ستمدیده و ستمگران؟
سوءرفتار سیستماتیک با مردان۱
کارولین نیو۲
توضیح مترجم: کارولین نیو از سال ۱۹۷۱ درگیر سیاستهای فمینیستی بوده است و بهلحاظ حرفهای، در کالج دانشگاه Bath Spa جامعهشناسی تدریس کرده است. از میان آثار او میتوان به کتاب «عاملیت، سلامت و بقای اجتماعی: اقتصاد سیاسی روانشناسی رقابتی» (۱۹۹۶) اشاره کرد. او همچنین نویسندهی مقالات متعدد و ویراستار چندین مجموعهمقاله۳ در حوزهی نظریهی اجتماعی، فمینیسم و جنسیت بوده است. در اغلب این آثار کوشش او بر آن بوده که منظر و چارچوب نظری رئالیسم انتقادی را در نقد مطالعات رایج در حوزهی جنسیت و روششناسی غالب بر نظریهی اجتماعیِ امروز بهکار گیرد و برجسته سازد. برخی از مهمترین مقالات کارولین نیو در حوزهی مطالعات جنسیت و نظریهی فمینیستی عبارتند از: «سرکوب زنان در جهان و در خود ما: نگاهی تازه به فمینیسم و روانکاوی» (در: «جنسیت، قدرت و سکسوالیته»، ۱۹۹۱)، «آیا مرد بد، زن خوب است؟ – ذاتگرایی و اکوفمینیسم» (نیولفتریویو، ۱۹۹۶)؛ و «رئالیسم، واسازی و منظر فمینیستی» (۱۹۹۸)؛ «فمینیسم و رئالیسم انتقادی» (۱۹۹۸)؛ «فمینیسم، رئالیسم انتقادی و چرخش زبانی» (۲۰۰۳)؛ «جنس و جنسیت؛ یک رویکرد رئالیستی انتقادی» (۲۰۰۵). خاطرنشان میکنم که ترجمهی مقالات کارولین نیو و مقالاتی دیگر از منظر رئالیسم انتقادیْ ادای سهمیست به جستجوگری جنبش فمینیستی در ایران برای گذر از رهیافتهای یکسویه و نابسنده (نظیر پساساختارگرایی) و یافتن بنیانهای نظری محکمتر در مسیر مبارزه برای رهایی زنان.
یادداشتهای پایانی مؤلف، در پای صفحات مربوطه بهصورت زیرنویس (با شمارههای درون آکولاد { }) آورده شدهاند. سایر پانویسها، افزودههای مترجماند که اصطلاحات لاتین یا توضیحات تکمیلی را شامل می شوند. کلمات و عبارتهایی که در متن ترجمه درون کروشه [ ] آمدهاند نیز برای تسهیل انتقال مطلبْ افزوده شدهاند.
س. ا. – فروردین ۱۴۰۱
* * *
ستمدیده و ستمگران؟
سوءرفتار سیستماتیک با مردان
کارولین نیو
ترجمه: سارا امیریان
چکیده: این مقاله به تعریفی ساختاری از ستم بهمنزلهی سوءرفتار سیستماتیک۴ می پردازد. من با استفاده از آثار کانل۵ (Connell) و سایر نظریهپردازان، دلالتهای این تعریف پیشنهادی برای ستم را درخصوص ستم بر زنان به بحث میگذارم و این ایده را پیش مینهم که مردان نیز در جوامع مدرن بهطور سیستماتیک مورد سوءرفتار و بنابراین مورد ستم قرار میگیرند. سپس، این مفهوم ساختاری ستم بر مردان را با ایدهی پرورشیافته در جریان «جنبش مردان» در دهه ۱۹۷۰، مبنی بر اینکه مردان تحت تأثیر نقشهای جنسی، مورد ستم واقع میشوند، و نیز با گفتمانهای اخیر در باب مردانگی (masculinity) مقایسه خواهم کرد. نشان خواهم داد که مردان ممکن است در رابطه با نظم جنسیتی منافع متعارضی داشته باشند. با اینکه مردان غالبا عاملان ستم بر زنان هستند و از بسیاری جهات از آن منتفع میشوند، ولی علایق/منافع آنها در نظم جنسیتیِ حاضر امری پیشداده نیست، بلکه توسط آن و در درون آن ساخته میشود. از آنجا که از بسیاری جهات، نیازها و ظرفیتهای انسانیِ مردان در نظامهای جنسیتیِ جوامع مدرن تأمین نمیشود، آنها همچنین «منافع رهاییبخشِ» نهفته ای در دگرگونی این نظام ها [و خودشان] دارند.
کلیدواژهها: فمینیسم، نظم جنسیتی، علایق/منافع، مردانگی، ستم، مردسالاری.
* * *
ستم بهعنوان «سوءرفتار سیستماتیک»
مجادلات اخیر در درون فمینیسم به یک وفاق حداقلی انجامیده است: اینکه ستمْ چندبُعدیست. گروهی از زنان هستند که گرچه خود بهواسطهی نظم جنسیتی تحت ستم قرار میگیرند، اما در ابعاد دیگری امتیازمند هستند؛ یعنی دررابطه با سایر گروههای نسبتاً محروم(ترِ) زنان نقش ستمگر را ایفا میکنند (بردلی ، ۱۹۹۶: ۹۳). بههمین ترتیب، مردان که گروه ستمگر هستند، خود ممکن است از نظر طبقاتی، قومی و غیره نیز مورد ظلم و ستم واقع شوند. بنا به گفتهی هارتمن (۱۹۸۱) پدرسالاری مجموعهای از روابط اجتماعی سلسلهمراتبی در بین مردان است که آنها را قادر میسازد بر زنان سلطه داشته باشند. بسیاری از مطالعات جاری مربوط به جنسیتْ ستم بر مردان بهمثابهی مردان کارگر را بازشناسی کردهاند و همچنین اینکه تلاش مردان کارگر برای معقولسازی [شرایط] کار، اغلب حاوی ایدهها و کردارهایی ستمگرانه نسبت به زنان است (بهعنوان مثال ، ویلیس ۱۹۷۸ ؛ بردلی ۱۹۹۹). اما جامعهشناسان جنسیت بهندرت دربارهی این احتمال بحث کردهاند که مردان نیز در همان بُعدی (dimension) مورد ستم قرار میگیرند، که زنان؛ یعنی در رابطه با روابط جنسیتی. تقریباً تمام کسانی که اکنون مردان را ستمدیده توصیف میکنند، بخشی از دنبالههای ضدفمینیستی هستند۶، که ستم بر زنان را انکار میکنند و حتی از ستمگری زنان، بهویژه فمینیستها، نسبت به مردان سخن میگویند (برای مثال ، فارل ۱۹۹۳). در مقابل، من در نوشتار حاضر این استدلال را پیش میکشم که هم زنان و هم مردان هر دو تحت ستم هستند، اما نه بهطور متقارن.
در حالی که مردان در موقعیتی قرار دارند که بهعنوان فاعلان سیستماتیک اِعمال ستم بر زنان عمل میکنند، زنان در چنین رابطهای با مردان قرار ندارند. اما در کمال تعجب، با توجه به خصلت رابطهایِِ اجتنابناپذیرِ جنسیت، این دو ستم در عملکردشان مکمل یکدیگرند – یعنی رویههای هر یک به بازتولید دیگری کمک میکند. بهویژه، آن رویههایی که ظرفیت مردان برای سرکوب زنان و علاقهشان به این سرکوب را برمیسازند، توامان درجهت آسیبرسانی سیستماتیک بر مردان عمل میکنند.
استدلال من به روش خاصی از فهم ستم بستگی دارد که ابتدا باید معرفی و از آن دفاع شود. اگرچه [مقولهی] ستم بهلحاظ نظری بهقدر کافی بسط نیافته است، اما میتوان چند رویکرد عمده را که اغلب حضوری تلویحی در جامعهشناسی جنسیت دارند را تشخیص داد. رویکردهای ذهنیتگرا، خویشپنداریِ گروهی۷ را معیار اساسی ستم میدانند؛ حال آنکه رویکردهای عینیتگرا یا رئالیستی تمرکزشان بر این است که آیا گروه فرضیِ ستمدیده، دچار محرومیت یا آسیب شده است یا خیر. من برخی از رویکردهای رئالیستی را «سرجمع–صفر۸» مینامم، زیرا آنها بر منافع تعلقیافته به یک گروه ستمگر که با زیانهای گروه ستمدیده حاصل میشوند [و این تناسب سرجمع آنها را صفر میسازد] تأکید مینمایند. در عوض، رویکرد دیگری که من نیز از آن جانبداری میکنم، بر ماهیت نهادینهشدهی روابط اجتماعیِ ستم تمرکز مییابد؛ در این معنا که ستم گاه میتواند بدون [وجود] یک گروه مشخص یا پایدارِ ستمگر، وجود داشته باشد.
رویکردهای «عقل سلیم» نسبت به ستم، اغلب ذهنیتگرا هستند، یعنی بر این فرض تکیه دارند که یک فرد یا گروه بهترین داور برای آنچه برای او/آنها رخ میدهد است. تفاسیر فرهیختهتر/پیچیدهتر از رویکرد ذهنیتگرا، معانی عملکردهای اجتماعی را وابسته به زمینه ی فرهنگی معرفی میکنند۹. از این منظر، داوریهایی از این دست که برداشتن کلیتوریس/ختنهی زنان (clitoridectomy)، بستن پاهای دختران (footbinding) [بهمنظور کوچک و ظریفماندن پاها] یا تجاوز نهادینهشده، اموری زیانبار و ستمگرانهاند، تنها درصورتی معتبرند که از سوی افراد «محلی» ابراز و تصدیق شوند. برای مثال، از نظر لاکلائو و موفه، انقیاد/فرودستی (subordination) تنها درصورتی ستم محسوب میشود که فرودستانْ متاثر از یک گفتمان بیرونی آن را زیانبار ارزیابی کرده و علیه آن برخیزند (۱۹۸۵: ۱۵۴). بنابراین، تنها منبع شناختی ما از ستمگرانهبودن روابط اجتماعی، روایتهای بازیگران (Actors) است. چنین دیدگاهی، برای فمینیستهایی که رویکردهای رئالیستی را به خاموشسازی زنان و بهحاشیهراندن تجربیات آنان متهم میسازند، جذابیت دارد۱۰ : «تضعیف یک زن با این ادعا که او نمیداند چه میخواهد یا چه حسی دارد، یا [این ادعا که] آنچه او می خواهد یا حس میکند نامناسب است، رویکرد نادرستیست. ما قادر نخواهیم بود بفهمیم چهچیزی خواسته یا احساس میشود و نخواهیم توانست ستم را شناسایی کنیم، مگر اینکه به مردم گوش بسپاریم.» (سلر ۱۹۸۸: ۱۷۶).
مسلماً توجیه یک فرآیند برای شناسایی و خصلتبندی ستم که اهمیت تجربه را لحاظ نکند دشوار است. اما ستم را نمیتوان صرفاً در تجربه «بازخوانیِ» کرد [به تجربه فروکاست]، دقیقاً به ایندلیل که ذهنیت (subjectivity) بهطور اجتماعی برساخته میشود. اگر روایتهای عاملان را عنصری کلیدی برای توصیف روابط اجتماعی بهسان امری ستمگرانه تلقی کنیم، آنگاه با روایتهای متناقض ستمدیدگان چه باید کرد؟ برخی از زنان معتقدند که مردان مورد ستم واقع میشوند؛ برخی از آنان نظم جنسیتی را طبیعی و غیرظالمانه میدانند؛ برخی نیز معتقدند که به زنان ستم میشود و غیره. رویکردهای ذهنگرایانه و نسبیگرا ستم را به یک مقولهی معنایی–بلاغی (رتوریک) تقلیل میدهند، بهجای آنکه همچون مفهومی پرمایه در جامعهشناسی انتقادی با آن برخورد کنند. درمقابل، برای رویکردهای رئالیستی، معیار اصلی ستم این نیست که آیا برخی از روابط اجتماعی نزد یک گروه خاص بهسان روابطی آسیبزا درک میشوند یا نه؛ بلکه معیار اصلی این است که آیا این روابط بهراستی به آن گروه معین آسیب میرسانند یا نه؛ خواه مستقیماً و خواه با محرومسازیِ آنان از منابع زمینهایِ بالقوه.
یک برداشت رئالیستی رایج و «عقلسلیمی» (common-sense) از ستم، رهیافت سرجمع–صفر ( zero-sum) است. در اینجا ستم به رابطهای در میان گروهها گفته میشود که در آن گروه ستمگر برای کسب منافع مورد نظر خویش به شیوهای عمل میکند که موجب واردآمدن آسیب و زیان بر گروه ستمدیده میشود [جمعجبری آن منافع و این زیانها صفر است]. برای مثال، میتوان به رابطهی میان صاحبان وسایل تولید و کارگران مزدی که آنها را استخدام میکنند (همانطور که در اقتصاد سیاسی مارکسیستی درک میشود)، و یا روابط میان زنها و شوهرها که توسط دلفی (۱۹۷۰) مفهومپردازی شده، اشاره کرد. همانطور که بهوضوح قابلرویت است، برداشت سرجمع–صفر خصلتبندی برخی گروهها بهمثابهی ستمدیده را دشوار میسازد، اگرچه آنها بهطور سیستماتیکی با محرومسازی مواجه میشوند. آبرلی (Abberley 1987: 7) با اتخاذ رویکرد سرجمع–صفر چنین مینویسد:
این ادعا که افراد معلول تحت ستم قرار دارند، مستلزم این برهان است که: … در حوزههای قابلتوجهی افراد معلول را میتوان گروهی دانست که اعضای آنها در موقعیت نازلتری نسبت به سایر اعضای جامعه قرار دارند؛ … این محرومیتها بهطور دیالکتیکی با یک ایدئولوژی یا گروهی از ایدئولوژیها پیوند دارند که این وضعیت را توجیه و تداوم می بخشند؛ … چنین محرومیتهایی و ایدئولوژیهای حمایتگر آنها نه طبیعی و نه اجتنابناپذیرند؛ … و سرانجام اینکه، این داعیه مستلزم شناسایی برخی گروههای ذینفع۱۱ از این وضعیت است.
اما شناسایی یک گروه ستمگر پیچیده و گمراهکننده است – تمامی مجموعهی افراد غیرمعلول، یا بدنهای موقتاً سالم۱۲، درصورت پرداخت مالیات میتوانند بهعنوان افراد ذینفع شناخته شوند؛ اما اگر اعضای همین مجموعه بهعنوان اعضای خانواده، مراقبتکنندگان بالقوه و محتملا همچون اعضای آتیِ گروه معلولان درنظر گرفته شوند، بازنده خواهند بود. آبرلی بعدها نتیجه گرفت که ذینفع اصلی ستم بر افراد معلول، «نظم اجتماعی کنونی، یا بهبیان دقیقتر، سرمایهداری بهشکل خاص تاریخی و ملی آن» است
(۱۹۸۷: ۱۶).
من همانند آبرلی بر این باور نیستم که برای سخنگفتن از ستم، نیاز به شناسایی قطعی گروه(های) عامل/ ذینفع داریم. گاهی چنین گروهی یافت میشود، و گاهی هم نه. درعوض، من تعریف ساختاری زیر را پیشنهاد میکنم که ضمن دربرداشتن برخی مفاهیم مفیدِِ رهیافت سرجمع–صفر، به ما امکان میدهد تا ستمهای بسیار متفاوت و درعین حال مرتبطِِ وارد بر زنان و مردان را بازشناسی کنیم.
گروه X از جنبههایی خاص تحت ستم واقع میشود، اگر اعضای آن در مقایسه با غیرXها در یک بافتار اجتماعی معین، بهطور سیستماتیک مورد سوءرفتار قرار بگیرند، و اگر این بدرفتاری برحسب برخی از خصوصیات ادعایی یا واقعیِِ این گروه توجیه گردد و معذور داشته شود.
عبارت کلیدی « سوءرفتار سیستماتیک» در گزارهی بالا دلالت بر آن دارد که در نتیجهی رویههای اجتماعیِ نهادینهشده نیازهای انسانیِ اعضای گروه X، برآورده نمیشوند؛ آنها رنج میبرند یا شکوفایی آنها نسبت به سایر گروهها و نسبت به دانش و منابع موجود میسر نیست. درحالیکه نیازهای انسانی بهطور فرهنگی وساطت میشوند، برخی شرایط اساسی برای رفاه انسان، مستقل از زمینههای اجتماعیْ قابل تشخیصاند (Doyal and Gough 1991: فصل ۴). ما این موارد را بهعنوان نیازها مشخص میکنیم، چون عدم تأمین آنها به عواقب نامطلوبی میانجامد؛ شدت هزینهی پرداختشده برای این فقدان میتواند دامنهای بین رنج تا مرگ داشته باشد.نیازهای برآوردهنشده ممکن است به شکلهایی از پویش بیانجامند که مانع از «شکوفایی۱۳» میشوند؛ اصطلاحی که فمینیست اکولوژیگرا کومو (Cuomo,1998) در اخلاق فمینیستی خود به کار میبرد. از نظر کومو، شناخت ماهیت یک چیز میتواند به شناخت چگونگی شکوفاییِ آن منجر شود۱۴.
عبارت «در مقایسه با غیر–اعضاء» در گزارهی بالا بدین معناست که Xها در رابطه با غیرXها در برخی وجوه معین یا در بافتاری مشخص در معرض گزند و در وضعیتی نامساعد قرار گرفته یا طرد و محروم (disadvantaged) میگردند. غیرXها ممکن است خود از جنبههای دیگری مورد ستم واقع شوند، که ممکن است گاهی منجر به محرومیتهایی گردد که مشابه با (یا شدیدتر از) محرومیتهایی هستند که همه یا بعضی از Xها در معرض آنها قرار دارند. عبارت «توجیه … و معذور…» اشاره به گرایشی دارد که ستم را برمبنای متفاوتبودنِِ گروه ستمدیده، [اتهام] مادونِ انسان بودنِ، یا بدذاتی [و اهریمنخوییِ] اعضای این گروه مشروعیت میبخشد؛ و از آنجا نتیجه میگیرد که بهلحاظ اخلاقی نیازی نیست که با اعضای این گروه همان برخوردی صورت گیرد که مختص اعضای گروه خودیست.
«ستم» واژهای هنجارمند است که دلالت بر آن دارد که – با درنظرگرفتن سایر جوانب۱۵ –، باید به این وضعیت ستمگرانه پایان داد؛ این تعریف بهقدر کافی روشن است تا اجازه دهد چنین وضعیتهایی بررسی و شناسایی شوند. این تعریف مشخص میکند که ستم ریشه در روابط قدرت دارد، بیآنکه قابل تقلیل به روابط رسمی قدرت باشد. درنظرگرفتن روایتهای عاملان (agenets) بهعنوان شواهد، و نه بهسان ماهیتِ موضوع، میتواند همدستی و انکار از طرف ستمدیده را نیز در بر بگیرد؛ همچنانکه میتواند شامل انواع آسیبهای مرتبطی چون «صدمات پنهانِ۱۶» طبقه، «نژاد» و غیره باشد، که در چارچوب تعاریفِ تماماً صوری از قلم میافتند. اصطلاح «سوءرفتار سیستماتیک» نهتنها نابرابریهای مادی را در بر میگیرد، بلکه محرومیت از «بازشناسی» (recognition) و سایر اَشکال شمولیت (inclusion)، که برای شکوفایی گروهها و جماعتها ضروریاند، را نیز شامل میشود (Young 1990). این تعریف پیشنهادی، بهواسطهی آنکه عاملان و ذینفعان را بهمنزلهی کانون اصلی مقولهی ستم نمیشناسد، به ما امکان میدهد تا ستم بر افراد چاق، افراد معلول، کودکان و دیگر گروهها را نیز شناسایی کنیم؛ چرا که در اینگونه موارد عاملان همیشه یکسان نیستند و مسالهی نفع [و ذینفعبودن] مبهم است. درعین حال، بسط این اصطلاح، بر موارد الگووار ستم۱۷ (نظیر ستم بر زنان) روشنی میاندازد، بدینطریق که سرشت ناخواستهی بیشتر رویههای اجتماعی که موجب سوءرفتار سیستماتیک میشوند، و نیز سرشت ساختیافته (constructed) و غیرمستقیم برخی از منافع برآمده از این ستم را برجسته میسازد.
خطر این نگرش گسترشیافته در آن است که «مفهوم ستم را از معنای سیاسی خود دور میکند و روابط اجتماعیِ سلطه و منکوبسازی۱۸ [انقیاد] را پنهان میدارد.» (Messner 1997:22). این نکته یادآور برخی بحثهای مربوط به مفهوم مارکسیستیِ خودبیگانگی (alienation) است، که این مفهوم یکی از اصطلاحاتی تلقی میشود که «در تلاش برای توضیح همهچیز، اساساً هیچچیز را توضیح نمیدهد» (Johnson 1973). با این حال، این دیدگاه که همه خودبیگانه شدهاند (یا تحت ستم قرار دارند)، تا جاییکه انواع مختلف خودبیگانگی و سازوکارهای مختلف بیگانهسازی مشخص گردند، همچنان معنیدار باقی میماند. در نظریهی اولیهی مارکسیستی، سرمایهداران خودبیگانه میشوند، زیرا آنان بهعنوان غیرکارگران (non-workers) انسانزُدایی میشوند؛ و بهعنوان تصاحبکنندگان، از روابط کامل انسانی با کارگرانی که آنها را عینیت بخشیده (objectify) و شئیواره ساختهاند، بریده میشوند (Ollman 1976:156). درعین حال، مارکس بدون نیاز به پا پسکشیدن از این نظریه، توانست تعارض ساختاری بین سرمایه و کار را معلوم سازد.
فرگوسن با مقایسه و تلفیق نظرات مارکس و فوکو طرح نیرومندی برای مشاهدهی ستمی که بوروکراسیها بر زنان و مردان وارد میکنند ارائه میدهد. بهموجب این طرح، بوروکراسیها زنان و مردان را به «ابژههای نظام اداری» تبدیل میکنند (Ferguson 1984:14): «مطمئناً جایگاههای برتر و امتیازمند وجود دارد، اما آنها در درون یک بافتار سلطهی عام۱۹ [یونیورسال] قرار میگیرند.» (ص ۸۳). اما درحالی که بوروکراسیها با همهی کارگران به شیوههایی مشابه با شیوههای انقیاد زنان رفتار میکنند، تأثیراتی که این شیوهها بر کارگران بهجای میگذارند، وابسته به جنسیتِ آنهاست؛ این امر بهدلیل تعامل بین ملزومات نقشهای بوروکراتیک و سایر الزامات/تعهدات۲۰ و پاسخهای جنسیتیشدهی مردان و زنان به این ملزومات/تعهدات است (Ferguson 1984: 83 ، ۹۴). بهطریق مشابه، و با اجازهی آقای مسنر۲۱ [در مخالفت با نظر او]، بسط پیشنهادی مفهوم ستم به «سوءرفتار سیستماتیکْ» با شناسایی سویهها و ابعاد معینی که ستمهای انضمامی رخ میدهند، سازگار است.
در ادامهی این مقاله، تعریف پیشنهادی از ستم را در مورد زنان بهکار میبندیم و این تعریف را در مواجهه با دیدگاههای سرجمع–صفرِِ «فمینیستهای مرد»، کانل و مِسنر، مورد واکاوی قرار میدهیم. در بخشهای بعدی این نوشتار، به علایق/منافع جنسیتیشده۲۲، ستم بر مردان، و چشماندازهای تغییر بنیادیِ نظم جنسیتی میپردازیم.
ستم بر زنان
با کاربست تعریف پیشنهادی بالا بر مسالهی ستم بر زنان، بیدرنگ کاستی و ناکامی این تعریف در گنجاندن عامل/ذینفع۲۳ (که در اینجا بهطور واضحی مردان هستند) را آشکار میشود. درواقع، زنان در حوزههای متعددی در رابطه با مردان مورد «سوءرفتار سیستماتیک» قرار میگیرند. این بدرفتاری به روشهای مختلفی توجیه میشود؛ ازجمله: با تلقی آسیبها و محرومیتهای زنان بهمنزلهی پیامدی از عاملیت خودشان؛ یا با طرح این ادعا که خصلتهای فرضیِ متفاوتِِ زنان حاکی از آن است که رفتار با آنها درخور و متناسب بوده و بنابراین زیانبار نیست. تاکنون تعریف پیشنهادی از ستم کاملاً بسنده بهنظر میرسد. اما اکثر فمینیستها، همانا اکثر جامعهشناسانِ جنسیت، خواهند گفت که متوقفشدن در همینجا، بدون ارجاع به عاملیت مردانه، تنها نیمی از داستان را بیان میکند. مسنر (۱۹۹۷: ۲۲) در بررسی مفید خود از جنبشهای مردان چنین مینویسد:
ستم مفهومیست که رابطهی میان گروههای اجتماعی را توصیف میکند. برای اینکه یک گروه مورد ستم واقع شود، باید یک گروه ستمگر وجود داشته باشد … وضعیت[تداوم] بازی در نظم جنسیتی معاصر با ستم فردی و جمعی مردان بر زنان مشخص میشود … مردان همچنان از اِعمال ستم نسبت بر زنان بهرهمند میشوند. …
بههمین ترتیب، کانل هم سلطهی مردان در نظم جنسیتی را بهمنزلهی منافعِ جمعی مردان، بهویژه مردان دگرجنسگرا، تلقی میکند. تعریف پیشنهادی من [ در مقالهی حاضر] به هیچوجه انکار نمیکند که مردان در بیشتر اوقات عاملان ستم بر زنان هستند. درمعنای حداقلی، این گزارهی فوق [گفتاورد مسنر] مسلما درست است، زیرا ستم امری رابطهایست. اگر Xها به این دلیل مورد ستم واقع میشوند که آنها در برخی حوزهها در مقایسه با Yها بهطور سیستماتیک در معرض آسیب و محرومیت قرار دارند، پس میتوانYها را بهعنوان ستمگرانِ Xها تلقی کرد، تا جاییکه آنها صرفا وضع موجود را بپذیرند و یا به شیوههایی عمل کنند که معطوف به حفظ مزیت نسبی آنان هستند. از نظرگاه جنسیتی، چنین موضعگیریای میتواند بخشی از آن چیزی باشد که کانل آن را «مردانگیهای همدست» مینامد، که در عین پذیرش امتیازات جنسیتی، خود را از تظاهرات مستقیم قدرت دور نگه میدارد (۱۹۹۵:۱۱۴).
مردان بیشک با روشهایی بهمراتب مستقیمتر بر زنان ستم میکنند. حفظ تفاوتهای قدرت میان جنسیتها مستلزم خوارشماریِ منظم زنان، تبعیض مداوم علیه زنان، و دامنزدن به جریانی از اطلاعات نادرست دربارهی ظرفیتها و قابلیتهای آنهاست. مردان با انگیزههای مختلفی این مجموعه اعمال را انجام میدهند.
مردان همچنین با کشتن، ضربوشتم، تجاوز، آزار و اذیت، استثمار جنسی و تصاحب کار بیمزد زنان آنان را مورد ستم قرار میدهند. روابط قدرتِ جنسیتیشده چنین رفتارهایی را بهمنزلهی اموری قابل انتظار و قابل درکْ نرمالیزه میکنند، با اینکه بیشتر این رفتارها اسفناک خوانده میشوند و برخی از آنها حتی درخور پیگرد و مجازات قانونی شمرده میشوند. استدلال من این است که عاملیت مردان در این زمینه نتیجهی جایگرفتنِ آنها درون ساختارهای ستمگرانه است. این رفتارها ناشی از ماهیت طبیعی مردان یا بیانگر چنین ماهیتی نیستند؛ همچنین نظم جنسیتیِ برپاشده توسط مردان منطبق بر منافع از پیش– موجودِ خود آنها نبوده است. منافع جنسیتیشده۲۴، از جمله منافع ستمگران، در درون نظمهای جنسیتی ساخته میشوند و نمیتوانند مقدم بر چنین نظمهایی وجود داشته باشند. عاملیت مردان تنها بخشی از توضیح ستم بر زنان است که فقط در بافتار یک سیستم جنس– جنسیتی رخ میدهد؛ بافتاری که شامل ستم بر مردان نیز میشود.
کانل: منافع مردان، عاملیت مردان
کانل یک جامعهشناس شایسته و تأثیرگذار در حوزهی جنسیت است که ماهیت ساختاری ستم را تصدیق میکند. او [درعین حال] با نگاهی تاییدآمیز در کتاب «جنسیت و قدرت» مینویسد: «گروههای رهاییطلبِ زنان استدلال میکردند که زنان از آنرو تحت ستم هستند که مردان بر روی آنها قدرت دارند؛ و اینکه تغییر وضعیت زنان بهمعنای ستیز [مداوم] تا مرحلهی درهمشکستن این قدرت است.» (۱۹۸۷: ۳۴) او تلاش برای جستجوی خاستگاهها بهمنظور رسیدن به پاسخی واحد به این پرسش ناروا که «چرا زنانْ تحت ستم قرار میگیرند؟» را رد میکند؛ چون پذیرش چنین پاسخی، بهمعنای انکار و الغای تاریخ و عاملیت خواهد بود. در نظر وی، روابط قدرتِ جنسیت « بهطور تاریخی سامان یافتهاند۲۵».
کانل استدلال میکند که روابط جنسیتی در سرمایهداری ادغام شداند، و اینکه این ادغام ازطریق یک «منطق جنسیتیشدهی انباشت» تحقق یافته است: یک تقسیمکار معین که تضمین میکند زنان بهندرت بتوانند به انباشت ثروت بپردازند یا کنترل سرمایه را بهدست بگیرند – (۱۹۸۷: ۱۰۵). همبستگی مردان در حفظ و تداوم این نوع از طرد و محرومسازیِ زنان نقش مهمی دارد. بههمین ترتیب، مردان «تصمیمی جمعی درجهت عدم مراقبت از کودکان» اتخاذ میکنند که «تعریف غالب از منافع مردان را بازتاب میدهد … و به آنها کمک میکند تا قدرت مسلطِ خویش را حفظ کنند» (۱۹۸۷: ۱۰۶). کانل نتیجه میگیرد که «یک وحدت و یکپارچگی در این زمینه وجود دارد … وحدتی – همواره ناقص و درحال ساخت – از آمیختگی تاریخی». (۱۹۸۷: ۱۱۶) از نگاه کانل، وقتی نظاممندی (systematicity) را مورد ملاحظه قرار میدهیم، چیزی که میبینیم ساختار نیست، بلکه عاملیت است (یا بهبیان بهتر، ساختاری که توسط عاملان ذینفع تشکیل شده است): «درجهی بالایی از نظاممندی احتمالاً سلطهی یک گروه را بازتاب میدهد که منافعاش توسط نظم جنسیتی معینی تأمین میگردد» (ص ۱۱۶). این منافعِ جایگرفته در ساختار، عاملانی را تولید میکند که تصمیمات معمول و خلاقانهشان، نظم جنسیتی را بازتولید میکنند؛ امری که باید همچون «پیامدی از یک استراتژی – استراتژی مردانه – درک شود» (ص ۱۱۶).
کانل، همانند بسیاری از فمینیستها، معمولاً فرض میگیرد که منافع موجود در رویههای جمعیِ خاص، با الگوهای نابرابریای که [این رویهها] بیان یا تولید میکنند حاصل میشوند (۱۹۸۷: ۱۳۸). این برداشت از منافع، بهمثابهی منافع برآمده از نتایج، نقشی کانونی در رهیافت سرجمع–صفر به مقولهی ستم دارد. در این دیدگاه، افراد امتیازمند همیشه منافعی در حفظ قدرت و امتیاز خود دارند و افراد محروم یا آسیبدیده نیز همواره منافعی در کسب همان قدرت و امتیاز دارند. بنابراین، نظم جنسیتی بهسانِ ثمرهی آفرینش مستمر مردان تلقی میشود. بههمین ترتیب، «این واقعیت که مسایلی مثل مسکن، امور مالی، تحصیلات و سایر حوزههای زندگی تا حد زیادی حول الگوی زوج های دگرجنسگرا سازمان مییابند، سلطهی منافع دگرجنسگرایانه و انقیاد افراد همجنسگرا را بازتاب میدهد» (کانل ۱۹۸۷: ۱۱۷ / تأکید از من).
بهنظر میرسد که کانل بر این باور است که علایق/منافع مردانه یا دگرجنسگرایانه میتوانند توضیحدهندهی خود نظم جنسیتی باشند، نه اینکه صرفاً بازتولید این نظم را توضیح دهند. با این وجود، فعل «بازتاب میدهند» در گزارهی فوقْ تشخیص این موضوع را دشوار میسازد که آیا منافع قدرتمندان را باید دلیل امتیازات نهادینهی آنان دانست، یا تأثیر آن امتیازات. چون اگر همانند کانل، پرسش از ریشههای ستمهای معین را رد کنیم، میباید همچنین این فانتزی را هم کنار بگذاریم که گروهی از مردان دگرجنسخواهِ ابدی در جایی بیرون از روابط اجتماعی نشستهاند و در حال طراحی و تدارک جهانی هستند که در آن دمپاییشان بیدرنگ در دسترس قرار میگیرد، شامشان بهخوبی سرو شود و تمایلات جنسیشان تا ابدیت برآورده میشود. منافع مردان در مردسالاری از روابط اجتماعیای که [این منافع] در آن و ازطریق آن بیان میشوند جدا نیست؛ و بنابراین، نمیتوان برای توضیح این روابط به آن منافع متوسل شد.
شاید نکتهی فوق را راحتتر بتوان فهمید اگر رفتار جنسیتی ستمگرانهای که بهطور سنتی توسط زنان انجام میشود را مورد توجه قرار دهیم. با اینکه زنان مجریان اصلی ختنهی دستگاه تناسلی زنان۲۶ (FGM) هستند{همانطور که در سنت «بستن پاها» بودند، و همانطور که زنان در کشورهای غربی دایما در حال آمادهسازی تعداد بیشماری از دختران برای انجام خدمات فرودستانه هستند}، تحلیلهای فمینیستیْ ختنهی زنان را همچون پدیدهای که منافع مردان برای کنترل سکسوالیتهی زنان را تأمین میکند تلقی میکنند (Daly 1978). مرد با این روش دهشتناک، و استفاده از زنان بهعنوان عوامل اجراییاش، از باکرهبودن همسرش و «وفادار»ماندناش اطمینان حاصل میکند (Saadawi 1981). اینکه زنان باید چاقو علیه دختران بهدست بگیرند، نمونهی دیگری از ستم بر زنان تلقی میشود. اما آیا میتوان منافع مردان را به این سادگی در ساختار قدرت حاکم «خوانش» کرد؟ مردانی که همسران آنها تحت عمل جراحی کلیتوریس قرار گرفتهاند، بهطور فزایندهای (و غالباً بیرحمانه) از عدم علاقه و لذت این زنان در رابطهی جنسی شکایت میکنند؛ و بهطور روزافزونی زنان و مردان (هر دو) وارد کارزار علیه ختنهی زنان میشوند۲۷. انگیزهی این مردان ممکن است پیچیده باشد، اما نکتهی اصلی اینجاست که بدیهیبودنِ منافع۲۸، تنها در نسبت با رویههای نهادینهشده تعیین میشود.
کانل مسلما در تأکید بر نفع محافظهکارانهی («مهیب») مردان در حفظ و بازتولید نظم جنسیتی، که امتیازات آنها را تأمین میکند، برحق است (۱۹۹۵: ۲۴۱). با این حال، زنان نیز نفع محافظهکارانهای در حفظ شیوههای آشنا و شناختهشدهای دارند که دستکم برخی از نیازهای آنها را برآورده ساخته و هویتهای شخصیشان را بهواسطهی این شیوهها [راه و رسمها] اجبارا شکل دادهاند. کانل بهعنوان مردی که موضع سیاسی میگیرد، بهدرستی بر مسئولیتپذیری و عاملیت مردانه تأکید میکند، اما او بدینطریق تأکید بسیار اندکی بر عاملیت زنان میگذارد و نیز عاملیت مردان را بیش از آنچه که هست، آگاهانه و سازمانیافته جلوه میدهد.
مطمئناً مردان بهکَرات برای حذف و کنارگذاریِ زنان «تصمیمات جمعی» میگیرند {شیوهای که –برای مثال – در مورد طالبان رسمیت یافته است؛ و یا اقدامات محافظتی مردان حروفچین، آنگونه که توسط Cockburn توصیف شده است (Cockburn 1983: 153)}. تفکر استراتژیک تفکری آگاهانه است که اهداف خویش و مراحل دستیابی به آنها را برمیشمارد. توصیف نظم جنسیتی بهمنزلهی «پیامد استراتژی مردانه» (کانل ۱۹۸۷: ۱۱۷) قدرت بازتولیدیِ رویههای معمول (روتین) را دستکم میگیرد (Giddens 1984). من میتوانم حداقل به یک موسسهی آموزش عالی اشاره کنم که هیچ زنی در پستهای ارشد اجراییِ آن وجود ندارد. این مدیران ارشد (مرد) ممکن است آگاهانه برای جلوگیری از حضور زنان تدابیری استراتژیک اتخاذ کرده باشند؛ یا ممکن است ناخودآگاه همتافتههایی (clones) از خودشان را جذب و استخدام کرده باشند و صادقانه معتقد باشند که اینها «بهترین مردان برای تصدی این شغل» هستند. از این گذشته، بهترین «مرد» نمیتواند کسی باشد که شیوههای زیستی و اجراییِ بابِطبع آنها را تهدید کند [بهخطر بیاندازد]. با اینکه عدمتوازن جنسیتی در قدرتْ نتیجهی عملکرد آنها [مدیران ارشد مرد] است، اما این اقداماتِ آنها ممکن است استراتژیک نباشد.
مفهوم دوم و ظریفتری از منافع نیز در کار کانل قابلرویت است، جاییکه او اذعان میکند که منافع ممکن است «راکد/بیاثر» (inert) یا نهفته (latent) باشند، یعنی بهطور خودکار منجر به رویه و عملی جمعی نشود. او در این مفهومپردازی، پیچیدگی روابط میان منافع کوتاهمدت و منافع بلندمدتتر را تشخیص میدهد ( ۱۹۸۷: ۲۶۴). این امر در تلاش وی برای بیان ضدیت خود او با جنسیتزدگی (sexism) مشهود است: «حتی ذینفعان یک نظام ستمگر میتوانند به جایی برسند که ستمگریِ این نظام را ببینند، بهویژه نحوهای که این ستمْ حوزههای مشترک زندگیشان را مسموم میکند» (۱۹۸۷: xiii). امکان «برجستهسازیِِ یک منفعت نهفته و جاریساختنِ آن در رویهی عملی» (۱۹۸۷: ۱۳۸) میتواند ایجاد ائتلافهای مهمی در حوزهی سیاست جنسی را میسر سازد. با این حال، جانبداری کانل از مفهومپردازی ستم بر مبنای رویکرد سرجمع–صفر، که ستم بر مردان را منتفی میداند، دامنهی پرورش و توسعهی این رشتهی فکری از جانب وی را محدود میکند.
پیچیدگی منافع
با توجه به گرایشهای بحرانزا در نظم جنسیتی (کانل ۱۹۹۵: ۸۴)، پیچیدگی منافع بهترین امید را برای عدالت اجتماعی در قلمرو سیاست جنسیتی عرضه میکند. «بدیهیبودنِ» منافع، برآمده از نیازهای مشترک انسانیست؛ بهرغم اینکه این نیازها در بافتارهای مختلف اجتماعی اَشکال متفاوتی به خود میگیرند. با توجه به آنچه از شرایط زندگی و شکوفایی انسان میدانیم، و با توجه به اینکه پول به یک همارز عام/جهانشمول۲۹ بدل شده است، اگر الگوهای جنسیتیشدهی امتیازوری و محرومیت (و آسیبدیدگی) را در یک جامعهی معین بشناسیم، تاحدی میتوانیم پیشبینی کنیم که چگونه جایگرفتن در مقام مرد یا زن دلایلی را برای روشهای مختلف رفتار افراد عرضه میکنند. اما از آنجا که منافع همچنین به معانی و هنجارهای فرهنگی بستگی دارند، ساخت و مفصلبندی آنها پیچیدهتر میشود. همیشه بیش از یک راه وجود دارد.
اِهرنرایش (Ehrenreich 1983) شرح میدهد که چگونه زنان راستگرای مخالف اصلاحیهی حقوق برابر، از حق خانهداری دفاع میکنند، در حالیکه کاندیوتی (Kandiyoti 1994) وجود نوشتههای ضد روبند/ ضدبرقع (anti-purdah) توسط مردان مسلمان را به وابستگی اولیهی آنان به مادران نسبت میدهد۳۰. اگر منافعْ دلایلی برای رفتارهای خاصیاند که موجب شکوفایی فردی یا گروهی میشوند، هر شخصی – درعین حال– مجموعهای از منافع متضاد است که کنش فرد از خلال این منافع متضاد، مستلزم اتخاذ یک خطمشی معین است. ما میتوانیم میان منافع ایدهآل، که با «خودِ» ایدهآل آن عامل و تصور او از «زندگی خوب» پیوند دارند، و منافع بافتارمند۳۱، یعنی نیازهایی که در یک بافتار نسبتاً ثابتِ اجتماعی تولید و برآورده میشوند، تمایز قابل شویم. ما همچنین میتوانیم بین منافع فردی و گروهی، منافع کوتاهمدت و بلندمدت، و منافع محافظهکارانه و رهاییبخش تمایز بگذاریم و همزمان پیوندهای آنها را در نظر بگیریم.
از یک سو، بهغیر از آنچه که به شدیدترین ستمها و تهدیدآمیزترینِِ آنها برای زندگی مربوط است، تقریباً هرکسی دارای حدی از منافع محافظهکارانه برای حفظ وضع موجود نظم جنسیتی است. بروز و برجستگیِ این منافع محافظهکارانه به امکانهای واقعی و درونماندگار تغییر بستگی دارد؛ و اینکه فرد بهعنوان نوعی از زن یا مرد چگونه تحتتأثیر آن تغییر قرار خواهد گرفت. اگرچه زنان از نظم جنسیتی حاضر کمتر از مردان سود میبرند، اما آنان خود را برای دستیافتن به رضایتمندیِهای ممکن در همین بافتار شکل میدهند. (شواهد برآمده از روایتهای موفقیت، حاکی از آن است که در این موارد اکثر زنان دوست ندارند مرد باشند)۳۲. بهسختی باورپذیر است که گروههای تحتستم چیزی جز زنجیرهایشان برای از دستدادن ندارند. از سوی دیگر، با اینکه مردان بهطور کلی نسبت به زنان از امتیازات فوقالعادهای برخوردارند، جنبههایی وجود دارد که نظم جنسیتی مسلط پاسخگوی نیازهای انسانی آنها نیست. هزینههایی که مردان برای [حفظ] این امتیازات میپردازند قابلتوجه است و همین امر مولد شکلگیری علایق/منافع رهاییبخشِ نهانی [در مردان] برای دگرگونسازی این نظم است. در واقع، برای پایاندادن به ستم بر زنان، بررسی منافع نهفتهی مردانْ پیوند نزدیکی با [پیگیریِ] منافع زنان دارد.
آیا مردان مورد ستم واقع میشوند؟ از نقشهای جنسی تا مردانگیها
از مدتها پیش شواهدی در تأیید این دریافت پیدا شدهاند که نظم جنسیتی موجود بهلحاظ روانشناختی به مردان هم آسیب وارد میکند و لذا آنها را مورد ستم قرار میدهد. در دههی ۱۹۷۰، این آسیب از منظر نقشهای جنسی (sex roles)، با استناد به نظریههای روانشناختیِ یادگیری اجتماعی، نظریهپردازی شد (برای مثال، نک. Pleck 1976 ). در دههی۱۹۹۰ نظریهی «مردانگیها» جایگزین «نقشهای جنسی» شد، و اینیک بهعنوان بازنماییها و سبکهای مردبودن و نظامهای مربوط به رویههای جنسیتی، که میتوانند توامان برای زنان و مردان زیانبار باشند، تلقی میشود (برای مثال، نک. Harris 1995). در واکنشی مخالف به این موضوع، فالودی (Faludi) با وارن فارل (Warren Farrell)، یکی از فمینیستهای مردِ دههی ۱۹۷۰ مصاحبه کرد (۱۹۹۲: ۳۳۴)، که اکنون [در دههی ۱۹۹۰] زنان را بابت ستم بر مردان سرزنش میکرد:
مردان بیشتر از زنان آسیب میبینند – بدینمعنا که مردان از بسیاری جهات بهواقع بیقدرتتر (powerless) از زنان هستند.» وارن فارل (Warren Farrell) مکثی کرد تا از فنجان قهوهای که همسر خانهدارش به دستاش داده بود جرعهای بنوشد. در اتاقی دیگر منشی زن او مشغول تایپ و مرتبکردن پروندهها و نوشتههای اوست. او میگوید: «جنبش زنان نه جنبشی برای برابری، بلکه جنبشی برای بیشینهسازیِ فرصتهای زنان است.
با نگاهی به دههی ۱۹۷۰، زمانیکه فارل بیش از آنکه زنستیز باشد، ضد جنسیتگرا بود، دو گرایش فکری و سیاسی در جنبش مردان وجود داشت (مسنر ۱۹۹۷: ۴۱). هر دو گرایش با کاربست نظریهی نقش جنسی چنین استدلال میکردند که «مردان به نقشهای رقابتی، بیمعنی و محدودکنندهی مردانه مشروط شدهاند؛ نقشهایی که هم از نظر جسمی و هم روانیْ آسیبزا هستند و مانع از آن میشوند که مردان بتوانند خویشتن واقعیِ خود را بیان/ابراز کنند» (Segal 1997: 68). اما در حالیکه مردان «ضد جنسیتگرا» بر عاملیت مردان در ستم بر زنان تأکید داشتند و سعی میکردند ازطریق افشای نقشهای جنسی و مقاومت در برابر آنها جنسیتزدگی (سکسیسم) را تضعیف کنند، دغدغهی فعالان «حقوق مردان»۳۳ عمدتاً معطوف به خنثیسازیِ آسیبهایی بود که نقشهای جنسی بر مردان وارد میکردند. این واگرایی، در حوزهی نظری جدید مردانگیها امتداد یافته است؛ مشخصاً بهمیانجیِ ضدجنسیتگراییِ مسنر و کانل و رد «مردانگی هژمونیک۳۴»، در تقابل با نفی مردانگی «زنانهشده»۳۵ از سوی «جنبش مردان اسطورهای۳۶» و «جنبش حقوق مردان».
در واقع، بسیاری از انتقادات واردشده به نظریهی نقش جنسی (بهعنوان مثال ، Sayers 1986)، در مورد این گفتمان جدید و رایجتر نیز صدق میکنند. کانل با این پیشفرضها مخالفت میکند که «… این دو نقشْ دوجانبه (reciprocal) هستند … اینکه ستم … بهسان فشارِ تنگناآوری ظاهر میشود که ایفای این نقش (role) بر خود (self) وارد میکند؛ و اینکه این امر میتواند بهراحتی در نقش مرد نیز همانند نقش زن رخ بدهد.» (کانل ۱۹۹۵: ۲۵). در نظر مسنر، این امر به یک «فراخوان دروغین متقارن برای رهایی زنان و مردان از نقشهای جنسی ستمگرانه» منجر شده است، که ساختار مناسبات جنسیتی را نادیده میگیرد (مسنر ۱۹۹۷: ۳۸). با اینهمه، این انتقاد میتواند بههمان اندازه در مورد پارادایم مردانگیها نیز مطرح شود؛ چرا که این پارادایم، بهجای قدرت نهادین (institutional power) و پیامدهای مادی، بر ذهنیت/سوژگی (subjectivity) و بازنمایی (representation) متمرکز میشود.
حتی در روایتهای گفتمانی جدیدتر، مفهوم «مردانگی» برای ایفای وظایف نظریای که به آن محول شده نابسنده است. بسط بیش از حد این مفهوم، در فراز زیر از نوشتهی سگال (۱۹۹۷: ۱۲۳) مشهود است:
هرچه به کشف شکلی از مردانگیِ نمونهوار نزدیکتر میشویم… روشنتر میگردد که مردانگی ازطریق تضاد/تناقض ساختار یافته است: مردانگی هرچه بیشتر خود را مطرح کند، خود را بیشتر زیر سوال میبرد … مردانگیْ نوعی جوهر واحد، ذاتی یا اکتسابی نیست. همچنانکه در فرهنگ ما نمایان میشود، مردانگی کیفیتی از بودن است که همیشه ناتمام است و همانقدر که مبتنی بر واقعیتی اجتماعیست، مبتنی بر واقعیتی روانیست. مردانگی در اشکال مختلف قدرتی که مردان بهطور ایدهآل از آن برخوردارند، وجود دارد …
همانند نظریهی نقش جنسی، پارادایم مردانگیها نیز یک پایاش در ساختار و پای دیگرش در عاملیت است؛ چرا که مردانگیها هم خویشتنِ مردان۳۷ را میسازند و هم توسط آنها ساخته میشوند. با استفاده از رئالیسم اجتماعی ریختشناسانهیِ۳۸ مارگرت آرچر میتوانیم برای این روایت از دشوارهی ساختار–عاملیت راهحلی موقتی ارائه کنیم. مردانگیها را میتوان همچون ساختارهایی با قدرتهای نوپدید (emergent powers) تلقی کرد که مردانْ درون این ساختارها و ازطریق آنها خود را بهسان عاملیتها باز میشناسند و بهنوبهی خودْ این ساختارها را پرورش و بسط میدهند (Archer 1995:193). این راهحل احتمالاً با کارهای سگال (۱۹۹۷)، بریتان (Brittan 1989) و سایر نظریهپردازانِ مردانگی سازگار است و داستانهای زندگی کانل نیز به بنیان خشک آن جانی میبخشد. اما مسالهی قدیمیِ بهارث رسیده از نظریهی نقش جنسی هنوز حلناشده مانده است. اگر مردانگیها بهعنوان ساختارهای فرهنگی در روابط اجتماعی (ازجمله روابط بین والدین و فرزندان) بهکار گرفته میشوند و همچنین در [فرایند] تکوین «خود» (self) حضور دارند، آیا میتوان گفت که «خود» را «محدود» میسازند (constrict)؟ در بخش بعدی استدلال میکنم که آنها میتوانند چنین کنند؛ اما ابتدا این اعتراض را مورد ملاحظه قرار میدهم که نمیتوان «خودِ» پیشا–اجتماعی۳۹ را محدود کرد.
سگال (۱۹۹۷: ۶۸) در نقدش بر تئوری نقش جنسی چنین استدلال میکند که نقشهای جنسی تنها درصورتی میتوانند برای ایفاگران این نقشها ستمگرانه باشند که یک «خودِ» پیشا–اجتماعیِ «اصیل» را، جدا از نقش، پیشفرض بگیریم؛ برهانی خلف۴۰ برای پساساختارگرایان (نک. Frosch 1991: 22). ولی اگر «خود» را بهپیروی از نظریهی باسکار بهسان امری لایهمند مفهومپردازی کنیم، این اعتراض رمق خود را از دست میدهد۴۱ (Bhaskar 1993). نیازهای اولیهی انسانی، ظرفیتها و آسیبپذیریهایش به یک معنا پیشا–اجتماعی هستند؛ گرچه این شیوهی سخنگفتن نامعمول (odd) بهنظر برسد. این مقولهها بهتر بهفهم درمیآیند اگر آنها را بهمنزلهی قدرتها و استعدادهای موجوداتِ نوپدیدِِ ساختاریافتهای که همانا انسانها هستند، درنظر بگیریم. آنها فقط در شرایط اجتماعی مشخص، در فرآیند مستمر تکوین و کاربستِ «خود»ها۴۲، که فرآیندی با میانجی فرهنگ است، متحقق میشوند (یعنی فعلیت مییابند). (New 1996).
با وجود این، شناخت و آگاهی ما نسبت به قابلیتهای انسانی و تأثیرات آن بر پویش و تحول انسان بهقدری هست که بتوانیم موقعیتها یا انواع محیطهای اجتماعیای که گرایش به آسیبرسانی به افراد یا محدودسازیِ آنان دارند را – فارغ از هرگونه بافتار فرهنگی – توصیف کنیم. بر همین اساس، برای مثال بریتان (Brittan) که ستم را درمعنای نفی «شایستگی احترام۴۳» و درنهایت نفی عاملیت درنظر میگیرد، استدلال میکند که «انسانها – بنا به گرایشی درونی– از اینکه با آنها همانند اشیاء رفتار شود رنجیده میشوند یا بهطور دقیقتر وقتی موقعیتی بر آنان تحمیل شود که احساس ناتوانی کنند، میرنجند»؛ و خاطرنشان میکند که چنین ادعایی «بهمعنای طرح یک سرشت عام انسانی نیست» (۱۹۸۹: ۱۷۴). میتوانیم از گرایش به آسیبدیدن صحبت کنیم، اگرچه شکل واردآمدن آسیب و نحوهی درک آن به معانی محلیِ موقعیت یا مواجهه بستگی خواهند داشت.
تکوین/ محدودسازی «خود»۴۴
تئوری نقش جنسی، نقش پدران در برپاسازی هویت جنسیتی و اضطراب بزرگترِ همپیوند با عدم همنوایی۴۵ پسران را توصیف میکند (Pleck 1976). تئوری روابط اشیاء۴۶ به تکوین اولیهی «خود» نزد پسران در معنای سلبی آن، یعنی«نه–مادر» و «نه–زن» پرداخته و آن را نتیجهی غیاب اولیهی پدران بهعنوان یکی از والدین معرفی میکند (برای مثال ، Chodorow 1978). نظریههای مردانگی کمتر به بیان داستانهای تحول و بالندگی میپردازند، و درعوض توجه بیشتری به روایتهای مربوط به خانوادهها و مدارس نشان میدهند و این محیطها را بهسان «عرصههایی که در آنجا سبکهای مردانگی تولید و اِعمال میشوند» و هویتها مورد توافق واقع میشوند، معرفی مینمایند (برای مثال ، Haywood & Mac Ghaill 1996:52). در اینجا یک تصویر منسجم پدیدار میشود: پسران، حداقل در جوامع غربی، بهطور نظاممند از دسترسی به تماس جسمانیِ محبتآمیز، بهویژه با پسران دیگر، محدود میشوند – یا چنین روابطیْ جنسیسازی شده و ممنوع میشوند. آنها از بیان اندوه و رنجشان از طریق گریهکردن باز داشته شده و درعوض به سرکوب احساساتشان (به جز خشم) و نادیدهگرفتن دردهای جسمانی و عاطفیشان تشویق میشوند. به آنها اطلاعات نادرستی دربارهی احساسات و جنسیت خودشان و [احساسات و جنسیت] دختران و زنان تزریق میشود و صورت محدودی از دگرجنسگرایی بهعنوان تنها شکل مجاز صمیمیت و بیان جنسی معرفی میگردد. (Snodgrass 1977). به پسران گفته میشود که نوع جنسیتشان مستلزم آن است که مسئولیتپذیر باشند، اما همزمان این ایدهی سردرگمکننده نیز به آنها القاء میشود که مردان بد هستند و بهطور خطرناکی غیرمسئولاند؛ و اینکه این موضوع درعین حال بهنوعی قابلتحسین است. رفتار غیرمسئولانهی خود این پسران یحتمل مجاز تلقی شده یا مورد چشمپوشی و تبانی قرار میگیرد؛ اما اغلب همچنین این امکان وجود دارد که چنین رفتاری با خشونت مورد مجازات قرار گیرد (بهعنوان مثال ، بویل ۱۹۷۷).
حوزهی بیان عاطفی [ابراز احساسات] یکی از مواردیست که گفته میشود در مردان بر اثر تجربهی کودکی آسیب دیده است. این استدلال بر چیزی از این دست دلالت دارد: انسانهای مرد بهطور بالقوه قادرند به اندازهی زنان از غنای عاطفی و علاقه به روابط برخوردار شوند؛ آنها توانایی مشابهی برای ابراز احساسات و تأمل در عواطف خویش دارند و نیاز مشابهی هم بدین کار دارند. اما ساختارهای فرهنگی مردانگی (و روابط و شیوههایی که بر آنها تأثیر میگذارند) مانع از رشد این قابلیتها در مردان میشوند، که این امر غالباً به اتخاذ استراتژیهای عاطفیِ دفاعی، رشد ناچیزِ ظرفیت همدلی، و معذببودن در [ابراز] صمیمیت منجر میشود (Pleck 1989؛ Hearn 1993؛ Parkin 1993 ). چنین فرآیندی یا عدم تحقق چنین قابلیتهایی را میتوان بهعنوان ازدسترفتن قابلیت مردان تقلی کرد و درنتیجه آن را مصداق سوءرفتار درنظر گرفت. با این حال، از آنجا که همین محدودسازی، مردان را برای محدودکردن و کنترل احساساتشان در سازمانهای کاری آماده میسازد، بیشتر بهعنوان جنبهای از امتیازمندیِ مردان دیده میشود.
کنترل احساساتْ پیوند تنگاتنگی با کنترل زنان دارد. بنابراین، پاتنام و مامبی «اسطورهی عقلانیت» و «قوانین خنثای» سازمانی را «هوادار مردانگی» میدانند؛ که این تعبیر را تلویحاً در معنای «نفعرسان به مردان» بهکار میبرند (Putnam and Mumby 1993: 42). استدلال من این است: با اینکه تکوینِ اجتماعیِ چنین «خود»های محدود و منقبضشدهای واقعاً سوژههایی را بهوجود میآورد که میتوانند در سازمانهای [توامان] سرمایهدارانه و مردسالارانه بهخوبی عمل کنند و میتوانند در جایگاهشان بهعنوان عاملهای ستم بر زنان بهخوبی مستقر شوند۴۷؛ با این وجود، این واقعیت که مردان طی این فرآیند قابلیتهایشان را از دست میدهند و شواهدی که بر رنجبردن آنها دلالت دارند، نشان میدهند که چنین فرآیندی مصداق سوءرفتار است و بنابراین ستم محسوب میشود.
فمینیستها در عین اینکه بر ابعاد مادی ستم بر زنان تأکید کردهاند، «زنانگیها۴۸» را نیز بهعنوان تصورات نادرستی که رشد زنان و انتخابهایشان را محدود میسازند تلقی کرده و بنابراین [«زنانگیها» را] ستمگرانه میدانند. بر همین سیاق، مردانگیها نیز میتوانند ستمگرانه باشند. همانطور که قبلاً توضیح داده شد، بازنمایی نادرست نیازها و ظرفیتهای مردان، به بخشی از «خود» بدل میگردد. «ما اینچنین پرشور به ستم اعتراض نخواهیم کرد، اگر ستم … ، همدستی ستمدیدگان را بر نیانگیزد.» (فرگوسن ۱۹۸۴: ۹۴). حتی اگر سوژه تصوراتی دربارهی ظرفیتها و ماهیت بزرگتر خویش را حفظ نماید، درجهت مخالف متأثر از رویهایست که در اثر آن با او بهسان چیزی غیر از آنچه هست رفتار میشود. تقلیل زنان به ارگانهای تولیدمثل، یا تعامل با زنان درعین نادیدهگرفتن سوژگی/ذهنیت آنها، آسیبزننده است – فرآیند رشد دختران یا قابلیت شکوفایی زنان، بهواسطهی چنین رویههایی بهاحتمال زیاد مختل میشود (میلر ۱۹۷۸).
بهطور مشابه، رفتار با مردان بهسان بدنهایی دورانداختنی و یکبار مصرف، بهمنزلهی «دستها» یا «اسلحهها» (یا حتی «افسران»)، یا تلقی مردان بهعنوان موجوداتی طبیعتا خشن، نوعی سوءرفتار است که میتواند به رشد مردان و به ساحت روابط آنها آسیب برساند. اگر این برداشت درست باشد، چنین بازنماییهای نادرستی، وقتی که نهادین باشند، نوعی ستم محسوب میشوند. افزون بر این، انگارههای مردانگی برای توجیه رویههای مادیای بهکار گرفته میشوند که به مردان آسیب میرسانند؛ و همین انگارهها توامان برای انکار صدمات ناشی از آن رویهها (مانند تأثیرات «ترامای جنگ») یا تقلیل آنها به آسیبشناسی صِرفِ جسمانی نیز مورد استفاده قرار میگیرند.
یک منتقد پسامدرن ممکن است ادعا کندکه آسیبرسانی و سوءرفتارْ محصولاتی گفتمانی هستند که فقط در پیوند با بافتار (context) مشخص، قابلشناساییاند؛ و چنین نتیجه بگیرد که رئالیستهای اجتماعی که خصلتها/صفتهایی (attributions) را به ستم منتسب میکنند، معمولاً ارزشهای خویش را بر افرادی که بهلحاظ فرهنگی مختلفاند، فرافکنی میکنند. حتی اگر Xها دلایل محکمی بر این باور داشته باشند که Yها در اثر برخی رویهها (نظیر مناسک دردناک عضویت در یک جمع/گروه۴۹) رنج میبرند، ممکن است خود این رویههای رنجبار برای Yها مهم و [لذا] قابلپذیرش باشد، یا حتی برای رشد و شکوفایی در بافتار فرهنگی آنها حیاتی باشد. بههمین قیاس، با اینکه در بسیاری از فرهنگها خودسازی (self-construction) مردان معانی مهمی (برای مثال) به خشونت میدهد، و در حالیکه خشونت نهادینهشده در مردان قطعاً به قربانیاناش آسیب میرساند، اما هیچ دلیلی در دست نیست که تصور کنیم این خشونت به مردان بهمنزلهی یک گروه آسیب میرساند – مگر اینکه خودشان چنین تصوری داشته باشند (رجوع کنید به لاکلائو و موفه ۱۹۸۵). بنابراین، از منظر پسامدرنیستها هرگونه ایدهی رئالیستیِ حاکی از ستم بر مردان باید رد و نفی شود.
مطمئناً باید در نتیجهگیری دربارهی رنجها، نیازها و شرایط شکوفایی سایر گروهها محتاط باشیم. با این حال، بهنظر میرسد که مردان در بافتارهای فرهنگیِ معین ازطریق رویههای مردانهای که تبعیت از آنها انتظاری بدیهی یا تقریباً اجباریست، متحمل رنج و آسیب میشوند؛ رویههایی نظیر رواقیگری در پاسخ به آسیبها و لطمات (Harris 1995) یا مناسک و رفتارهای تحقیرآمیز بههنگام ورود به جمعها/گروهها، که نیاز به استقامتی عاری از حس دارند (Shire 1994: 155). اگر چنین باشد، افراد غیرمرد قطعاً قادرند برمبنای روایتهای بازماندگان دلایلی کافی برای باور به واقعیبودنِ این رنجها بهدست بیاورند. افراد بیرونی باید معنای این رویهها و ارزشهای منسوب به آنها را وارسی کنند. با انجام این کار، ممکن است تصور کنیم که این رویهها و ارزشها بهلحاظ روانکاوانه تا حدی دفاعی هستند و اینکه ارزشهای دیگر ممکن است در این فرهنگها درونماننده (immanent) باشند. چنین استدلالی مستلزم تصورات و اندیشههایی دربارهی سرشت انسان و فرایند تکوین «خود» است، اما بدینمعنا نیست که این سرشت لزوماً تکین، ایستا یا پیشا–اجتماعی (pre-social) است.
سوءرفتار سیستماتیک با مردان
ستم بر مردان نهتنها انضباطی و روانیست، بلکه شامل تأثیرات مادیِ جایگاه مردان است. ما بهدلیل فقدان عاملیتی مشهود یا ذینفع، تأثیرات این جایگاه [بر مردان] را ستمگرانه نمیبینیم. در سطور زیر نمونههایی بهدست میدهیم که در ادبیات مربوط به مردانگی شناختهشده هستند. آنچه نامعمول است، این است که این رویهها و تأثیراتشان را بهسان جنبههایی از جایگاهمندی ساختاری مردان در نظر بگیریم، بهجای اینکه آنها را صرفاً ناشی از مردانگیهای هژمونیک یا در اقلیت تلقی کنیم؛ بههمین سان، رویکردی نامعمول است که این رویهها را همچون ستمی واقعی بر مردان بدانیم، نه همچون هزینههای جزئی امتیازمندیِ آنان.
مردانگیها بهعنوان ساختارهای توجیهی انگارهای۵۰ (ایدئولوژیها)، نقشی حیاتی در پرورش و توسعهی ذهنیت جنسیتیشده، و بنابراین در بازتولید نظم جنسیتی برعهده دارند. اما جایگاه نهادی مردان ازطریق تقسیمکار در استخدام، در خانواده و بهسان شهروند، کلید درک جایگاه آنها در روابط قدرت است و اینکه چرا آنها توامان هم ستمگر و هم تحتستم هستند. چهار ویژگی زیر در مورد ستم بر مردانْ با اینکه جامع نیستند و استثناهای زیادی را در هر یک از این جنبهها میتوان یافت، اما گرایشهایی سرشتنما۵۱ در جوامع غربی هستند. آنها همچنین منحصر به مردان نیستند – چون هر جنبهای در برخی موارد دربارهی زنان هم صدق میکند. اما با توجه به ماهیت باز و پیچیدهی زندگی اجتماعی، این امر بهناچار در مورد ستم بر زنان و همهی ستمهای دیگر نیز صدق میکند.
۱) کار: من در بالا به عینیتبخشیِ و شئیوارهسازیِ مردان در جوامع مدرن و تبعیت آنها از اهداف سازمانی اشاره کردم. این حقیقت نیز وجود دارد که انباشت ارزش در اقتصاد سرمایهداری (و اقتصاد سوسیالیسم دولتیِ سابق) بهواسطهی کار مزدی بیشازحد، بهبهای آسیبرسانی به بدنهای مردان انجام میشود (Ishii-Kuntz 1993)؛ حال آنکه کار بیشازحد زنان، که بههمان اندازه واقعیست، معمولاً نتیجهی ترکیبی از کار مزدی و کار بدون مزد است. پذیرش کار بیشازحد بهطور سنتی توسط ایدئولوژی «مرد بهعنوان تامینکننده» پشتیبانی شده است، که البته اکنون بُرد کمتری دارد (Cohen 1993؛ Ehrenreich 1983)، ولی ترس از بیکاری نیز پذیرش کار بیشازحد را تقویت میکند (Willott and Griffin 1996).
کار بیشازحد همچنین بر دوش مردان طبقهی متوسط و طبقهی بالاتر قرار میگیرد، اگرچه کثیفترین، خطرناکترین و طاقتفرساترین مشاغل به مردان طبقهی کارگر اختصاص دارد. با بدنهای آنان همچون چیزی دورانداختنی و یکبار مصرف رفتار میشود. ایدئولوژی مردانهی قدرت و استقامت، مردان را ترغیب میکند که این تأثیرات مخرب را بپذیرند و حتی به آنها افتخار کنند، حال آنکه این امر پیامدهایی جدی بر سلامت مردان دارد.
۲) نظامیگری: مردان در شرایطی معین موظف به کشتن و کشتهشدن در خدمت دولت–ملت هستند و درصورت امتناع مجازات میشوند. ارگانهای نظامی خشونت مردان علیه مردان دیگر را به شیوههایی متناسب با وضعیت طبقاتی و قومی سازمان میدهند. تعداد زیادی از مردان در جنگ کشته، زخمی و دچار آسیبهای روحی (تراما) میشوند، اما بازنمایی نادرست از سرشت مردان بهعنوان سرشتی تهاجمی و خشن (برای مثال، رجوع کنید به Bowker 1998: 13 ، cf. Harris 1995: 189) مانع از آن میشود که این رویههای ساختاری بهعنوان سوءرفتار شناخته شوند، تا همچنان نقاب کارکردهای اقتصادی خود را حفظ کنند.
بحث دربارهی فرایند تکوین «خود» [نزد مردان] بهجای خود اهمیت دارد، اما مرگ و جراحت بهوضوح آسیب محسوب میشوند. بنابراین، تحمیل آنها بر دیگری مصداق سوءرفتار است، هرچند عموما همچون خطری طبیعی برای مردان در حین جنگ دیده میشوند (و حتی در زندگی مدنی، مرگ زنان و کودکان در اثر تصادفات، تکاندهندهتر از مرگ مردان است). شواهد قابلتوجهی وجود دارد که بدلشدن به یک قاتل نیز با تجارب پیشین فرد از اثرات سوءرفتار پیوند دارد. کارنر با پانزده کهنهسرباز جنگ ویتنام که به اختلال استرس تراماتیک۵۲ مبتلا شدهاند مصاحبه کرد. آنها «با تصویری ایدهآل از یک سرباز خوب که وظیفهاش را در راه خدا و کشور انجام میدهد بزرگ شده بودند، حال آنکه اغلب همزمان واقعیت دیگری را هم تجربه میکردند که همانا سوءرفتار جسمانی و روانی پدرانِ کهنهسربازشان بود.» (Karner 1998:207).
آمادگی این مردان برای کشتن سایر مردان بهصورت وراثتی (ازطریق کروموزومها) به آنها انتقال نیافته بود؛ بلکه این خصوصیت را در خانه و در اردوگاههای جنگی آموخته بودند. برخی از آنان نشئهی اروتیکی کشتن را توصیف کردهاند؛ برخی دیگر بهیاد میآوردند که وقتی قادر به شلیک نبودند، مقامات مافوقشان آنها را تهدید به مرگ میکردند: « او به سویم فریاد زد: شلیک کن! میدانی که یا شلیک میکنی و یا کشته میشوی» (Karner 1998:229). همانطور که اغلب اتفاق میافتد، این مردان همچون «قهرمانان به خانه بازنگشتند» (ص ۲۳۱). پس از جنگ، آنها نمیدانستند که چگونه باید زندگی کنند. برخی احساس میکردند که قاتلاند؛ ضمن اینکه اگر آنها به استراتژیهای خشونتآمیزی که در ارتش به آنها القاء شده بود ادامه میدادند، همگی مجازات میشدند.
۳) نظام عدالت جزایی۵۳: اگرچه تعداد زنان در زندان رو به افزایش است، اما این واقعیت همچنان پابرجاست که نظامهای عدالت جزاییْ مردان را برای بسیاری از جرایم، از جمله رابطهی جنسی با مردان دیگر، سختتر مجازات میکنند. تأثیر گستردهی نظامهای «عدالت»، تداومبخشیدن به نظم جنسیتی و همچنین ساختارهای نابرابریِ طبقاتی و قومیست. درون زندانها، مردان اغلب منزوی و شیءواره (objectified) میشوند و با آنها بهعنوان کسانی که ماهیتی بد و خطرناک دارند رفتار میشود. خیلی از آنها دست به خودکشی میزنند. رواج خشونت در میان زندانیان امری بدیهی تلقی میشود؛ زندانی یا باید این رویه را بپذیرد، و یا ازطریق منزویسازی و محرومسازی و خشونت رسمی مجازات میگردد (Toch 1998). از زندانها برای طرد و محصورسازیِ مردانی که پیش از این آماج حملات خشونتآمیز بودهاند، نظیر مردان آفریقایی تبار در ایالات متحده، استفاده میشود (Messner 1997:65).
۴) سلامت ذهنی: جامعهشناسان جنسیت و بیماریهای ذهنی، بهطور فزآیندهای سوءمصرف الکل و مواد مخدر را معادلهای روانشناختیِ افسردگی زنان و رویآوردن بیشتر به مواد مخدرِ دارویی میدانند (Busfield 1996). مصرف بالای روانگردانهای کرختکننده و آرامبخش توسط مردان، و آمار بالاتر خودکشی نزد مردان، بهسادگی نشان میدهد که آنها رنج میبرند، نه لزوماً بهاین دلیل که آنان بهعنوان مردْ تحتستم قرار دارند. اما همانطور که داروهای تسکیندهنده (در گذشته) و اخیراً داروهای ضدافسردگی درجهت وادارسازی زنان به پذیرش سرنوشتشان عمل میکنند، کارکرد الکل و سایر مواد مخدر برای مردان نیز معطوف به آن است که آنها جنبههایی از زندگیشان را که موجب پریشانی آنهاست بپذیرند و تحمل کنند.
کارگران جوانی که کانان با آنها مصاحبه کرد به او گفتند که آنها گاهی پس از وقوع یک نزاع و مرافعه در درون خانه، به بیرون میروند، مست میکنند و با شخصی غریبه درگیر میشوند تا راهی برای بیان و تخلیهی احساساتشان بیابند (Canaan ، ۱۹۹۶). صنایع دخانیات و الکل در طول تاریخ کالاهای خود را بهعنوان نمادهایی از مردانگی (البته نهفقط همین نماد) به بازار عرضه کردهاند، که بهلحاظ فرهنگی با رواقیگرای (stoicism) و محدودسازیِ ابراز عواطف پیوند دارد. الکل اغلب توسط مردان جوانِ طبقهی کارگر بهجبران محرومیت آنان از سایر کالاهای مصرفی/رفاهی استفاده میشود؛ در عین حال، مردان همهی طبقات بهعنوان وسیلهای برای فرار از کار زیاد، صدمات و جراحات، و اختلالات سلامتی به الکل روی میآورند. شمار زیادی از مردان به ایندست مواد وابسته میشوند و بهدلیل سوءمصرف دچار آسیب میشوند. ارتشهای مدرن بهطور رسمی از الکل، و بهطور غیررسمی از مواد مخدر غیرقانونی (illegal drugs) برای تسهیل استقامت و نیز برای ایجاد شادی و سرگرمی استفاده میکنند:
«دیوید … همیشه میترسید که در کمینگاه خوابش ببرد و بههمین دلیل بود که شروع به مصرف مواد کرد: … مصرف این مادهی مخدر آدم را برای یک روز و نیم بیدار و سرحال نگه میداشت … وقتی اثرش کم میشد، درست مثل این بود که کسی تو را تکهتکه میکند. در نتیجه مصرفات را دو برابر میکردی تا شنگول بمانی.» (Karner 1998:220).
چنین استدلالهایی بر بسیاری از فمینیستها هیچ تأثیری ندارند، چون در نظر آنان تظاهر مردان به اینکه عضوی از یک گروه تحتستم هستند، «حد نهایی کنش مشروعیتبخش» برای مردان سفیدپوست دگرجنسگراست، که «بهمنظور حفظ هژمونی خویش، لباس قربانی را میپوشند» (Yudice 1995: 272). تمسخر فمینیستیِ ایدهی ستم بر مردان، برخی نکاتی که من به جدیتِ آنها اشاره کردهام را در برمیگیرد:
«فقط مردان میتوانند به خدمت اعزام شوند – مجبور به جنگ شوند و کشته شوند. …
زنان میتوانند انتخاب کنند که شغلی اختیار کنند یا نکنند، اما از مردان انتظار میرود که پول دربیاورند؛ بههمین دلیل در محلههای گتونشین که هیچ شغلی وجود ندارد، مردان جنایتکار و فروشندهی مواد مخدر میشوند. … جامعهی ما به مردان اجازه نمیدهد گریه کنند؛ در عوض، آنها مجبور به سرکوب احساسات خود میشوند؛ عملی ناسالم که میتواند منجر به قتلعام، فتنهانگیزی/ تباهگری (ulcers)، بیماری قلبی و سرطان شود.»
[Anon ، بهنقل از Yudice، ۱۹۹۵: ۲۷۰]
با این حال، توجه داشته باشید که دلیل این تمسخر خشمگین، باور به انگارهی سرجمع–صفر از ستم۵۴ است. بر طبق این انگاره چنین بهنظر میرسد که اگر مردان هم مورد ستم واقع شوند، دیگر مسئولیتی در قبال بدرفتاریهایی که مرتکب میشوند، نخواهند داشت۵۵. اما در حقیقت ستم بر مردان، اگر آن را تصدیق کنیم، بههیچوجه از ماهیت جدی و وحشتناک ستم بر زنان نمیکاهد.
جمعبندی
صدمات و جراحاتی که بر مردان وارد میشود بهلحاظ نوع و کیفیت متفاوت با محدودسازیها، آسیبهای روانی و خودبیگانیهاییست که سایر گروههای ستمگر، مانند سفیدها، متحمل میشوند. نژادپرستیْ سفیدپوستان را محدود میسازد، چون برای آنان موانعی در برقراری ارتباطی آسوده، برابر و نزدیک با اکثریت جمعیت جهان ایجاد میکند. اما سفیدپوستان بهصرف سفیدپوستبودن آماج لطمه و آسیب قرار نمیگیرند؛ با آنان همچون مردان و افراد رنگینپوست بهمنزلهی انسانهای بد و یکبار مصرف رفتار نمیشود. این واقعیت نیز که به مردان گفته میشود که آنها برتر و سزاوار امتیازمندی هستند، تأثیر این سوءرفتار، که بهطور واقعبینانه میتوان آن را ستم نامید، را از بین نمیبرد.
بخشی از اکراه ما در نامیدن این پدیده بهعنوان ستم از این واقعیت ناشی میشود که مردان بهعنوان عاملان ستم بر خویش عمل میکنند؛ حال آنکه وقتی زنان عاملان ستم بر زنان هستند، ما دچار این سردرگمی نمیشویم. اکراه ما همچنین از این دیدگاه ناشی میشود که اگر مردان از نظم جنسیتی مسلط بهرهمند میشوند، پس امکان ندارد که [خودشان] در درون همین نظم مورد سوءرفتار قرار گیرند. ولی در واقع، این امکان پابرجاست که سوءرفتار با مردان – بهویژه «زایلکردن» ظرفیت آنها برای همدلی، صمیمیت و ابراز احساسات (Connell 1987: xiii) –، آنان را از دستیابی به خواستهی برخورداری از روابطی غنیتر و توأم با برابری باز بدارد؛ و بدینترتیب، مردان را وادار سازد تا به حفظ سود «سهام مردسالاری۵۶» رضایت دهند. در اینصورت، سوءرفتار با مردان بهطور مستقیم با منافع زنان [نیز] در تضاد است.
با این همه، اگر بپذیریم که مردان بهمنزلهی مردان مورد ستم قرار میگیرند، این بهمعنای آن نیست که بسیج آنها در دفاع از منافع درکشدهی خویشْ لزوما به نفع زنان خواهد بود. چنین نتیجهای نمیتواند خودبهخود حاصل شود، اما امکانپذیر است. زیرا در نظم جنسیتی کنونیِ موجود در غرب، که از بسیاری جنبهها در سطح جهانی هم برقرار است، هزینههای مرد–بودن «با قدرت نهادی مردان پیوند دارد.»
(Messner1997:108)؛ و لذا تنها ازطریق تغییر بنیادی نظم جنسیتی در اتحاد با زنان میتوان این هزینهها را از میان برداشت. بازگشت اسطورهای به «مردانگی واقعی» و روایتهای مذهبیِ از ذاتگرایی جنسیتی۵۷ بههیچرو نمیتواند هزینههای واقعی سلطهی مردانه را کاهش دهد، زیرا این روایتها درخصوص سرشت مردان راه خطا میروند.
دستاوردهای اخیر فمینیسم بدینمعناست که سازمانهایی نظیر «خانواده نیازمند پدر است۵۸»، که بدون مخالفت با ستم بر زنان در رابطه با مراقبت از کودکان، میخواهند قدرت مردان را بر فرزندانشان افزایش دهند، حتی در صورت ایجاد تغییرات قانونی، بعید است که به وفاق و همگرایی برسند. اما با اینکه فمینیسم در غرب احتمالاً میتواند از تجدید ساختار ارتجاعی نظم جنسیتی توسط «راست افراطی» جلوگیری کند، دگرگونی ضدستمِ آن نیازمند بسیج فعال شمار زیادی از مردان و همچنین زنان خواهد بود. اتحادها و ائتلافهای ضروری در این مسیر را نمیتوان بهراحتی بر پایهی این دیدگاه که ستم مردان بر زنان ناشی از سرشت واقعی مردان و منافع بیانتهای آنهاست، ایجاد کرد.
از نظر کانل، مشکل سیاست مردان این است که «الگوی یک جنبش آزادیخواهانه بهسادگی در مورد گروهی که در جایگاه قدرت قرار دارد، قابل کاربست نیست … [چون] پروژهی عدالت اجتماعی در مناسبات جنسیتی برخلاف منافع مشترک مردان است.» (۱۹۹۵: ۲۳۵) . امیدوارم نشان داده باشم که نکتهی دوم توامان درست و نادرست است. منافع محافظهکارانهی مردان در حفظ نظم جنسیتیست که برخی از نیازهای انسانی آنها را تأمین میکند؛ هرچند گاهی به روشهایی بسیار پرهزینه. اما منافع رهاییبخش مردان در ایجاد نظمیست که نیازهای خود آنان را بهتر برآورده سازد، بیآنکه با محدودسازی و آسیبرسانی همراه باشد؛ نظمی که نیازهای دیگران را نیز برآورده سازد، چرا که بشر واجد ظرفیتی طبیعی برای همدلی و بازشناسیست که اهمیتی حیاتی برای زندگی اجتماعی دارد. پرسش [اما] این است که چنین بینش رهاییبخشی چگونه میتواند به یک سیاست عملی بدل شود.
* * *
پانویسها:
۱ Caroline New (2001): Oppressed and Oppressors? The Systematic Mistreatment of Men.
۲ Department of Sociology Bath Spa University College
۳ Caroline New, Bob Carter (۲۰۰۵): Making Realism Work: Realist Social Theory and Empirical Research.
۴ Systematic mistreatment
۵. خوانندهی علاقمند میتواند بحث انتقادی کارولین نیو را با نظر به مضامین آثار کانل (خصوصا کتاب «مردانگیها») مورد ارزیابی و داوری قرار دهد:
Connell, Raewzn. 1995. Masculinities. Cambridge: Polity.
خوشبختانه این اثر شناختهشدهی کانل، بههمت جواد حسینی رشتآبادی، به فارسی هم ترجمه شده است (چاپ و انتشار ترجمهی فارسی در افغانستان انجام گرفته است). [م.]
۶.{۱} Brittan (1989) و Seidler (1991) از معدود موارد استثناء هستند.
۷ group’s self-concept
۸ zero-sum
۹ {۲} بنتون از «پارادوکس رهایی» که گریبان رادیکالها را میگیرد سخن میگوید که بر این انگاره استوار است: «من بهتر از شما میدانم چه چیزی برای شما خوب است.» (۱۹۸۲: ۱۵).
۱۰ {۳} بحث پردامنهی معرفتشناختی دربارهی «نظریهی منظر فمینیستی» (feminist standpoint theory) که پیامدهای ژرفی در شناسایی ستم دارد را در اینجا ببینید: (Longino 1993؛ New 1998).
۱۱beneficiary
۱۲temporarily able-bodied: TABs
۱۳flourishing
۱۴{۴} در مورد انسانها، دانش ما دربارهی انسان بهسان موجودی وابسته، خلاق و فرهنگی متناسب با میزان دانش ما دربارهی نیازها و عملکرد فیزیولوژیکی انسانهاست. کومو استدلال میکند که شکوفایی واقعی و بلندمدت افراد، نیازمند رشد و شکوفایی جوامع است (۱۹۹۸: ۷۶). اینها استدلالی برای مفهوم ستمگری از منظر اخلاقگرایانه و طبیعتگرایانه است، اما نمیتواند شناسایی «سوءرفتار سیستماتیک» نسبت به یک گروه را سادهتر سازد، زیرا انجام این کار مستلزم طرح انواعی از داعیهها و ضدداعیهها در مورد ماهیت اعضای آن گروه است که قرنها در مورد زنان بیداد میکرد.
۱۵ceteris paribus
۱۶hidden injuries
۱۷paradigmatic cases of oppression
۱۸domination and subordination
۱۹universal domination
۲۰obligations
۲۱pace Messner
۲۲gendered interests
۲۳agent/beneficiary
۲۴Gendered interests
۲۵historically composed
۲۶ female genital mutilation
۲۷{۵} برای مثال، به صفحهی اینترنتی «مردان آفریقایی علیه ختنهی زنان» مراجعه کنید، که در زمان نوشتن این مقاله در این وبگاه فعال بوده است: www.fgm.org
۲۸ obviousness of interests
۲۹universal equivalent
۳۰{۶} او مینویسد: «در پسزمینهی نمای ماندگار امتیازمندی مرد، ابهامات عمیقی نهفته است که ممکن است باعث ایجاد گفتمان مردانهی دفاعی و تمایلی واقعی به رقابت و تغییر شود» (کندیوتی ۱۹۹۴: ۲۱۲).
۳۱contextual interests
۳۲ {۷} شاید در پرتو همین بحث بتوان ادعاهای تحریکآمیز حکیم را بهتر درک کرد (حکیم ۱۹۹۶).
۳۳men’s rights’ activists
۳۴hegemonic masculinity
۳۵feminised’ masculinity
۳۶ «جنبش مردان اسطورهای» (mythopoetic men’s movement) شامل مجموعهای از فعالیتهای خودیاری و کارگاههای رواندرمانی و بازیابیِ روانی برای مردان بود که توسط سازمانها و نویسندگان مختلف از اوایل دههی ۱۹۸۰ تا اواخر دههی۱۹۹۰ در ایالات متحد برگزار میشدند. فعالین و هوادارن این جنبش سبک کلی خودیاری روانشناختی را – با الهام از آثار رابرت بلی، رابرت آ. جانسون، جوزف کمپبل و دیگر نویسندگان پیرو مکتب یونگ – اتخاذ میکردند. بدینترتیب، فعالیتهای گروهی رایج در این جنبش عمدتاً تحت تأثیر ایدههای کارل گوستاو یونگ انجام میگرفت. برای مثال، با اتکاء بر کهنالگوهای (archetypes) یونگی، اسطورهها و افسانههای برگرفته از فرهنگهای مختلف همچون راههایی برای تفسیر چالشهای پیشِ روی مردان در جامعه مورد استفاده قرار میگرفت. [م.]
۳۷male selves
۳۸Morphogenetic social realism
۳۹authentic pre-social self
۴۰a reductio ad absurdum
۴۱ {۸} در بیانی وسیعتر، «خود» را میتوان بهمنزلهی یک مجموعهی قدرتمند (شامل حافظه، تأمل و هویت)، تمایلات (به روشهای خاص درک جهان، روشهای خاص عملکرد و پاسخگویی) و مسئولیتها (محدودیتها، درگیریها و مجاری ورود به سیستم) شناسایی کرد. کدام عملکرد میتواند با مانع روبرو شود. این اختیارات و وظایف اساسی بخشی از وراثت انسان یا ماهیت گونهایِ انسان است، اما تحول و توسعه مییابد و مورد استفاده قرار میگیرد؛ و تا چه حد، و ازطریق کدام سیستم نمادین و مجموعهای از «روایتها» تابعی از زندگینامهی فردی در بافتار فرهنگیست. این توصیف خشن با بسیاری از نظریههای دقیق روانشناسی همخوانی دارد و بدینمعنا نیست که «خود» یا واحد است یا ایستا.
۴۲continuing culturally mediated process of the construction and use of selves
۴۳respect worthiness
۴۴construction/constriction of the self
۴۵nonconformity
۴۶Object relations theory
۴۷{۹} «مردان در فرهنگ ما … از آنجا که در موقعیتی هستند که نیازهای ارتباطی خود را سرکوب میکنند، اغلب بروز چنین نیازهایی در دیگران را نیز تحمل نمیکنند.» (فرگوسن ۱۹۸۴: ۱۶۴).
۴۸femininities
۴۹ initiation ceremonies
۵۰ideational justifying structures
۵۱characteristic
۵۲traumatic stress disorder
۵۳Criminal justice system
۵۴zero-sum notion of oppression
۵۵ {۱۰} « اخلاقگرایی فرهنگ ما» … واجد این گرایش است که به نحوهی تفکر ما ساختاری دوگانهاندیش بدهد، بنابراین، ما فکر میکنیم که اگر زنان توسط مردان مورد ستم قرار بگیرند، دیگر منطقی نخواهد بود که بگوییم مردان نیز مورد ستم واقع میشوند … اما این کاملاً امکانپذیر است … یعنی میتوان این امکان را تصدیق کرد که زنان بهطور نظاممند ستمدیدهتر از مردان هستند و مردان قدرت قابلتوجهی در روابط فردی و اجتماعی خود با زنان دارند، بیآنکه ستم بر مردان در جامعهی سرمایهداری را انکار کرد. و این بدان معنا نیست که همه انسانها به یک اندازه تحتستم قرار دارند. (سیدلر ۱۹۹۱: ۴۱–۲).
۵۶patriarchal dividend
۵۷ نویسنده در اینجا به آموزههای نحلهی «فمینیسم جدید» (New Feminism) اشاره دارد که برپایهی خوانشی مذهبی از مکملبودن زن و مرد و لزوم همزیستی مسالمتآمیز زنان و مردان، روایتی مذهبی/مسیحی از فمینیسم ارائه دهد. /م.
۵۸Families Need Fathers
* * *
منابع:
Abberley, P. 1987.‘The Concept of Oppression and the Development of a Social Theory of Disability’. Disability, Handicap and Society 2:5–۱۹.
Archer, M. 1995. Realist Social Theory: The Morphogenetic Approach. Cambridge: Polity.
Benton, T. 1982.‘Realism, Power and Objective Interests’, in K. Graham (ed.), Contemporary Political Philosophy: Radical Studies. Cambridge: Cambridge University Press.
Bhaskar, R. 1993. Dialectic: The Pulse of Freedom. London: Verso.
Bowker, L. H. 1998. Masculinities and Violence. Thousand Oaks, Calif.: Sage Publications.
Boyle, J. 1977. A Sense of Freedom. London: Pan Books.
Bradley, H. 1996. Fractured Identities: Changing Patterns of Inequality. Cambridge: Polity.
Bradley, H. 1999. Gender and Power in the Workplace: Analysing the Impact of Economic Change. Basingstoke: Macmillan.
Brittan,A. 1989. Masculinity and Power. Oxford: Blackwell.
Busfield, J. 1996. Men, Women and Madness. London: Macmillan.
Canaan, J. E. 1996.“One Thing Leads to Another”: Drinking, Fighting and Working-class Masculinities’, pp. 114–۲۵ in M. Mac An Ghaill (ed.), Understanding Masculinities: Social Relations and Cultural Arenas. Buckingham: Open University Press.
Chodorow, N. 1978. The Reproduction of Mothering. Berkeley: University of California Press.
Cockburn, C. 1983. Brothers: Male Dominance and Technological Change. London: Pluto.
Cohen, T. F. 1993.‘What do Fathers Provide? Reconsidering the Economic and Nurturant Dimensions of Men as Parents’, pp. 1–۲۲ in J. Hood, (ed.), Men, Work and Family. Sage.
Connell, R. W. 1987. Gender and Power: Society, the Person and Sexual Politics. Cambridge: Polity.
Connell, R. W. 1995. Masculinities. Cambridge: Polity.
Cuomo, C. 1998. Feminism and Ecological Communities. London: Routledge.
Daly, M. 1978. Gyn/Ecology: The Metaethics of Radical Feminism. Boston: Beacon Press.
Delphy, C. 1970. The Main Enemy: A Materialist Analysis of Women’s Oppression. London: Women’s Research and Resources Centre Publications.
Doyal, L. and Gough, I. 1991. A Theory of Human Need. London: Macmillan.
Ehrenreich, B. 1983. The Hearts of Men. London: Pluto.
Farrell,W. 1993. The Myth of Male Power: Why Men are the Disposable Sex. New York: Simon & Schuster.
Faludi, S. 1992. Backlash: The Undeclared War against Women. London: Chatto and Windus.
Ferguson, K. E. 1984. The Feminist Case Against Bureaucracy. Philadelphia: Temple Press.
Frosch, S. 1991. Identity Crisis: Modernity, Psychoanalysis and the Self. London: Macmillan.
Giddens,A. 1984. The Constitution of Society. Cambridge: Polity.
Hakim, C. 1996.‘The Sexual Division of Labour and Women’s Heterogeneity’. British Journal of Sociology 47:178–۸۸.
Harris, M. 1995. Messages Men Hear: Constructing Masculinities. London: Taylor & Francis.
Hartmann, H. 1981.‘The Unhappy Marriage of Marxism and Feminism: Towards a More Progressive Union’, pp. 1–۴۱ in L. Sargent (ed.), Women and Revolution: a Discussion of the Unhappy Marriage of Marxism and Feminism. Boston, Mass.: South End Press.
Haywood, C. and Mac an Ghaill, M. 1996.‘Schooling Masculinities’, pp. 50–۶۰ in M. Mac An Ghaill (ed.), Understanding Masculinities: Social Relations and Cultural Arenas. Buckingham: Open University Press.
Hearn, J. 1993.‘Emotive Subjects: Organisational Men, Organisational Masculinities and the (De)Construction of “Emotions”’, pp. 142–۱۶۶ in S. Fineman (ed.), Emotion in Organisations. London: Sage.
Ishii-Kuntz, M. 1993.‘Japanese Fathers: Work Demands and Family Roles’, pp. 45–۶۷ in J. Hood (ed.), Men, Work and Family. London: Sage pp. 45–۶۷.
Johnson, F. 1973.‘Overview and Introduction’, in F. Johnson (ed.), Alienation – Concept, Terms, Meanings. New York: Seminar Press.
Kandiyoti, D. 1994.‘The Paradoxes of Masculinity: Some Thoughts on Segregated Societies’, in A. Cornwall and N. Lindisfarne (eds.), Dislocating Masculinity: Comparative Ethnographies.London: Routledge.
Karner, T. X. 1998.‘Engendering Violent Men: Oral Histories of Military Masculinities’, in L. H. Bowker (ed.), Masculinities and Violence. Thousand Oaks, Calif.: Sage.
Laclau, E. and Mouffe, C. 1985. Hegemony and Socialist Strategy. London: Verso.
Longino, H. E. 1993.‘Feminist Standpoint Theory and the Problems of Knowledge’. Signs 19:201–۱۲.
Messner, M. 1997. Politics of Masculinity: Men in Movements. Thousand Oaks, Calif.: Sage.
Miller, J. B. 1978. Towards a New Psychology of Women. London: Allen & Unwin.
New, C. 1996. Agency, Health and Social Survival: The Ecopolitics of Rival Psychologies. London: Taylor and Francis.
New, C. 1998.‘Realism, Deconstruction and the Feminist Standpoint’. Journal for the Theory of Social Behaviour 28:349–۷۲.
Ollman, B. 1976. Alienation: Marx’s Concept of Man in Capitalist Society. Cambridge: Cambridge University Press.
Parkin,W. 1993.‘The Public and the Private: Gender, Sexuality and Emotion’, pp. 167–۱۸۹ in S. Fineman (ed.), Emotion in Organisation. London: Sage.
Pleck, J. 1976.‘The Male Sex Role: Definitions, Problems and Sources of Change’. Journal of Social Issues 32:155–۶۴.
Pleck, J. 1989.‘Men’s Power with Women, Other Men and Society: A Men’s Movement Analysis’, in M. S. Kimmel and M. A. Messner (eds.), Men’s Lives. New York: Macmillan.
Putnam, L. L. and Mumby, D. K. 1993.‘Organisations, Emotions and the Myth of Rationality’, pp. 36–۵۷ in S. Fineman (ed.), Emotion in Organisation. London: Sage,.
Saadawi, N. El, 1981. The Hidden Faces of Eve: Women in the Arab World. Boston: Beacon.
Sayers, J. 1986. Sexual Contradictions. London: Tavistock.
Seidler,V. J. 1991. Recreating Sexual Politics: Men, Feminism and Politics. London: Routledge.
Segal, L. 1997. Slow Motion: Changing Masculinities, Changing Men. London: Virago.
Seller,A. 1988. ’Realism versus Relativism: Toward a Politically Adequate Epistemology’, pp. 169–۱۸۶ in M. Griffiths and M. Whitford (eds.), Feminist Perspectives in Philosophy. London: Macmillan.
Shire, C. 1994.‘“Men Don’t Go to the Moon”: Language, Space and Masculinities in Zimbabwe’, pp 147–۱۵۸ in A. Cornwall and N. Lindisfarne (eds.), Dislocating Masculinity: Comparative Ethnographies. London: Routledge.
Snodgrass, J. 1977. For Men Against Sexism. Albion, Calif.: Times Change Press.
Toch, H. 1998.‘Hypermasculinity and Prison Violence’, in L. H. Bowker, (ed.), Masculinities and Violence. Thousand Oaks, Calif.: Sage.
Willis, P. 1978. Learning to Labour: How Working Class Kids get Working Class Jobs. London: Saxon House.
Willot, S. and Griffin, C. 1996.‘Men, Masculinity and the Challenge of Long-term Unemployment’, pp 77–۹۲ in M. Mac An Ghaill (eds.), Understanding Masculinities: Social Relations and Cultural Arenas. Buckingham: Open University Press.
Young, I. M. 1990. Justice and the Politics of Difference. Princeton, NJ: Princeton University Press.
Yudice, G. 1995.‘What’s a Straight White Male to Do?’, pp. 267–۲۸۳ in M. Berger, B. Wallis and S. Watson (eds.), Constructing Masculinity. London: Routledge.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.