مضحک بود آیینِشان. خودشان اسمش را گذاشته بودند آیین؛ وگرنه «گودبای پارتی جعفر» بهمراتب آیینیتر است تا این مراسمِ احمقانه که در یکی از مهمترین تالارهای نمایش تهران برگزار میشد. یک نفر که شاهنامه را از رو، غلط میخواند نشسته بود صدر مجلس و با آبروی فردوسی، دُرفشانی میکرد و جمعیتی سر تکان میدادند و چند بیتی که خواند، یک نفرِ دیگر بلند شد و خرقهای – که پیدا بود از میدان گمرکِ تهران خریداری شده بود – بر سَرِ دست گرفت و انداخت روی دوش اولی – همان که شاهنامه را از رو، غلط میخواند – و جماعتی صلوات فرستادند و حضرتِ استادی به مقام «شاهنامهخوان» نایل آمدند – نگویید چنین مقامی وجود ندارد، در مناسباتِ «خرقهپوشی» و «خرقهبخشی» همهچیز وجود دارد و کسانی چون من مانده بودند از آیین «شاهنامهکشی» که همه آیینهای دروغین و من درآوردیشان تنها اسبابِ مضحکه و عبرت است برای خلایق. و از یاد برده بودند آن جماعت که در زیر چنین عَلَمی سینه میزدند شرطِ مروت و جوانمردی و دادگری را… آن هنگام که سَرِ تایید میجنباندند برای آن «شاهنامهستیز»… آیا نمیدانستند یا خود را به ندانستن میزدند که در مقابل آن «روخوانانِ جعلی»، «برخوان»هایی هستند که جان جوانشان را به پای این دُر یگانه – شاهنامه را میگویم – گذاشته بودند؟ و «ولیاللهترابی» یکی از این «برخوان»ها بود. و شاید آخرین نمونه از نسلی که سینهبهسینه آموختند و آموزش دادند تا شاید خداوند بر این مردم رحمش آید و از جنگ و دروغ و خشکسالی برهاند. در تماشای آن «آیین قلابی» دریافتم که چرا این سرزمین، همواره گرفتار خارزار خلنگزار بوده و کویر در کویر خشکسالی.
و باز دریافتم چرا با وجودِ این همه جعلِ پیشکسوت و برهوتِ خودخواستهمان، چگونه است که هنوز ماندهایم، هرچند تشنه و کمرشکسته و خسته… آیا جز به برکتِ حضور برکههایی چون «ترابی»نبود که کویر و بیابان را تاب میآوردیم؟ و ابتذالِ آن مجلس را که شرحش رفت نیشخندی پشت گوش میانداختیم؟ چون دلخوش بودیم که یکی هست… یکی که چون دیگران نیست. به شاهنامه عشق میورزد، به واژههایش آشناست و با جادوی مَنتَشایش معرکهای به راه میاندازد که بیا و ببین. نگویید برخوانانِ سنتی گاه درکِ نادرستی از معنا و مفهوم یک عبارت، یک مصراع، یک بیت و گاه یک روایت دارند… چه کسی در این جهان کامل است؟ آنچه در کار این برخوانان مهم بود و راهگشا، تلاش برای آشتی مردمی با داشتههای فراموششده ادبی، فرهنگی و تاریخی خویش است. اینکه چه بودیم و چگونه میاندیشیدیم و چه شد که این شدیم… و با گوش دل سپردن به نقلِ نقال انگار یکبار دیگر با خطاهای فردی و جمعی خود آشنا میشدیم و در سُویدای دل آرزو میکردیم که کاش اینهمه در تاریکی گام برنمیداشتیم؛ چون سهراب نمیبودیم و راز دل زودتر بر زبان میآوردیم، چون رستم نمیرفتیم و راه از چاه بازمیشناختیم، کاش پَرِ معرفت سیمرغ داشتیم که به وقت خطر در آتش میافکندیم و آنچنان بیگناه بودیم که از آزمون سیاووش سربلند میگذشتیم.
در پایان یک «سهرابکشی» دیدیم آنچنان گریست ترابی که بیهوش نقش زمین شد و خیس از اشک به بیداری بازگشت… مرشد، واسطه عِقدِ اهل شاهنامه بود و حالا که او نیست، این سوگنامه هم اعتباری ندارد. از بازی روزگاران است همزمانی خاموشی یک برخوان و شکستنِ سکوتِ پنجاهوچندساله بهرام بیضایی در برخوانی «آرش». گیرم در سرزمینی دورتر، اما همچنان به نیت یادآوری دیروز برای زیستنِ امروز. اما پرندهای هست به نامِ ایمان – که گاه از قلبها میگریزد و گاه چون کبوتری جَلد، به قلبها باز میگردد…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.