یادداشت مترجم :

پیش
از خواندن شرح دیدار کلود ساروت «۱»،نویسنده، ادیب و روزنامه نگار ۹۵ ساله ی فرانسوی که در سال‌های ۱۹۶۰-۱۹۶۱با لویی فردینان سِلین انجام داده است، ماجرای حیرت برانگیز پیدا شدن دست نوشته‌های مفقوده شده این نویسنده نامدار قرن بیستم را با هم مرور می کنیم.

هر گونه تلاشی بیهوده خواهد بود اگر بخواهیم لویی فردینان سِلین، یکی از نویسندگان نامدار قرن بیستم فرانسه را بدون بحث وُ جدل مطرح کنیم. زیرا از یک سو با نویسنده‌ای روبرویم که نمی‌توان از او سرسری حرفی به میان آورد و گذشت، و از سوی دیگر، موضوع بحث برانگیز یهودستیزی اش را مطرح نکرد.[ نگا.زیرنویس .لینک : سلین، افسانه ادبیات و حقیقت تاریخی.*]. ولی اینبار گویی معجزه ای رخ داده است تا ادبیات جهان، خود را از شاهکارهای دیگر این نویسنده محروم نبیند. اثری که تا سال ۲۰۲۱ ناشناخته مانده بود، در ۵ مه ۲۰۲۲، به شاهکار های ادبی جهان افزوده شد. این اثر «جنگ» نام دارد و در ۱۹۲ برگ توسط انتشارات گالیمار در پاریس منتشر شد و فرانسوا ژیبو François Gibault، میراث دار آثار سلین، مقدمه‌ای بر آن نوشت. این اثر پس از نزدیک نود سال منتشر می شود، و دوسال بعد از شاهکار دیگر این نویسنده،- سفر به انتهای شب (۱۹۳۲)- نوشته شده است . ما از معجزه حرف می زنیم، زیرا قاعدا هرگز نمی بایستی بتوانیم این شاهکار سلین را بخوانیم.

برای اینکه بدانیم چگونه به آن دست یافته شده، مستلزم گذری و نظری بسیار کوتاه به روزهای آزاد سازی پاریس از نیروهای ارتش آلمان است . در ژوئن ۱۹۴۴، لویی فردینان سلین، نویسنده سه هجونامه هولناکِ ضد یهود و به طرفداری از آلمان هیتلری، به خوبی می‌دانست که هر آن درخطر دستگیری است و آن زمان با همسرش – لوسِت- در بلندی های مون مارت در پاریس منزل گزیده بود. زمان تنگ بود. همین قدر که بتوانند طلا ها را در آستر لباس‌ها یشان با عجله بدوزند و گربه شان را بردارند و از آنجا جان سالم بدر ببرند.مقصد شان روشن بود : به سوی ایستگاه راه آهن و پیوستن به هم مسلکان دیگرشان در آلمان که به ژنرال پِتن پیوسته بودند. نویسنده در شتاب خود برای گریز از آنچه که انتظارش را می کشید، انبوهی از دست نوشته‌ها ی خود را در بالای کُمُدی رها کرد و این بسته ها به طور مرموزی در سردرگمی های دوران جنگ ناپدید شدند. سلین کسی را که در این رابطه دستگیر شده بود مقصر می‌دانست زیرا به خانه‌های دیگر سرنشینان محله های مُن مارت،که فرار کرده بودند، سر کشیده بود. ولی بعضی‌ها در آن زمان کماندویی از نیروهای فرانسوی را نشانه گرفته بودند.

سلین تا آخرین نفس‌های عمرش به تلخی از این سرقت گله مند بود. سال‌های سال طرفداران این نویسنده ی پر تناقض از هیچ تلاشی برای پیدا کردن این گنجینه از پا ننشستند.و سرانجام همه تلاش‌ها بیهوده ماند . تا سرانجام، ماه ژوئن ۲۰۲۰، یکی از روزنامه نگاران سابق روزنامه لیبراسیون چاپ پاریس، با فرانسوا ژیبو که خود وکیل سرشناس پاریسی است و قانوناً می‌توانست شخص صاحب اختیار و امینی برای بازیابی ۵۳۲۴ برگ از دست نوشته‌های گم شده ی سلین باشد، تماس گرفت. و تازه از این زمان بود که راز ها ی بی جواب یکی پس از دیگری چهره بر نمودند و برای همیشه بی پاسخ ماندند : چه کسی طی این سال ها، این برگ‌های گرانقدر را نگهداری کرده بود؟ و چگونه بدست آورده بود؟ پاسخ : راز وُ سِری پر ابهام… روز نامه لوموند در شماره ۶ اوت ۲۰۲۱ برای اولین بار، خبر یافتن این گنجینه ها را به میلیون‌ها دوستدار لویی فردینان سلین، بشارت داد.

اکنون می‌شود به عظمت و غنای پیدایش این گنجینه ی باور‌نکردنی اشاره کرد. دربرگ‌های یافته شده و بجا مانده از سلین، می توان رُمانِ های «لندن»، دست نوشته‌های کامل مرگ ِنسیه – در هزار برگ -، رمان معروف «جنگ»- که به تازگی در فرانسه منتشر شده- را دید. این رمان، سرشار از خشم و غضبی است که ممکن بود سلین در بازخوانی آن، پاره‌ای از پاساژ ها را دست کاری میکرد. و نیز چندین رمان آماده ی چاپ و یا نا تمام در میان این گنجینه ی کم نظیر یافت می شوند.

 

Couverture du roman inédit de Louis Ferdinand-Céline "Guerre" sur fond de ses œuvres célèbres

در نخستین سطر های کتاب «جنگ»، ما در فضای گرگ و میشِ شامگاهانِ جبهه، بعد از نبرد سخت، قرار داریم. فردینان لت وُ پار شده در گل وُ لای، با بازویی که به « اسفنجی خون آلود» بدل گردیده و در سرش وِز وِز غیر قابل تحملی آزارش می دهد، دراز کشیده است. او از همان صفحات اول می‌گوید :”من یاد گرفتم موسیقی بنوازم، ببخشایم، بخوابم، و همانطور که می بینید، ادبیات زیبارا با تکه هائی از وحشت پاره پاره شده و صدائی که هرگز تمام نمی شود، بیافرینم”. یکی از سلین شناسان فرانسوی – اِمیل برامی- می‌گوید : « تو گویی در ۲۰۲۲، رمان «جنگ»، داستان یک سندرُم پس از یک سانحه است.

در اینجا بود که سلین توسط انگلیسی‌ها بهبود یافت و از ترس تیر باران شدن به عنوان فراری، در تئاتر کوچکی پناهنده شد و یک جراح سادیک، چون قصابی، گلوله گیر کرده در سرش را در آورد. و پرستاری که بی دغدغه، بیماران ِ در حال مرگ را که در زیر ملافه بودند، به آن سوی تخت هول می داد. پاره‌ای اوقات احساس می‌کنیم که مشغول خواندن وسترنی فلاماندر هستیم با اسب سواران و سربازان، با ملیت ها ی گوناگون که به خیابان‌ها اصلی حمله می‌کنند و یا زنانی که زندگی بدی دارند و در میخانه ها پرسه می زنند. و یا با اعدام های سربازان فراری روبرویم. نوشته هایی خشن، همان نوشته‌های نخستین سلین که زبان عامه پسند و عامیانه نظامی را درهم می آمیزد ولی در عین حال رُمان نویسی که خواننده را از نجات فراریان و حتی از یک سفر ماهی گیری برای کمی التیام بخشی، محروم نمی کند.

هر چند که سر سخت ترین تحسین کنند گانش، به فریاد های سلین که میگفت هزاران برگ از آثارش را به غارت برده‌اند ، گاهی شک میکردند، ولی او تا آخرین نَفَس خود- سال ۱۹۶۱- هرگز از تکرار آن دست بر نداشت. و تأکید او همیشه روی رُمان Casse-pipe [ این اثر با نام «معرکه» در ایران منتشر شده است. مترجم] بود. و این رمان در کنار سفر به انتهای شب (۱۹۳۲) و مرگ نسیه (۱۹۳۶) قرار بود یک مجموعه سه گانه ای را تشکیل دهد. و او همواره تکرار میکرد : ” آن‌ها برای من چیزی نگذاشتند…. نه دستمال، نه صندلی، نه دست نوشته هایم. باید همه جا گفته شود که اگر Casse-pipe نا تمام مانده برای این است که دنباله آن و ۶۰۰ صفحه نسخه خطی را در سطل‌های خیابان انداختند. و باید گفته شود که این «غارتگران» دست نوشته قطوری به نام وصیت‌نامه شاه کرو گولد را که منتشر نشده بود، دزدیدند. همه چیز مرا گرفتند ! هی، من دوست دارم آن‌ها را به من پس بدهند .”علیرغم همه ی این فریادها از سوی سلین و دوستداران او علیه این غارت – به روایتی بیش ازشش هزار صفحه- از خانه ی نویسنده، دست نوشته‌ها تا این اواخر ناپدید شده بودند. و همگی خود را در برابر این واقعیت تلخ، نا توان دیده و به ناچار بدان تن داده بودند.

در ۸ نوامبر ۲۰۱۹، با مرگ رقاصه سابق Lucette destouche، همسر سلین در سن ۱۰۷سالگی، طرح مسأله دست نوشته‌های شوهرش خاتمه یافته تلقی شد. ولی، برخلاف آنچه تصورمی شد، پیدا شدن غیر منتظره ی این گنجینه پر بها ی ادبیات قرن بیستم، دقیقاً بستگی تام به این واقعه داشت.

پس از مرگ همسر سلین، ژان پیر تی بودا، منتقد سابق ادبی ِ روزنامه لیبراسیون در پاریس، قضیه را چنین تعریف کرد : چندین سال پیش از این،مردی با من تماس گرفت که از خوانندگانِ انتقاد های ادبی من طی این سال‌ها بود.و حدود پنج تا شش هزار صفحه از چندین رمان دست نوشته ی سلین را به همراه خود آورده بود تا تنها به یک شرط در اختیارم بگذارد : «آن‌ها را تا پیش از مرگ همسر سلین منتشر نکنید. زیرا به عنوان فردی با عقاید چپ، نمی‌خواهم که او – همسر سلین- به مال و منالی برسد».او در پاسخ به این پرسش که از چه زمانی شما این دست نوشته‌ ها را در اختیار دارید؟ گفت : «حدود پانزده سال و طی این سال‌ها روی آن‌ها کار کردم زیرا پراکنده و در هم ریخته بودند». از او پرسیده شد آیا می‌شود گنجینه ای اینچنانی را سالها نگه داشت و از آن با هیچکس، هیچ چیز نگفت؟ او گفت آری. و در پاسخ اینکه شخصی که آن‌ها را به شما داد کی بود؟ جوابش کوتاه بود، با خنده گفت : « رازداری منبع». آیا در عوض از شما پولی تقاضا نکرد؟ « حتی یک سانتیم.» آری در تمام این سال‌ها، این منتقد ادبی، بی‌آنکه با کسی این راز را مطرح کرده باشد، در خلوت و سکوت روی این اوراق کار میکرد. تا اینکه پس از مرگ همسر سلین، همه آن‌ها را در اختیار وکیلی گذاشت که اختیار نشر و یا بازنشر این آثار را داشته باشد.

تا اینجا ی قضیه ی غارت ِ این دست نوشت ها پس از فرار سلین و همسرش لوسِت از خانه‌شان، در محله ِ مونمارت پاریس و پیدا شدنش پس از شصت سال که از مرگ نویسنده آن‌ها می گذرد، کم وُ بیش روشن شده است. ولی کسی که نویسنده ی « سفر به انتهای شب»، نامش را به عنوان غارتگر آن‌ها فریاد می‌زد یعنی اُسکارروزِمبلی Oscar Rosembly کیست؟ این شخص دست به کار های گوناگون زده بود. از لوله کشی در یک شرکت تا روزنامه‌نگار ی در پاره‌ای از مجلات و سرانجام کارمند شهرداری پاریس شد. او در زمان جنگ، نزد دوستی مخفیانه مسکن گزید تا به خاطر یهودی بودن اجداد ِ دُورش طعمه ی یهودی ستیزی آن دوره قرار نگیرد.گاهی اوقات سری هم به سلین می زد زیرا همسایه دیوار به دیوار او بود و سلین، حسابداری و رتق وُ فتق اموراتش را به او سپرده بود. ایمیل برامی، از سلین شناسان فرانسوی از خود چنین می‌پرسد : « دیوانه کننده است ! نویسنده ی هجونامه های ضد یهود، روزمبلی را برای حسابداری برگزیده بود. و لابد برای اینکه او یهودی است!؟ ».

تازه پاریس آزاد شده بود که سر وُ کله ی روزِمبلی به عنوان ستوان در اداره سازمان امنیت محله مون مارت پیدا شد. او در این هیر وُ ویر از شلوغی ها ی آن زمان استفاده می‌کند تا به منازل ِ شخصیت‌های فراری آن ناحیه سری بکشد که اکثرشان از دست راستی های افراطی بودند. و سرانجام او با انبانی از رازها، در ۱۹۹۰ چشم از جهان فروبست.

شصت سال پس از مرگش، لویی فردینان سلین، در ته ی قبرش در حومه پاریس، باید این اتفاق باور‌نکردنی را با لذتی دو چندان مزه مزه کند که دادخواست پیشگویانه اش سرانجام به ثمر رسیده است : « هی، من میخواهم همه آن‌ها را به من برگردانند». ع.ش

***

و اکنون گفت و گوی کوتاه کلود ساروت، نویسنده ، ادیب ۹۵ ساله فرانسوی و روزنامه‌ نگار پر سابقه لوموند را که در سال‌های ۱۹۶۰و ۱۹۶۱- مدت زمان کمی پیش از مرگش – در منزل سلین انجام داده بود، میخوانیم :

مشکل می توانستی به خانه ویلائی لویی فردینان سلین در حومه ی پاریس(مُدون) وارد شوی بی آنکه از جاده کج و معوج عبور نکنی. او پس از بازگشت از دانمارک در آنجا زندگی میکرد. با طوطی و سگ های شکاریش که مواظب بودند هیچگونه بی احتیاطی از بازدید کنندگان سر نزند، هر چند که تنها دوستان و ستایشگران این زنده به گور شده به دیدارش می‌رفتند. و گرنه، شاگردان لوسِت – همسر و همراه روزهای سخت نویسنده- که در طبقه اول به آموزش رقص مشغول بودند.

در سال ۱۹۶۱ وقتی به دیدارش رفتم، او قادر نبود از جایش تکان بخورد و دستوراتی را از پنجره به سوی من رها کرد تا بتوانم وارد اتاقش شوم. آنقدر خسته بود که نتوانست به استقبالم بیاید و خودش را با عصبانیت برای شکنجه ی مصاحبه‌ ای با من آماده کرده بود. بدون پافشاری در زمینه‌های سیاسی آثارش و درون مایه‌های نژاد پرستانه که خاطره بدی در خوانندگان آثارش بجا گذاشته بود، گفت وُ گو را ادامه دادیم. اتاق پر از مبل، میز، کوسن، قفس پرنده اش کو کو و در گوشه دیگر سینی دست نخورده ی صبحانه بود. « من میمیرم، به شدت مریض هستم خانم..» در نگاهش بی اعتمادی، دلخوری وخشم، در هم آمیخته بود.باید جرأت میکردم با او در مورد کارش صحبت کنم تا نگاهش رام شود، آرام شود.و از بیان اطمینان بخشی عبور کند و سر انجام احساس کند ” میتواند تا آنجا که دلش می خواهد پیش برود”

لویی فردینان سلین طبیعتاً در گفتار، مانند نوشته هایش ، لحنی بغض آلود، و چون موجی پر آشوب و پر هیاهو داشت. و افزون بر این، آزردگی و نوعی شفافیت ِ تند در طنزش، خواننده را به خود جلب میکرد. سلین کسی نبود که خود را فریب دهد.و کلمه های کلیدی در آثارش کم نبودند : استالینگراد، تمدن سفید پوستان، یهودیان،سارتر. ” نوشتن، به روشی که من دارم، همین‌طوری خیلی به آن اهمیت داده نمی شود.ولی مشکل همین جاست که سختی کارم برای خواننده غیرقابل تصور است…. این وحشتناک است… فوق بشری است… این چیزی است که ترا می کشد.”

و خطاب به کلود ساروت می‌گوید :” چه می‌توانم به شما بگویم؟ من نمی‌دانم چگونه خوانندگان شما را راضی کنم. آنها افرادی هستند که باید با آنهاخوب رفتار کرد….آنها قُلدُری را نمی پسندند…آنها دوست دارند ما آن‌ها را بدون آزرده شدن، سرگرم کنیم. خُب، بیائید صحبت کنیم. یک نویسنده، کتاب‌های زیادی در چنته اش ندارد. به غیر از مکافات هایی که برای سفر به انتهای شب و مرگ نسیه کشیدم، برای سوژه های جدید زجر کشیدم… کنجکاوی به خرج دادم…. میدانید، کنجکاوی گران تمام می شود. در‌واقع من یک وقایع نگار شدم، یک وقایع نگار تراژیک. بیشتر نویسندگان به دنبال تراژدی هستند، بی‌آنکه آن را بیابند. داستان‌های شخصی ی کمی را بیاد دارند که تراژیک نباشد.شما به من خواهید گفت : در یونان، تراژدی نویسان یونانی این تصورات را داشتند. بویژه در ارتباط با خدایان…..؛ البته چنین است… ولی خانم، ما هر روز فرصت آن را نداریم که خدایان را صدا کنیم…. ”

کلود ساروت: و برای شما، تراژدی زمان ما کدام است؟

سلین : در اینجا استالینگراد است. درست مثل کاتارسیس![ از کلمه یونانی کاتارین- تصفیه کردن- آمده و فرهنگستان زبان و ادب فارسی، « روان پالایی» را معادل آن دانسته است. مترجم] سقوط استالینگراد پایان اروپا ست. یک فاجعه رخ داد. و مرکز آن، زمین‌لرزه استالینگراد بود.در آنجا می‌توان گفت که تمدن سفید ها تمام شد و بکلی تمام شد. همه این‌ها سر و صدا ایجاد کرد و جوشان و خروشان شد و من در درون آن بودم….. و از همه ی این‌ها بهره بردم. من از همه آن‌ها برای داستان هایم استفاده کردم. و به فروش رساندم. معلوم است که من خود را به داستان‌های یهودیان قاطی کردم، که به من ربطی نداشت. من با آن‌ها کاری نداشتم . و به روش خودم، به همه ی آنها همین را گفتم.

کلود ساروت : روشی که با ظاهر شدن « سفر به انتها ی شب »باعث رسوایی شد. سبک نگارش شما عادات زیادی را بر هم زده است.

سلین : به این میگن ابداع. به امپرسیونیست ها نگاه کنید. آن‌ها قلم مو و تابلو را به بیرون از کارگاهشان بردند، در میان نور و روشنایی کار میکردند. آن‌ها به خوبی می‌دیدند که چگونه آدم‌ها روی چمن به غذا خوردن مشغولند. نوازندگان در کنار آن‌ها می نواختند. از باخ تا دبوسی تفاوت زیادی وجود دارد. آنها انقلاب کردند. رنگ‌ها و صداها را به حرکت در آوردند. برای من کلمات هستند، هر آنچه که به ادبیات فرانسه مربوط می شود، پس من نقش محقق را بازی میکنم، من را سرزنش نکنید : ما شاگردان ادیان کاتولیک، پروتستان، یهودی و …. خب مسیحی هستیم. کسانی که در طول قرن‌ها آموزش فرانسوی‌ها را هدایت کرده اند، یسوعی ها هستند. آن‌ها به ما یاد دادند جملاتی را که از لاتین ترجمه شده اند؛ از فعل و موضوع و مکمل، یک ریتم بسازیم. خلاصه، موعظه، موعظه، موعظه. مثلاً از نویسنده‌ای حرف می‌زنیم که «جمله را خوب می چرخاند»…؛ می گوئیم «خوانا نیست» ویا می گوئیم، « این چه زبان تاترال زیبائی دارد !» و یا رُک وُ پوست کنده میگوییم « چیز با‌ارزشی نیست، صفر است». من به یکباره زبان گفتاری را از نوشتاری عبور دادم. همین.

کلود ساروت : این همان چیزی است که شما به آن « موسیقی کوچک» خود می نامید، اینطور نیست؟

سلین : من اصطلاح «موسیقی کوچک» را بکار می برم، زیرا فروتن هستم. ولی جا به جا کردن مضمونی گفتاری به نوشتاری کار بسیاری میبرد. همین‌طوری به نظر نمی آید، ولی کار آسانی نیست. برای نوشتن یک رمان، مثل رمان من، باید هشتاد هزار برگ بنویسم، تا از آن یک رُمان هشتصد صفحه‌ای در بیاید. مردم در مورد من می‌گویند : « او فصاحت طبیعی دارد…. همانطور که صحبت میکند، می نویسد… آن‌ها کلمات روزمره هستند… آن‌ها تقریباً به خوبی سر جایشان قرار گرفته اند…آدم آن را به خوبی تشخیص می دهد.»

و این زمانی است که جا به جا کردن‌های گفتاری به نوشتاری که از آن حرف زدم، به درستی بین خیال پردازی های – واقعی و یا غیر واقعی – صورت گرفته باشد. و کلمه ی بکار گرفته شده، درست تر از آنچه که معمولاً بکار میبریم، جای خود را در قصه پیدا کرده باشد.اینگونه است که نویسنده سَبک خود را پیدا می کند. حرفه مشکلی نیست ولی باید یاد گرفت. و فراموش نکنیم، همه اسباب و لوازم از پیش حاضر و آماده نیستند. سبک هم به آسانی به دست نمی آید. تنها کافی است که از قالب پیش ساخته که قبلاً ساخته اید، بیرون روید و آنچه را که دلتان می خواهد، به روی کاغذ بیاورید و نشان دهید.

کلود ساروت : چه میخواهید نشان بدهید؟

سلین : احساس. بیولوژیستی به نام ساوی یک چیز بسیار درستی گفت : در ابتدا احساس بود، اصلاً در ابتدا کلام نبود.وقتی یک جاندار تک یاخته ای (آمیب) را قلقلک می دهید، عقب می نشیند، احساسات دارد. او حرف نمی‌زند ولی احساس دارد.بچه گریه می کند، اسب می تازد. سخن گفتن را باید آموخت.تنها ماییم که سخن میگوئیم؛ سیاستمدار، نویسنده، پیامبر. سخن گفتن وحشتناک است. غیر قابل تحمل است. ولی ترجمه این احساس، چیز غیر قابل تصوری است، هولناک است….فوق بشری است. چیزی است که ترا می کُشد.

کلود ساروت : با این حال، شما همیشه احساس نیاز به نوشتن داشته اید؟

سلین : ما هیچ کاری را مجانی انجام نمی دهیم. باید هزینه کنیم. داستانی را که ما تصور می کنیم، ارزشی ندارد. تنها چیزی که مهم است آن داستانی است که در نهایت ما برایش هزینه کرده ایم. و آن هنگامی است که قادریم آنچه را که در سر داشتیم، جا به جا کنیم و از آن مثلاً رمانی بسازیم. وگرنه حاصل آن، چیز بدی خواهد شد.این کاری است که همه انجام می دهند. منظورم کسانی که همه چیز دارند : آکادمی نوبل، آکادمی های دیگر، جایزه بزرگ شارلاتانیزم، مطبوعات… اگر پول داشتم، میدادم که اموراتشان بگذرد…من دیگر نمی‌توانم به رادیو گوش کنم…آنها هر هفته یک نابغه را کشف میکنند….بالزاک ها و ژورژ ساند ها را معرفی میکنند، من وقت برای صرف کردن این کارها ندارم. من کار می کنم. یک قرارداد با گالیمار دارم که باید به سرانجام برسانم.من امروز شصت و سه سالم است و هفتاد و پنج درصد بدنم علیل است. در سن من اکثر آدم‌ها بازنشسته شده اند.من به گالیمار شش میلیون بدهکارم….

بنابراین موظف هستم ادامه بدهم….من پیش از این، کتاب دیگری در دست انتشار داشتم…همیشه همین چیزها….دنباله یک کتاب.همیشه این گیر وُدارها. من کمی رُمان را می شناسم. در دوره و زمانه ما هنوز ساخته می شد. رمان مثل دانتل است، مثل توری… دانتل نیز یک هنر است، هنری که با صومعه ها ناپدید شد. رمان نمی‌تواند با ماشین، سینما، تلویزیون، الکل مبارزه کند. آدمی که حتی روز چهاردهم ماه حسابی شکمش را در رستورانی پر کرده و صاحب کافه را که خانمی است میبوسد، روزش تمام می شود.

کلود ساروت :
 مصاحبه ام با لویی فردینان سلین نیز در اینجا به پایان می رسد، مرا تا آستانه در به سختی همراهی می‌کند و با چشمان آبی اش که از شیطنت می درخشید، به من می‌گوید :

” آیا شما در اکثر موارد با نویسندگان گفتگو می کنید؟ شما مونترلاند «۲» را برای انتخابش دیده اید؟ او باید خوشحال باشد، اموراتش به خوبی میگذرد. او از شاتوبریان دلِ خوشی ندارد. راستی، موندور«۳» را چطور، او را دیده اید؟ و سارتر؟ آه ! سارتر را نباید از دست داد. خُب، خداحافظ خانم، و تبریک می‌گویم : شما شغل خوبی در پیش دارید !

پانویس ها :

[۱] Claude Sarrotte نویسنده و ادیب ۹۵ ساله فرانسوی که سال‌ها با روزنامه لوموند همکاری داشت و یکی از چهره‌های شناخته شده ی رسانه بشمار می آید. کتاب‌های زیادی نوشته و بازیگرتاتر نیز بوده است.
[۲] Henri de Montherland رمان نویس و نمایشنامه نویس فرانسوی ( ۱۸۹۵-۱۹۷۲) که از ٍار او می‌توان از : دختران جوان، ملکه مرده و به زنان رحم کنید نام برد.
[۳] Henri Mondor جراح سرشناس فرانسوی (۱۸۸۵-۱۹۶۲) و تاریخ نگار ادبیات فرانسه که از شهرت بسیار در هر دو رشته برخوردار بوده است. وی عضو آکادمی فرانسه بود و روی آثار نویسنده‌هایی چون مالارمه، آندره ژید و بسیارانی دیگر کار کرده است.

*https://www.tribunezamaneh.com/archives/173986 لویی فردینان سلین، افسانه ادبیات و حقیقت تاریخی. ترجمه ی علی شبان

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)