دیروز، نهم آپریل یا نوزدهم فروردین، سالروز خودکُشی نابهنگام «صادق هدایت» نویسنده ی بزرگ ایرانی در شهر پاریس بود. متن ذیل از این منظر رادیکال و متفاوت حرکت می کند که ما برای دیدن «ساختار محوری و اصلی بُن بست فردی و جمعی در فرهنگ و زبان ایرانی» و از سوی دیگر برای دست یابی به راه های رنسانس و تحول فردی و جمعی، از جمله مجبور به رویارویی با اثر مهم صادق هدایت «بوف کور» و نیز با «خودکشی نابهنگام و در عین حال اجتناب ناپذیر» این فیگور مهم هنر مدرن ایرانی هستیم. این متن می خواهد شما را با این صحنه ی مهم روبرو بسازد که ما مجبور به مواجه شدن و رویارویی با «بوف کور» هدایت هستیم. زیرا در این اثر مهم صادق هدایت با صداقتی خلاقانه و هنرمندانه قادر به تولید اولین تصویر ساختاری از بُن بست بنیادین فرهنگ و فرد ایرانی می شود و اینکه چرا ما محکوم به تکرار دور باطل و کور کردن فردی و جمعی خویش هستیم. زیرا او به ما سناریوی خودشیفتگانه یا سیاه/سفیدی و مثلث ادیپالی و محوری فرهنگ و زبان ایرانی و در همه ساختارهای سیاسی/اجتماعی/فرهنگی/ عشقی و فردی آن را نمایان می سازد و انچه باعث می شود هر تحولی در این فرهنگ و زبان محکوم به آن باشد که در نهایت سقط جنین بکند و مباحث مدرن را مسخ و ایرانی بسازد. یا به خاطر حضور و حاکمیت این ساختار محوری و ادیپالی و خودشیفتگانه در همه ساختارها و بدنه های فرهنگی و سیاسی و فردی یا احساسی، هر تحول سیاسی، فکری و هنری در این فرهنگ و زبان مجبور است در نهایت به شکلی جدید از مسخ فرزند قهرمان و معترض به پدر دیکتاتور و خنزرپنزری منتهی بشود، مگر انجا که اندیشمند یا هنرمند یا فعال سیاسی جرات کرده باشد چون صادق هدایت یا فروغ فرخزاد با این حقایق هولناک و رهایی بخش مواجه بشود و تا حدودی راه باز بکند. تحولی که تا به امروز بسیار اندک رخ داده است و به این خاطر اینگونه گرفتار و برزخی می زییم و مرتب از چاله ایی به چاهی بدتر می افتیم. در این معنا نیز «داستان بوف کور» در واقع تاریخ ناگفته و «سناریو تمنامندی تراژیک ایرانی» است، بیانگر حقایق ناخوداگاه ( یا درست تر ناآگاهی) است که ما باید آنها را بپذیریم تا دور باطل بتواند به نوزایی و رنسانس نو دگردیسی بیابد. داستان بوف کور در واقع «نامه ی گمشده، نامه ی ربوده شده این فرهنگ و زبان» است که بایستی با آن روبرو شد و تاویلی متفاوت و راهگشا از آن افرید، وگرنه محکوم به تکرار فاجعه بار و مضحک دور باطل هستیم. یا ازینرو اکثر نقدهای بر بوف کور محکوم به تکرار کوری بوف کور بوده اند، چون جرات نکرده اند با بی جراتی خویش و با «کوری محوری و تراژیک/مضحک فردی و جمعی» خوب روبرو بشوند و با انچه ما را محکوم به دور باطل کرده و می کند ( در این باب به نقدهای فراوان و ساختاری من در این دو سه دهه بر بوف کور و یا به کتاب الکترونیکی من در این باب مراجعه بکنید. یک نقد متاخر و جامع و فشرده این نقد به نام «روانکاوی کوری ساختاری نقادان بوف کور» است.) .

همانطور که ما مجبور به رویارویی و مواجه شدن با «خودکشی نابهنگام» صادق هدایت هستیم، زیرا این خودکشی دردناک و نابهنگام صادق هدایت دارای منطقی عمیق و مهم است که باید یکایک ما آن را بفهمیم. اینکه مانند تیتر نقدی از من باید بفهمیم که «چرا صادق هدایت باید بمیرد» تا سرانجام بتوانیم بر این «غریبگی بنیادین» خویش در این جهان معاصر چیره بشویم و جای خویش را به ملت واحد و رنگارنگ ایرانی در جهان معاصر، یا به عنوان فرد هنرمند یا اندیشمند ایرانی در جهان معاصر و در فرهنگ ایرانی باز بیابیم. یا حتی میان انهایی غریبه و تنها نباشیم که به آنها چون عشق هدایت به این فرهنگ و زبان عشق می ورزیم. اینکه باید بپذیریم هدایت محکوم به مرگ زودرس بود و بُن بست هدایت را یکایک ما روشنفکران و هنرمندان مدرن ایرانی بخوبی می شناسیم. همانطور که بحران فروغ فرخزاد و مرگ زودرس فروغ نیز دارای منطق هولناک خویش بود و هست، و خودش نیز آن را پیشگویی کرده بود. او نیز محکوم بود در این بُن بست دوپاره و چندپاره ی فرد و هنرمند مدرن ایرانی میان دو فرهنگ و دو زبان بزیید و بمیر، در میان مردمی که از رویارویی با او و با خویش هراس داشتند و دارند. ( در این باب به یک نقد من به نام «رابطه ی میان سیگار فروید و سیگار فروغ» مراجعه بکنید). صادق هدایت نیز همینگونه محکوم به مرگی زودرس بود و ما بایستی با درد و منطق این مرگهای نابهنگام روبرو بشویم، تا خویش بشخصه به آن دچار نشویم. یا انگونه که در سالهای اخیر شاهد آن بوده ایم و اینکه هنرمندان و روشنفکران خوبی از میان ما در غربت مُرده اند. برای مثال به این نقد من بر اخرین اثر زنده یاد «شهروز رشید» روشنفکر و هنرمند خوب ایرانی بنگرید که در تبعید یا در مهاجرت اجباری فوت کرد و در اثر نهاییش «دفترهای دوکا» هر چه بیشتر با همین معضل غریبگی بنیادین و بُن بست بنیادین انسان و هنرمند ایرانی در غربت درگیر است و می خواهد راهی بجوید، بدینوسیله که قهرمان گونه درد ناب غریبگی و بُن بست را بپذیرد. راهی که باز هم در بُن بست و چندپارگی گرفتار می ماند، به جای انکه به جهان و منظر چندفرهنگی انسان مهاجر یا مدرنیت متفاوت ایرانی دست بیابد و یک «غریبه/آشنای» جذاب و پرسش افرین و یا گاه میخکوب کننده و خطرناک برای هر دو جهان و فرهنگش باشد. همانطور که چنین سرنوشتی فردا نوبت یکایک ما خواهد بود. زیرا زندگی و ساحت زبان دارای منطقی قوی و بنیادین است:«یا فرد و جامعه حاضر به رویارویی با دروغها و تمناهایش می شود و دگردیسی می یابد، یا می تواند قدرتهای فکری و هنری خویش را به «حافظه و جُغد مینروای جمعی» اضافه بکند و هرچه بیشتر سرشار و رنگارنگ و رند و جسور و راهگشا بسوی ماجراجوییها و تحولات فردی و جمعی یا هنری و فکری قدم بردارد، یا انکه بخاطر هراس و ترسش هرچه بیشتر به حذف تمناها و قدرتهای خویش دست می زند و سوراخ سیاهی می افریند که مرتب آنها و این فرهنگ و قدرتهایش را بدرون تاریکی و بی زبانی خویش می کشد و وادار به «الزهایمر و فراموشی فردی و تاریخی» می کند، وادار به تکراری باطل و سیزیف وار می سازد».

این متن ذیل را من به شکل اولیه و کوتاه هشت سال پیش بیاد سالروز صادق هدایت در صحفه ی فیس بوکم منتشر کردم و امروز با یاداوری فیس بوک آن را از نو نوشتم و به شکل کاملتر و جامعتری برای اولین بار اینجا منتشر می کنم.

چرا ما باید حاضر به رویارویی با «بوف کور» و خودکُشی صادق هدایت باشیم!

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

چرا صادق هدایت اینقدر برای ما مهم است؟ چون تو و من نمی توانیم به عبور از بحران و به خلاقیت نو دست یابیم، بدون اینکه مثل صداقت هدایت به دیدار هولناک با دیگری و غیر تن بدهیم، بدون اینکه به دیدار هولناک و رهایی بخش با خویش و با فرهنگ مان تن بدهیم و مثل خلاقیت او سعی در بیان و اشکار ساختن ساختار و معضلات بنیادینش بکنیم و آنچه او را کور و زمین گیر کرده است. چون راه برون رفت از هر بحران فردی و جمعی این است که اول به ساختار و حالت دام و تله ایی پی ببری که در آن گرفتار شده ایی و دوم اینکه حاضر باشی که ببینی چگونه خودت این دام و تله و دور باطل را افریده ایی و مرتب بازمی افرینی. چون یک سناریوی ناآگاه یا ناخوداگاه فردی و جمعی، که مرتب آن را سیزیف وار تکرار می کنی، چون حاضر به پذیرش «متون و تمناهای حذف و منع شده ات» نیستی. چون حاضر به رویارویی با آن مباحث مهمی نیستی که بخاطر آن مرتب خویش را کور کرده و کور می کنی و «بر سر شاخ بُن می بُری». یعنی ما تنها بشرطی می توانیم پساهدایتی بشویم، _ یا به آن چیزی دست بیابیم که هدایت نتوانست چه در راهش یا در مسیر خلاقیت هنریش بهتر به آن دست بیابد_، که ابتدا از مسیر هدایت برویم و او را بجایی ببریم که او نتوانست به آنجا وارد بشود و بُن بست ساختاری فردی و جمعی را بشکند. با آنکه راه تحول و تغییر را با صداقت هنری و فردی خویش نشان داد و باز کرد. زیرا صادق هدایت در واقع همان نیا و جدی است که ابتدا وقتی به ورای او دست یابیم، می توانیم هم او و هم خویش را از نو به اوجی نو برسانیم و نجات بدهیم. همانطور که نمی توانی متفاوت و نو ببینی، با دیدن و «ارزشگذاری نو» بیافرینی و به نوزایی و رنسانس دست بیابی، بدون اینکه ببینی که چرا «بوف کور هستی»، چرا اُدیپ کور و حافظه ی تاریخ کوری هستی که مرتب در دور باطلی مجبور هست از هر تلاش برای تغییر و تحول به تکرار سنت و به چاهی بدتر بیافتد. تو (و ما) نمی توانی از کویر بگذری،بدون اینکه ببینی که چرا تاریخ و فرهنگت و تحولاتش چون بوف و جغدی کور محکوم به تکرار دور باطل مسخ راوی ناراضی به پیرمرد خنزرپنزری است، بدون اینکه منطق بنیادین این «مسخ و دور باطل» هر تحول سیاسی و اجتماعی یا فردی را بفهمی و اینکه با چه نقش و حالات همپیوندی این سناریوی شکست مداوم را بازتولید می کنی. زیرا ابتدا وقتی نامه ی «بوف کور» و هدایت بدستت رسید و آن را پذیرفتی، آنگاه می توانی با خنده یا با شرارت دم کون پیرمرد خنزرپنزری بزنی و نیز دم کون راوی و لکاته بزنی و تمامی این مثلث ادیپالی و دور باطل را بشکنی و هزار راه را نشان بدهی. زیرا همه ی انها سه ضلع یک بازی و مثلث ادیپالی در حالات و ورزیونهای مختلف هستند و تاریخ معاصر من و تو و ما چیزی جز تکرار اجباری این سناریوی ادیپالی نیست که «بوف کور» هدایت بر ما نمایانش می کند. زیرا ابتدا با دیدن این «سناریوی محوری و تمنامند خویش و فرهنگت» پی می بری که بُن بست داستان بوف کور و حتی بُن بست نهایی هدایت و کل تاریخ معاصر ما، ناشی از یک کوری خاص و ناشی از یک موضع گیری بنیادین و تمنامند است. اینکه علت کوری ما فقط جهل علمی یا فرهنگی و یا عدم شناخت خوب مباحث مدرن و یا کمبود ساختارهای مدرن و دموکراتیک در کشور ما نیست، بلکه این کوری از جنس کوری اُدیپ است، اما به شکل منفی. یعنی یک کوری ناشی از ترس از رویاروشدن با تمناها و کمبودها و دروغهای فردی و جمعی است و ازینرو به بهایش نیز هر تحول ما مجبور است سقط جنین بکند و «کوه مجبور است موش بزاید». ازینرو کوری ما از جنس کوری اُدیپ یونانی نیست. زیرا او با دیدن جنایت و خطای خویش چشمانش را کور می کند و بدینوسیله «بینا» می شود، چون سرانجام با قبول کوری و کمبود خویش، با قبول ناممکنی یکی و یگانه شدن با مادر و حقیقت گمشده، به «کستراسیون نمادین» دست می یابد و بینا می شود. انسانی تمنامند می شود که همزمان مرزهای فردی و جمعی «حیات انسانی» خویش را می پذیرد و اینکه هیچگاه نمی تواند با «دیگری و با بهشت گمشده ایی» یکی و یگانه بشود، یا خویش را نماینده و ولی فقیه ارمان و خدایی حس بکند، یا بازگشت به خویشتن فردی و جمعی بکند. زیرا بازگشت ممکن نیست، تنها می توان به جلو رفت و مرتب چه در درون یا چه در برون به «وحدت در کثرت قویتر یا دموکراتیک» دست یافت و یا در حالت قویتر به «کثرت در وحدت نمادین». اما بوف و تاریخ معاصر ما مرتب بدنبال یگانگی با آرمان مقدس یا بدنبال دست یابی به بهشتی ناممکن و بدنبال یک «وحدت وجود دروغین» بوده و هست. خواه آنگاه که به عنوان مومن با سرکوب تمناهای تنانه ی خویش و دیگری سعی می کرد و یا سعی می کند به «رستگاری و پاکی دروغین» دست بیابد و بناچار مرتب بخشی از خویش را به قتل می رساند و سترون می شود. خواه آنگاه که مثل عارف خراباتی می خواست با نفی فردیت خویش با دیگری و معبود به «وحدت وجود ناممکن» دست بیابد و بناچار اسیر تمتعی سادومازوخیستی می شد یا می شود. یا مگر انقلابیون چیزی جز عارفان عملی و در پی دستیابی به یک بهشت گمشده ی دروغین از طریق «پدرکُشی» بوده و هستند. یا مگر هر پدر دیکتاتوری قبلا یک انقلابی و قهرمانی نبوده است. ازینرو «پدرکُشی و فرزندکُشی» دو روی یک سکه و دور باطل هستند. چنین فیگورهایی که بدنبال «وحدت وجود با مادر و بهشت گمشده» می گردند، در نهایت یا می بلعند یا بلعیده می شوند، زیرا ناتوان از ایجاد «فاصله ی نمادین» و ناتوان از قبول «ناممکنی بگانگی دروغین» هستند و بناچار در جهان و فضا و زبانی سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی می زیند و در دور باطلی مرتب به یکدیگر تبدیل می شوند. همانطور که این «وضعیت و سناریوی حاکم ادیپالی و خودشیفتگانه بر فرهنگ و زبان ایرانی» در صد و اندی سال اخیر و از زمان رویارویی با قدرت مدرن خواسته است با بازگشت به خویشتن دروغین پادشاهی یا مذهبی بکند، یا با یک مدرنیزاسیون نصفه و نیمه و با ساختار سلطان گونه به بزرگی و شکوه گذشته ی خویش دست بیابد و بناچار مرتب از چاله به چاه بعدی افتاده است. زیرا نمی خواهد یا نمی تواند بهای تحول مدرن را بپردازد و از باور به «رستگاری ناب و حقیقت نابی» بگذرد که می خواهد خویش را با آن هم هویت بخواند و برایش بمیرد یا برایش بکُشد. یا هنوز مرتب بدنبال وحدت وجود با ایسم یا با مادر و پدری است و خیال می کند حقیقت را می بیند، اما آنچه می بیند چیزی جز کوری نپذیرفته خویش نیست. کوری است که نمی داند که کور است. بوف کوری است که خیال می کند خیلی می بیند و به این خاطر محکوم به تکرار سیزیف وار یک دور باطل است. یا از طرف دیگر بناچار همیشه «تشنه و گرفتار» است و بدنبال چیزی می گردد که با آن هیچی درونی خویش را پُر بکند و نمی شود. ازینرو تاریخ معاصر ما همان تاریخ «رجاله های هدایت» بوده و هست و همه «رجاله» هستند، مگر انان که حاضر به رویارویی با رجاله ی درون و برون خویش بوده اند. زیرا رجاله چیزی «جز دهانی تشنه نیست که به یک الت تناسلی تشنه تر منتهی می شود». یعنی مشکل محوری فرد و فرهنگ ایرانی ما این بوده و هست که نمی خواهد از «یگانگی و وحدت وجود نارسیستی با چیزی دروغین» دست بردارد، و به این خاطر نمی تواند بهتر به کستراسیون نمادین و به قدرت نونینش به سان «سوژه ی تمنامند» و یا بسان ملتی واحد و رنگارنگ دست بیابد. به این خاطر مرتب در فضای کویرمانند و پارانوییک و در استیصال می زیید و هر بار به منجی بدتری ایمان می آورد. اینکه او نمی خواهد دست از روابط مرید/مرادی و از باور به «امکان حضور حقیقت نهایی»دست بردارد و به این خاطر وقتی دروغ پدران و منجیان خویش را نیز می بیند، حداکثر حال همه می خواهند بشخصه «خدا و پدر دیکتاتور و بی مرز» بشوند و به جان هم می افتند، همانطور که خطر بزرگ بعدی برای ایران جنگ قومی هفتاد و دو ملت است. اینکه اُدیپ و جغد تاریخ ایران نمی خواهد از دروغ «دست یابی به بهشت گمشده» عبور بکند و اینگونه راه فردی یا ملی نوینش را برود، یا راه بسوی رنسانس و نوزایی نو بگشاید، هزار راه را بگشاید و «منطق الطیری» نو بیافریند که این بار به جای رسیدن به سیمرغی دروغین در انتها مرغها به سرزمین رنسانس و هزار فلات و هزار مُرغش می رسند و به نوزایی نو.

در واقع هدایت با همان تیتر کتابش «بوف کور» می خواهد «عدم شناخت و عدم پذیرش کوری» توسط این تاریخ و آدم هایش را نشان بدهد. اینکه این فرهنگ و جُغد تاریخی کوریش را نمی بیند و نمی پذیرد و به این خاطر محکوم به بُن بست و تکرار بیمارگونه است. اینکه بنا به «منطق بنیادین زندگی و ساحت نمادین» هر عنصر نو و هر راوی معترض و خواهان تحول در این فرهنگ کور، بناچار در این سناریو و مثلث ادیپالی و در جستجوی «نیمه ی گمشده و دروغین»یا همان «مهرگیاه گمشده» در بوف کور گرفتار می شود. هر پسر معترضی به ناچار به «راوی مالیخولیایی و وسواسی» تبدیل می شود که بدنبال مادر آرمانی یا زن اثیری خویش می گردد که همه شان «دهانشان بوی کونه خیار می دهد»، یا هر دختر معترضی بناچار به «لکاته هیستریکی» تبدیل می بشود که بدنبال پدر قوی خویش است و «جای دندانهای زرد پدر خنزرپنزری را بر گردنش دارد». اینکه میل تحول و تغییر آنها مجبور است تحت تاثیر این ساختار و «زیرمتن محوری» ادیپالی مرتب به حالتی هولناک و مضحک با قتل لکاته توسط راوی به شکست تحول و به بازتولید سنت منتهی بشود و راوی معترض در جستجوی عشقی گمشده و رازورزانه در انتهای هر تحول، مثل در پایان داستان بوف کور، به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل می شود و مثل او «خنده ایی خشک سر می دهد که از درون یک میان تهی سترون بیرون می اید». یا خویش را اکنون نماینده ی اصلی آرمانی یا ولی فقیه خدا یا مام وطنی حس می کند یا حتی این بار به عنوان ولی فقیه فمنیستی به جنگ مردان ظالم برود. یعنی هرچه این دور باطل بیشتر تکرار می شود، آنگاه همه چیز مضحک تر و احمقانه تر و از طرف دیگر خطرناکتر می شود، مثل وقتی که هر قومی به اسم «بهشت گمشده ی قومی» بخواهد به جنگ قوم دیگر یا به جنگ پدر ظالم قوم فارس برود و جنگ برادرکُشی راه بیاندازد، تحول خطرناکی که زمینه اش توسط «گفتمان هفت ملت» و با پشتیبانی کشورهای همسایه از عربستان تا اسراییل شروع شده است و نکته ی خنده دار این است که نه «ناسیونالیست افراطی ایرانی» و نه «پان عرب و پان ترک ایرانی» می بیند که آنها در واقع تبلور بخش منفی هویت مشترک و پارانوییک هستند و چیزی جز تکرار جدید دور باطل و داستان بوف کور نیستند و در حینی که هر کدام خیال می کنند خیلی می بینند (در این باب به این نقد من بنام «تکرار فانتسم بوف کور در گفتمان مام وطن و گفتمان هفت ملت» مراجعه بکنید). این کُمدی نهفته در این تراژدی در حال گسترش است. زیرا دور باطل تنها با قبول «تمنا و متن حذف شده» می تواند به رنسانس و نوزایی نو دگردیسی بیابد. ازینرو پایان داستان «بوف کور» به شروع داستان «بوف کور» وصل می شود، در دوری باطل و سیزیف وار. یا داستان مرتب به ما نشان می دهد که اینها همه «سایه و تکرار» یکدیگرند و مرتب به هم در یک بازی ادیپالی و سیاه/سفیدی تبدیل می شوند. راوی همان پیرمرد خنزرپنزری است و لکاته همان زن اثیری یا مادر است و انها فقط گذشته و اینده یکدیگر حول «تکرار سناریوی ادیپالی در زمان حال» هستند و به اشکال مختلف. اینجا جُغد تاریخ کور است، یا پدر و تاریخی است که بخاطر کوریش خنزرپنزری شده است، چون او نیز بدنبال مادر گمشده و وحدت وجود با او گشته و می گردد. هر بار این مادر گمشده یا بهشت گمشده اسمی متفاوت دارد اما سناریو و ساختار همیشه مشابه و ادیپالی است و مرتب می خواهند با «چیزی گمشده و ناب» یکی بشوند و بناچار خویش و تحولشان را سرکوب می کنند و به جان هم می افتند. بناچار یک بار در زیر لوای «شاه و حکومت پهلوی» بازگشت به ایران باستان و شکوهمند می کنند، با «خمینی و حکومت اسلامی» بدنبال بازگشت به خویشتن مذهبی و دروغین می گردند و اخیرا میل بازگشت به خویشتن قومی کرده اند و ساز جنگ برادرکُشی نوینی را براه انداخته اند. همه ی انها هنوز هم کور هستند و متوجه نیستند که بهای ندیدن کوری خویش همین است که مرتب خویش را کور و کورتر می کنند. زیرا زندگی دارای منطق و قانونی بنیادین است و یا دور باطل با قبول «متون و تمناهای منع و حذف شده» به نوزایی و به قدرت و شناخت نو تحول می یابد و یا دور باطل مرتب چاههای هولناکتری را می افریند. زیرا دور باطل دارای پیام و اخطاری مهم است که باید شنیده بشود تا سرانجام رنسانس و نسل رنسانس از راه برسد و مثلث ادیپالی و جهان سیاه/سفیدی و خودشیفتگانه شکسته بشود.

پیامی که هنوز برخی ها و یا خیلی ها متوجه نشده اند و به این خاطر کتاب بوف کور هنوز از جهاتی یک «نامه ی گمشده» باقی مانده است. فقط برای مثال به کوری برخی از مهمترین نقدهای بر بوف کور، و از جمله به نقد مضحک و خنده دار دکتر آجودانی بر این اثر بنگرید و انجا که آنها جز کوری خویش از هیچ چیزی سخن نمی گویند. زیرا قادر به رویارویی و دیدن این ساختار نمادین بوف کور و سناریوی اجبار به تکرار و بُن بست در بوف کور نیستند که همان سناریو و ساختار تمنامندی تراژیک/کُمدی وار اولیه یکایک ما در این فرهنگ و زبان است و آن سایه ایی است که باید از آن بگذریم تا نو بشویم و به نوزایی و رنسانس دست بیابیم. یعنی اگر این عکس بالا از هدایت جوان را به سان نمادی از هدایت و طنزش بنگریم، آنگاه گویی نگاه دزدیده و تیز او حکایت از شرارتی و حرفهایی نگفته می کند و حالت دست او جلوی لبانش یا حالت جوییدن ناخنهایش، حالت محجوب تن و نشستن او، برای این است که گویی سعی می کند مودب باشد، نخندد و فحش ندهد، یا با طنزی رند و تیز نگوید:« که بابا کور هم باشید باید بعد از این همه مدت می فهمید که این بوف و فرهنگ چرا کور است. چرا جُغد مینروای ما کور است و نمی تواند تکرار هولناک روزانه و سالیانه را به «تجربه و دانش نمادین قوی و تحول افرین» و یا به قدرت فرزانه و به ویرتوی نسل رنسانس تبدیل بکند. چرا اسم کتاب اصلی من بوف کور است. چرا حکایت تو و من و بوف تاریخی و جامعه ایی است که نمی خواهد بپذیرد که اولا کور است و دوما اینکه پذیرش کوری و کمبود خویش و خدایش یا جهانش مثل اُدیپ شروع بینایی و خلاقیتش است».

یعنی پساهدایتی ها آن کسانی هستند که قادر به چشیدن و دیدن به طریق این «ذایقه ی نوین نسل رنسانس» هستند. یعنی می توانند به عنوان «نخستزادانی از نسل رنسانس» و برای اولین بار بوف کور را به شیوه ایی نو بخوانند، بسان یک اثر تراژیک/کمدی و مالامال از طنز، یا بسان یک کُمدی و همراه با خنده ی کارناوالی. چیزی که هدایت می خواست به آن برسد اما نتوانست. کار ما در واقع آزاد کردن قهقهه و شرارت نهفته در این عکس است و بدینوسیله نجات خویش.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)