چکیده
پیتر توماس کتاب مهمی نوشته است تا اهمیت کامل مفاهیم استراتژیک گرامشی و رابطهی آنها را با بحثهای نظری و سیاسی جاری نشان دهد.
متن زیرْ بر اساس این تفسیر از گرامشی، میکوشد به خوانش انتقادی مواضعِ متناقض مکتب آلتوسر نسبت به آثار گرامشی بپردازد.
هدف اصلی این مقاله آن است که با استفاده از افکار ضدونقیض خود آلتوسر دربارهی گرامشی به عنوان نقطه شروع، گفتگوی مستقیم و غیرمستقیم پولانزاس با گرامشی را بازسازی کند.
تلاش نظری پولانزاس، بهرغم ملاحظات و انتقاداتش در مورد جنبههایی از کار گرامشی، نه تنها مرهون اندیشههای گرامشی است بلکه باوجود کاستیها و محدودیتهایش، یکی از تلاشهای نظری اصیل و عمیق برای کنار آمدن با چالشهای نظریای است که شرح گرامشی از هژمونی، ساختارهای هژمونیک، و «دولت یکپارچه» به وجود آورده است.
مقدمه
پیتر توماس کتاب مهمی نوشته است تا اهمیت کامل مفاهیم استراتژیک گرامشی و رابطهی آنها را با بحثهای نظری و سیاسی جاری نشان دهد. این موضوع هم برای خوانش جدید پیتر توماس از صورتبندی مجدد ماتریالیسم تاریخی توسط گرامشی بهمثابه نظریهای ماتریالیستی دربارهی پراتیکهای اجتماعی در تاریخیت انضمامیشان صدق میکند، و هم دربارهی تأکید او بر اینکه میتوانیم در برداشت گرامشی از هژمونی، دستگاه هژمونیک و دولت یکپارچه، نظریهای بسیار بدیع دربارهی طرز کار قدرت سیاسی بهمثابه قدرت طبقاتی بهدست آوریم.
در ادامه، از بازسازی مفاهیم گرامشی توسط پیتر توماس در خوانش انتقادیِ تحول نظریهی قدرت دولتی نیکوس پولانزاس و گفتگوی او با گرامشی استفاده خواهم کرد. اما قبل از آن لازم است که مواضع ضدونقیض خودِ آلتوسر را دربارهی گرامشی مرور کنیم.
۱ـ یک مواجههی بینتیجه: آلتوسر و گرامشی
کتاب پیتر توماس مواضع دوسویه و متناقض آلتوسر را دربارهی آثار گرامشی به بحث میگذارد. از یک سو، اظهارات مثبت آلتوسر را دربارهی گرامشی داریم که به او به عنوان یکی از معدود مارکسیستهایی اشاره میکند که سعی در ارائهی نظریهای دربارهی روبناها داشته است، و از او به عنوان عامل مؤثر مهمیدر توسعهی مفهوم دستگاههای ایدئولوژیک دولت یاد میکند. از سوی دیگر، آلتوسر پیش از این در بخش «مارکسیسمْ تاریخباوری نیست» در کتاب قرائت سرمایه به گرامشی حمله میکند و گرامشی را طرفدار برداشتی تاریخباور از فلسفه معرفی میکند.
آلتوسر, گرامشی را نظریهپرداز مهم روبناها و مسائل دستگاههای ایدئولوژیک دولت در نظر میگرفت، اما در عینحال، اظهارات او را فاقد دقت نظری لازم و در همان حال آلوده به عناصر ایدهآلیستی و تاریخباور دانست. ارجاع آلتوسر به «مفاهیم عملی» ــ در تقابل با مفاهیم نظری مناسب به معنایی که او آن را «کلیت سوم» نامید ــ به گنجاندن انتقادی برخی مفاهیم گرامشی کمک کرد، بدون اینکه بحث فلسفی ضروری را کنار بگذارد. آلتوسر در نیمهی دوم دههی ۱۹۷۰ انتقادات بیشتری از گرامشی کرد.
اینک دیگرْ هدف تاریخباوری گرامشی نبود، بلکه همان برداشت از هژمونی بود. بخش کاملی از اثر آلتوسر در سال ۱۹۷۸ به نام مارکس در حدومرزهایش به نقد گرامشی اختصاص دارد. آلتوسر، گرامشی را متهم به تعمیم بیش از حد مفهوم هژمونی، دست کم گرفتن زیرساخت اقتصادی، کماهمیت جلوهدادن نقش زور، و تمایل به برداشتی ایدهآلیستی از دولت بهمثابه آموزگار میکند. ملاحظات سیاسی در این انتقاد نیز بیش از حد سهیم بوده است. مداخلات آلتوسر در اواخر دههی ۱۹۷۰ آخرین تلاشهای او برای مبارزه با چیزی بود که او آن را روی برگرداندن کمونیسم اروپایی راستگرا از سیاست انقلابی درهم شکستن دستگاه دولتی درک میکرد.
با این حال، این سوال باقی است که چرا آلتوسر چنین حملهی علنی به گرامشی را به ویژه در “قرائت سرمایه” انتخاب کرد، با در نظر گرفتن اینکه دیگر متفکران مارکسیست با گرایشهای «تاریخباور» مانند جورج لوکاچ و کارل کُرش از امتیاز چنین حملهای در این نوشته برخوردار نیستند؟ (اگرچه به نظر میرسد “تاریخ و آگاهی طبقاتی” اثر لوکاچ در بسیاری از مثالهای “قرائت سرمایه” اصطلاحاً «حریف غایب» است). به نظر من این اصرار دو دلیل دارد.
دلیل اول در واقع علاقهی آلتوسر به تلاش گرامشی است که همعصر است با تلاش خود او که گسستی را با ایدهآلیسم و اکونومیسم، نظریهپردازی کرد.
دلیل دوم مربوط است به استراتژی سیاسی و نظری خاص آلتوسر در اوایل دههی ۱۹۶۰ که همزمان هم پیچیده و هم شماتیک بود.
پروژهی اولیه آلتوسر، که فصلی است معروف در تاریخ مارکسیسم، همانا ترغیب به تصحیح خط سیاسی جنبش کمونیستی از زاویهی چپ در خلال دورهی استالینزداییِ رفرمیستی دست راستی، از طریق چرخشی نظری به سمت روایتی علمیتر از مارکسیسم بود. سرشت علمیاین مارکسیسم بازتعریف شده در امتزاجش با رهبری سیاسی، اتخاذ تصمیمات سیاسی صحیح را تضمین میکرد. این سرشت علمی با بسط یک فلسفهی ماتریالیستی مارکسیستی، شامل معرفتشناسی ماتریالیستی مارکسیستی که پروتکلهای لازم علمیبودن را فراهم میکرد یعنی آنچه خود آلتوسر آن را «نظریهی پراتیکهای نظری» مینامید، تضمین میشد.
این «علمِ علمهای» مارکسیستی را نیز نباید برساخت نظری دلبخواه در نظر گرفت بلکه باید به نحوی که از پیش در شکلی عملی در آثار مارکس بالغ و بویژه در سرمایه به حساب آورد و از اینجاست این همه اصرار برای «بازگشت به مارکس». گرامشی چالش بسیار مهمیرا برای این تلاش بهوجود آورد.
در حالیکه گرامشی بههیچوجه از برداشت تاریخی ـ متافیزیکی از سوژهی مسیحایی تاریخ، یا جوهری فراگیر در مرکز دیالکتیک تاریخی حمایت نمیکرد، که به نظر میرسید هدفهای اصلی حملهی آلتوسر علیه مارکسیسم هگلی بود، او {گرامشی} اصرار داشت که مارکسیسم علم به معنای پوزیتیویستی کلمه نیست. در عوض، او ــ به ویژه در جدل خود با بوخارین ــ بر نیاز به وجهنمایی نظری متفاوت برای ماتریالیسم تاریخی پافشاری میکرد. این موضوع در فراخوان او برای فلسفه پراکسیس بیان شد. همانطور که پیتر توماس به درستی اشاره میکند:
« بنابراین فلسفه پراکسیس بر ماهیت لزوماً جزئی و ناکامل خود، بهمثابه بیان نظری سوبژکتیویتهای تاریخی که میخواهد به ایجاد شرایط ابژکتیویتهی به واقع انسانی یعنی «سوبژکتیویتهی کلی» کمک کند، پافشاری میکند. حقیقت آن، به عبارت دیگر، در این جهان قرار گرفته است و نه در فراسوی آن. این فلسفه بهمثابه شیوهای برای شناخت جهان از درون آن، «به نحوی درونماندگار»، با ارائه برداشتی از ریشه و بنیاد جایگزین از رابطهی بین اندیشه و هستی، هم ماتریالیسم متافیزیکی بوخارین و هم سنتهای ایدهآلیستی فلسفه غرب را به چالش میکشد.»
این چیزی بود که آلتوسر بهروشنی فکر میکرد چالشی بسیار مهم برای استراتژی او مبنی بر تصحیح علمی، یک خط سیاسی بهوجود آورده است. علاوه بر این، آلتوسر بهرغم اصرارش بر همزیستی عصرهای مختلف تاریخی و ساختارهای خاص تاریخیبودن آنها، نسبت به هرگونه تلاشی برای تاریخیسازی واقعیت اجتماعی و مفاهیمی برای نظریهپردازی آن شکاک بود، که حداقل به نظر من میتواند راه را برای یک برداشت بسیار اصیل از تاریخباوری باز کند. در اینجا نیز یکیکردن هرگونه ارجاع به تاریخباوری با آمیختنِ تاریخباورانهی تاریخ واقعی و نظریه و با بینشِ انسانباورانه از بازیگرانِ انسانی بهمثابه نویسندگان سرنوشت خود، بیش از حد در موضع منفی آلتوسر سهیم بوده است.
این بیزاری نسبت به تاریخیسازی، هم برداشت آلتوسر از علم و هم «نظریه»ی بالقوه علمی »پراتیکهای نظری» را رقم زد. حتی برداشت سیاسیتر او از «فلسفه در حکم آخرین وهلهی مبارزه طبقاتی در حوزهی نظریه» بیشتر بهمثابه چرخشی منفی بهسوی ساختارشکنانه ماتریالیستیِ مواضع ایدهآلیستی ارائه میشود، و نه بهمثابه برساخت مثبت مفاهیم و نظریهها، و همچنین بهمثابه نداشتن یک تاریخباوری مناسب بیان میشود.
پیتر توماس برخلاف اتهام آلتوسر مبنی بر اینکه گرامشی هم علم و هم ــ بالقوه ــ فلسفهی علمیرا دست کم گرفته، بر بینش گرامشی تأکید میکند که فلسفه درواقع در تبیین هژمونی امری ابزاری است، بهمثابه فضای نظری که در آن پیشنیازهای نظریهای سیاست و پیامدهای سیاسی نظریه میتواند اندیشیده و به نوعی از آنها سنتزی حاصل شود.
اگرچه گرامشی بر سرشت پراتیکی مداخلهی «فیلسوف دموکراتیک» پافشاری میکرد، بدون آنکه به برداشتی کلاسیک از فلسفه بهمثابه نظریه متعالی متوسل شود، من فکر میکنم که کار او برداشت مثبتتری از «فلسفه»ی ممکن «برای مارکسیسم» بهمثابه بخشی از یک عقلانیت انتقادی جدید از (و در) سیاست نسبت به برداشت «منفی» آلتوسر از یک پراتیک ماتریالیستی از فلسفه که عمدتاً به ساخت زدایی فلسفهی ایدهآلیستی سنتی میپردازد، ارائه میدهد.
بازسازی مفاهیم گرامشی توسط پیتر توماس با توجه به موارد فوق، اصرار او بر سرشت بسیار اصیل و غیرایدهآلیستی ارجاع گرامشی به «تاریخباوری مطلق»، و خوانش او از برداشت گرامشیوار از فلسفه بهمثابه تلاشی بهسوی نظریهای دربارهی عقلانیت سیاسی انتقادی که مرتبط با پروژههای جمعی رهاییبخش است، نقاط شروع ارزشمندی را برای بازاندیشی دربارهی یک فلسفهی بالقوه برای مارکسیسم ارائه میدهد.
- رویارویی پولانزاس با گرامشی
در نوشتههای پولانزاس هم دوگانگی آلتوسری نسبت به گرامشی و هم تأثیر شدید گرامشی بر آنها آشکار است. گرچه پولانزاس هرگز عضوی از حلقهی درونی پیروان آلتوسر نبود، لیکن او یکی از اولین هواداران آلتوسر بود که واقعاً روی نظریات گرامشی کار کرد. نظریات گرامشی همراه با آلتوسر یکی از جنبههای مهم دورشدن پولانزاس از نفوذ اولیهی ژان پل سارتر و لوسین گلدمن بر او بود. پولانزاس همچنین به مباحث مربوط به استراتژی سیاسی و نوسازی بالقوهی استراتژی کمونیستی علاقهمند بود، و بنابراین برای او علاقه به سیاست و نظریهی کمونیسم ایتالیایی اجتنابناپذیر بود. علاوه بر این، همانطور که در قرائت او از نقد عقل دیالکتیکی سارتر مشهود است، آنچه در ابتدا پولانزاس را به سمت سارتر کشاند، دقیقاً تلاش پیچیدهی سارتر برای هستیشناسی تاریخی ماتریالیستی و دیالکتیکی بود. شرح و نقد آرای آلتوسر در مقالهی ۱۹۶۶ پولانزاس پیرامون کتاب برای مارکس تنها بیان چرخش او به سمت آلتوسر نیست بلکه نشاندهنده تداوم دین نظریاش به سارتر نیز است.
متن ۱۹۶۵ پولانزاس در مورد هژمونی در “له تان مدرن” از این جنبه مهم است. پولانزاس با اشاره به کاستیهای نظریهی مارکسیستی عامیانه دربارهی دولت شروع میکند. مشکل در نوسان بین اکونومیسم و ارادهگرایی نهفته است. از نظر پولانزاس «معضل مارکسیستی رابطهی عینی بین ساختارها و پراتیکهای عینی زیربنا و روبنا به نفع تقسیمبندی رادیکال در جایگاه مربوطهی زیربنا ــ اکونومیسم ــ و روبنا ــ ارادهگرایی کنار گذاشته میشود».
علاوه بر این، پولانزاس به شدت از هرگونه تلاش برای ارتقای یک طبقه به «سوژهی تاریخی تولیدکننده روبناها – ابژهها» انتقاد میکند. در رابطه با این، او مخالف نظریهی دولت سرمایهداریای است که میتوانیم از آثار مارکس بالغ استتناج کنیم، و شیوهی خاصی از سلطهگری که دولت سرمایهداری نمایندگی میکند: «ساختار سلطه چیزی شبیه ”منافع اقتصادی – اجتماعی طبقات مسلط بهعلاوه سرکوب دولتی“ که تغییرناپذیر نباشد نیست، بلکه متناظر است با یک امر کلیتبخش، شکلی میانجی شده که این منافع باید با توجه به دولتی سیاسی که همزمان کارکرد واقعی دارد به خود بگیرد، ضمن آنکه دولتی طبقاتی باقی میماند، که ”منافع عمومی“ صوری و انتزاعی جامعه را نمایندگی میکند.»
به نظر پولانزاس این شکل خاص از امر سیاسی در صورتبندیهای اجتماعی تحت سلطه شیوهی تولید سرمایهداری، «زمینه علمیتشکیل مفهوم هژمونی» را نشان میدهد. این امر به طور خاص هم با ساختارهای سیاسی نهادینه شده و هم با عملکردهای سیاسی طبقات مسلط مرتبط است. مفهوم هژمونی توانایی آنرا دارد که تحولات شکل دولت را نیز پوشش دهد.
پولانزاس در ادامه به تشریح جنبههای هژمونیک دولت معاصر میپردازد.
اولا، دولت معاصر «در سطح سیاسی خاص مبارزهی طبقاتی، منافع اقتصادی ـ رستهای طبقات تحتسلطه را تضمین میکند»، تضمینی در توافق با برساخت هژمونیک طبقه در قدرت که منافع سیاسیاش توسط دولت حمایت میشود».
ثانیا، «مفهوم هژمونی در ارتباط با مطالعه کارکرد و اثربخشی خاص و ویژگی سیاسی ایدئولوژیها درچارچوب استثمار هژمونیک طبقاتی از اهمیت عمدهای برخوردار میشود.»
پولانزاس تعریف خود را از ماهیت رازآمیزکنندهی ایدئولوژیهای سیاسی نیز اضافه میکند، تعریفی که به نوعی برداشت اولیهی آلتوسر از ایدئولوژی بهمثابه رابطهای زیسته یا خیالی با شرایط واقعی و همچنین تأکید مارکس بر رابطه معکوس بین برابری و آزادی سیاسی صوری و نابرابری و ستم اجتماعی واقعی ترکیب میکند.
«نقش خاص ایدئولوژیها عبارتست از تجزیهی تقسیم واقعی تولیدکنندگان انسانی به موجودات خصوصی و موجودات عمومی از طریق میانجیهای متعدد، و نمایش روابط واقعی آنها در جامعهی مدنی بهمثابه نسخهی بدل روابط سیاسیشان ــ و این همان چیزی است که شامل ویژگی «رازآمیزکنندهی» آنها میشود ــ و متقاعدکردن آنها به اینکه آنچه آنها در مجموع هستند همانا روابط سیاسیشان درون دولت است.»
بهنظر پولانزاس، همان نقش ایدئولوژیک هژمونیک در مورد ایدئولوژیهای «جامعهی تودهای» معاصر اعمال میشود که رابطهی متحول بین جامعه مدنی و دولت در سرمایهداری انحصاری نمونهی آن است. علاوه بر این، او بر شرحوتفصیل گرامشی در مورد مسئلهی روشنفکران تأکید میکند، و بر لزوم بررسی نقش آنها در بازتولید ایدئولوژیها با توجه به اهمیتی که آنها در تشکیلات تولید سرمایهداری دارند انگشت میگذارد.
پولانزاس اصرار دارد که مفهوم هژمونی میتواند برای توضیح پیچیدگی در اعمال قدرت سیاسی بهکار برده شود. او بر اهمیت انحصاری کردن زور توسط دولت سرمایهداری تأکید میکند اما پافشاری میکند که «روابط سرکوب مستقیم به روابط سیاسی هژمونی گسترش مییابد.» علاوه بر این، پولانزاس در ارتباط با رابطه ضروری اجبار و توافق است که گرامشی را نقد میکند، و تأکید میکند که عنصری از اجبار یا زور در کنار رهبری فکری و اخلاقی وجود دارد، حتی در آن دسته از اعمال اجتماعی که به نظر میرسد بیشتر با بهدست آوردن رضایت مرتبط باشند. بنابراین، کسی ممکن است ترغیب شود و بگوید نقد پولانزاس از گرامشی ــ یا از بعضی از خوانشهای خاص از گرامشی – در این متن بیشتر با برداشت خود گرامشی از هژمونی بهمثابه شکل پیچیدهای از رهبری اجتماعی و سیاسی و سلطه مطابقت دارد و نه صرفاً با ترکیبی از اجبار و رضایت.
یکی از جنبه های بسیار مهم خوانش پولانزاس از گرامشی، برداشت او از بلوک قدرت است، نکتهای که او در کتاب قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی نیز به آن توجه میکند. در خوانش پولانزاس، هژمونی به نحوهی هژمونیکشدن جناحی از طبقات مسلط از طریق دولت نیز مربوط میشود.
«آن جناح طبقاتی که به قدرت نهادینهشده میپیوندد، تنها با برساخت خود بهمثابه یک فراکسیون هژمونیک آن را بهدست میآورد. به عبارت دیگر، این جناح، بهرغم تضادهایی که آن را از سایر جناحهای مسلط جدا میکند، در تمرکزدادن «سیاسی» به آنها با سازماندهی منافع خاص خود به شکل منافع مشترک عمومیآن جناحها به موفقیت میرسد.»
از این نظر، هژمونی همچنین با شیوهای که طبقات مسلط از نظر سیاسی در یک «بلوک قدرت» تشکیل میشوند ارتباط دارد. این به پولانزاس اجازه میدهد تا توسعهی اَشکال سلطهی سرمایهداری و ظهور قشرهای مدیریتی و نقش سازماندهی و هژمونیک آنها و همچنین عملکرد نظارتی فزایندهی دولت سرمایهداری را که جنبهی مهمیاز عملکرد هژمونیک دولت سرمایهداری است، شرح دهد.
«فعالیتهای عمومی اجتماعی» دولت منطبق است با منافع عمومیجناحهای مسلط که همگی آنها هم از نتایج مشخص فرآیند تولید و هم از این واقعیت که این فعالیتها نظام سرمایهداری را برای طبقات تحتسلطه قابلتحمل میکند سود میبرند. بررسی عملکرد سازماندهی دولت با توجه به «کل جامعه»، درون روابط سیاسی سلطهی جامعهای که به لحاظ طبقاتی تقسیم شده است، میتواند بدینسان بهطور عام با نقش هژمونیک دولت در رابطه با طبقات و جناحهای مسلط مرتبط باشد.»
بدیهی است که از ابتدا تأثیر گرامشی در گسترش برداشت پولانزاس از هژمونی و دولت، به ویژه جستجوی او برای یک نظریهی قدرت طبقاتی و همچنین همزمان بهعنوان یک قدرت دولتی، که از برداشتهای ابزارگرایانهی مارکسیست سنتی از قدرت دولتی گسسته باشد، مهم بود. هژمونی در اینجا به پیچیدگی سلطهی طبقاتی، ترکیب قدرت، مستقیم و اجماعی، و تشکیل بلوک قدرت (هژمونی درون طبقات اصلی) و نقش دولت اشاره دارد.
۳ – گرامشی زیر ذرهبین آلتوسرگرایی انعطافناپذیر
با توجه به موارد فوق، پولانزاس در کتاب قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی به نکتهی نسبتاً متفاوتی توجه نشان میدهد. این کتاب که در میان تمام کتابهای پولانزاس «شاهکاری» است از لحاظ دقت نظری و پیچیدگی در رابطه با نظریهی احتمالی قدرت سیاسی بهمثابه قدرت طبقاتی، و بسیار نزدیک به نظریهی آلتوسر از نظر معرفتشناسی، در عینحال شدیدترین انتقادات را از گرامشی در بر دارد. در اینجا پولانزاس به این نتیجه رسیده است که باید فاصلهای بین معضل نظری خود با گرامشی به وجود آورد و این درست همان زمانی است که او سعی میکند به همان سوالات بی پاسخ در مورد هژمونی طبقاتی بپردازد. این واقعیت به ویژه در تلاش او برای محدود کردن استفاده از مفهوم هژمونی تنها در رابطه با طبقات مسلط در بلوک قدرت و همچنین به پراتیکهای سیاسی طبقات مسلط مشهود است:
«گرامشی به دلیل داشتن رابطهی خاص با معضل لنین همیشه معتقد بود که او این مفهوم {هژمونی} را در نوشتههای لنین به ویژه در نوشتههای مربوط به سازمان ایدئولوژیکی طبقه کارگر و نقش رهبری آن در مبارزه سیاسی طبقات تحتسلطه یافته است. اما در واقع گرامشی مفهوم جدیدی را تولید کرده بود که میتواند پراتیکهای سیاسی طبقات مسلط در صورتبندیهای سرمایهداری توسعهیافته را توضیح دهد. گرامشی مسلماً از آن مفهوم به این طریق استفاده میکند، اما همچنین به نادرستی آن مفهوم را بسط میدهد تا ساختارهای دولت سرمایهداری را پوشش دهد. با این حال، اگر کاربرد و برساخت مفهوم هژمونی را به شدت محدود کنیم، تحلیلهای او از سوژه بسیار جالب است.»
علاوه بر این، پولانزاس اصرار دارد که هژمونی مفهومیاست که فقط برای پراتیک سیاسی طبقات مسلط، و نه پراتیکهای طبقات تحتسلطه محفوظ است. او اصرار دارد که «ما باید [مفهوم هژمونی] را فقط برای پراتیکهای سیاسی طبقات مسلط به کار ببریم.»
این اشاره دارد به اینکه چگونه منافع سیاسی این طبقات بهمثابه نمایندگان منافع عمومیجامعه برساخته میشوند و چگونه یک جناح یا طبقه در بلوک قدرت هژمونیک میشود. آنچه بهویژه نادیده گرفته میشود، دقیقاً برداشتی از رابطهی هژمونی و دولت و اهمیت دستگاههای هژمونیک است. پولانزاس فکر میکند ارجاع گرامشی به این امکان که طبقهای همهنگام از نظر سیاسی تحتسلطه باشد و از نظر ایدئولوژیک هژمونیک نادرست است، و تأکید میکند که گرامشی برداشت نادرستی از لنین دارد که بر سازمان ایدئولوژیک پرولتاریا بهمثابه وسیلهای برای مبارزه علیه ایدئولوژی مسلط پافشاری میکند، ایدئولوژیای که حتی پس از تسخیر قدرت توسط پرولتاریا «بورژوایی و خردهبورژوایی» باقی میماند. آنچه اشتباه خوانش خود پولانزاس است دقیقاً همانا تمایز دیالکتیکی گرامشی بین دو شکل از رهبری است.
علاوه بر این، پولانزاس گرامشی را متهم میکند که او متاثر از معضل تاریخباوری است، چرا که مفهوم هژمونی را به ادغام رهبری با رابطهای ایدئولوژیک که مبتنی بر توافق است ارجاع میدهد، مفهومیکه پولانزاس فکر میکند میتواند ما را به معضل تاریخباوری سوژهی طبقاتی فرآیند تاریخ بازگرداند. پولانزاس همچنین از مفهوم «بلوک تاریخی» گرامشی بهمثابه وحدت ایدئولوژی، و علم و ساختار انتقاد میکند، زیرا مثالی است از «کلیت گویا»ی (expressive totality) تاریخباوری.
بدیهی است که در این نقد ما به کاستیهای «آلتوسرگرایی انعطافناپذیر» (High Althusserianism)، با اصرارش بر «مصادیق» مختلف کل اجتماعی که کارکردها و ویژگیهای بسیار خاصی دارند، و ناتوانی در داشتن مفاهیم پراتیکهایی که به بیش از یک مصداق از کل اجتماعی ارجاع میدهند، میپردازیم. همانطور که باب جسوپ }در نوشتهی خود «نظریهی مارکسیستی و استراتژی سیاسی»{ اشاره میکند، نقد پولانزاس به گرامشی برای «ناتوانی در تعیین ویژگیهای حوزههای گوناگون جامعه سرمایهداری بر حسب قالب نهادی خاص آنهاست».
با این حال، پولانزاس برداشت گرامشی از ایدئولوژی بهمثابه «سیمان» یک جامعه را میستاید و اصرار دارد که «خوانش نشانگر» (symptomal reading) از گرامشی ویژگیهای علمیو اصیل کار او را به نمایش میگذارد. حتی ممکن است کسی ترغیب شود بگوید که «خوانش نشانگر» ارجاعات پولانزاس به گرامشی در قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی، دین نظریاش را به گرامشی بهرغم تلاش برای تحمیل یک روششناسی کاملاً آلتوسری به دست میدهد.
۴- از تحلیل فاشیسم تا بحران دولت
تحلیل پولانزاس از فاشیسم و مواضع اتخاذ شده توسط بینالملل سوم ناگزیر متضمن خوانش نوشتههای گرامشی دربارهی فاشیسم است. پولانزاس بر اهمیت ارجاعات گرامشی به موازنهی فاجعهبار و بحران هژمونی تأکید میکند، اما فکر میکند که او «در یک نکتهی اساسی اشتباه میکند»، یعنی این واقعیت که به نظر گرامشی، در طول ظهور فاشیسم در ایتالیا و آلمان، بورژوازی با موازنهی فاجعهباری مواجه نشد، و گرامشی تأکید زیادی بر روشنبینی تروتسکی دربارهی این موضوع داشت.
با این حال، او با تکیه بر تعریف هژمونی که عمدتاً به سلسلهمراتب ممکن درون طبقات مسلط مرتبط است بر بحران هژمونی بهمثابه جنبهی مهم ظهور فاشیسم اصرار میورزد. به تبعیت از ارزیابی مثبت آلتوسر در مقالهی ایدئولوژی و دستگاههای دولتی و اذعان آشکارش در خصوص دین نظری به گرامشی، پولانزاس نیز به اهمیت گرامشی در نظریهپردازی دستگاههای ایدئولوژیک دولتی و نقش آنها در سازماندهی هژمونی اشارهی مثبتی میکند: «گرامشی مکرراً با جزئیات زیاد خاطرنشان کرد که دولت را نباید تنها به شیوهی ”سنتی“ همچون دستگاه ”قدرتی بیرحم“ دید، بلکه همچنین باید آن را ”سازماندهنده هژمونی“ در نظر گرفت.»
گرچه این تلقی نیز تحتتأثیر برداشت آلتوسر از دستگاههای ایدئولوژیک دولت است، پولانزاس از آلتوسر انتقاد میکند و اصرار میورزد که او اهمیت نقش اقتصادی دولت و نقش ایدئولوژیک «واحدهای تولید» را دستکم گرفته است. درمجموع، نوشتهی فاشیسم و دموکراسی مطلب مهمیرا در رابطهی پولانزاس با گرامشی مشخص میکند. پولانزاس در اینجا برخلاف لحن بسیار انتقادی قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی وارد گفتگوی بسیار مستقیمتری با گرامشی میشود، از جمله تأکید بیشتری بر نقش دولت در سازماندهی هژمونی میگذارد.
کتاب طبقات در سرمایهداری معاصر نقطه عطفی در کار پولانزاس است. او بر خلاف لحن نسبتاً انتزاعی و حتی نظریهپردازانهی قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی، بر اهمیت مبارزهی طبقاتی و استراتژیهای طبقاتی خاص در مفصلبندی سلطهی اجتماعی و سیاسی تأکید میکند. اینجاست که پولانزاس اولین شرح کامل برداشت خود را از دولت را بهمثابه تراکم توازن قدرتها ارائه میکند. این شرح چرخش او را به سمت یک برداشت استراتژیک ـ رابطهای و کمتر انتزاعی ـ ساختاری از ساختارهای دولتی مشخص میکند: «دولت یک موجود ابزاری برای خودش نیست، چیز نیست، بلکه تراکم توازن قدرتهاست.»
علاوه بر این، پولانزاس بر نقش دولت در سازمان هژمونی پافشاری میکند، جنبهای که در کتاب قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی به شدت دستکم گرفته میشود. او همچنین بر این واقعیت تأکید میکند که دولت بورژوایی بهمثابه یک کل و نه احزاب سیاسی بورژوایی این نقش سازماندهنده را بهعهده میگیرند: «در درک عمیق گرامشی، این دولت سرمایهداری با تمام ساختارهایش است، و نه فقط احزاب سیاسی بورژوازی، که در رابطه با بلوک قدرت همان نقش حزب طبقهی کارگر را در رابطه با ائتلاف مردمی، عموم «مردم»، میپذیرد.»
لحن گرامشیوار در این موضع به تأکید جدید بر نقش دولت بهمثابه سازماندهندهی سیاسی هژمونی محدود نمیشود، بلکه به تلقی و برداشت از حزب طبقه کارگر نیز گسترش مییابد. حزب طبقه کارگر بهمثابه یک «تجلی» یا برگردانِ سیاسی آگاهی و استراتژی طبقه کارگر ارائه نمیشود، بلکه بهمثابه سازماندهندهی یک بلوک مردمیْ در قیاس با برداشت گرامشی از حزب طبقه کارگر که بهمثابه «شهریار نوین» واجد وحدت و ضدهژمونی جدید مردمی است، گستردهتر است.
کتاب طبقات اجتماعی در سرمایهداری معاصر همچنین نشاندهنده چرخش پولانزاس به سمت نظریهی بسیار پیچیدهتر دولت است. این چرخش در رد برداشت سادهگرایانه از دولت بهمثابه نهادی صرفاً مرتبط با اجبار و توجیه ایدئولوژیک آشکار است، برداشتی که نمیتواند نقش سازماندهندهی دولت را توضیح دهد. به همین دلیل است که او نهتنها بر اهمیت دولت برای بازتولید اجتماعی بلکه بر نقش اقتصادی دولت نیز تأکید دارد. به نظر پولانزاس، دولت برای تضمین شرایط لازم تولید سرمایهداری ضروری است و این لزوماً به افزایش نقش دولت منجر میشود. او بر اساس تحلیلی از جناحهای مختلف بورژوازی، برداشتی غیرابزارگرایانه از نقش اقتصادی (و سیاسی) دولت ارائه میکند و نشان میدهد که چگونه استقلال نسبی آنْ هژمونی سرمایهی انحصاری و در عین حال بازتولید بلندمدت منافع کل بورژوازی را در یک فرآیند پیچیدهی تصمیمات استراتژیک تضمین میکند.
«این خودمختاری نسبی در اینجا به نقش خاص دولت و دستگاههای مختلف آن در بسط استراتژی سیاسی سرمایهی انحصاری، در سازماندهی هژمونی آن در بافتار ”تعادل ناپایدار مصالحه“ در مقابل سرمایه غیرانحصاری، و ایجاد انسجام سیاسی اتحاد طبقاتی در قدرت اشاره دارد. دامنهی این استقلال نسبی را میتوان با مقایسهی آن با تز ادغام و سازگار واحد درک کرد. همانطور که دولت به این یا آن گروه انحصاری تعلق ندارد … همچنین تمایلی به اینکه «مالکیت مشترک» آنها باشد نیز ندارد، زیرا دولت چیز نیست بلکه رابطه است، دقیقتر گفته باشیم دولت تراکمی از توازن نیروهاست. استقلال نسبی دولت در اینجا باید به عنوان رابطهای بین دولت از یک سو، کل سرمایهی انحصاری و بورژوازی از سوی دیگر درک شود، یعنی رابطهای که همیشه در قالب نمایندگی طبقاتی و سازمان سیاسی مطرح میشود.»
سرانجام، پولانزاس در تحلیل مفصل خود از خردهبورژوازی جدید، گرامشی را بهمثابه مخاطب نظری اصلی خود، به ویژه دربارهی مسئلهی روشنفکران و اهمیت تقسیم کار ذهنی و یدی انتخاب میکند. علاوه بر این، برخلاف تفصیلهای همیشه دیسهوار آلتوسر در مورد «تحلیل مشخص از شرایط مشخص»، پولانزاس تحلیلی پیچیده و مشخص از جناحهای طبقاتی و نتایج استراتژیک مواضع طبقاتی متفاوت آنها ارائه میکند، که بسیار بیشتر در راستای تأکید گرامشی بر تجزیه و تحلیل تاریخی خاص است. همچنین باید گفت که تأثیر گرامشی بر پولانزاس نیز در اصرار وی مبنی بر اینکه سیاست و موازنهی سیاسی نیروها همیشه در رابطه با مسئلهی تشکیل (و تضعیف شکلگیری) اتحادها و رابطهی هژمونی در درون این اتحادها است مشهود است.
مواجههی پولانزاس با با سوالاتی که گرامشی نیز با آن روبرو بود، در پرداختن به متنی در مورد بحران دولت و سپس قدرت دولتی و سوسیالیسم، حتی آشکارتر است. تلاش برای نظریهپردازی نقش و بحران دولت در دورهی بحران و دگرگونی ضروری سرمایهداری به برداشت گستردهتری از دولت و رابطهی آن با هژمونی اجتماعی منجر میشود. مفاهیمیکه به بحران سیاسی، بحران نمایندگی، بحران اقتدار و بحران دولت مربوط میشود، ملاحظات نظری مهمی برای پولانزاس در دههی ۱۹۷۰ بودند. این دلایل نهتنها نظری بلکه سیاسی نیز بودند. بحران سرمایهداری ۱۹۷۳ـ۱۹۷۴، سقوط دیکتاتوریهای اروپایی (یونان، پرتغال، اسپانیا)، تشدید مبارزات طبقاتی و امکان ایجاد دولتهای چپ، چرخش به سوی «دولتسالاری اقتدارگرا»، همه اینها یک دوره گذار را نشان میدهند.
میتوان همزمان شاهد بحران دولت و استراتژیهای تحققیافته در آنجا بود، جنبهای که امکان مداخلهی چپ را باز کرد، و مجموعهای از دگرگونیهایی که منجر به احیای دوبارهی قدرت بورژوازی و چرخش نئولیبرالی در دهه ۱۹۸۰ شد. در گفتوگو با سایر جریانهای درون مارکسیسم، مانند مکتب اشتقاقی آلمانی، و در تقابل با نظریهی حزب کمونیست فرانسه در مورد سرمایهداری انحصاری دولتی، پولانزاس بر نقش پیچیدهی سیاسی، ایدئولوژیک و اقتصادی دولت پافشاری کرد، که منجر به پیشرفت نظری مهمی در رابطه با تمایز محدود آلتوسر بین دستگاههای دولتی سرکوبگر و ایدئولوژیک شد.
اینجاست که خوانش پیتر توماس از گرامشی قیاسها و چالشهای نظری مهمیرا مطرح میکند. یکی از مهمترین جنبههای کتاب توماس اصرار او بر این است که سهم بدیع گرامشی در مارکسیسم مفهوم دولت یکپارچه است. این مفهوم به دولت «بهمثابه کل مجموعهی فعالیتهای عملی و نظری اشاره میکند که با آن طبقه حاکم نه تنها سلطه خود را توجیه و حفظ میکند، بلکه موفق میشود توافق فعال کسانی را که بر آنها حکومت میکند نیز جلب کند».
به گفته توماس:
«با این مفهوم، گرامشی تلاش کرد تا نفوذ متقابل و تقویت «جامعهی سیاسی» و «جامعهی مدنی» را… در یک شکل دولتی یکپارچه (و غیرقابل تقسیم) تحلیل کند. بر اساس این مفهوم، دولت (در شکل یکپارچهاش) را نباید به ماشین حکومت و نهادهای قانونی محدود کرد… بلکه مفهوم دولت یکپارچه بهمثابه وحدت دیالکتیکی وجوه وجودی جامعهی مدنی و جامعهی سیاسی در نظر گرفته شده است.»
آخرین مرحلهی کار پولانزاس دقیقاً نمایانگر چنین تلاشی برای برداشتی جدید و پیچیدهتر از دولت است.
مقدمهی ۱۹۷۶ او بر یک مجلد جمعی دربارهی بحران دولت که او ویرایش کرد از این نظر مهم است. برخلاف اکونومیسم تحلیل مارکسیست سنتی از بحران سرمایهداری و اکونومیسم گرایش به اندیشیدن دربارهی بحران اقتصادی بهمثابه امری است که مستقیماً به بحران سیاسی راه مییابد، پولانزاس تأکید میورزد که این مبارزهی طبقاتی است که اهمیت دارد.
پولانزاس تلاش میکند تا برداشت خود را از بحران سیاسی از برداشت تقدیرگرایانه از سرمایهداری که همیشه با بحران اقتصادی و سیاسی مواجه است متمایز کند. به همین دلیل است که تأکید میکند بحران اقتصادی فقط در بزنگاههای خاصی که مرتبط با تشدید مبارزات اجتماعی و سیاسی است، میتواند به «بحران هژمونی، به تبعیت از گرامشی، یا بحران ساختاری، به تبعیت از یک واژه متداول» بدل شود:
«به عبارت دیگر، ما باید همین مفهوم بحران ساختاری را نسبی کنیم: اگر بحران اقتصادی کنونی، خود را از بحرانهای سادهی ادواری اقتصادی سرمایهداری متمایز میکند، این یک بحران ساختاری یا بحران هژمونی را تشکیل نمیدهد، مگر برای برخی از کشورهای سرمایهداری که در آنجا خودْ به بحران سیاسی ـ ایدئولوژیکی به معنای واقعی کلمه تبدیل میشود.»
پولانزاس به برداشتی که گرامشی از بحران هژمونی دارد روی میآورد تا از یکیسازی راحت و سادهی بحران اقتصادی و سیاسی اجتناب کند و در عینحال به جلوههای خاص این بحران بهویژه در آن صورتبندیهای اجتماعی سرمایهداری اشاره میکند که نه تنها تأثیرات بحرانهای اقتصادی بلکه همچنین گسترش مبارزات را نیز تجربه میکردند. این تأکید بر مبارزه طبقاتی بهمثابه عنصری که تعیین میکند آیا ما وارد یک بحران آشکار هژمونی میشویم یا نه، انگیزههای سیاسی نیز دارد. برخلاف برداشت رفرمیستی ـ تدریجیگرا از شرایطی که برای سوسیالیسم بالیده میشوند و اصل اصلی تلقی رفرمیستی «انتقال مسالمتآمیز و دموکراتیک به سوسیالیسم» بود، پولانزاس بر نیاز به رادیکالکردن مبارزات که بحران سیاسی را تشدید میکند و نیز بحران دولت را، به ویژه اگر دستگاههای دولتی تراکم مادی از توازن نیروهای طبقاتی باشند، تأکید میکند.
برخلاف محدودیتهای ذاتی در تلقی اصلی پولانزاس از قدرت و استراتژی دولت، تأکید جدیدش بر مبارزه طبقاتیْ او را بیشتر از لحاظ «علیّت ساختاری» به برداشت بسیار پیچیدهتری از این امر میرساند که چگونه استراتژیهای طبقاتیْ استراتژیهای سیاسی بیانشده از سوی دولت را تعیین میکند: «آنچه واقعا در کار است یک فرآیند گزینش ساختاری است: یک فرآیند متضاد از تصمیمگیریها و ”عدم تصمیمگیری“، از اولویتها و ضد اولویتها، که هر شاخه و ساختار شاخهها و ساختارهای دیگر را خنثی میکند. بنابراین، فرایند تضادهای درونی تا جایی که تضادهای طبقاتی را برمیسازند، سیاست دولت را تعیین میکنند». من فکر میکنم که این نشاندهندهی پیشرفت مهمی در درک رابطهی بین مبارزهی طبقاتی، دولت و هژمونی است. پولانزاس بحران و بازسازی دولت را به تلاشی برای برقراری مجدد هژمونی علیه افزایش مبارزهجویی طبقات تحت سلطه مرتبط میکند که خود جنبهای از بحران سیاسی است او همزمان بر رابطهی ارگانیک دولت با اقتصاد اصرار میورزد که در افزایش مداخله دولت و بویژه در فعالسازی پادگرایشهای گرایش نزولی نرخ سود تحقق مییابد.
۵ – دولت، هژمونی و راه دموکراتیک به سوی سوسیالیسم
کتاب “قدرت دولتی و سوسیالیسم” پیشرفتهترین مواجههی پولانزاس با مسئلهی یک نظریهی ممکن دربارهی دولت از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی است و نزدیکترین جایی است که او به گفتوگوی واقعی با پرسشهای مطرح شده توسط مفاهیم گرامشی میپردازد.
یکم، پولانزاس از گرایش به اندیشیدن به دولت فقط در قالب ایدئولوژی یا سرکوب انتقاد میکند. برعکس، او بر نقش فعال دولت در ایجاد و بازتولید روابط اجتماعی تولید پافشاری میکند، و بدین ترتیب دامنهی مداخلهی دولت را گسترش میدهد.
«دولت درست از ابتدا میدان مبارزات را مشخص میکند، از جمله روابط تولید: دولت بازار و مناسبات مالکیت را سازماندهی میکند؛ سلطه سیاسی را برقرار میکند و طبقهی مسلط از نظر سیاسی را ایجاد میکند و همه اشکال تقسیم کار اجتماعی ــ تمام واقعیت اجتماعی ــ را در چارچوب یک جامعه تقسیم شده طبقاتی مشخص و تنظیم میکند.»
دوم، پولانزاس تلاش میکند تا «مادیت نهادی» ویژهی دولت را مشخص کند. او بر نحوهای که دولت ایجادکنندهی تقسیم کار فکری و کار یدی و نقش آن در تولید، گفتمان و دانش فراتر از کنترل سیاسی ساده ساختارهای ایدئولوژیک است تأکید میکند؛ بنابراین برداشت بسیار گستردهتری از نقش دولت در تولید اشکال برساختهی عقلانیت از نظر اجتماعی مطرح میکند، چیزی که او را بیش از آنچه اعتراف میکند به گرامشی نزدیک میسازد.
سوم، او با ارائهی نظریهای بسیار بدیع از دولت ـ ملتْ آن را بهمثابه یک قالب مکانی ـ زمانی معرفی میکند که به «تاریخیّت سرزمین و سرزمینسازی تاریخ» میانجامد.
پافشاری پولانزاس بر «مکانمندی و تاریخیّت هر طبقه کارگری»، به شیوههایی مشابه توجه دقیق گرامشی به تاریخهای ملی خاص، مبنای این تأکید اوست که فقط مسیر ملی به سوی سوسیالیسم ممکن است: « فقط مسیر ملی به سوسیالیسم امکانپذیر است: نه به معنای یک مدل عام که صرفاً با ویژگیهای ملی سازگار شده باشد، بلکه به معنای تعدد مسیرهای نوبنیاد به سوسیالیسم است که اصول عام آن برگرفته از نظریه و تجربهی جنبش کارگران است چیزی بیش از علائم در جاده نمیتواند باشد.»
چهارم، صورتبندی پولانزاس از دولت بهمثابه تراکم مادی رابطه نیروها میان طبقات و جناحهای طبقات، که در اینجا در کاملترین شکل توضیح آن ظاهر میشود، دقیقاً نشاندهنده تلاشی برای اندیشیدن به دستگاههای دولتی نه بر حسب «عملکردها» یا «ارادهها» بلکه برحسب برداشت رابطهای از قدرت، استراتژیها و پراتیکهای طبقاتی است. این امر پولانزاس را به مضامین گرامشی نزدیکتر میکند، اگرچه، همانطور که پیتر توماس استدلال کرده است، میتوان در گرامشی برداشت وسیعتری از قدرت سیاسی یافت
پنجم، توضیحات پولانزاس در مورد نقش اقتصادی دولت، و پادگرایشهای قانون کاهش نرخ سود که دولت فعال میکند، بینشهای ارزشمندی را نیز دربارهی عملکرد هژمونی بهمثابه رهبری طبقه در اختیار میگذارد. هم تأکید او بر مداخلات گسترده در بازتولید نیروی کار که ذیل الزامات انباشت سرمایه است و هم اشکال مختلف سازش با طبقه تحتسلطه شواهدی است برای این جنبهی هژمونیک نقش اقتصادی دولت سرمایهداری.
ششم، پولانزاس تحلیلهای خود را از بحران سیاسی گسترش میدهد و اصرار میورزد که «بیثباتی پنهان اما دائمی هژمونی بورژوازی»[۶۰] مبنای چرخش به سوی دولتسالاری اقتدارگر است که در نقش فزایندهی بوروکراسی دولتی ـ اداری، جابهجایی تصمیمگیری از قوهی مقننه به قوهی مجریه و سیاسیکردن بخش اداری دولت بیان میشود. شایان ذکر است که بینشهای پولانزاس در مورد این چرخش اقتدارگرایانه در واقع درک گرایشی است که بعدها نیز در سرشت اقتدارگرایانهی پروژهی نئولیبرالی دیده شد.
در اینجا، پولانزاس رویکرد لنینیستیِ گذار به سوسیالیسم را رد میکند، رویکردی که بر اساس آن «دولت باید بهطور کامل از طریق حمله جبههای در موقعیت قدرت دوگانه نابود شود، تا با قدرت دوم ــ سوویتها ــ جایگزین شود که دیگر دولت به معنای واقعی کلمه نخواهد بود.»
از نظر پولانزاس، این برداشت نه تنها دشواریهای دورهی گذار را دستکم میگیرد بلکه میتواند بهرغم فراخوانی برای اضمحلال دولت، به شکل جدیدی از دولتسالاری منتهی شود که ریشه در مفهوم قدرت دوگانه بهمثابه یک ضددولت است، یک جابهجایی که هم در دولتسالاری استالینیستی و هم در دولتسالاری سوسیال دمکراتیک مشهود است.
این انتقاد همچنین شامل گرامشی نیز میشود:
«گرامشی نیز نتوانست این مشکل را در تمام ابعاد خود مطرح کند. تحلیلهای معروف او از تفاوتهای بین جنگ مانوری (آنگونه که بلشویکها در روسیه به راه انداختند) و جنگ موضعی، اساساً بهمثابه کاربرد مدل/استراتژی لنین در ”شرایط مشخص متفاوت“ غرب تلقی میشوند.»
از نظر پولانزاس، جنگ موضعی گرامشی متضمن همان برداشت از دولت است، یعنی قلعه یا دژی است که باید یا با حمله جبههای (جنگ مانوری لنینیستی) یا با محاصره (جنگ موضعی) تصرف شود.
آنگونه که پولانزاس در مصاحبه خود با هانری وبر در سال ۱۹۷۷ میگوید:
«منظور گرامشی از جنگ موضعی چیست؟ جنگ موضعی برای محاصرهکردن قلعهی مستحکم دولت از بیرون با ساختارهای قدرت مردمی است. اما در نهایت داستان همیشه یکسان است. این یک قلعه قوی است، درست؟ بنابراین یا به آن حمله میکنید – جنگ مانوری؛ یا آن را محاصره میکنید – جنگ موضعی. در هر صورت، هیچ مفهومیدر آثار گرامشی وجود ندارد که یک گسست انقلابی واقعی، مرتبط با یک مبارزه داخلی، بتواند در این یا آن نقطه از ساختار دولتی رخ دهد. یک چنین چیزی در گرامشی وجود ندارد.»
همانطور که پیتر توماس استدلال کرده است، به نظر میرسد پولانزاس توجه چندانی به مفهوم گرامشی از دولت جایگزین ندارد، بهرغم این واقعیت که کریستین بوسی گلوکسمن، همکار نزدیک پولانزاس، یکی از اولین مارکسیستهایی بود که اهمیت این مفهوم را در اثر خود بنام گرامشی و دولت مطرح کرد.
به گفته توماس، پولانزاس اشتباه میکند که فکر میکند «گرامشی یک منطقه بیرونی از دولت را پیشفرض قرار داده که برمبنای آن یک قدرت سیاسی جدید بتواند ظاهر شود».
توماس همچنین اصرار دارد که برداشت اولیهی لنین از قدرت دوگانه عمدتاً به یک موقعیت تاریخی افراطی اشاره دارد، جایی که شکل بورژوایی دولت، در رابطهای متضاد، با اشکال نوظهور قدرت دولتی مبتنی بر ابتکارات مردمی همزیستی داشته است.
به این معنا، مفهوم «جنگ موضعی» گرامشی تلاش میکند تا به راههایی پس از یک دوره شکست بیندیشد، یعنی سازماندهی مجدد نیروهایی «که بازگشت به چنین جایگاهی از قدرت دوگانه را ممکن میسازد».
فکر میکنم که «جاده دموکراتیک بسوی سوسیالیسم» پولانزاس، بهرغم کاستیهایش، همچنان از ارزش و اهمیت بالایی برخوردار است.
این فقط یک انتخاب سیاسی یا تجلی سادهی حرکت پولانزاس به سمت مواضع اصلاحطلبانه نیست.
بلکه نتیجهی تحلیلی غنیتر از ویژگی گسترده و پیچیده و ناهموار و مملو از تضاد قدرت دولتی بهمثابه قدرت طبقاتی، بهمثابه تراکم مادی استراتژیها و مقاومتهای طبقاتی است.
این رابطهی دیالکتیکی بین مداخلهی گستردهی دولت و انبوهی از مقاومتها و مبارزات که در عین حال نسبت به مادیت دولت درونی و بیرونی هستند ضرورتا مفهوم پیچیدهتری از پراتیک انقلابی را بوجود میآورد.
فراخوان او برای معرفی ترکیبی از نهادهای دموکراتیک نمایندگی و دموکراسی مستقیم نباید به عنوان نفی نیاز به کار برای «از سر راه برداشتن دولت» تلقی شود، بلکه تلاش برای اندیشیدن به چنین فرآیندی در تشکیلات سرمایهداری پیشرفته است.
«هیچ بحثی از دگرگونی دولتسالارانهی ساختار دولتی نمیتواند در میان باشد. دگرگونی ساختار دولتی که به سمت نابودی دولت گرایش دارد، تنها بر مداخلهی فزایندهی تودههای مردمی در دولت استوار است … اینرا نمیتوان به دموکراتیک کردن دولت محدود کرد … این روند باید با گسترش اشکال جدید دموکراسی مستقیم و سلسلهمراتب آن و شکوفایی خودمدیریتی شبکهها و عمل همراه باشد.»
میتوان نکات انتقادی زیادی را دربارهی مواضع پولانزاس یافت، به ویژه خوشبینی او دربارهی دولتهای مبتنی بر «اتحاد چپها» بهمثابه نقاط شروع احتمالی برای فرآیندهای دگرگونی اجتماعی که متأسفانه با تجربهی دولت میتران در سال ۱۹۸۱ یا تجربهی پاسوک در یونان نفی شد. با این حال، مفهوم او از «راه دموکراتیک بسوی سوسیالیسم» پیشرفتهترین تلاش برای بازاندیشی در سیاست انقلابی بود، نه بر اساس «اصول اعتقادی»، بلکه درک واقعی مادیت پیچیدهی قدرت سیاسی در تشکیلات پیشرفته سرمایهداری.
با توجه به این موضوع، همچنین باید بگوییم که بهرغم انتقاد پولانزاس از گرامشی و تلقی وی از جنگ موضعی بهمثابه تغییری در جایگاه «دولت بهمثابه دژ»، تصور پیچیده و ناهموار پولانزاس از بیان مبارزات درون و بیرون دولت بیش از همه به به مشغلههای فکری گرامشی در مورد احتمال یک استراتژی انقلابی در عصر «انقلاب انفعالی» بورژوایی نزدیک است.
هم آن پرسشهایی که پولانزاس بیپاسخ گذاشت (و بهنحو مشابهی با شرح و تفصیلهای فوکو دربارهی زیستقدرت و فناوریهای قدرت بهمثابه مظاهر عملکرد پیچیده و فراگیر قدرت اجتماعی و سیاسی در جوامع سرمایهداری) و هم غنا و عمق کامل مفاهیم و بینشهای گرامشی که با کتابهایی مانند عصر گرامشی ارائه شده است، نقطه شروع ضروری برای بازاندیشی نظریهی دولت مارکسیستی بهمثابه جنبهای جداییناپذیر از بازسازی مجدد سیاست انقلابی است.
- نتیجه گیری
کار نیکوس پولانزاس در کل مسیر تئوریک خود، از مواجهه با گرامشی و آلتوسر گرفته تا برداشت رابطهای بسیار بدیع او از قدرت دولتی و مادیبودن ساختارهای دولتی بهمثابه روابط اجتماعی متراکمشده، یکی از مهمترین افزودهها به یک نظریهی مارکسیستی احتمالی قدرت سیاسی و دولت بوده است. برخلاف دیگر نمایندگان سنت وسیعتر آلتوسری، پولانزاس هرگز از گفتگو با مفاهیم و پرسشهای گرامشی اجتناب نکرد. در عین حال، او هرگز بهطور کامل با مفاهیم نظری و فلسفی توضیحات تفصیلی گرامشی مقابله نکرد. خوانشهای جدید گرامشی توسط مارکسیستهایی مانند پیتر توماس، که مفهوم بسیار پیچیده و بدیع گرامشی از هژمونی و دولت یکپارچه و صورتبندی مجدد او از ماتریالیسم تاریخی به دور از ایدهآلیسم و ماتریالیسم طبیعتگرا را ارائه داده است، و این شروع گفتگو را از جایی امکانپذیر میکند که با مرگ پولانزاس متوقف شد. این نه تنها یک سوال نظری بلکه یک ضرورت سیاسی است. بحران هژمونی نئولیبرالی و گشودن یک چرخهی تاریخی جدید از منازعات فزاینده و تداوم بالقوه شورشی این شرایط، لزوم رویارویی با چنین پرسشهایی را بیش از پیش ضروری میسازد.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از Neither an Instrument nor a Fortress اثر Panagiotis Sotiris که با لینک زیر یافته میشود:
https://brill.com/view/journals/hima/22/2/article-p135_7.xml
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.