قبل از خوانش این متن، توضیحاتی لازم که با خواننده در میان می گذارم. من این مطلب را به چند تن از صاحب نظران و ادیبان واگذاشتم برای نظرخواهی. چکیده ای از پاسخ آن ها را در این جا می آورم بدون ذکر اسم آنها. لزومی بربازگویی همه ی حرف ها ندارم زیرا اصل مطلب را به علت اطناب در محاق قرار می دهد. هم چنین نمی دانم که آیا آنها توافق بر ذکر نامشان دارند یا خیر.

کسانی که متن را خواندند می توانم بگویم اغلب با نگاه امروزشان، همراه با انتقاد به حرکت های گذشته و زاویه دیدهای متفاوت بعد از ۴۳ سال، آراء خود را منعکس کردند. در حالی که نامه ی براهنی به خمینی درست در زمان وقوع انقلاب نوشته می شود. و متن نگاه دارد به آن زمان. به همین دلیل اگرچه برخی با پایه های استدلالی مطلب من مشکل ندارند اما شجاعت و صداقت براهنی را در نوشتن نامه نمی توانند بپذیرند. غرض از مطلب من به هیچ رو دفاع از نامه نیست. من از همان زمان که قرار شد خمینی به نوفل لو شاتو برود و دماغم بوهایی را حس می کرد با خودم گفتم تمام شد همه ی آمال متوهم ما. این جا صحبت از کنشیست که می تواند نتیجه ی حرف و عمل بسیاری از نیروها و افراد در آن زمان باشد، اگرچه همین نیروها اغلب خواستار حکومت خمینی نبودند و اگر هم همخوانی هایی کردند از خمینی و سیستم اسلامی اش خیلی زود روگردان شدند و زبان انتقادی به آن گشودند و زندگی ها و جان ها در این راه داده شد. از جمله براهنی نیز بزودی بعد از این نامه جهت حمله اش را به سیستمی برگرداند که رهبرش را ستوده بود. و بدین مناسبت به زندان افتاد و بعد مجبور به ترک وطن گردید.

یکی از نویسندگان، نگارش این نامه را از جانب براهنی برانگیختگی احساساتش می داند. و نقل می کند برای مثال روایتی از سال ۵۸ که به درخواست توده ای های اعضای کانون نویسندگان به جلوی سفارت آمریکا رفتند. براهنی هم پذیرفت. براهنی اما بعد از ساعتی می گوید ما این جا چه می کنیم؟ و برگشتند و بعد شنیدیم که اجازه ندادند کانون اعلامیه اش را بخواند. غرض از بیان این مثال این بود که بگوید براهنی آن نامه به خمینی را از روی احساس لحظه ایش نوشته است.

شاعر و نویسنده و منتقدی نگارش نامه را پیرو نگاه غلط جمعی می داند: “واقعیت این است که چپ‌ها از جمله براهنی به عنوان تروتسکیست از غرب یا بهتر است بگویم از دستاوردهای مدرنیته متنفر بودند و همه‌ی نارسایی‌ها را تنها به گردن “امپریالیسم” می‌انداختند، که متأسفانه هم‌چنان ادامه دارد.” این دوست عزیز نیز بعد از چهار دهه به ریشه یابی تفکرات کسانی مانند براهنی می پردازد که من نیز مخالفتی ندارم. اما کماکان بحث اصلی مطب من در اینست که این بداندیشیِ روشنفکری که همه گیر می شود و خود را تحمیل می کند در آن مقطع مشخص واقعیتی بوده است. و زمانی که هدف محقق می شود یعنی سرنگونی رژیم پهلوی که خواست همگان بوده، این تنها براهنی است که رضایتش را قلمی می کند برخلاف خیلی افراد مشابه با همین تفکرات که حرفی نمی زنند. براهنی در این نامه به واقعیتی مسلم اشاره دارد و با صداقت به آن اشاره می کند زیرا به خواست قلبی اش پاسخ داده اگر چه خیلی زود به اشتباه خود پی می برد. و شجاعت داشته است زیرا در همان زمان از آغاز کسانی و نیروهایی بودند که علیرغم مخالفت با سلطنت پهلوی به شدت با خمینی و سیستمی که با خود می خواست بیاورد مخالف بودند و براهنی با آگاهی به این امر واعتراضات احتمالی شان به جرأت نامه را می نویسد.

نویسنده ای دیگر که براهنی را از قضا بسیار دوست دارد و این نامه را اشتباهی سیاسی می داند، نقب به تاریخ می زند و از رذالت عمیق و پنهان از ۵-۶ قرن پیش ایران سخن می گوید: “روشنفکر ما رذل است. به طور عمومی و عام رذل است. دولتمرد ما خودفروش است. لیبرال ما نوکر حجره و آخوند است. کمونیست ما مرتجع و ضد مدرن است.” یعنی این نامه را ناشی از نشناختن مذهب و خمینی و باورهایش نمی داند همانگونه که حرف های گلسرخی را مزخرف می خواند یا خاطره ی ساعدی را با خمینی و خواست سیمین دانشور برای صیغه شدن توسط امام واتحاد مصدق با کاشانی: “مخالفت با شله و تلاش برای ساقط کردنش (ساقط کردن محمد رضا شاه پهلوی) یک چیز است و جانشنیی او با آقای خمینی چیزی دیگر. این دیگر یک مسئله‌ی سیاسی نیست.”  من در این جا نیز باید بگویم که کمتر کسی از میان نیروهای مبارز و روشنفکران می خواسته است که کارها به دست کسی مانند خمینی بیافتد به جز هواداران شریعتی و برخی طلبه ها و برخی روحانیون مانند طالقانی و شخصیت های دینی چون بازرگان و سحابی  و قطب زاده، یعنی کسانی که در واقع جاده را برای ورود به خمینی باز کنند. اما خواست براندازی سلطنت آن قدر شدید بوده است، به هرعلت، که وقتی این امر محقق می شود، امری که شاید تا حتی یک سال قبل از آنش غیرممکن می نمود، همگان دچار یک نوع هیجان زدگی سیاسی می شوند. هیچ گاه به ذهنشان خطور نمی کرده است که یک روحانی یک روز بتواند کشور را در دست بگیرد. من رذالت نمی بینم که مصدق در مقطعی با کاشانی متحد شده باشد به عنوان نماینده ی بخش بزرگی از جامعه ی ایران و تا زمانی که اهداف مشترک وجود دارد. یا طرفداریِ حزب توده از حرکت های او را نپذیرد در شرایطی که خواست ملی می توانست وجه مشترکی باشد. حرف های ضد و نقیض و ناخوانای گلسرخی نیز یک بررسی روانشناسانه و جامعه شناختی می خواهد در چگونگی رسیدن به این آرا و این که این التقاط از کجا ناشی می شد. فراموش نکنیم که کمونیسم در ایران یعنی شیعه – کمونیسم. فقط حذف خدا به صورت مکانیکی و اما حفظ تمام باورهای سنتی و اعتقادی پنهان که به شکل سربی موجودیت آنها را شکل می داد و در عمل و در هرپیچ و خم بسیار ساده نیز بروز می کرد. امری که شیعه – کمونیسم را با کمونیسم رایج در سطح جهان هم چون در شوروی و چین مشترک می کرد همانا دیکتاتوری ایدئولوژیک و نبود آزادی است. حرف های گلسرخی نه از رذالت و نه حتی از جهل و بیسوادی بلکه تشابه دادن برخی حرکت هایی است که می تواند از باورمندان با آرای متفاوت سرزند. گلسرخی حاصل یک دوره ی شبه گذار بود و التقاط های شدید در خود داشت.  وجود مدرس نیز پیش از آن در تاریخ ما انکار ناکردنی است. خواست صیغه شدن با خمینی نیز از رذالت نیست. حسی است از شوق بی اندازه در نتیجه ی تحقق آرزویی محال که برآورده شده است. من مجموعه ای از فاکت های هزارفلات تودرتو می بینم در اتفاق رویدادهای خاص در مقاطع کشورمان. جوامع نیز در مقاطعی می توانند مانند افراد حسی برخورد کنند، هیجان زده شوند. ناآگاهی آنها را به سمت هایی بکشاند که با خرد تطابقی ندارد.

دوست دیگری نیز، یک سردبیر غَدَر و بنام ایران این یادداشت را برای من فرستاد: “به نظر من کینه ی بی جهت و نشأت گرفته از سوسیالیسم بین الملل از یک سو و کینه ی بی جهت تر نسبت به خاندان پهلوی که از مصدق نشأت می گرفت از سوی دیگر در جان همه ی روشنفکران بی پایه و مایه ی ما ریشه دوانده بود. چنانکه مرحوم اخوان تحت تأثیر حزب توده، بهار را زمستان می دید و چشم بر رونق و پیشرفت بسته بود. بی اطلاعی از تاریخ و نادانی نسبت به جایگاه مردم ما در بین مردمان دور و بر و غافل بودن از حرص و طمع شرق و غرب نسبت به کشورمان کار دستمان داد و شد آنچه شد. در این میان روشنفکرانی که نسبت به حکومت پهلوی بی توجه به دستاوردها و چشم اندازهای آن کینه ورتر بودند و متاسفانه برخلاف تمام اهن و تلپ خود بیشتر از نوک دماغ خود را نمی دیدند، برای ارضای جاه طلبی های بی جای خود با استفاده از نوعی شارلاتانیسم دست به ستایش هائی زدند که هیچ توجیه عقلانی نداشت. در واقع می خواستند خود را وسط معرکه نزد رهبران انقلاب جا بکنند که امکان نداشت و به سزای اعمال خود هم رسیدند. انقلاب ایران برای کسانی که شاهدش بودند اگر یک جو خرد و دیده وری وجود می داشت، از همان ابتدا مشخص بود که به چه راهی خواهد رفت. نوع براهنی این دیده وری را فاقد بودند و در اعمال و افعال خود نشان دادند که غافلند. حالا این بی خردی و ندیدن ها را حمل بر شجاعت کردن خود غفلت دیگری به حساب می آید که باید از آن حذر کرد.” مطلب من بی خردی روشنفکران را شجاعت نمی داند. توضیحاتی که درون متن داده شده کاملن روشن است. نتیجه ای که این بی خردی به هرحال به دنبال دارد و خرسندی از این نتیجه، نه حاکمیت خمینی و سیستمش، که سقوط پهلوی به عنوان خواست همگان در این نامه قدردانی می شود. چرا که قدردانی شد در عمل کماکان از جانب بسیاری از روشنفکران و خیلی از کسانی که خواهان براندازی رژیم پهلوی بودند اما کسی حرفش را نزد. براهنی قلمی کرد این قدردانی را. از نگاه من شارلاتانیسم به عنوان علت نگارش این نامه انگ بسیار خطرناکی است. شاید بتوان گفت که خواسته است مراتب قدردانی خود را بنمایاند تا او را به سمتی که مردم می خواستند بکشاند، با این که به باور نادر نادر پور در مصاحبه با دکتر صدرالدین الهی امثال او هم چون جلال آل احمد و شاملو تعهدی دروغین را در زمان شاه تحمیل می کردند، و این نیز می توانست در تأیید همان راه و روش باشد، اما این که بخواهد برای خود این وسط پیراهنی بدوزد تردید دارم. او مانند همه و از جمله روشنفکران نامبرده بیسواد و بی اعتنا به تحولات و زیر و بم های کشور بودند و از گروه های سیاسی بیسواد تر از خودشان در دنباله روی از ایدئولوژی های خاص جهانیِ روز پیروی می کردند. بویژه که براهنی شاعر بود. و شاعر خیلی احساسی عمل می کند. لحظه ای. بی فکر و بی مقصد. لحظه ای که لحظه ی بعدی می تواند آن را رد کند. شاید باید با افلاطون این جا هم صدا شویم و بگوئیم شاعران را باید از شهر بیرون کرد.

یک پژوهشگر و فعال سیاسی معتبر واز دبیران با سابقه ی کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور با قبول این شجاعت و صداقت در براهنی برای نگارش نامه اما معتقد است که همه ی نیروها خواستار سلطنت نبودند. جبهه ی ملی تا آخرین لحظات هم خواستار تغییر سلطنت نبود. و در مورد نیروهای دیگر از جمله کنفدراسیون دانشجویان در خارج از کشورمی گفت که تا زمانی که قانون ۱۳۱۰ را تصویب نکردند برای مقابله با تفکر اشتراکی و به شاه آزادی های بیشتر ندادند خواست این بنیاد به طور اساسی رفرم بوده است. قانون ۱۳۱۰ برعلیه همه ی کسانی بود که دارای تفکر سیستم اشتراکی یا سوسیالیستی بودند.

و یک روانکاو و منتقد در مورد این متن برایم نوشت: ” مثل همیشه با شجاعت نظر متفاوت خودتان را مطرح می کنید و چه خوب که این کار را می کنید. مقصر خواندن رضا براهنی برای آن نامه اش و برای شرایط معاصر همانقدر احمقانه است  که حال نسل های فرزندان ما می خواهند همه چیز را به دوش ما بیاندازند و خودشان احساس بیگناهی بکنند، در حالی که اکثر آنها خودشان دوره های مختلف اصلاح طلبی و غیره را گذرانده اند و یا اگر به خارج آمده اند یک دفعه از آن ور به این ور تبدیل شده اند، از اصلاح طلب خیالباف به برانداز افراطی تغییر شکل داده اند و هنوز هم نمی فهمند که چرا در این تغییر یک دفعه منطقی دردناک و خنده دار نهفته است. یا آنهایی که حال یک دفعه یاد نوستالژی بازگشت شاه شده اند. تحولات و فراز و نشیب های رضا براهنی جزوی از تحولات کل این دوران و دیسکورس بود و بقول مسیح اولین سنگ را کسی پرتاب بکند که خودش مرتکب خطایی نشده باشد. دوم و مهمتر همین است که شما تاکید کرده اید. اینکه لااقل او جرات این را داشت که به خطایش اعتراف بکند و راهی متفاوت برود و راههای نو با قدرت و ضعف خویش بگشاید.”

 

و این متنیست که من برای این دوستان فرستادم. فقط تغییراتی بسیار کوچک در آن دادم که هیچ تغییر در اصل موضوع مورد بحث من نمی کند. 

 

۱) واقعیت اینست که قبل از انقلاب ۱۳۵۷، اغلب نیروهای موجود سیاسی اعم از چپ و لیبرال مذهبی و غیر مذهبی و مسلح و غیر مسلح و روشنفکران از جمله جلال آل احمد و شاعرانی چون احمد شاملو و براهنی و خوانندگانی هم چون فرهاد و کنفدراسیون دانشجویان در خارج از کشور و خلاصه همگی خواهان براندازی سلطنت پهلوی بودند. و شاید جبهه ی ملی هنوز خواستار براندازی رژیم پهلوی نبود که آن هم با سربرآوردن خمینی برخی اعضایش از کسانی بودند که خمینی را به عنوان رهبر پذیرفتند و به علت اشتباهاتشان نگارش قانون اساسی بدین صورتی شد که درآمد و ایجاد شورای نگهبان عملی گردید. من در اینجا در صحت و سقم و حقانیت و غیرحقانیت براندازی صحبت نمی کنم. و خودِ من از همان آغاز که نام خمینی بر سرزبان ها افتاد و فتواهایش خیابان شاهرضای تهران را از موج طرفدارانش در روزهای عزای عاشورا سیاه کرد، با خود گفتم وای چه مصیبتی. در اینجا از واقعیتی حرف می زنم که عینیت داشت. جو جوی بود که جامعه را سیاه و زمستانی می دید. که در آن راه حل های رفرمیستی و اصلاح جایی نداشت. نیروهای موجود اساسی قبل ازواقعه ی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که می توانستند با خواست هایی مشترک هدفی ملی را پیش ببرند، به علت دخالت های خارجی، قدرت طلبی شاه، برخوردهای شدید مصدق، برخوردهای ایدئولوژیکی و بی تجربگی و ضعف در قبول وحدت متکثر وضعیت به هم ریخت. شاید کشور اگر کسی مانند ضیاء الدین طباطبائی را در آن مقطع هم همراه داشت می توانست موفق شود. ولی نشد. پس از آن، همه ی نیروهای مخالف به پستو رانده شدند و نیروهای دیگری نیز مسلحانه به طور مخفی دست اندر کار براندازی رژیمی گردیدند که معتقد بودند سرسپرده ی امپریالیسم آمریکاست و نه یک رژیم مردمی. نیروهای موجود چقدر از تاریخ ایران اطلاع داشتند و چه میزان برنامه برای بعد از براندازی داشتند را من در کتابم “تهران کوه کمر شکن” تا آن جا که به سیر حوادث زندگی اتوفیکسیون رمان دخل پیدا می کند زیاد گفته ام. سهراب سپهری و فروغ فرخزاد از معدود شاعرانی بودند که یا درگیر درگیری های بشری متداول بودند که جغرافیا نمی شناسد و در هرجا که روی زیر آسمان آبی همین رنگ است و یعنی استثنا بودند در میان روشنفکران “متعهد” و با جریان های سیاسی چندان هماهنگ نشدند، و یا سردرگریبان عشق عرفانی و عشق زمینی خود سیر می کردند و بخصوص سهراب را کسانی مانند احمد شاملو می گفتند که نمی فهمند و همراه با جلال آل احمد و براهنی تعدادی از شاعرانی را که در این جرگه ی “تعهد” نبودند “گروه مرگ” می نامیدند. اکنون پس از دهه ها حکومت اسلامی در ایران، نسل های بعدی این انقلاب را خیانت به مردم دانستند و شماتتی نبود ونیست که از ناحیه ی افراد و اقشار گوناگون نصیب آن نسل های درگیر انقلاب نشود. کسانی هستند که به ناگزیری انقلاب اشاره دارند. و چه بسا درست می گویند. اگر اتفاقی حادث شده است به سبب شرایطی بوده و حوادث ریزوم واری که از هرطرف سربرمی آورد و شد آن چه که شد. بیسوادی و نابخردی نیز جزء همان شرایط است. دعواهای ایدئولوژیکی نیز مدلول آن. منیت و گادفادری و قدرت طلبی نیز که گذشته ی تاریخی دارد در کشور ما از همان شرایط زائیده شده است. همه ی این ها را که جمع بزنیم می بایست همان رخ می داد که شاهدش بودیم. از هرکس و هرملت و هررژیم همانقدر می توان انتظار داشت که در توان دارد. و فراموش نکنیم حیَل همیشگیِ نیروهای خارجی را. دعواهای اردوهای سیاسی – ایدئولوژیگ گوناگون در جغرافیا را. کشورگشائی ها از انواع جدید نئوکلونیالیسم و پسانئوکلونیالیسم را و سیاست های رویزیونیستی اردوی شرق و نئولیبرالیسم غرب را. و امپراطوری های جدیدی را که جایگزین قبلی ها می شوند. یعنی شکلی دیگر می یابند با رشد تکنولوژی و بخصوص با الگوریتم های منتج از شبکه های اینترنتی. و اشتباهاتی فاحش که ناشی از سودجوئی هاست و فقط نوک دماغ را می بیند و همان مقطع زمانی را. و تنها امری که مدنظرنیست بشر و طبیعت و حفظ کرامت این دو عنصر جداناپذیر. عدم شناخت غرب از شرق خیلی دخیل بوده است در حرکت ها. و دنباله روی از حرکت های اعتراضی که معلوم نبود سرش به کجاست و تهش به کجا ختم می شود. انگار بچه ای تازه به دنیا آمده که تا پیر شود، تا شیری که از پستان مادرش مکیده خون شود باید خون ها بریزد. هراس این اردو از آن دیگری اردوهای جدیدی را خلق کرد که خود شد آفت جهان. حرکت های جهانی نیز اگر شرایط موجود در اقلیم های گوناگون را می شناخت چه بسا خیلی حرکت ها انجام نمی گرفت. نه که انتظار انسان طلبی داشته باشیم از سیستمی که پول حرف آخر را می زند. اما دست کم درجهت منافع خودشان نیز به حرکت هایی دست نمی زدند.

۲) ایران پس از کودتای سومِ حوتِ ۱۲۹۹ با خردمندی سید ضیاء در استفاده از شرایط موجود جنگ جهانی و انقلاب سوسیالیستی که منتج به کنار کشیدن دولت شوروی از دخالت در ایران شد و بی جربزگی سیاستمداران وطنی، و ویژگی های رضاخان برای نوشدن و نوکردن کشور به عرصه یی قدم گذاشت که در تاریخ ما سابقه نداشته است. کشوری که از هرگوشه ی کشور شورشی سربرآورده بود، کشوری که با الاغ نقل مکان می کرد در جاده های خاکی، و کشوری که دانشگاه نمی دانست چیست و سواد و کتاب مختص علماء و خواص بود قدم به مدرنیزاسیون گذاشت. کشور ملوک الطوایفی و تیول داری به یک دولت و ملت تبدیل شد با زیرساختی اقتصادی برای ترقی و رشد. واگر چه بخش هایی از عمارات راه آهن و جاده ها برای تأمین منافع جنگ اشغالگران بود اما آن جوهری که در وجود رضا خان بود توانست علیرغم همه ی ناملایمات درونی و بیرونی و ویژگی های دیکتاتوری خود او و سرکوب همه ی حرکت های سربرآورده هنگام ضعف حکومت قجر و اتخاذ املاک مردم که بتدریج افزایش نیز می یافت راهی را برای کشور بگشاید که پیش از این ما در تاریخ سراغ نداریم. جنگ اول جهانی و عقب نشینی شوروی از دخالت در ایران عامل بسیار بزرگی بود در شکل گیری این کودتا و جهت گیری کشور به سویی که می توان آن را مقطعی بسیار مهم دانست در رشد و پیشرفت صنعت و فرهنگ و شناخته شدنش در سطح جهانی. اما همین خواست رشد همراه با خصوصیت های زمانی و مکانی خود و ازجمله گرایش به صنعت کشور آلمان در زمان جنگ جهانی عاملی شد برای بازداشتنش از ترقی توسط انگلیس که بعد آمریکا جایش را گرفت. و جانشین رضا خان ولیعهد جوان و تازه کار بخصوص در یکی دو دهه ی آغازین بیشتر توسط وزرا کارهای مملکت را پیش می برد. بدون وزرای کاردان هم در عصر رضا خان و هم در عصر پسرش ایران می توانست سرنوشتی بس غم انگیزتر داشته باشد. نگاه اقتدارگرایانه و ندید گوناگونی های جامعه در ۱۶-۱۷ سال آخر محمد رضا شاه نیروهای مخالف را هرکدام در گوشه ی تفکرات عدالت خواهانه اما ایدئولوژیک خود و تهی از تحلیل مشخص از شرایط مشخص و تهی از خردی که میهن را در یک مجموعه ببیند و نه هدفی برای رسیدن به مقصودهای ایدئولوژیک به علاوه ی فاکتورهای بی شمار دیگر، نیروهای مخالف را می توان گفت در یک امر مشترک می ساخت: سرنگونی رژیم پهلوی. این امر مشترک اگرچه باخواستگاه های گاهی کاملن متضاد و خواست هایی کاملن متفاوت برای راه های آینده اما آن ها را در یک خط می راند. و آن باورمند طرفدار شریعتی را در کنار شیعه – کمونیست خواهان سوسیالیسم لنینی و مائوئیست و لیبرال می گذاشت. آزادی و دموکراسی و سکولاریسم مفاهیمی بودند که هیچ یک از این نیروها نگاهی به آن نداشتند. زیرا تاریخ تجربه ی چنین زیستی را به آنها نداده بود و نگاه ایدئولوژیکی مانع از نگاه به پروسه ی حرکت آزادی خواهی و مجموعه ی منافع کشور می شد. آزادی های فردی و سمت گیری به سوی لیبرالیسم غربی درزمان محمد رضا شاه برای نیروهای سیاسی و روشنفکران مخالف شاه در مقابل محدودیت های سیاسی شاید هیچ گاه دیده نمی شد. تحولات صنعتی و رشد مداوم اقتصادی ایران در سطح جهان با توجه به اختلاف طبقاتی موجود و وجود فقر و فساد اداری و مهاجرت های روستا به شهر و عوارض بعدی آن اجازه نمی داد که یک نگاه همه جانبه به تحولات کشور از زمان کودتای رضا خان به بعد دوخته شود. عدالت خواهی و برابری طلبی مهمترین دیدگاه بود و نفی کامل حاکمین تنها راه حل شمرده می شد.

۳) رضا براهنی را نیز می بایست در زمره ی افرادی دانست که با چنین نگاهی حرکت می کرد. او نیز به براندازیِ سلطنت می اندیشید. اما چه چیز جایگزینش شود فقط در تئوری های نیروهای جداگانه جا داشت. نه شرایطش مهیا بود و نه تشکیلاتش آماده. در این میان تنها خمینی بود که از موقعیت بهره جست و با توجه به بنیادهای مذهبی آماده در سراسر کشور به شکل مساجد و امام زاده ها و مکاتب مذهبی و غیره و جو ضدکمونیستی حاکم بر ایران و جهان و خواست کشورهای غربی در نبود یک حکومت دموکراتیک در ایران کار یک رهبر انقلاب را به بهترین شکل انجام داد. کاری که هیچ نیرویی نتوانست آن را به ثمر برساند. ایران هم چون آتش زیر خاکستر بود و خمینی به موقع از آن بهره جست. روزهای تاسوعا و عاشورای تهران و سیاهی جمعیت چون ماری پیچان بر روی پل های سعدی و حافظ در روی خیابان شاهرضای آن زمان و در پی آن تجمعات میلیونی روزهای سوم و هفتم و چهلم یکی از بزرگترین انقلاب های جهان را رقم زد. و این کار را فقط خمینی توانست کردن در آن مقطع: پایان دادن سلطنت پهلوی و “بریدن دست امپریالیسم آمریکا”. این نقطه ی مشترک خواست همه ی نیروها و روشنفکران بود. و خمینی به خواست همگان پاسخ داد.
و رضا براهنی به درستی دید که چه کسی این کار را صورت داد. و خواسته ی برآورده اش نه فقط برای او که برای اکثریت جامعه ی ایرانی خوشحالی ببار آورد. معدود سازمان های چپ کمونیستی نگرانیشان از این بود که مذهب حالا برجامعه سلطه خواهد داشت و نه پرولتاریا. و اکثریت نیروهای مدافع خمینی نمی دیدند عواقب استقرار این حکومت را و سال ها می بایست بگذرد تا کم کم مردم آگاه شوند چه بلایی به سرشان آمده است. شاید معدود افراد فهمیده بودند از همان آغاز که چه خاکی به سرمان ریخته شد. براهنی نیز سرشار از خوشی و سرمست از ژوئیسانس پیروزی بود. و آن نامه را نوشت. و آن را شجاعانه نوشت. هیچ یک از نیروها علیرغم واقعیت که چون آفتاب در مقابلشان قرار داشت نمی خواستند بپذیرند که این خمینی بود که کار را تمام کرد. ضعف خود را در سکوت پنهان می کردند. سنگینی وزنه را می گذاشتند بر مبارزات سالیان دانشجویان و کارگران نفت و مبارزات مسلحانه (تروریسم های فردی) و غیره، و خمینی را سارقی می خواندند که آمد و سرضرب لقمه ی آماده را برد و خورد. چنین نیست. چنین کاری از هرکس بر نمی آید. او نیز هم چون هیتلر و لنین و ماندلا و گاندی از جنمی برخوردار بود و آنقدر به حرکت خود باور داشت که به موقع ماهی را از آب گل آلود گرفت. ای کاش نیروهای سکولار و دمکرات ما کسی مانند او را در آستین خود داشت و بیرون می آورد. حتی گیرم که نیروهای خارجی دست داشته اند که از آستین بیرون بکشند خمینی را، آن کسی را که گمان می بردند به نفعشان است در مقابل یک سیستم واقعی دموکراتیک و هراس از کمونیسمِ کشور های شمالی ایران، اما فرد برگزیده اگر آن خصلت و جنم رهبری با اعتقادات قوی و کینه ی عمیق نسبت به سیستم هایی که بنیاد تفکراتش را زیرپا گذاشته است نداشته باشد نمی تواند از عهده ی چنین مهمی برآید. و رضا براهنی این خصائل را خیلی خوب دیده بود. دیگران هم دیدند و با رژیم خمینی از آغاز همکاری کردند و سال ها مدافع رژیم منتخب او بودند اما فقط براهنی بود که دست روی واقعیتی گذاشت و بیان کرد قدردانیش را از آن چه که او و همه ی نیروهای درگیرِ ضد سلطنت پهلوی خواستارش بودند، که اگر دیگران هم به همین صداقت دیده بودند شاید بیشتر به ضعف های خود نگاه می انداختند و به ضعف هایی که می بایست منجر به این ارزیابی شود که شاید به گفته ای که درست یا غلط به کسروی نسبت می دهند، شرایط می بایست به گونه ای رقم بخورد که این قرضمان را می بایست به آخوندها می دادیم تا کم کم به آن ضعف ها پی ببریم. و در این راستا تا حدی معنای آزادی و دموکراسی و سکولاریسم برایمان مفهوم شود.

آری. رضا براهنی با شجاعت و صداقت واقعیت آن زمان را بیان کرد. و مراتب قدردانی اش را در آن مقطع ابراز داشت. و ما همه می دانیم که مواضع او پس آنگاه چه بوده است. در نامه ی نویسندگان ۱۳۴ نفر دیدیم. از تبعیدش به خارج دیدیم و از زندگی رقت بارش در خارج و پایان زندگی اسفبارش…

 

((نیامد))

 

شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم

دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ، من سگش
چو راندم از درِ خانه
ز پشت بامِ وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را
چنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
ولی، گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود
گریستن نتوانستم که آفتاب
بیاید
نیامد

۷۰/۲/۹ – تهران

((رضا براهنی))

(۹۷۲) رضا براهنی نیامد Reza Barahani – YouTube

 

“گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا … بی تو گدایم ببین گدای کوچه ی دنیا…” …

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)