من هم کودکی بدی داشتم و هم خوب و در عین حال پدر من که موفق به رهایی از زندانهای استالین شده بود مانند دیگر مهاجران داستانهای غمانگیز خود را داشت. محیطی که در زندگی و بخصوص آثار من تاثیر گذاشته است
ساخت مستندی با نام «۱۳ اکتبر ۱۹۳۷» درباره شخصیت بیمانند استاد چکناواریان بهانهای شد تا شاید به سراغ تنها رهبر ارکستری در جهان برویم که بر خلاف خیلیها، اگر قرار باشد غذایش را بیرون از خانه بخورد حتما به قهوهخانه رفته و بعد اگر فرصت کند زورخانه را هم زیارت میکند. کسی که از زندگی در کنار مردم عادی لذت میبرد. برخلاف خیلیها که دوست دارند حتی اسمشان حذف شود ولی القابی چون پروفسور و آقای دکتر در مصاحبت با آنها از دهان نیفتد، با استادی که رنج میبرد وقتی دکتر خطابش کنند، تماس گرفتم و وقتی را برای یک گفتوگو از او خواستم.
شخصیتی که تنها ۲۵ سال از عمر خود را صرف اپرای داستانهای فردوسی کرده بود، گفت این روزهایم نیز متعلق به اپرای مولاناست و وقت ندارم. وقت مناسب این هم صحبتی را از او پرسیدم، گفت، نمیدانم و به محض اینکه پیدا کنم با شما تماس خواهم گرفت. قبول کردم و یقین داشتم به علت حجم کاری فراموش خواهد کرد. اما شبی از شبها تماس گرفت و فردای همان روز کافه نادری، محل ملاقاتمان شد که در ادامه مشروح این گفتوگوی صمیمی با موسیقیدانی که سنتگراست و مدرن، شوخطبع است و جدی را باهم میخوانیم.
تلقی شما از سن و سال چیست؟
سن اصلا چیز مهمی نیست. سن در واقع دستساز برخی افراد است برای اینکه بگویند وقتی مثلا صدایت عوض شد(خشنتر شد) باید نحوه زندگیات فلان شکل باشد یا وقتی رنگ موهایت سفید شد،پدربزرگ هستی و یکسری کارها را نباید انجام دهی. به نظر من این درست نیست چرا که ما هیچ روش خاص مورد تاکیدی برای هیچ سنی نداریم. همانطور که یک مرد هفتاد ساله میتواند مثل یک جوان ۲۰ ساله زندگی کند یا یک پسر ۱۸ ساله هم میتواند عاشق شود. نکته مهم این است که بسان سنگی که در مسیر رودخانه سر به سنگ میزند، باید زندگی رونده باشد!
فارغ از هر دوره و هر گوشهای از زمین، هر قدر هم مصائب، روزگار را بر فردی سخت کرده باشد باز نقطه عطف و شیرینترین روزگار عمرش را محصور در دوران کودکی میداند، لوریس چکناواریان چرا این برهه از عمرش را تلخ میداند؟
نه، من هم کودکی بدی داشتم و هم خوب. چون من در یک خانواده مهاجر به دنیا آمدم و اطراف ما همه از بازماندگان مهاجری بودند که اغلب آنها اعضای خانواده خود را در قتلعام ارمنستان از دست داده بودند.
پدر من که موفق به رهایی از زندانهای استالین شده بود مانند دیگر مهاجران داستانهای غمانگیز خود را داشت. محیطی که در زندگی و بخصوص آثار من تاثیر گذاشته است.
با وجود مهاجرت پراکنده ارامنه به اقصی نقاط جهان، چه نظری نسبت به انتخاب ایران از طرف پدر دارید؟
ابتدا لازم است که بگویم متولد بروجردم و افتخار میکنم که ایرانی هستم. ما از گذشته به لحاظ فرهنگ و تمدن باستانی، ایرانی هستیم و بسیار خرسندم که با تولد در ایران، با فرهنگ بزرگ این کشور آشنا شدم و بهرغم اصالت ۷ هزار ساله با شاعران نامدار، با نویسندگان برجسته و با موسیقی اصیل این دیار آشنا شدم. درحالی که اگر مانند بسیاری دیگر که به اروپا کشیده شدند برای مثال اگر سر از فرانسه درمیآوردم با آن هویت آبا و اجدادیام که مشترکات زیادی با فرهنگ ایرانی دارد هیچگاه ارتباط برقرار نمیکردم.
چطور با وجود اینکه تنهایی منحصربهفردی دارید ولی راضی شدید از شما فیلم ساخته شود؟
مرکز موسیقی وزارت ارشاد در تلاش است از آهنگسازان، موسیقیدانان و البته رهبران موسیقی کشور مستند پرتره تولید کند که خب بنده هم انتخاب شدم. فیلم ساخته شد و با وجود زمان ۷۰ دقیقهای آن که من اعتقاد داشتم طولانی است و حوصله بیننده را سر میبرد، به نمایش هم درآمد و خوشبختانه با استقبال خوب تماشاگران روبهرو شد.
به نظر سخت است که برای صبحانه به یک قهوه خانه سنتی بروی و طبق رسم مألوف پس از صرف نیمرو در ظرف آلمینیومیدر استکان لب پر و بدون استثنا پر لک آنجا چای بنوشی. حضور شما در قهوهخانه یا حتی زورخانه تمهید فیلمیک بود یا نه تمام پلانهای موجود روایت زندگی واقعی استاد چکناواریانی است که محصل اتریش، بزرگ شده اروپا و مدرس آمریکاست؟
همه اینها سنتهای ملی ماست که نباید از آن دور شویم. قهوهخانه و بازار جزو فرهنگ ماست. ما نمیتوانیم که همه جا را پاریس و لندن کنیم که اگر برای تحقق بخشیدن به این نگاه تلاش کنیم که زندگی معنایی نخواهد داشت. برای همین سعی میکنم بروم زورخانه، بروم دستههای عزاداری در محرم را ببینم و اینها چیزهایی نیست که تنها به آنها علاقه داشته باشم چون من به حضور در بین مردم احتیاج دارم. من از کودکی عاشق نغمههای شیرخدا بودم. به خاطر او بود که عاشق زورخانه شدم و با حضور در زورخانه با شخصیت فردوسی آشنا شدم. بعد از خواندن شاهنامه، اپرای «رستم و سهراب» را نوشتم، چهار اپرای دیگر از جمله «رستم و اسنفدیار» و «ضحاک» را از داستانهای شاهنامه نوشتم و با عشق به باورهای اسطورهای هموطنانم به اجرا درآوردم.
چرا دوست ندارید «دکتر» خطابتان کنند؟
من دکترا دارم و پروفسور دانشگاه هستم ولی این اوصاف صرفا دیوارهایی هستند که بین شما و مردم کشیده میشود. چه چیزی به من میافزاید که پیشوند دکتر را به اسم خودم بیفزایم؟!
جالب است که تدریس در دانشگاه مطرح آمریکا را با همه امکاناتش رها کردهاید، چرا؟
اصولا تنفس در اتمسفر دانشگاه برای من ممکن نیست و نبوده. دوست نداشتم استاد باشم و مثل بت بیروح و ذوقی در میان دانشجویانم باقی بمانم. بسیاری از اساتید دانشگاهی را که به این مرض مبتلا میشوند میشناسم و میدانم پرستش اطرافیان، دیگر مجال کتاب خواندن و کتاب دلخواه خود را نوشتن، به آنها نمیدهد. از همان موقع که استعفای خودم را در ۴۰ سالگی روی میز رئیس دانشگاه گذاشتم و دوستانم از استعفایم حیرت زده شده بودند تصمیم گرفتم دیگر در هیچ شورای علمی شرکت نکنم و در هیچ موسسه و ارگانی هم استخدام نشوم و خودم را حقوق بگیر جایی نسازم تا آزاد باشم و مطیع و حرف گوش کن کسی هم نباشم.
به اذعان بسیاری از سیاسیون و کارشناسان، یکی از عوامل اصلی استقلال ارمنستان، مجاهدت بینظیر هنرمندی چون لوریس چکناواریان است. از ترک آمریکا به سوی ارمنستان و از پیادهروی انقلابی سه روزه خودتان در آن کشور بگویید.
این وظیفهای بود که انجام دادم. وقتی در آمریکا خبر زلزله دلخراش ارمنستان را شنیدم به آنجا رفتم تا بتوانم در شرایط به وجود آمده به جهت جنایات کمونیستی روسیه علیه مردم این کشور کمکی کرده باشم – جنایاتی که به کشتار بیست هزار نفری ارامنه دست زده بودند- و در آنجا ضمن امداد رسانی به زلزلهزدگان، با تبلیغ و سخنرانی به مقدمات شکلگیری استقلال در ارمنستان کمک کنم. خوشبختانه خیلی زود با برگزاری کنسرتهای متعدد در بین مردم محبوبیت پیدا کردم و در سخنرانیهایی که تصاویر آنها نیز موجود است چندین هزار نفر برای گوش کردن به سخنرانیها که بیشتر با هدف ائتلاف مردمی صورت میگرفت، حاضر میشدند. آن پیاده روی مشهور ۳۰۰ کیلومتری هم که تا سه روز طول کشید به پیشنهاد من برگزار شد. آن پیاده روی بسیار در انسجام مردمیتاثیر خوبی داشت. مبلغ قابل توجهی کمک نیز برای پیشبرد سازندگی ارمنستان و بخصوص تاسیس دانشگاه در مناطق زلزلهزده از سوی مردم جمعآوری شد. وقتی حس کردم ماموریتم در آنجا تمام شده به آمریکا نرفتم و به وطن خودم برگشتم.
رها کردن رفاه بالا و حقوق خوب در آمریکا، الان در ایران میتوانید به راحتی زندگی کنید و اصلا تحمل زندگی دارید؟
ایران عزیز باید مرا تحمل کند (میخندد). اتفاقا من از زندگی در ایران لذت میبرم. کندی در جایی حرف بسیار قشنگی زده؛ گفته است از مملکتت نپرس که چه چیزی به تو داده بلکه همیشه به این فکر کن که تو چه چیزی میتوانی به کشورت بدهی. هر کجای دنیا برویم مشکلات هست و مهم اینکه به بهانه مشکلات، خودمان را بیکار نکنیم.
پس از سالها انتظار و با وجود بیسلیقگیهای فروان در نهایت با چندینبار بازنویسی، اپرای «رستم و سهراب» اجرا شد. از این موفقیت بگویید.
با وجود اینکه اساس هر اپرایی را نثر نمایشی تشکیل میدهد، از همان ابتدا بسیاری از دوستان مخالف بودند بنده روی اشعار شاهنامه وقت بگذارم و حتی سفارشدهندگان کار قرار را به جهت غیرممکن بودن این اقدام لغو کردند ولی با تشویق بزرگوارانی چون استاد خالقی با وجود اینکه این اولین اپرای ایرانی به شمار میرفت و ما اصولا سنت اپرا نداریم این ناممکن به جهت اینکه اپرا به نوعی همان روایت تعزیه به روشی مدرن و با امکانات موسیقایی به حساب میآید، به جهت همین پسزمینه فرهنگی با استقبال بالای مردم نیز برگزار شد.
از اپرای مولانا چه خبر؟
اپرای مولانا داستان زندگی این شاعر نامی است که به روایت دورههای مختلف زندگیاش مثل دیدار با شمس تبریزی و دیگر مسائل عاشقانه و عارفانهاش پرداخته شده است. الان یک سال است که به طور جدی اشعار او را به همراه کتابهای مرتبط دیگری که در این زمینه به نگارش درآمده مطالعه میکنم و امیدوارم تا بهار سال آینده خط داستان این اپرا را بنویسم و با توکل بر خدا در مهر ماه سال آینده هم به اجرا درآید که با جذابیت بسیار بالای موضوع و قابلیت عالی آن جهت پرداخت و البته شخصیت شناخته شده و جهانی مولوی امید میرود در زمان اجرا با استقبال عمومی همراه شود.
آیا مثل اپرای رستم و سهراب که از برخی مولفههای مذهبی مسلمانان همچون ملودی هیاتهای عزاداری استفاده کردید، در اپرای مولانا هم از المانهای سنتی و مذهبی تاثیر گرفتهاید؟
اگرچه در تشییع جنازه سهراب از عزاداری خودمان و بخصوص زنجیرزنی محرم استفاده کرده بودم یا مثلا جهت نبردهای اول تا سوم رستم و سهراب از ریتمهای زورخانهای استفاده شده ولی در اپرای مولوی دیگر اینطور نیست. هرچند رنگ اپرا خودش به جهت ایرانی بودن سازنده و پس زمینه ذهنی او، ایرانی است ولی دیگر نخواستم آن را تنها به مرزهای بومی این شاعر شهیر محدود کنم. معتقدم شخصیتهای بزرگی چون مولانا مقید به یک اقلیم جغرافیایی نبوده و مخاطبان آنها به نوعی تمام مردم جهان هستند و نشان دادن این مفاخر در قاب ملیت آنها به نظر محصور کردن آنها در زادگاهشان است. همانطور که شکسپیر دیگر یک انگلیسی نیست و تولستوی و بتهوون برای تمام دنیا هستند، سعدی و حافظ و مولانا هم ستارههای درخشان آسمانی هستند که متعلق به همه مردم جهان است.
همکاری با بزرگان موسیقی سنتی کشور چرا فقط در همکاریتان با شهرام ناظری باقی ماند؟
موسیقی سنتی کار من نیست. آن یک مورد هم که به آن افتخار هم میکنم بر حسب تصادف و پیشنهاد برخی از دوستان صورت گرفت که تجربه خیلی قشنگی هم برای من شد.
علاوه بر موسیقی مقامی کشور که رشته تخصصی شما نیست، شما در کنار مطالعات و پژوهشهایی که در بخش نواهای سنت تعزیهای داشتید، کارهای متعدد و زیبایی چون آلبوم مذهبی خسوف را با اکستراسیون حجیم و درخشانی کار کردید. نگاه شما در مورد این اپرای غنی ایرانی چیست؟
من از تعزیه در بسیاری از کارهایم استفاده کردم. چنانچه مشهود است تمام اپرای رستم و اسفندیار بر اساس تعزیه نوشته شده.
به عنوان کسی که آثار موسیقیایی خود را تحت تاثیر نقاشان مکتب وین در ۳۰ اثر به تصویر کشیده، آیا باز شاهد افتتاح گالری دیگری از چکناواریان خواهیم بود؟
خدا میداند! من آدمی هستم با یک سر و هزار سودایی که در زندگی برای عملی کردن آنها برنامهریزی هم دارم. چه کار میشود کرد؟ عاشق نقاشی هستم، می خواهم نویسندگی کنم، دوست دارم فیلم بسازم و علاقه دارم هنرپیشگی کنم، به نظر من آدم تا زنده است باید همه چیز را تجربه کند و نباید خودش را به یک چیز محدود کند. زمانی بود که من رنگها را برای خودم ترجمه و سپس آنها را به موسیقی تبدیل میکردم. چنانچه رنگآمیزی برخی ارکسترهای من از روی بوم نقاشان برجسته الهام گرفته شده. اما روزی احساس کردم میشود کارهای موسیقیایی خودم را به صورت انتزاعی روی تابلو هم بیاورم که در این زمینه از نشانهها و علامتهای موسیقی بسیار استفاده کردم.
رهبری ارکستر در ایران صاحب چه جایگاهی است؟
هنرمندانی چون مرحوم گریگوریان، حشمت سنجری، پرویز محمود، منوچهر صهبایی و آقای شهرداد روحانی که الان هم در آمریکا هستند، اینها افرادی هستند که در زمینه رهبری فعایت خوبی داشته و دارند.
رهبران ارکستر به علت اجرای حرکات خاص فیزیکی و میمیکهای شکسته و متغیرشان در چهره، افرادی خشن به نظر میرسند. اما ساخت این مستند خیلی از تصورات را با نشان دادن تصاویر شما در کنار نانوا و میوه فروش محل گرفته تا رفتگر خیابان، تغییر داد. ولی شاید نشان دادن قسمتهای خاصی از زندگیتان مثل طلاق گرفتن از همسر دوم یا سکونت در یکی از شلوغترین محلههای تهران، چهرهای از شما نشان دهد که انگار به خودتان اهمیت نمیدهید. چقدر این قضیه برای شما اهمیت دارد؟
نه مسئلهای نیست، همیشه گفتم که من کارم را جدی میگیریم و خودم را جدی نخواهم گرفت. من در بین همین مردم بزرگ شدهام و متعلق به آنها هستم. هیچوقت خودم را از مردم دور نمیکنم و اگر هم روزها در خانه میمانم و خودم را در اتاقم حبس میکنم چون مجبورم و دارم برای همین مردم اپرا مینویسم و سمفونی میسازم. چرا که اگر از مردم دور باشم دیگر نمیتوانم کار کنم. بنده عقیده دارم هر هنرمندی برای خلق یک اثر ماندگار هنرش را از مردم میگیرد و بنابراین باید محصول هنریاش را نیز به مردم برگرداند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.