلیس متجاوز نسبت به تن زخم خورده ی دختر معترض نمایان می شود، یا در قیافه و خودباوری دهاتی وار، عامیانه و مسخره ی سردار قاسمی در کنار زن جوانش نمایان می شود، دقیقا «کمبود فالوس نمادین یا تمنای نمادین» است» که خاص مردان و زنان بالغ، مدرن و با عشق به زنانگی و مردانگی انسانی خویش هست. زیرا انکه چنین فالوس نمادینی را دارد، می داند که باید هم به تمناهای خویش صادقانه و شجاعانه اعتراف بکند و از انها نترسد و هم اینکه همزمان به مرز تن و روح خویش و دیگری احترام بگذارد و وارد دیالوگ پارادوکس همراه با عشق و نقد با دیگری، در هر عرصه بشود، از عرصه ی عشق و اروتیک تا عرصه ی مدنی و سیاسی. در حالیکه ذایقه ی بیمار و دو رو و هیستریک این پدران خنزرپنزری می خواهد رستگار باشد، چون از فانتزیهای پنهان خویش و دیگری می ترسد و همزمان از هر فرصتی استفاده می کند تا این فانتزیهای سادومازوخیستی را به اشکال و انواع مختلف، به شکل اگاهانه یا نااگاهانه، ارضاء بکند و با این همه همیشه با تن و روحی تشنه و حشری بر جهان و زمین قدم می زند، حتی اگر چهار زن عقدی و دهها صیغه بگیرد. زیرا تشنگی بنیادینش ناشی از چیزی دیگر است. یک تشنگی ناشی از خیانت او به تمنامندی خویش و دیگران است و اینکه دروغی را زندگی می کند که او را عقیم و سترون و از سوی دیگر خشن و هولناک می سازد.

یعنی اکنون باید ببینید که اینجا جدال دو ذایقه و دو بدن و روح با یکدیگر است. جدال ذایقه ی و بدن نسل رنسانس و رنگارنگ و با خوبی و بدی هرکدام از این تنانگی ها و زنانگی ها و مردانگیهای مدرن، با بدنهای و ارواح و فرهنگ و ذایقه ایی کم مایه و سیاه/سفیدی که بر منبر شعار اخلاقی می دهند و چون به خلوت می ورند همیشه آن کار دیگر و ممنوعه ایی را می کنند که بر خویش و دیگران منع می کنند.زیرا این چیز ممنوعه و به شدت شهوانی شده اصل او را تشکیل می دهد. ازینرو فروید و لکان می گویند که « انحراف جنسی یا پرورزیون اصل و فیلم نگاتیو هر نویروز چون وسواس» یا خشکه مذهبی و حالات افراط/تفریطی هیستریک هست. زیرا انکه سگ نفسش را می کُشد تا رستگار بشود، در واقع سگی تشنه است که نمی خواهد با حقیقت خویش روبرو بشود. زیرا چیز ممنوعه و اخلاق تقدس گرا دو روی یک سکه هستند. فرامن اخلاقی و نهاد شهوانی و بی مرز دو روی یک سکه و دیسکورس هستند. همانطور که اهورا و اهریمن، خیر/شر دو رو یک سکه و دور باطل هستند. همانطور که از طرف دیگر نزد نیروی مدرن و یا نیروی قادر به بیان تمناها و فردیتهای جنسی و جسیتی خویش نیز تمنا و قانون مدنی یا قانون اخلاقی دو روی یک سکه هستند. همانطور که ازادی مدرن بدون قانون مدرن و مدنی ممکن نیست و بالعکس.

یا ازینرو آن جسم های تشنه و دورو بدنبال دیکتاتور و ارباب جبار می گردند تا در خفا و به اسم ارمان دروغین این ارزوهایشان را اجرا بکنند و حتی در فانتزیشان در بهشت مرتب حوریان باکره بدست بیاورند، و در نهایت چیزی جز تشنگی و سترونی دایمی خویش و دورانشان به بار نمی اورند، همانطور که شاهدش بوده و هستیم. از طرف دیگر این نسل نو و شجاع و دنیوی خواهان دموکراسی و قانون مدنی است، چون به خویش و به قدرت و زیبایی و تواناییش باور دارد. چون می داند برای دستیابی به عشق و دانش و قدرت و پیشرفت، نیاز به دیالوگ و چالش و اغواگری متقابل با دیگری و دیگران دارد تا به خواستهای انسانی و دنیوی خویش دست بیابد و همزمان به مرزهای خویش و دیگری احترام بگذارد و یا از بحرانهایش به عنوان سنگ پرشی برای دست یابی به کامجوییهای نوی فردی و عشقی یا جمعی استفاده بکند.

باری اینجا جدال دو ذایقه و دو بدن هست که هر کدام ساختار سیاسی و اجتماعی خویش را می خواهند، آفریده و می افرینند. اینجا جدال میان دموکراسی تن و دیالوگ زمینی و رند تنانگی و دموکراسی سیاسی با دیکتاتوری تن، با زن کشی، خویش کُشی و دگرکُشی به اسم پاکی دروغین و روابط مرید/مرادی و افراط/تفریطی و دیکتاتوری سیاسی است. اینجا جدال ذایقه و نسل رنسانس و هزار فلاتش با کل تاریخ گذشته و معضلات اصلی و محوریش است و استیصال آنها نشان می دهد که زمان رنسانس و نوزایی دوباره ی تنانگی، زنانگی/مردانگی مدرن و رنگها و جنسیت های دیگر فرارسیده است. اینکه زمان تحول ذایقه و دیسکورس محوری ما، زمان تولد روح زمانه ی نو، زمان تولد دوباره ی شادی و شجاعت جنسی و جنسیت و یا شجاعت مدنی در برابر دروغ و انحرافی فرارسیده است که سعی می کند خویش را پاک جلوه بدهد و حاضر است به این خاطر دست به هر عمل ناپاک و فاجعه باری بزند تا این دروغ و قدرت و تمتع سادومازوخیستی خویش را حفظ بکند. تا با حقیقت خویش در اینه ی نسل نو روبرو نشود و اینکه انها چیزی جز پیرمردهای خنزرپنزری عقیم و تشنه ایی نیستند که خنده ی خشکشان به قول هدایت از «یک میان تهی» می اید و همیشه تشنه و حشری می مانند، حتی اگر حرمسرایی داشته باشند. چون موضوع چیزی دیگر است و هیج کس نمی تواند به زندگی کلک بزند.

این راز بنیادین را هم قیافه ی دهاتی وار و زشت قاسمی و هم تپانچه و خشم مستاصل و تشنه ی پلیس اخلاقشان و هیزی گشت ارشادشان و نهاد امر به معروف و نهی از منکرشان نشان می دهد. پس چه عجب که با رشد لیبرالیسم جنسی و جنسیتی و با رشد دموکراسی و حقوق بشر قبل از هر چیز در جوامع مدرن این نهاد گشت ارشاد و ولی فقیه و روابط مرید/مرادی شکست می خورد و برچیده می شود، با انکه طبیعتا بدن و جهان مدرن نیز مشکلات خویش را بوجود می اورد و مجبور می شود مرتب تحول بیابد. اما موضوع و تفاوت اصلی همین است که جهان و بدن سنتی در دور باطل و خشن اسیر می ماند، چون دورو هست و با خویش و دیگری صادق نیست، در حالیکه در جهان مدرن هر بحرانی امکانی می شود برای تولید تاویلها و تحولات نو و با ضعف ها و قدرتهایش. ازینرو قدرت سنتی از صدا و رنگارنگی می ترسد و اغوا را می خواهد بکُشد و برعکس جهان مدرن هرچه بیشتر به سوی رنگارنگی های نو و اغواها و دیالوگهای نو پیش می رود و از وحدت در کثرت اولیه حال هرچه بیشتر به «کثرت در وحدت چندصدایی» و به «اینکلوزیون یا همگرایی» نزدیک می شود. تفاوت این است.

زیرا هر دروغ یا صداقتی با خویش و دیگری، هر زبان و ذایقه و بدن و تمنایی بهایی دارد که بر تن و روح فردی و جمعی ما و در دردها و بحران هایمان حک می شود، بدینوسیله که یا با نفی کمبود و تمنای خویش و دیگری محکوم به دور باطل می شویم و مرتب فاجعه ایی نو می افرینیم و یا با قبول «حقیقت هولناک و تمناهایمان» قادر به رنسانس و نوزایی می شویم. تفاوت این است و موضوع. و جدال اصلی در خیابانهای ایران این است. ازینرو اینجا نیز موضوع انقلاب در انقلابی زنجیره وار و همپیوند در بدنهای فردی و جمعی و در بدنه های سیاسی و اجتماعی و میان دو دیسکورس و دو زبان و ذایقه است: زبان و ذایقه ی سنتی و سیاه/سفیدی در برابر زبان و ذایقه ی رنگارنگ و دنیوی و دموکراتیک.

ازینرو اکنون «روح زمانه» از ما می خواهد که به این تحول و پوست انداز نهایی تن بدهیم و این انسداد و فاجعه و دورویی هولناک را به پایان برسانیم، بدینوسیله که دیسکورس مدرن همراه با دموکراسی سیاسی و سکولاریسم و دموکراسی تن ها و حقوق مدنی را بر جامعه و روابطمان حاکم بسازیم. زیرا ما از فردای انقلاب بهمن تا کنون از هفت خوان فردی و جمعی و از بحرانها و شکستهای فراوان رد شده ایم تا با شناخت و قبول دروغها و تمناهایمان سرانجام این بدن و دیسکورس نو و جمعی و مدرن را بیافرینیم. یا دقیقتر از زمان مشروطه مشغول به آن شده ایم، از هدایت و فروغ تا یکایک این جوانان عزیز و پرپرشده ی ما چون ژینا و حدیث و دیگران، از اولین متن ها و فریادهای ازادی مدرن و دموکراسی در این جامعه و فرهنگ تا تاویلها و نظرات ما نخستزادگان نسل رنسانس، همه و همه در واقع جزوی از این ضرورت و رنسانس و روح زمانه و بدن و ذایقه ی نوینی هستیم که باید بیاید و سرانجام نهادینه بشود تا دیکتاتوری و انسداد و دورویی فاجعه بار بشکند و دوباره همه چیز جاری و تمنامند و رند و نظرباز و اغواگر بشود. پس کارمان را به پایان برسانیم. زیرا یکایک ما و شما جزوی از نسل رنسانس و فلاتی از هزار فلات و رنگش و بسان ملتی واحد و رنگارنگ هستیم. باید هرچه بیشتر این وحدت در کثرت مدرن و ساختاری بشویم و بگوییم ما پایان شماییم و شما پایان یافته اید و خودتان هم ته دلتان این را می دانید، از استیصال و خشمتان معلوم هست و از رشد ترستان که خوشی های ی یواشکی تان را از دست بدهید و هر چه بیشتر ملت زیر عمامه هایتان با خنده بزند و با رقص انها را دور بیاندازد. یعنی همان کابوسی که همیشه از آن ترس داشتید و گام بگام آن را افریدید. زیرا هر کسی در نهایت آنچه را می افریند که از آن ترس و هراس دارد. زیرا زندگی دارای اخلاق و اتیک هست.

پایان

پانویس ۱: اشارات درون متنی به رمان «بوف کور» هدایت به این خاطر است که این کتاب در واقع سناریو و دیسکورس این ذایقه و بدن ادیپالی فردی و جمعی و نوع روابط ادیپالی و گرفتارش را برملا می کند. صحنه ایی که ما هنوز نمی خواهیم بخوبی ببینیم و به این خاطر گرفتاریم و یا به این خاطر بوف کور هدایت بخوبی کاوش نشده است. یا برای اولین بار این منظر متفاوت و محوریش توسط نقد روانکاوانه ی من مطرح می شود. بی انکه بخواهیم ارزش برخی نقدها و تاویلهای خوب دیگر را فراموش بکنیم. یا بی انکه بخواهیم به معنای نهایی اش دست بیایم که وجود ندارد. اما هر متن ادبی و حتی بویژه یک «متن باز» همزمان راحت نشان می دهد که کدام تاویل خطا و یا احمقانه است، همانطور که «امبرتو اکو» اشاره می کند. برای مثال صحنه ی دست کشیدن قصاب یا همان پدر به ران گوسفند که یک صحنه ی اروتیکی و سادیستی بوف کور است، از نکات مهم بوف کور است که در چنین لحظات فاجعه باری در جامعه ی ما تکرار می شود. پس می توانید درک بکنید که چرا من از تاویل مضحک و معضل دار «هوشنگ اجودانی» از بوف کور بشدت خنده ام گرفت و آن را با نقدی تخصصی به استهزا گرفتم و دکانستراکش کردم. وقتی او نمی فهمید که دقیقا سناریو بوف کور سناریو این ذایقه و شرایط ادیپالی است که این انسداد قرنها و این فاجعه هایی چون حکومت پهلوی و حکومت مذهبی و دیکتاتوری را به بار می اورد و مرتب دور باطل ادیپی کور و بوف و خاطره ی جمعی کور را بوجود می اورد، دیکتاتوری را بجای دیکتاتور قبلی به روی کار می اورد. یا وقتی او این صحنه ی مهم از بوف کور را که حتی اشاره ایی به اسطوره ی «کشتن گاو توسط میترا» در آن هست به این معنا می خواند که اینجا ما با گیاهخوار بودن هدایت روبرو می شویم و اینکه او از گوشت بدش می اید. یعنی هوشنگ اجودانی در نقدش بر بوف کور در حمایت از این ذایقه ی سنتی عمل می کند، چه بداند یا نداند. زیرا می خواهد با نقدش بر بوف کور در واقع تز خویش در مورد روشنفکران دوران مشروطه را ثابت بکند، به جای اینکه از متن حرکت بکند و حتی خودش این را در مقدمه لو می دهد. وقتی همان اول می گوید که منظور من از این نقد تایید نظریه ام در مورد روشنفکران مشروطه نیست. نفی کردنی که در روانکاوی به قول فروید به آن «نفی ایجابی» می گوییم. مثل بیمار فروید که به او گفت می خواهم خوابی را برایتان تعریف بکنم اما از قبل بگویم که منظور خوابم مادرم نیست. در باب حماقتهای ساختاری و بنیادین نقد اجودانی به نقد من بر کتابش مراجعه بکنید و شاید بفهمید که چرا او جرات نکرد وارد چالش مدرن بشود، با انکه انزمان طبیعتا من از واژه حماقت استفاده نمی کردم. با انکه از حماقتش از خنده روده بر شده بودم و اینکه چنین صحنه ی مهمی را نماد گیاهخواری هدایت می دانست و انهم با ان لحن اروتیکی و سادیستی صحنه.

پانویس ۲: در باب نقد نوین بوف کور و اینکه چگونه این اثر سناریو و فانتسم بنیادین فرهنگ و جامعه ی ما را برملا می کند و انچه آن را مرتب به دوری باطل تبدیل کرده و می کند و اینکه چرا بدون دیدن این کوری نمی توانیم ادیپ و ملت بینا بشویم، به نقدهای روانکاوی/ساختاری من بر بوف کور مراجعه بکنید و از جمله به این نقد که در آن به خطاهای چند نقد معروف بر بوف کور می پردازم و از جمله دوباره به حماقتهای مضحک نقد اجودانی اشاره می کنم. یا به نقد جامع دیگرم بر نقد اجودانی و حتی بر خطای تفکراتش در باب روشنفکران مشروطه:

۱/ روانکاوی کوری ساختاری نقادان بوف کور! یا چرا نقادان به کوری بوف دچار می شوند!

۲/ تکرار آیین شاه کُشی در قالب نقد بوف کور، در نقد تاویل آقای هوشنگ آجودانی. نقد جامع

۳/ نقد فشرده و کوتاه تاویل آقای اجودانی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)