برای سحرِ ۳۵ ساله که حسابدار یک شرکت خصوصی است، برداشتن حجاب مثل انقلابی سهمگین در خانواده بود. خیلی از مردهای فامیلشان شاید قبل از او هیچ زن بی‌حجابی را جز در سریال‌های خارجی صدا و سیما ندیده بودند.

من بچه‌ی پرجنبشوجوشی بودم اما از همان ۸-۹ سالگی جرئت نداشتم با پسرها بازی کنم. برادرم سریع می‌آمد و من را زیر کتک و فحش می‌گرفت که چرا اصلاً با فلان پسر حرف زدی. در کوچه هم یکی دو بار چادر به کمر ‌بستم و روسری سرم ‌کردم و ‌رفتم با دخترها طناب‌بازی کردم. اما آن چادر و روسری باعث می‌شد اصلاً مزه‌ی بازی‌کردن را نفهمم و بدتر اعصابم خرد می‌شد و ترجیح می‌دادم که به خانه برگردم.

تا سال آخر دبیرستان ماجرا همین بود. هر‌قدر می‌گفتم نمی‌توانم چادر سر کنم، فایده‌ای نداشت. راه مدرسه‌ام دور بود، هنرستان فنی درس می‌خواندم و باید هر روز یک سری وسایل سنگین را می‌بردیم مدرسه و خیلی بهم سخت می‌گذشت. به مادرم می‌گفتم نه می‌توانم کیف و کتابم را جمع کنم و نه چادرم را، تو رو خدا اجازه بده چادر را بگذارم کنار. مادرم می‌گفت: «نه، دایی‌ات الم‌شنگه به پا می‌کند. پدرت شاکی می‌شود. داداشت غوغا می‌کند. به غرور و غیرت پسرم برمی‌خورد.»

تا اینکه یک روز صبح داشتم می‌رفتم مدرسه، کشِ چادرم گیر کرد به چوب‌لباسی. گفتم کش چادرم پاره شد، مادرم اول گفت برو که دیرت نشود، بعداً می‌دوزی‌اش اما بعد پشیمان شد و گفت: «سریع بدوزش، سرت کن و برو.» آن روز در راه مدرسه به فکرم رسید که وقتی رفتم خانه جوری چادرم را گیر بدهم که کاملاً پاره شود. آن سال‌ها اوضاع مالی‌مان خیلی بد بود و می‌دانستم که اگر این چادر پاره شود، حالا حالاها نمی‌توانند برای من چادر جدید بخرند. بعدازظهر می‌خواستم بروم مغازه چیزی بخرم، چادرم را از قصد کشیدم، و از بالا تا پایینش جر خورد. گفتم چادرم پاره شد، حالا چه کار کنم؟ هیچی دیگر، همان شد و از فردایش بدون چادر رفتم.

البته به همین سادگی هم نبود. برادرم حسابی داد و بیداد کرد و کتکم زد و گفت که اصلاً حق نداری بیایی بیرون و مدرسه بروی. من هم گفتم اگر داری برو چادر بخر تا سر ‌کنم؛ البته گفتم که دوست ندارم چادر سر کنم، سردرد گرفتم، دست‌درد گرفتم، نمی‌خواهم دیگر سرش کنم. کلی دعوایمان شد و تا چند وقت جر و بحث داشتیم.

مادرم مدام می‌گفت که چون چادر سرت نمی‌کنی به غرور برادرت برخورده. دایی‌ام هم حسابی شاکی بود. تا مدتی دایی و برادرم با من حرف نمی‌زدند و بعضی فامیل‌ها تکه و کنایه می‌زدند که «دختر حجاب نداشته باشه، عفت نداره» «چادر بیشتر بهت می‌اومد و اون‌جوری قشنگ‌تر بودی»، «این‌طوری باعث می‌شی که دخترهای ما از راه به در بشن».

مادرم با اینکه خودش راضی نبود اما بعد از مدتی پشت من ایستاد و گفت که دختر من هر طوری که دلش بخواهد لباس می‌پوشد و به کسی هم مربوط نیست. مادرم تحصیلات زیادی نداشت و دیپلمش را هم نگرفته، اما در ماجرای بی‌حجابیِ من خیلی بیشتر از بقیه‌ی زنان تحصیل‌کرده‌ی فامیل از من حمایت کرد. چند سال بعد هم کم‌کم خودش چادر را کنار گذاشت. دست‌درد و گردن‌‌درد داشت و دکتر گفته بود که چادر این دردها را تشدید می‌کند. البته برای او هم آسان نبود و به او هم تکه و کنایه می‌انداختند. اما همان آدم‌ها نمی‌دیدند که مادرم چقدر با این چادر که مدام زیرپایش گیر می‌کرد، زمین افتاد و دست و پایش آسیب دید.

برای خود من هم این روند اصلاً آسان نبود. وقتی چادرم را برداشتم، هنوز به حجاب اعتقاد داشتم و آن را رعایت می‌کردم. یعنی هم مجبور بودم و در آن فضا نمی‌توانستم یک‌‌دفعه بزنم زیر همه‌چیز، و هم این‌جوری بزرگ شده بودم و بالاخره اعتقادات خودم را داشتم. می‌گفتم درست است که چادرم را کنار گذاشته‌ام ولی بعضی چیزها حرمت‌ دارند. محرم و نامحرم را رعایت می‌کردم. یا مثلاً اگر آستینم کوتاه بود، دور دستانم، شال می‌انداختم. سعی می‌کردم که آستین کوتاه نپوشم و با بلوز و شلوار نگردم. ولی کم‌کم تغییر کردم و دیگر نه به حجاب اعتقاد داشتم و نه برایم مهم بود که دیگران درباره‌ام چه می‌گویند و چه فکر می‌کنند. تلاش کردم به‌تدریج اطرافیانم را به همانی که هستم و فکر می‌کنم درست است، عادت‌ بدهم. مثلاً اوایل روسری سر می‌کردم و فقط بلوز و دامنم تبدیل شد به بلوز و شلوار. بعد آستین بلندم تبدیل شد به آستین سه ربع. بعد هم کم‌کم روسری را کنار گذاشتم و گاهی آستین حلقه‌ای هم می‌پوشیدم. تا مدت زیادی جلوی بعضی از فامیل‌های مذهبی‌‌مان روسری سر می‌کردم، نمی‌خواستم که معذب شوند یا احساس کنند به آنها بی‌حرمتی می‌کنم. اما الان جلوی آن‌ها هم روسری سر نمی‌کنم و با بلوز و شلوار می‌گردم.

الان این‌ها را ساده تعریف می‌کنم اما مسیر خیلی سختی بود و واکنش‌ها خیلی بد بود. مدام می‌خواستند پدرم را تحریک کنند. می‌گفتند فلانی دخترش را ول کرده که هر کاری دلش می‌خواهد بکند. آن موقع در تمام خانواده‌ی مادری‌ام، من تنها زنی بودم که چادری نبودم. نسل مادربزرگ و مادرهایمان که همه بدون استثنا چادری بودند، از آن چادری‌های سنتی-مذهبی که قبل از انقلاب هم چادرشان را داشتند و حالا برای بعضی‌هایشان ماجرا جدی‌تر و انقلابی‌تر هم شده بود. هم‌نسل‌های خود من هم تقریباً همین‌طور بودند. حتی خانواده‌ای که دخترهایشان از اول چادر نداشتند، همیشه و حتی در مهمانی‌ها با مانتو و روسری بودند و زن بی‌حجاب در فامیل‌مان نداشتیم. فقط هم حجاب شرعی نبود. اگر مثلاً من در یک مهمانی زنانه لباس آستین حلقه‌ای یا دامن کوتاه می‌پوشیدم، به مادرم می‌گفتند دخترت را بی‌حیا بارآورده‌ای.

بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که هرکس من را می‌خواهد باید همین‌جوری که هستم بخواهد و اگر کسی با بی‌حجابیِ من راحت نیست، به خانه‌ی ما نیاید و من هم به جمع‌ها و مهمانی‌های آنها نمی‌روم. واقعاً هم سال‌هاست که با خیلی از افراد فامیل دیگر رفت‌‌و‌آمد ندارم. بعد از من کم‌کم چندتا از دخترهای فامیل اول چادرشان را کنار گذاشتند و بعد هم کلاً حجابشان را. پسرهای فامیل هم تغییر کرده‌اند و وقتی می‌بینند که همسر یا خواهرشان دیگر نمی‌خواهد حجاب داشته باشد، حمایتشان می‌کنند. برای بعضی که مذهبی هستند و چادری، هنوز پذیرفتنش سخت است و مستقیم و غیرمستقیم حرفشان را می‌زنند، یا متلک می‌اندازند و رو تُرش می‌کنند، ولی خب ما هم کارِ خودمان را می‌کنیم. من به این نتیجه رسیده‌ام که آن‌هایی که واقعاً مذهبی هستند، به کسی کاری ندارند. اگر هم یک‌وقتی سربسته می‌گویند که خوب است حجاب داشته باشی، جوری حرف می‌زنند که ناراحت نمی‌شوی.

پدرم هم سخت‌گیری می‌کرد اما بیشتر از اینکه مذهبی باشد، سنتی و غیرتی بود. ولی برادرم، هم خیلی غیرتی بود و هم خیلی مذهبی. اما الان حتی او هم خیلی تغییر کرده و دیگر به حجابِ من کاری ندارد. نمی‌دانم چه اتفاقی برایش افتاد، اما از وقتی فهمید مذهب یک چیزِ الکی است، خیلی آرام شد. یک بار به او گفتم که من خیلی سر چادر و حجاب از تو کتک خوردم. گریه و عذرخواهی کرد و گفت: «فامیل می‌گفتند مرد باید این‌جوری باشد. من هم می‌دیدم که مردهای فامیل این‌جوری هستند و غیرت دارند، فکر می‌کردم مردانگی این است که به حجابِ خواهر و مادرت گیر بدهی. الان می‌فهمم که چقدر احمق بودم.»

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)