آموزه هایی برای نسل رنسانس! یا برای شما و هیچکس(۱)!

تکرار فاجعه های کشورما، چون سرکوب تظاهرات اخیر در اصفهان و شهرهای دیگر، ضرورت رنسانس و تغییر زبان و ذایقه ایی را نشان می دهد و اینکه ما باید به جایگزینی نسلها و دیسکورسها دست بیابیم. اینکه ضرورت جامعه ی ما دست یابی به دموکراسی و سکولاریسم و تحقق گفتمان مدرن با ویژگی های فرهنگی ایرانی است، اما چگونه می توان این را تحقق بخشید، وقتی نسل رنسانسی در میان نباشد که قادر است با زبان و ذایقه ی متفاوتی بنگرد و عمل بکند. یا اسیر زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی نباشد که نقطه ی مشترک حاکمیت دیکتاتور و اپوزیسیون کین توز و عمدتا براندازش هست. اینکه همه شان بدرجات مختلف سیاه/سفیدی می اندیشند و بناچار دور باطل و یکدیگر را بازتولید می کنند. در واقع دور باطل «بوف کور» هدایت را باز تولید می کنند و با تولید مداوم فیگورهایی قدیمی و بازی ادیپالی و سیاه/ سفیدی شان در ورزیونهای نو از «راوی وسواسی/لکاته هیستریک/ پیرمرد خنزرپنزری». اینکه همه سایه های یکدیگر و رجاله هایی بیش نیستند که دهانی تشنه دارند که یکراست به الت تناسلی تشنه تر منتهی می شود و یا می بلعند و یا می خواهند بلعیده بشوند. یا بناچار نه فرد و ادیپش به قدرت و فردیت مدرن دست می یابد و نه حکومت و رهبرش می تواند مدرن بشود و به دموکراسی و به سکولاریسم و به وحدت در کثرت مدرن تن بدهد. زیرا همه اسیر زبان و ذایقه ایی خودشیفتگانه و سیاه/سفیدی به درجات مختلف هستند و مجبورند بُن بست و فاجعه ی مشترک را مرتب چون «دور باطل سیزیف» تکرار بکنند. زیرا می خواهند مثل سیزیف به زندگی کلک بزنند و بهای بلوغ را نپردازند و به بهایش مرتب از چاهی به چاه ویل بدتری پرتاب می شوند. زیرا قاعده ی تحول این است که یا اسیر دور باطل می مانی و یا قادر می شوی با پذیرش «دانش و متون حذف شده» بتوانی به تحول دورانی و به رنسانس نو دست بیابی.

اما دانش و متن حذف شده ی فرهنگ ما چیست؟ این دانش و متن حذف شده، همان قبول «تنانه و نمادین بودن یا چندنحوی بودن» یکایک ما و هر رخداد و پیشامد فردی و جمعی یا سیاسی و اجتماعی است. اینکه بتوانی زبان و ذایقه ی رانشی و سیاه/سفیدی را بشکنی، بدین وسیله که زبان و ذایقه ی زمینی و رنگارنگ یا «قدرت فرزانه و ویرتوی» نسل رنسانس را وارد این رخدادها و ساختارها می کنی تا مجبور بشوند بیشتر بخواهند و تغییر رادیکال و ساختاری بکنند و باز و چندمسیری بگردند. یا ازینرو در این فرهنگ، زبان و حکومت اینقدر از عنصر «زنانگیو. اغوای زنانه» می ترسند و وحشت دارند و می خواهند آن را با حجاب اجباری بپوشانند تا نبینند که حقیقت مطلقشان یک دروغ است. زیرا حقیقت نیز همیشه رنگارنگ و تاویل افرین است و هیچکس نماینده ی نهایی خدا و حقیقتی نیست. همانطور که اغواگری و تولید کلمات و کامجویی های نو و رنگارنگ در یک فرهنگ و زبان بسته و مسدود مهمترین راه دست یابی به تحول مدرن و به قدرتهای فردی جنسی و جنسیتی و یا به رنگارنگی و تنوع ساختاری و بسان وحدت در کثرتی مدرن است. ازینرو روشنگری قوی و رادیکال یک «اغواگری» است و این تحول رادیکال فقط از طریق نسل رنسانس و قدرت فرزانه و رندش بوجود می اید و اینکه انها هر کدام فلات و امکانی از این منظر هزار فلات هستند و همه پذیرفته اند که «دانای کل و ولی فقیه و نماینده ی حقیقت بودن» همان دور باطل و انسداد اصلی است که باید شکسته باشد. زیرا بقول رولاند بارت:« چگونه می خواهی گُرگ را بکُشی، تا زمانی که در گلوگاه گُرگ می زیی و با زبان او سخن می گویی».

اما این خطای خودشیفتگانه و این گرفتاری در زبان و ذایقه ی هیستریک و وسواسی یا سیاه/سفیدی و در جستجوی رستگاری و وحدت وجود روحی با معبود و آرمان، دقیقا زیرمتن ساختاری و گرهگاه مشترک همه ی ساختاری دیکتاتورمنش سیاسی/اجتماعی و فردی بوده است. همانطور که علت محوری سرنوشت محتوم به شکست تمامی تحولات سیاسی و اجتماعی و فکری چهل و اندی سال اخیر و در واقع صدواندی سال اخیر می باشد. اینکه در نهایت قربانیان نیز به همان زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی چون ظالمان و دیکتاتورها سخن می گفتند. پس چه عجب که تا مجسمه ی شاهی بر زمین می افتد، انگاه دیکتاتور جدیدی و پدر جبار جدیدی به اسمان می رود و بیشتر پرستیده می شود. یا چه عجب که با این همه امکانات تحول و با این همه بحرانهای سیاسی و اجتماعی جامعه ی ما،باز هم حکایت مان حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق است» و اپوزیسیون در نهایت فقط «حالات هیستریک و سیاه/سفیدی» جدیدی و با فیگورهایی چون مسیح علی نژاد و اپوزیسیون برانداز تولید می کند و یا حداکثر اپوزیسیون وسواسی و مالیخولیایی می شود و هذیان می گوید.

زیرا انها هنوز قادر نبوده اند از فضا و جهان سیاه/سفیدی و هیستریک بیرون بیایند و بقول لکان «فرد هیستریک چه می خواهد؟ یک ارباب نو و چیزی جز این بدست نمی اورد.» همانطور که نمونه های بعدی این فاجعه و زبان هیستریک و سیاه/سفیدی در شکل «جنگ هفت ملت» و با تحریف کامل تاریخ و مسئولیت مشترک توسط گروه های قومی افراطی و ناسیونالیسم ایرانی افراطی در راه است و اینها از همین حالا در حال تیز کردن دشنه هایشان برای هم هستند.

دقیقا در این شرایط است که ما باید به ضرورت لحظه و دوران مان و به تمنای خودمان تن بدهیم و ازین دور باطل به تحول دورانی دست بیابیم. این وظیفه و سرنوشت ما نسل رنسانس است. باری بشو آنچه که هستی.

جستارهای آفوریسمی ذیل امکانی هستند تا شما بهتر حس و لمس بکنید که «وضعیت و حالت رنسانس» به چه شکل است و چگونه می توانید هر چه بیشتر به این قدرت فرزانه و رند دست بیابید. چگونه می توانید هر چه بیشتر به آن تبدیل بشوید که ضرورت شما و دورانمان هست، یعنی چگونه به نسل رنسانس و به جسم خندان و رند، یا به عارف و عاشق زمینی و خندان، به خردمند شاد و به مومن سبکبال تبدیل بشوید و از اول بدانید که این یک «وضعیت و حالت» است. یک تیپ از شخصیت نیست، بلکه یک نوع ذایقه و شیوه ی ارتباط نو با دیگری و هستی و با خویش است و باید مرتب و تمنامند آن را تمرین بکنی تا در جان و گوشتت برود و هرچه بیشتر به قدرتی قدرت افرین و سوال افرین دست بیابی، به «ویرتویت» دست بیابی، تا انزمان که «فورتونا یا پیشامد خوب» نیز از راه برسد و تحول نهایی پوست اندازی نهایی و رنسانس مشترک رخ بدهد. بی انکه هیچگاه کامل به آن دست بیابی. زیرا موضوع دست یابی به «هنر زیستن» قوی و همیشه قادر به تحول از مسیر دیدن خطاها و کمبودهای خویش و دیگری و از طریق چالش و گفتگوی رندانه میان سروران و عاشقان زمینی و کامجو و نقاد است.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

آموزه هایی برای نسل رنسانس! یا برای شما و هیچکس(۱)!

جستار آقوریسمی اول: چگونه جسم و تفکر رنسانس افرین بشویم! چگونه انسان رنسانس بشویم!

انسان رنسانس شدن به چه معناست؟ به این معنا که یاد بگیر پایت روی زمین و در اکنون باشد، تا قادر باشی تنانه و خویشتن دوستانه همه چیز را بچشی و به انها بهترین حالت و تاویل را بدهی، برای خودت بهترین پرفورمانس برای تحقق ارزویت را بیابی. اینکه یاد بگیری بر لبه ی حوادث و بر لبه ی شورها و لحظات حضور داشته باشی و انها را خط و مسیر بدهی، زیرا تو سوژه ی تمنامند و جسم خندان و نام دهنده هستی. یاد بگیری موج سواری بکنی و در سطح بمانی.

نه در هوا زندگی بکن و نه در زیر زمین، نه در اعماق گوشت و تنت زندگی بکن و نه در ایده و ایده الی ارمانی یا اسمانی، بلکه در سطح بمان و بر روی زمین، تا بتوانی هم تنانه باشی و هم نمادین و چندنحوی. همانطور که خانه ی اصلی من و تو در جسم مان همان «پوست مان» است و ما بر لبه ی پوست می زییم و در تلاقی با دیگری و غیر و خوادث بسان پوست، ملتهب یا لذتمند می شویم، یا می لرزیم و می خواهیم در زیر پوست خودمان را قایم بکنیم. یا تغییر شکل بدهیم و زیر پوست دیگری و غیری برویم . اینکه باید بر سطح و بر پوست و بر زمین و بر لبه ی حوادث و رخدادهای فردی و جمعی بزییی، تا بتوانی مرتب هر شور و میل تنانه را به روایت و ذایقه ایی چندنحوی و متفاوت تبدیل بکنی و جفت گیری طبیعی را به اروتیک هزارفلات و فکر کردن را به اندیشیدن رندانه و هزارگستر تبدیل بکنی.

سعی کن «فیلسوف و اندیشمند سطح باشی و در سطح بمانی». زیرا درون و برون یکی است و روی یک نوار مویبیوس مرتب به هم تبدیل می شود، و مظلوم دیروز به ظالم امروز تبدیل می شود. زیرا عمقی وجود ندارد و همه چیز سطح است. زیرا آنچه عمیق است و یا والا است، او همان نگاه هیپنوتیک، هولناک و بدون مژه سارون در فیلم «ارباب حلقه ها» است. یا نگاهی مضحک و تراژیک است که وسواس پاکی و یکی شدن با دیگری دارد و مرتب خویش و دیگری را بدین خاطر اخته و سترون می کند. زیرا عمق و ایده ال همیشه سطحی و وهمی یا نگاهی فریبنده است. این آن درس مهمی است که از نیچه تا لکان و دلوز و از همه مهمتر زندگی به تو و به من و ما می خواهد یاد بدهد. اینکه بازیگر رند در سطح و لبه باشیم. بر لبه ی حوادث بزییم و به آنها رنگ و خط و مسیرهای مختلف بدهیم و اینگونه «زاین» را به «دازاین» و امکانات مختلفش در حین لذتی اکستازه وار و رندانه با اغواگرانه تبدیل بکنیم. زیرا «خود» تو بر روی «پوستت» حضور دارد و به این خاطر همینکه با اغوا و خطر یا سوالی مواجه می شوی، احساس می کنی که دیگربار «سرزنده و ماجراجو» می شوی و حضور می یابی، یا شروع به تپیدن و لمس دلهره و امکانات می کنی و خودت را بیشتر حس می کنی. حضور یافتنی و خودی که طبیعتا یک داستان در داستان و خود در خود و نوافرینی مداوم خویش در سطح و بر سطح و لبه است. از آنها بپرهیز که در غارها و اعماق می زیند و یا در هوا و اسمان و آن جهان می زیند. هر دو شترانی اسیر نگاه و وهمی درونی یا بیرونی هستند. همانطور که انسان دچار جنون گرفتار یک بدن غربال شده و تکه تکه شده است، به جای اینکه از قدرت جنون و به کمک در سطح ماندن و قدرت نمادین واژه به نبوغ یگانگی در چندگانگی دست بیابد. همانطور که انسان وسواسی اسیر ایمان دروغین به وسواس درونی خویش و بی ایمانی به نقد دیگری است.

زندگی همیشه در سطح جاری است و سطحی بودن یا عمیق بودن دو روی یک دروغ و دور باطل است. هر چیز عمیق همیشه سطحی و احمقانه است و هر چیز سطحی دارای باوری عمیق و قدیمی است. زیرا کلام و واژه بر سطح حضور دارد و ازینرو نیز حتی «ضمیر نااگاه و احساسات نااگاه» ما بر خلاف باور عمومی در اعماق قلب و وجود ما پنهان نیست بلکه در سطح و بر لبه ی حوادث و کلمات جاری است. بقول فروید و لکان ضمیر نااگاه انجایی است که چیزی ملتهب یا عجیب و غریب بروز می کند، مثل وقتی که تپق می زنیم یا خطایی لغوی یا کلامی و رفتاری می کنیم. ازینرو بقول لکان «ضمیر نااگاه امری بیرونی است و روانکاو قوی توجه به «لحن کلام و زبان جسم» مراجعه کننده ی خویش می کند و انچه در سطح و در رابطه ی میان او و فرد در بحران و در گفتگو رخ می دهد تا به تمناها و حقایق حذف شده پی ببرد و با سوال و تاکیدی رندانه آن را برملا بسازد، یا با یک «جاخالی رندانه و خندان» کاری بکند که مظلوم با حقیقت خویش روبرو بشود که عاشق ظالمی و حکم کردن است و قربانی محض نیست.

ازینرو بقول لکان «واژه و اندیشه یا زندگی را در خویش حمل می کند و او را چندنحوی و تمنامند می سازد و یا بر روی خویش حمل می کند و محکوم به تکرار و دور باطل و کوری می شود». اینکه اگر تن و زمین و شورهای انسانی چون خشم و سکس و میل عشق و قدرت در واقع «رانش زندگی» هستند، انگاه برای لکان سوژگی همان «رانش مرگ» است که با قدرت کلام و واژه حال رانش زندگی چون میل جفت گیری و خشم را به حالات و روایات و ذایقه های مختلف اروتیک و عشق تبدیل و به خشم و ترس با رنگهای مختلف و رندانه تبدیل می کند، و انها را هزار نحوی و هزار رگه می سازد. یا بقول دلوز خشم و ترس را به «خشمیدن و ترسیدنی» تبدیل می کند که مرتب در حال شدن و افریدن امکانات و هوبریدهای نو است و بقول کیرکه گارد «ترس و دلهره ی شیرین یا ترسیدن شیرین» را می افریند که محل هزار امکان و آزادی بشری است. تا در سطح و به کمک کلام آنگاه مردانگی و زنانگی را به هزار مردانگی و زنانگی تبدیل بکند. زیرا «کلام قتل شیئ است.» و آفرینش دگربار او به شکلی تمنامند و چندنحوی و قابل تحول است.

بنابراین ببین که چرا تاریخ و اندیشه و فرهنگت رشد نکرده است و محکوم به دور باطل در همه عرصه های سیاسی و اجتماعی بوده است، چون یا اسیر عمق و اصلی ناممکن بوده است و یا اسیر وهمی در اسمانها و در ارمانها و در پی خودزنی و دیگرزنی برای رسیدن به «رستگاری ناممکن و به وحدت وجود ناممکن با دیگری و غیر» بوده است. به جای اینکه پایش بر روی زمین باشد، بر سطح بماند و انگاه بر لبه ی حادثه و رخدادها آنها را چندنحوی و در خدمت شکوه و سلامت فردی و جمعی بیافریند و راه بگشاید. تا به جای صلیب کشیدن در برابر شورها و قدرهایت و یا بسم الله خواندن وسواسی و اینکه مرتب مثل تابلوی «وسوسه ی انتونیوس مقدس» ذیل از سالوادور دالی اغوا بشوی و خویش و دیگری را سرکوب بکنی، مرتب بخشی از تن و شورهای تنانه ات را سر ببری تا رستگار و پاک بمانی و به بهایش «بر سر شاخ بن ببری» و سترون بشوی، بتوانی بر فیلانی با پاهای سبکبال برانی و به آنها جهت بدهی و زیبایی و قدرت زندگی را بچشی و بیافرینی. تا بتوانی موج سوار بشوی و بر امواج زندگیت برانی و به آنها خط و مسیر و تاویلی متفاوت بیافرینی. زیرا فردیت همان تاویل و استیل متفاوت است.

پس تو راه و ذایقه ی نو بشو و در سطح بمان و بازی بکن و اندیشه و قدرت و عشق و روایات مختلف آنها و نسل رنسانس را بیافرین و وحدت در کثرت این بازیگران زمینی و رند که «مهره ی مار» دارند و بر سطح می زییند و به هر عمق و ارمان والایی می خندند، زیرا دروغ و حماقت یا فاجعه ی وسواسی و ناپاکش را دیده و چشیده اند. زیرا حاضر بوده اند با حقیقت هولناک روبرو بشوند و رهایی بیابند. اینکه هر عمق و هر ایده ال مذهبی یا آرمانی یک دروغ کانیبالی است که می خواهد ترا و مرا اسیر خویش بکند و با خون ما بزیید و رشد بکند. همان مارهای ضحاک هست. تنها در سطح و بر روی زمین و لبه ی حوادث است که تو می توانی هم قدرت و رنگارنگی و چندرگه بودن شورهای زندگی و خویش و لذتشان را بچشی و همزمان پیوندهای شبکه وار و بینامتنی شان را، و از طرف دیگر می توانی راهها و ذایقه و قدرتهای نو یا هوبریدهای نو بیافرینی. زیرا تمنامند هستی و تاویل می افرینی و ذایقه و راه نو می افرینی. از «سرباز ناموسی و قربانی» و از «هنرپیشه ی مدرن» گذشته ایی و به «بازیگر رند و اغواگر زندگی» تبدیل شده ایی. یا به قول نیچه از «شتر بارکش» و از «شیر نه گو» گذشته ایی و به «کودک بی تهوع» و به ضد قهرمان رند و خندان دگردیسی یافته ایی. این راه و مسیر تو به سان فلات و منظری دیگر از نسل رنسانس است و اینکه ما «منطق الطیر» خونین عطار و تاریخ معاصر جستجوی بدنبال شفا و اصل نهایی و بدنبال سیمرغی دروغین و دور باطلش را می شکنیم، بدین وسیله که بجای سیمرغی مشترک و «وحدت همه تحت کلامی جبار» که فردا به قرینه اش« جنگ همه علیه همه» تبدیل می شود، حال جای سیمرغ دروغین و وحدت وجود دروغین را با منظر رنسانس و هزار مرغ و فلاتش و با چالش و گفتگوی رندانه میان انها جایگزین می کنیم. همانطور که بر دور باطل خیر/شری و بر رستگاری دروغین چیره می شویم و جهان را زمینی و رنگارنگ و بازیگوشانه می چشیم و می افرینیم. یا به سان «وحدت در کثرت» عارفان و عاشقان زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال می افرینیم، یا با هر نام و نشان دیگری، چه تفاوت. مهم این است که بر سطح و زمین بمانی و متفاوت بسرایی و بیافرینی و گفتگو و اغوا بکنی و جهانت و رخدادت چندوجهی و رنگارنگ باشد و تو بدانی که همیشه به دیگران و رنگها و نظرات انها محتاجی. چون اینجا کسی دانای کل نیست و هر انچه می گوییم فقط تاویلهایی قوی یا ضعیف هستند. این راه و منظر و ذایقه ی متفاوت ما نسل رنسانس و غولهای زمینی و خندانی است که پایان دور باطل هزارساله و پایان تکرار کور تاریخ معاصر در همه عرصه ها هست. پس بشو آنچه هستی.

تا یاد بگیری «اغواگری ساختارشکن» بشوی که قدرتی زنانه و راه رادیکال تحول است و لکان به آن نام «نمایشگری یا ماسکراد زنانه» را می دهد. همانطور که برای تحول و تولید روایات نو در عشق و زندگی بقول لکان به «شیادی مردانه» نیز احتیاج هست. تا بتوانی با اغوای زنانه و شیادی مردانه، با چشمکی و تولید تمناها و کلماتی نو ساختارها را تغییر بدهی و با کلامی، همانطور که ژان بودریار در کتاب «اغوا» در عکس بالا به ما یاد می دهد. یا لکان و تفکر رندانه اش همراه با شیادی مردانه و نمایشگری زنانه به ما یاد می دهد. یا در نمونه ی ایرانیش تفکر و گفتمان «عارف و عاشق زمینی و رند، خردمند شاد و مومن سبکبال» از من یاد می دهد. تا بتوانی زمینی و رندانه طوری در صحنه ی عشقی، شغلی یا بینامتنی «جاگیری و موضع گیری» بکُن که با تکانی و هلی به بغل دستی یا به نقطه ایی در ساختار بحث و چالش حول موضوع و تمنای مشترک بتوانی یک «دومینو افکت» راه بیاندازی، یا بتوانی مثل «افکت پروانه ایی» در این ور دنیا چون پروانه ایی بال بزنی و در آنور دنیا « طوفانی» براه بیاندازی، چون یاد گرفته ایی که همه چیز با هم در پیوند هست و تو در واقعیت نمادین و زبانمند هستی. اینکه در زندگی در نهایت همه چیز با هم پیوند زنجیره وار یا بینامتنی و دیسکورسیو یا تنانه خورده است و تو وقتی می توانی ساختارها و یا دیسکورسها را خوب تغییر بدهی که در سطح بمانی و چون یک زن «اغواگری» در سطح بلد باشی و بتوانی روابط در ساختار و لوله های ارتباطیش را تغییر بدهی. تا با یک چشمک ساده یا با یک تغییر کوچک در روابطی، با تولید اغوایی در جمعی تشنه بتوانی کاری بکنی که ساختار مجبور به تحول و تمنامندی بشود. چون حال میل کامجویی و لذت نو در او بالا زده است. تا بتوانی «مُهره ی مار» داشته باشی و چون مار زیبا و خوش و خط و خال بر زمین و بر سطح بلغزی و اغوا بکنی. بی دلیل نیست که نیچه از زبان مارها می گوید: «جایی که مارها حضوردارد، بهشت نیز بایستی در همان نزدیکی باشد». یا جالب نیست که در زبان فارسی «بیمار شدن» به معنای از دست دادن «مار» یا «بی مار شدن» و از دست دادن قدرت مارگونه ی خویش است. پس مُهره ی مار خویش را در لحظه و اینجا بودن یا دازاینی بیابید که همیشه همزمان چندنحوی و رند و اغواگر است. یا لمس بکنید که چرا جهان و زبان چنین عاشق و عارف زمینی و دیونیزوسی یک جهان و زبان آفوریسمی و فراگمنتی و همزمان داستان در داستانی چندنحوی و چندرگه است. زیرا اینجا همه چیز با خون و شور زندگی و رندی نوشته می شود و بها دارد. ازینرو ما نمی توانیم جملات قصار و احکام کلی بگوییم و واقع گرا صرف یا ذهن گرای صرف باشیم زیرا همه ی اینها مخالف ذایقه و کامجویی ماست و برایمان کسالت اور یا احمقانه و ترسویانه است.

باری اینگونه بازیگر زمینی و نظرباز می شوی و قادر می شوی این دور باطل کنونی را به تحول دورانی و رنسانسی نو تبدیل بکنی، زیرا حال نسلی نو و زبانی نو امده است که می تواند دور باطل را با اضافه و کم کردن ساختارهایی، با اغواگری خندان به دگردیسی مدرن و به تحول دموکراسی و سکولاریسم همراه با ویژگی های خاص ایرانی خویش و یا بسان عارف و عاشقی زمینی و رند و نظرباز، بسان خردمندی شاد و مومنی سبکبال وادارد که پذیرفته اند حقیقت و اصلی نهایی وجود ندارد و زندگی محل بازی عشق و قدرتی است که در آن هر کس می تواند و باید فلات و راه متفاوت خویش از رنسانس و لحظه ی مشترک را بیافریند و می داند که هزار راه برای دیدار با دیگری و با خدا و زندگی ممکن است و از طرف دیگر قادر به چالش رند و خندان با دیگری و دگراندیش بر سر یافتن بهترین راهها برای پاسخگویی به معضلات فردی و جمعی و ساختاری است. زیرا می داند تمنامندی و اندیشیدن بدون حضور دیگری و غیر ناممکن است. زیرا می داند که ما به هم محتاجیم و «تمنامندی فرد همان تمنامندی غیر است.» اینکه ما باید این رنسانس را بیافرینیم، زیرا این تمنا و ضرورت این لحظه و دوران ما و همزمان ارزوی فردی ما هست و سوژگی و قدرت ما محل تلاقی این ضرورت جمعی و فردی است. ازینرو سوژه «تاخوردگی زمانه» ی خویش است و همزمان بایستی همیشه راهها و نظرات مختلف و بسان وحدت در کثرت نوینی درونی و بیرونی یا ساختاری بوجود بیاورد تا مرتب قادر به تحولات نو باشد. تا قادر باشد این دور باطل سیاه/سفیدی و فاجعه بار را بکشند، بدین وسیله که بدورنش تنانگی و رنگارنگی و زبانهای نو و تمناها و شادیهای نو وارد می کند و همه چیز را جاری می سازد، همه چیز را به این اغوا می کند که بهای بلوغ را بپردازند و از دور باطل رانشی به تحول دورانی و به رنسانس دست بیابند.

زیرا قانون رادیکال زندگی و روانکاوی این است که یا اسیر دور باطل رانشی می مانی و مرتب بیشتر می میری و داغان می شوی و یا با تبدیل شدن به سوژه و فرد رنسانس قادر می شوی تحول دورانی و تفاوت و نوزایی نو بوجود بیاوری و با اضافه کردن متون و دانش حذف شده به دور باطلت سرانجام قدرت ویرتوی رنسانس را بدست بیاوری و تحقق بخشی. متن و دانش حذف شده ایی که همان «تنانگی زبانمند و اغواگر» در این فرهنگ و زبان و باورهایش است و اینکه بپذیرد همه چیز زمینی و چندنحوی و بنابراین تاویلهایی است. پس تاویلهایت و ذایقه هایت نیز باید زمینی و در خدمت سلامت و پیشرفت خودت و فرهنگ و زمین و کشورت باشد و اینکه مرتب به یگانگی در رنگارنگی قویتر بدست بیاورید و لحظه ات شورانگیز و خندان و رنگارنگ بشود.

اینکه مثل نمودار اخر از لکان بتوانی دور باطل «طلب و فرمان» را که به دور خودش می چرخد و با «رنگ بنفش کمرنگ» مشخص شده است، به دور چرخشی و دورانی و تفاوت افرین «تمنامندی یا دزیر» با علامت «د کوچک و با رنگ قرمز» تبدیل بسازی. این راه تحول رادیکال است و مسیر دست یافتنش از طریق حضور نسل رنسانسی است که قادر می شود همه چیز را به جاری شدن و رنگارنگ شدن وادارد، یک تمنا و اغوای مشترک را به روح جمعی و به نقطه ی پیوند تنانه و بینامتنی ما به یکدیگر حول «دموکراسی و سکولاریسم و رنسانس ایرانی» تبدیل بکند و اینگونه انسداد حاکم در حکومت و در اپوزیسیون و در فضای مشترک سیاه/سفیدی آنها را بشکند. همانطور که تا این شرایط و بازیگرانش حاضر نباشند تن به دانش خندان و نظرباز ما نسل رنسانس و نخستزادنش از جمله اثار من بدهند، تا انزمان مجبورند مرتب فاجعه های نو بیافرینند. زیرا همانطور که خوشبختی پایانی ندارد، همانطور که بدبختی و افتادن پایانی ندارد و مرتب فاجعه هایی نو بوجود می اید. زیرا پایانی در میان نیست. یا مرتب بدبخت تر می شوی و یا با قبول متن و دانش حذف شده و با پرداخت بهای بلوغ فردی و جمعی قادر به تحول و پوست اندازی مدرن می شوی و از روح سرگردان و مستاصل کنونی به جسم خندان و به فردیت مدرن و زمینی دست می یابی و از حالت همه ضد هم کنونی به ملتی واحد و رنگارنگ دگردیسی می یابی که از منافع زمینی و برحقش حرکت می کند و همزمان می داند که همیشه راههای دیگر وجود دارد و باید چه در درون خویش و چه با همسایه و رقیب همیشه در گفتگو و چالش و رقابت دوستانه باشند تا بتوانند مرتب تحول بیابند و به کامجوییها و قدرتهای نو دست بیابند و بهتر بر بحرانهای مشترک چیره بشوند.

جستار آفوریسمی دوم: یا جرا بدور قهرمان همه چیز تراژیک و دور باطل می شود!

قویترین جمله یا قویترین گزینه گویی در مورد هستی بشری بباور من این جمله نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» است که « در پیرامون قهرمان، همه چیز رنگ تراژدی به خود می گیرد؛ در پیرامون نیمه خدا رنگ نمایشی خنده دار؛ و در پیرامون خدا__چه؟ شاید رنگ «جهان»؟”.»

یعنی تنها ان کسی به اوج قدرت دست می یابد که زندگی را همینطور بخواهد که هست تا بتواند تغییرش بدهد و نیمروزش را بیافریند. زیرا می داند واقعیت زبانمند و تاویل یا دیسکورسی است و می تواند و باید مرتب از نو و بهتر نوشته بشود. ازینرو «ابر انسان» نیچه یک قهرمان نیست بلکه «فراقهرمان» و یا «کودکی بی تهوع» است که به بازگشت جاودانه اری می گوید تا بتواند مرتب آنرا از نو و قویتر بیافریند. یا زندگی و واقعیت را در این معنا نخواهد که خویش را با واقعیت تطبیق بدهد و کوچک بشود، بلکه برای اینکه حال به خویش و دیگران بگوید که چرا لذت و انتخابتان اینقدر کوچک است، چرا واقعیت بهتری نمی سازید. چرا لذتی والاتر نمی خواهید و واقعیتی رقصان. نیچه بازگشت جاودانه همه چیزها را می خواهد تا از نو بیافریند. زیرا تکرار تفاوت افرینی رو به جلو است، مگر اینکه اسیر نگاه و ایده الی شده باشد و محکوم به دور باطل سیاه/سفیدی و رو به مرگ بشود. ازینرو قهرمان و ضد قهرمانُ دیکتاتور/ قهرمان، خیر/شر، اخلاق/شهوت در یک دور باطل مرتب یکدیگر را بازتولید می کنند و قربانی دیروز دیکتاتور امروز یا فردا می شود. زیرا هر دو اسیر سناریو و زبانی «نارسیسیک»، کین توزانه و سیاه/سفیدی هستند. ازینرو از منظر روانکاوی «پدرکُشی و پسرکُشی» دو روی یک سکه هستند و مرتب یکدیگر را بازتولید می کنند و تاریخ معاصر ما و انقلابات و اپوزیسیون ما شاهد و تاییدکننده ی دردناک این حقیقت زندگی است. اینکه منظر سیاه/سفیدی ضد زندگی و ضد تحول و سلامت است. زیرا زندگی و ساحت نمادین اساسش بر حضور رنگارنگی و پلورالیسم است و ازینرو تکرار یا بازگشت جاودانه یک حرکت دورانی است که مرتب می خواهد چیزی نو بیافریند و در خطر این است که اسیر نگاه و ایده ایی بشود و به سوراخ سیاهی بیافتد و گرفتار بشود، تا انزمان که قدرت و نسلی نو قادر بشود به این رنگارنگی دوباره دست بیابد و هیچی و سیاهی را نیز هزار رنگ بکند و بر آن چیره بشود. زیرا زندگی چالش قدرت،سلیقه ها و تمناهایی است که مرتب در همه عرصه ها صورت می گیرد، در درون و در برون و در همه گفتمانها از گفتمان تختخواب تا دولت و سیاست. چالشی مداوم که بزبان لکانی حداقل به سه قالب و حالت عمدتا «کابوس وار یا رئال، عمدتا خیالی یا عشق/نفرتی و یا عمدتا نمادین» رخ می دهد و از درگیری و چالش این سلیقه ها و قدرتها انگاه واقعیت و گفتمان حاکم در هر عرصه ایی شکل می گیرد. اما این ساختار و گفتمان در نهایت می خواهد به ساحت والاتر و نمادین دست یابد. زیرا ساحت نمادین از نوشتن باز نمی ماند. از انسداد و بسته بودن متنفر است. یا بزبان متفاوت دلوزی، برای اینکه ماشین میل مرتب میل جدید می سازد و بنابراین مجبور است ماشین فاشیستی را بشکند که میل را سد می کند، تا ماشین بازتر و بدن بدون اندام بخواهد. پایانی که چیزی جز شروع نوین بازی میل دلوزی میان ماشینهای میل مختلف، بازی تمنای لکانی و بازی قدرت نیچه ایی به اشکال مختلف بیش نیست. زیرا هر حالت زندگی و واقعیت ما نمایانگر حاکمیت ایده و ذایقه ایی است که توانسته است نشان بدهد چه چیزی قویتر است و بحرانش نمایانگر اینکه چه چیز باید تغییر بکند تا تحولی بهتر رخ بدهد.

یعنی باید چنین شرور و عاشقانه، مهربان به زندگی و لحظه، به خویش و دیگری نگریست و بازی کرد. چیزی که همان گذار از «رسانتیمو و دلرنجی» بنیادین توسط نیچه، عبور از میل کین توزی توسط نیچه و ظهور کودک بی تهوع است. شروع بازی و رقص است و بنابراین شروع « اغواگری» است. زیرا چنین بازیگری فقط در سطح رخ می دهد به شیوه ی اغوا. اوج رادیکالیسم نیچه ایی و اری گفتن از نوع نیچه در توانایی اغواگری است. چیزی که نیچه اما خوب به آن نرسید. یعنی به این نقطه که رسیدی، انگاه بر برخی جهات مردانه نگاه نیچه بهتر غلبه می کنی و زن را وارد صحنه می کنی. زیرا بقول ژان بودریار اغواگری یک خصلت عمیق زنانه است و مهمترین شیوه ی تغییر گفتمانها.

جستار آفوریسمی سوم: یا چرا واقعیت همیشه یک واقعیت ویرتوال و چندامکانی است و سخن گفتن تمنامندی است!

همیشه این زمین و تنانگی و از سوی دیگر رنگارنگی و کامجویی بوده است که توسط زاهدان مذاهب مختلف و یا توسط عالمان تفکر مکانیکی مورد لعن و نفرین قرار گرفته است. زیرا همه می دانستند که این زمین و تنانگی زبانمند را نمی توانند تحت کنترل نهایی بگیرند، پس سعی کردند که او را بیمار و کوچک بسازند، تا بر ترس شان از خویش و از شورهایشان چیره بشوند، به جای اینکه یاد بگیرند که جسم خندان و رند بشوند و بر امواج شورهایشان موج سواری بکنند و مرتب تاویلها و پرفورمانسها و ماجراجوییهای نو بیافرینند. با انکه بهر حال تفکر مدرن مکانیکی و یا مدرنیت کلاسیک قادر بود به تن و سکسوالیته اهمیت بیشتری بدهد و اینکه ما متوجه ی جسم و خواستهایمان باشیم تا بتوانیم خوب بازدهی داشته باشیم. اما این «دلنگرانی مدرن بدور جسم خویش» همیشه از این هراس مملو بوده و هست که مواظب باش اسیر جسم غیر عقلانی ات نشوی. مواظب باش اسیر رانش هایت نشوی. بجای اینکه یاد انسان مدرن بدهد که تن به رانشهایت بده و از طرف دیگر ان را رنگارنگ بکن. اسیر نگاهش نشو، بلکه او را به سطح بیاور، بگذار سخن بگوید و راوی بشود و حال این سخن را هرچه بیشتر رنگارنگ و قوی بساز، تا خشم و ترس و عشق و قدرتت رنگارنگ و رند و خوب و بدت در خدمت سلامت تو و زمین و زندگیت باشد. آنطور که بزگان تفکر مدرن و پسامدرنی چون نیچه تا لکان و دلوز/گواتاری و فوکو و غیره به ما یاد می دهند و یا در تجربه ی هر روزه مان عملا می چشیم اما به آن بها نمی دهیم، چون اسیر «متاروایت هایی» شده ایم که توسط رسانه ها و تلویزیون هر روز ما را بمباران حسی و تصویری می کنند تا انگونه بیاندیشیم و تمنا بورزیم که به جهان مصرفی کنونی بهتر می خورد.

یا ازینرو «زمان خطی مدرن و ساعت مدرن» به قول «هنری برگسون» بزرگ یک «حرامزاده» است و به ما مرتب کلک می زند، وقتی به ما القاء می کند که زمان به شکل خطی و از سمت گذشته به سوی اینده در جریان است و حرکت به معنای حرکت از یک نقطه به نقطه ایی دیگر در یک مکان است. در حالیکه کافی است یکبار یک حرکت ساده مثل رفتن از یک اطاق به اطاق دیگر در خانه ی خویش را درست و اهسته بچشید و بررسی بکنید تا ببینید که چرا زمان خطی حرامزاده است و دروغ می گوید. زیرا زمان به حالت «امتداد و تقرر» رخ می دهد و در زمان حال همیشه گذشته و اینده حضور ملموس دارند و اینها به هم مرتب تبدیل می شوند و زمان و مکان شکسته می شود و سیال است. یعنی مکان به حالت واقعیتی تودرتو و چندنحوی یا چندامکانی است، بسان داستان در داستانی با درهای بینابینی مختلف و حالات مختلف است و زمان همان حضور «امکانات مختلف مکان و لحظه» است. در واقع زمان مرتب به مکان تبدیل می شود و بالعکس. زیرا کمی دقیق تر نگاه بکنیم که چه اتفاقی می افتد وقتی من و شما تغییر جا و مکان می دهیم و مثلا از یک اطاق در خانه مان به اطاق دیگر می رویم.

شما در چنین لحظه ایی در واقع از یک نقطه به نقطه ی دیگر نمی رویید، بلکه در واقع از یک واقعیت به واقعیتی دیگر و با امکانات مختلفش وارد می شوید و بنا به واقعیت اکتوئلتان حالت جسم و جانتان و نوع برخوردتان تغییر می کند، حتی «من و فردیت اکتوئل» شما تغییر می کند و هر حالت همزمان همیشه چندوجهی و رنگارنگ است. مثلا در اطاق خوابتان به سان مبداء حرکت هستید. اما اطاق خواب فقط اطاق خواب نیست، او مملو از تاثرات و خاطرات و روایات و دیسکورسهای فردی و جمعی در مورد پدیده هایی چون خواب یا همخوابگی و تنها خوابیدن و غیره هست و بنا به لحظه و حالت تان، جسم و روحتان در این لحظه متفاوت می چشد. یا کافی است که در همان لحظه پارتنرتان به انجا بیابد و به شما بوسه ایی عاشقانه بدهد، یا نگاهی سرزنش امیز به شما بیاندازد و ناگهان حتی رنگ و حالت لحظه و اطاق تغییر می کند، هرچه بیشتر قادر باشید که قوی حس و لمس بکنید و «در اینجاییت بزیید».. حال به اطاق دیگر می روید که اطاق کارتان است و این بار باز وارد جهانی نو مالامال از تاثرات و یادهای فردی و جمعی هستید و هر کتاب کتابخانه ات دنیایی دیگر است و بنا به اینکه با چه ایده و چه تفکری درگیر میشوی، جهان و حالتت تغییر می کند و همزمان همیشه لایه ها و درهای بینابیتی دارند. زمان و مکانت به حالت «هایپرتکستی» می شود و مثلا از کتابخانه ات کتابی از خیام یا از لکان و غیره برمی داری و وارد جهانی دیگر با درهای تودرتو و تاویلهای تودرتو می شوی. زیرا حتی هر خاطره و تاویل ما یک« تاویل مابعدی» است و زندگی و واقعیت روزمره ی ما یک واقعیت تودرتو و یک داستان در داستان جذاب و هیجان انگیز و با خطرات خویش است. همیشه یک واقعیت ویرتوال با امکانات مختلف هست و بنابراین وقتی با کامپیوترت نیز وارد فضای مجازی می شوی، آنگاه باز هم وارد واقعیت نوینی و با امکانات و خطرات نوین شده ایی و با ورود به هر صحفه و بحث دیگری حالتت تغییر می کند. یا همیشه این خطر است که اسیر نگاه و حالتی در واقعیت ویرتوال روزمره یا در ویرتوال واقعی در دنیای مجازی بشوی و مرتب هرچه بیشتر فردیت و کامجوییت را از دست بدهی و محو بشوی. چون نارسیستی که محو و مجذوب تصویر خویش در اب می شود و آخر خویش را برای دستیابی به یگانگی ناممکن به اب می اندازد و می میرد. همانطور که تاریخ فاجعه های بشری از هر دیکتاتوری تا فاشیسم یا راسیسم چیزی جز تکرار این اسطوره ی نارسیسم نبوده و نیست و بناچار محکوم به تولید فاجعه و سقوط بوده اند. زیرا زندگی و ساحت نمادین بشخصه رنگارنگ و تفاوت افرین و تودرتو است و همیشه بخشا معمایی جذاب و دلهره افرین می ماند.

یا ازینرو سخن گفتن به قول لکان تمناورزی است. ادمی بقول او « سخن می گوید تا چیزی و روحی یا تمنایی و شوقی را در دیگری برانگیزد» و نه اینکه فقط به او اطلاعاتی بدهد. همانطور که موضوع من ایجاد این شوق و تمنای رنسانسی در شما هست که ضرورت ماست، وگرنه عقیم و سترون می مانیم و فاجعه را تکرار می کنیم. چه بخواهیم یا نخواهیم. موضوع من تشویق دیگران و شما دوستان به سوی محل و گشایشی است که در آنجا چه گفتگو، چه اندیشیدن، چه خلاقیت عملی بشدت جمعی، تودرتو، شبکه وار یا ریزوم وار است. عملی متفاوت و فردی است چون جمعی است و جمعی است چون فردی است. زیرا تمنای فرد تمنای دیگری و غیر است. موضوع من این است که چگونه کاری بکنم تا با شکستن انسداد تمنا و فکر در متون یا ساختارها، در گزارهها یا در ذهن خوانندگانم و در عرصه هایی او را هر چه بیشتر وارد صحنه و گشایشی بکنم که حال به عنوان هم نسل رنسانس و از مسیرهای مختلف کل ساختارها و متون را به شوق و تمنامندی و جاری شدن وامی دارد. زیرا این وظیفه ی ما و نسل رنسانس است. موضوع من این است که چگونه این شوق را چون ویروسی خندان وارد مباحث بکنم تا حال شوق شما و راه متفاوت شما هم بهتر جاری شود و تحول بیافریند و هم نگاه مرا و روایت مرا به سر مرزها و کمبودهایش ببرد و وادار به تحول بکند. اینکه بدینگونه از مسیرهای مختلف ما این ساختارهای سیاسی و فرهنگی و زبانی را به تمنامندی و شوق نو و تحول نو واداریم و به انچه باید بشود.

تنها خودشیفتگان دچار گره ی حقارت و استادان نادان و کم سواد برای یاد دادن دانشی و راهی می نویسند. در حالیکه انکه واقعا حرف نو دارد، می خواهد اندیشیدن را به تکاپو و شوق وادارد، سخن گفتن و دیدار را به رقصیدن وادارد. ساختارها را اغوا بکند. دانش اصیل از اینرو همیشه به شکل ماری در بهشت و در فضای امن اولیه حضور می یابد تا من و شما با خوردن سیب دانایی دوباره تشنه و کنجکاو، تمنامند و شوریده بشویم. چیزی نو بطلبیم. چیزی به جانمان بیافتد و نتوانیم از او براحتی بگذریم. شوقی و کامجویی نو. دانش نو همیشه اغواگر است. ماری و فالوسی است که مرتب کمبود و امکان کامجوییهای دیگر را نمایان می سازد. این تفاوت در برخورد با رخداد و موضوع، با دیگری است، این تفاوت در «لمس قدرت و گشایش» است که تفاوت اصلی و اصیل میان روایات مختلف و سخنان مختلف است. میان انکه می خواهد بخواباند و سواری بکشد و انکه می خواهد برانگیزد و بازی را متفاوت و ریزوم وار سازد. میان انکه فقط می خواهد برانگیزد تا حکمرانی بکند تا انکه برمی انگیزد تا خویش و جهانش و کل ساختار و دیگری ملتهب و سوزان شود و شروع به رقصیدن و اغوا بکند. موضوع دستیابی به این «قدرت و کامجویی» نوین سوژه ها و نخستزادگانی است که می توانند چون لئونید بلوم در داستان «اولیس» جویس، روزش را به محل تلاقی اسطوره/تاریخ و مناظر مختلف تبدیل بکند و اینگونه جهانی تودرتو، چندلایه و همیشه تفاوت برانگیز بیافریند. انکه می تواند غریبه اشنایی باشد به عنوان ایرانی متفاوت و مدرن یا یک المانی و فرانسوی یا ایرلندی جدید و متفاوت و با پیشینه متفاوت فرهنگی. تنها با لمس چنین «قدرت و کامجویی متفاوت و مازادافرینی» است که می توان آنگاه دانش را حتی عمیقتر و سوال برانگیز لمس کرد. دانش را تمنامند و سوزان کرد. یا تنانه و تمنامند دانش را حس کرد و چشید، سنجید و اینکه برای مثال چرا لکان «جیمز جویس» را یک «سیمپتوم در معنای مثبت» آن می نامید. زیرا او کسی است که لحظه را، واقعیت را به محل نمادین تلاقی و فریزشدن مناظر و دالهای مختلف تبدیل می کند. اینکه چرا نسل ما بایستی نسل رنسانس شود و با این قدرت پارادوکس «تمنامندی/کمبود و هیچی» بتواند سرانجام پایش روی زمین باشد، در لحظه باشد و همزمان بگوید «من جهانم را اینگونه می خواهم، من خدا و خودم و هستیم را اینگونه می بینم و می چشم». زیرا ابتدا با چنین قدرتی متفاوت است که می توانی از تقلید و مونتاژ و از سوی دیگر بازگشت به خویشتن، از تلاش برای همراهی مداوم با مد روز این یا آن استاد و کالای فرهنگی، عبور بکنی، از گره حقارتت عبور بکنی و چیزی، روایتی متفاوت بنا به جایگاهت در دیسکورس بشوی. می توانی با خدا و عشق و میترا و مسیح چایی بخوری و سربسرشان بگذاری و چون مجنونی نو و شرور درخیابانهای پاریس و فرانکفورت یا چون لولیتایی در تهران، بلومی در کردستان، جهانی و روایتی نو، قوی و متفاوت بیافرینی. داستان افرینی بکنی.

یعنی بتوانی به قدرت «نمایشگری (ماسکراد)» دست یابی و این قدرت را در فرهنگت نوافرینی و نوسازی بکنی، بتوانی دوباره شوخ چشمی و نظربازی و متفاوت دیدن را جاری بکنی و اینگونه ساختارها را به تپیدن واداری. بتوانی عشقت و شور عاشقانه یا مومنانه ات را با «کمبود و هیچی» پیوند بزنی و اینگونه راوی هزاران روایت نو از عشق و ایمان و خودت شوی و بدانی هر روایتی با خویش بهایی دارد. یعنی اینکه بتوانی نمایشگری و پرفورمانس را در فضا و ساختارهای نمادین و دچار انسداد جامعه و فرهنگ و زبانت وارد بکنی و به رقص واداری. همزمان چیزی بس سرکوب شده را به فرهنگت وارد بکنی تا بتوانی تحول یابی، یعنی قدرت زنانه. زیرا بقول لکان «نمایشگری یا ماسکراد» خصلتی بس زنانه است. یا بقول ژان بودریار اغواگری عملی زنانه است. اینکه بتوانی لمس بکنی که چگونه همه چیز یک ماتریکس نمادین و روایتهای نمادین و زنده هستند و می توانی با جاگیری متفاوت در هر لحظه و رخداد، درهای نو و امکانات نو برای دیدار و بازی «عشق و قدرت» بیافرینی، می توانی دگردیسی یابی و همزمان حال انچه را بوجود اوری که می خواهی، چون دن کیشوتی که اسیاب بادی را جادوگر می کند و جادوگر می شود. زیرا حال همه چیز می تواند مرتب به گونه ایی دیگر نوشته شود و هر نوشتنی بهایی دارد، حتی به بهای جان. اینکه می توانی سرانجام بگویی «من هستم انکه هست» و بشوی آنچه هستی. یعنی نسل رنسانس بشوی و انکه تمامی این فرهنگ و گذشته ی تو و من چرک نویسی برای حضور و نمایان شدن او بوده و هست. انانی که دوبار «قدرت کلمه و تمنا» را بدست اورده اند و می توانند همه چیز را از نو بنویسند و بازافرینی بکنند. یعنی صاحب «قدرت هیچی و کمبود» هستند. زیرا نمی توان به قدرت واژه و اینکه کلام خدا بود، دست یافت بدون اینکه بتوانی به قبول کمبود و مرگ شیئی در کلام دست یابی. نمی توانی شور زندگی و اروس باشی، بتوانی از نو بیافرینی، بدون اینکه قدرت مرگ و شور مرگ باشی و یا حتی بتوانی از این دوالیسم عبور بکنی.

ازینرو هر جا نمادی از این نسل و نخست زادگانش می بینی، یا اگر در بخشهای قوی عمل و متون خودت خوب نگاه بکنی، انگاه می بینی که چرا نوع نگارش این نسل و جهانش متفاوت از بقیه و همعصرانش است. زیرا انها تودرتو می نگرند و می نویسند و می دانند، انها هم پا در لحظه دارند و هم می توانند مثل نئو حضور ماتریکسها و ساختارهای نمادین را احساس بکنند می توانند، می توانند مثل جیمز جویس تلاقی مناظر و گذشته و حال و اینده را در هر لحظه و روز احساس و لمس بکنند، می توانند لمس بکنند که چگونه با نوشتن می افرینند، پس نظرباز و شوخ چشمند، چه در دیدن قدرت و شرارت خویش و دیگری و چه در لمس کمبود و ضعف و مرز ضروری خویش و دیگری و نیاز خویش به دیگری. اینکه چگونه جایی که دیگران هزار دالان یا هزار زندان می بینند، تو اکنون هزار امکان و شبکه ایی ریزوم وار ببینی و بخواهی بگذاری این روایت هر چه بیشتر جاری شود، بدینوسیله که دالانها و دیگری را، متون را، خودت را به اغوا و نمایشگری نو تشویق می کنی و می رانی. بیرحمانه و دوستانه همزمان. این صداقت نمایشگرانه و اغواگرانه توست. اینکه می توانی با نقدت دقیقا کاری بکنی که متن دیگری با «کمبود و کستراسیون و دروغش» روبرو شود و یا با قدرت و تمنای متفاوتش، زیرا کستراسیون همیشه توسط یک «اتفاق و رخداد واقعی» رخ می دهد، مثل وقتی که به دروغ خودمان را استاد می نامیم و بعد گندش در حفره های متن و رفتارمان بالا می اید. زیرا «ضمیر نااگاه همیشه برمی گردد». اینکه خواهان نقد دیگری و دیدار با دیگری هستی زیرا می دانی قدرتت نیاز مداوم به دیدن ضعفهایت دارد. زیرا ضعفهایت هم قدرت و راههای کشف نشده است که برای لمس آنها و پروراندن آنها احتیاج به همبازیان و رقیبان هم نسلت داری، به پیوند شبکه وار و به رواداری شرورانه این نسل نو احتیاج داری. اینکه کمک به رسیدن راه متفاوت دیگری و متن دیگری می کنی تا متونتان به هم گره و پیوند بخورد و در گفتمانها شوری نو و میلی خطرناک و تحول افرین را جاری سازد. یعنی اینجا نسلی نمایان می شود که سرانجام قادر است بار دیگر «خطرناک و خندان بیاندیشد و بیافریند»، خواه از منظر روانکاوانه، جامعه شناسانه، سیاسی یا هر منظر دیگری. قادر به گفتگوی تمنامندو تحول افرین و چندوجهی بدور پدیده ها و رخدادهاست. زیرا او قادر است در این فضا و گشایش نو بزید و بچشد و ببیند و گفتگو بکند. جایی که هر سخنی و منظری تمنامند و یک اغوا و امکان است. تولید پروگرامی نو در یک ماتریکس و بستر فرهنگی و زبانی یا تنانه/ نمادین است. زیرا وقتی یک بار چنین قدرتی را چشیدی، انگاه و ابتدا انگاه پی می بری که کل فرهنگ ما بدنبال چه می گردد، وقتی که می خواست تقلید بکند یا بازگشت به خویشتن بکند و به آن دست نمی یافت، زیرا حاضر به پرداخت بهای این قدرت و نمایشگری نو نبود. حاضر به پرداخت بهای کستراسیون نمادین و قبول کمبودش و تمنایش نبود، پس مجبور بود اخته ی واقعی شود و اخته بکند. زیرا همانطور که گفتم کستراسیون همیشه به شکل یک رخداد واقعی بقول لکان نمایان می شود. زیرا ضمیر نااگاه و بحرانهای ما باز می گردند تا به این قدرت و تمنامندی نو، نمایشگری و پرفورمانس نو تبدیل شوند و ساختارهای نو و یا لااقل به شکل بیمارگونه و گرفتار به کامجویی و ژوئیسانس اندک و حقیرشده این قدرت سوبورسیو و خندان در قالب بازیهای بیمارگونه و سخنان پرطمطراق و کم محتوا دست یابد. شیوه های بیمارگونه ایی که بناچار همزمان مرتب فاجعه و کمبود خویش را لو می دهند، همانطور که تاریخ معاصر ما و ناتوانی جمعی ما به عبور از بحران مدرنیت خویش بهترین تبلور و شاهد آن است.

ما پایان این تاریخ هستیم چون حاضر به قبول تمنا و کمبودیم. قادر به جاری ساختن تمنا و کمبود در مفاهیم و ساختارهاییم. همه ی مفاهیم نوین من از عارف زمینی تا عاشق زمینی، بازیگر ی نو و مومن سبکبال دقیقا نمونه ایی از این ورود تمنا و کمبود به ساختارها و «هاشور زدن نوین» انها بگونه ایی خلاق و مازادارین، به حالت یک رنسانس فرهنگی است. یا هر جا ما با قدرتی از دوستان در عرصه ی اندیشه، هنر و غیره روبرو می شویم و این دوستان خلاق باوجود همه محدودیتها خوشبختانه کم نیستند و تعدادشان مرتب در حال افزایش است، انگاه با رشد حضور این نسل نو روبرو هستیم، حتی اگر فعلا متوجه این پیوند شبکه وار خویش نباشند. اصولا بحث زیرین «راهی به رنسانس جمعی ایرانیان» که در نوع خودش نمونه ایی مشابه در فرهنگ معاصر ایرانی ندارد، جدا از میل ایجاد یک راه نو و امکان قوی تحول ساختارهای فرهنگی و سیاسی، در پی ایجاد این شبکه ی پیوند درونی و بیرونی این نسل رنسانس است که یکایک ما به ان تعلق داریم و سرنوشت ماست. زیرا ابتدا وقتی یکبار در این صحنه و گشایش بالا و یا دقیقتر در متن ذیل قرار گرفتی و نفس کشیدی، انگاه هم دیگر بار قدرت و تمنا و راه متفاوتت را حس می کنی و هم انگاه بهتر حاضر به قبول نیاز خویش به دیگری در یک وحدت در کثرت مدرن در هر زمینه و ساختار و لحظه و بحثی هستی.انگاه به ان دگردیسی می یابی که هستی، یعنی به نسل رنسانس. ازینرو متدها و سخنان ما خطرناک است و ما مهره ی مار داریم. ازینرو ما شرور و خندانیم و کلمات ما سوزانند. تمنابرانگیزند. زیرا هر چیزی بهایی دارد. زیرا بقول نیچه:« جایی که مار هست، بهشت نیز بایستی در همان نزدیکیها باشد». همانطور که در رفتن دائمی باصطلاح استادان از دیدار با این «متن خطرناک ذیل»، بیش از انکه به من و این متن ضربه ایی بزند، از یکسو نشان داده است که چرا این متن پایان آنهاست و چرا این فضای نو و شرور برای آنها خطرناک است و نفس کشیدن و اندیشیدن برایشان در این فضا و بلندی، در این جهان تودرتو و شبکه وار دشوار یا ناممکن و ترسناک است. یا به زبان دیگر چرا من می دانم که هر کسی که واقعا می خواهد به این قدرت نو و کامجویی بزرگ دست یابد، مجبور است دیر یا زود به دیدار با این «متن ذیل» و راه من و دیگر نخستزادگان تن بدهد، مگر اینکه خودش راهی دیگر به این سو افریده است که انگاه با میل به سراغ این متن و همبازی متفاوت و نخستزاد دیگر می رود، تا متونمان به هم گره بخورد و ساختارهای نو بیافریند. اغواگری ما ازین نوع است. اغواگری که ناشی از ضرورت است و به اینخاطر بی هیاهو و با گامهای کبوتر می اید. زیرا می داند دیدار با او اجباری است، مثل راهی که او رفته است.

جستار آفوریسمی چهارم: یا چرا ادم و فرهنگ مستضعف بدبختی و کین توزی می افریند!

لودویگ ویتگنشتاین بزرگ بدرستی می گوید که «جهان آدم خوشبخت متفاوت از جهان آدم بدبخت است». دو واقعیت زبانمند و دو روایت متفاوت هستند. اما سخن ویتگنشتاین به این معنا نیست که «مثبت فکر بکن» تا انموقع که مثبت بودنت خودش تبدیل به خوره ایی بشود که به جانت بیافتد و حسابت را برسد. یا گزاره ی ویتگنشتاین به این معنی نیست که «همه چیز ذهن است» تا انموقع که سرت به دیوار بخورد و بشکند و ببینی که واقعیت یک واقعیت عینی/ذهنی یا درست تر یک واقعیت زبانمند و نمادین است.

سخن او به این معناست که آنچه زندگی تو و دردت و این زمین و اسمان و هرچیز را به هم پیوند می دهد و از آن ساختاری و داستانی قوی یا ضعیف، بدبختی افرین یا خوشبختی افرین تولید می کند، همان قدرت کلام و زبان است. اینکه من و تو راوی و «نام دهنده» هستیم.

ازینرو در انجیل آمده است که «در آغاز کلمه بود و کلمه همان خدا بود». موضوع این است که باید «قدرت کلام»، قدرت افریدن و ارزش گذاری نو را بدست بیاوری، و بتوانی بنا به ضرورت هایت همه چیز را از نو و در خدمت زندگی ات بنویسی و بیافرینی، وگرنه پادرهوایی و همیشه چون یهودی سرگردان به این ایسم یا آن ایسم می چسبی. همیشه مونتاژ می کنی یا تالیف می نویسی اما نمی افرینی و نمی اندیشی. زیرا قدرت کلام نداری و عملا سترونی. بقول نیچه یک زبان بزرگ و تکرار کننده ی دیگران هستی اما با بدنی کوچک و ضعیف و با خواست قدرتی شکسته و ناتوان. در نهایت نوکری بیش نیستی که می خواهد ادای سروران را در بیاورد.

در این معنا حتی زرنگ ترین و باسوادترین و مرجع ترین استادان ایرانی اکثرا در نهایت «بی قدرت و ناتوانند»، زیرا حداکثر تالیفی از سخن دیگران می کنند، اما به «قدرت کلام و اندیشه دست نیافته اند»، یا کم دست یافته اند. آنها ساحر و جادوگر چون نیچه یا ویتگنشتاین و غیره نمی شوند. در حالیکه باید بتوانی «با کلام و اندیشه تمنا و عشق بیافرینی و جهان نو، منظر نو بیافرینی»، وگرنه لنگ در هوایی و این جبر جغرافیایی و تاریخی ات هست. یعنی تو باید بتوانی چون زرتشت و نیاکانت این قدرت «نامیدن و ارزش گذاری» را بدست بیاوری، اما این بار به شیوه ی خلاق و در خدمت زندگی و رنسانست. تا روایت خیر/شریت حساب تو و تاریخ و دوران معاصرت را نرسد. باید بقول نیچه «زرتشتی خندان» بشوی و این دفعه روایت و رنسانسی بیافرینید که شما را به اوج خوشبختی زمینی و به وحدت در کثرتی بزرگ قوی برساند و شما سرانجام وارد جهان زمینی و رنگارنگ و داستان در داستانت بشوید.

زیرا جهان ما روایت ما است و روایت ادم بدبخت بدبختش کند. زیرا از موضع بدبخت می طلبد و روایت می کند. ازینرو خیام بدرستی می گفت که دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ما است، فقط از یاد می بُرد که ما راهی جز این نداریم که نام بدهیم و روایت بکنیم. زیرا ما جسم خندان و حیوان زبانمند هستیم و یا روایتی رانشی و با دور باطل می افرینیم و یا قادر می شویم با روایت مان کاری بکنیم که هر حالت و جهانمان مرتب رنگارنگ و تودرتو و رند و خندان بشود. زیرا ما هم رویا و هم رویابین هستیم. بودنی هستیم که مرتب می شود. همانطور که در طبیعت و زندگی نیز نمی توان حتی در یک رودخانه دو بار شنا کرد. زیرا همان لحظه که وارد اب می شوی، همه چیز در جریان است و تغییر کرده است. ازینرو فعلا بهترین روایت از زندگی این است که بگوییم «زندگی بازگشت جاودانه ایی است که می خواهد تفاوت بیافریند» و شاید بهترین قانون برای ما این است که «طوری کامجویانه و سرورانه زندگی بکنیم که بخواهیم این لحظه مان را میلیونها بار تکرار بکنیم و هر بار به شکلی دیگر.». اینکه بقول لکان وقتی دیگر هیچ خدا و حقیقتی به ما نمی تواند بگوید که خوب و بد چیست، آنگاه بهترین راه است که «دست از تمنامندی خویش برنداریم». یعنی هم بدنبال ارزوهایمان برویم و بدانیم انها ناشی از ضرورتهای زندگی ما و زمانه ی ما هستند و هم همیشه سوال کننده، نام دهنده و تمنامند بدانیم و اسیر یک تصویر از رویا و ارزومان نشویم. زیرا اهداف و رویاها نیز رنگارنگ هستند و مرتب تغییر می کنند و شما نمی توانید حتی یک بوسه را دوبار تکرار بکنید. مگر اینکه خودتان را فریب بدهید.

همانطور که خطای ویتگنشتاین بزرگ در «رساله ی فلسفی» این بود که خیال می کرد تنها راه چیره شدن بر معضل و جستجوی معنا و سعادت زندگی این است که معضل و مشکل را بدور بیاندازیم و ببینیم که مشکل و سوالی در میان نیست». اینکه به قول او در عکس دوم «راه حل مشکل زندگی در گم و گور شدن مشکل نهفته است». اما موضوع این است که ما انسانها موجوداتی زبانمند و تمنامندیم و مجبوریم مرتب سوال بکنیم و بیشتر بخواهیم یا متفاوت بخواهیم. بنابراین راه حل بدور انداختن معضل و سوال نیست بلکه اینکه سوال را چندوجهی و رنگارنگ و رند و خندان بسازیم، زیرا ما همان «هیچی خندان»، میان درون و برون، میان واقعیت و تصور، میان دال و مدلول هستیم که محل هزار امکان است. همان هیچی که محل حضور دلهره و ترسی است که اگر ازش نترسیم، می توانیم او را به قدرت اصلی خویش تبدیل بکنیم و با کلام همه چیز را بلرزانیم و تغییر دهیم. زیرا محل دلهره و اضطراب محل حضور سوژه و هزار امکانش است و انگاه که زاین به دازاین چندنحوی و شورانگیز و رند تبدیل می شود. ازینرو تو می توانی ترس و خشمت را به ترس شیرین یا خشم کور تبدیل بکنی، چون تو راوی و نام دهنده هستی و بنا به توانت.

ازینرو بر خلاف گزاره ی بعدی از ویتگنشتاین بزرگ که برای تایید نظرش می گوید «کسانی که مدت دراز زیادی دنبال معنای زندگی گشته اند، به قول او به جوابی دست نمی یابند و چیزی برای گفتن ندارند»، موضوع کاملا متفاوت است. یعنی او اینجا نشان می دهد که هنوز خوب نگشته بود و جرات نکرده بود که به تمنامندی و سوالهای تنانه و پُرشورش بهتر تن بدهد. زیرا دقیقا وقتی حاضر به جستجوی تمنامند بدنبال جواب و رویایت باشی و حاضر باشی در هفت خوانت با این خوان «دروغ دست یابی به رویای نهایی و هدف نهایی یا جواب نهایی روبرو بشوی» و با خنده و رندی از آن بگذری، یعنی حاضر به عبور از کویر و هیچی باشی، انگاه وارد جهان زمینی و رنگارنگ و تودرتو و با خطرات مختلفش می شوی که همین اکنون و زندگی تو و من بشکلی نو و چندلایه و سبکبال می شود. در واقع یک داستان در داستان رند و تراژیک/ کمدی و جذاب و یا شورانگیز می شود.

انهایی که واقعا بدنبال جواب گشته اند و از کویر عبور کرده اند، می دانند که خوشبختی و جواب زیستن در همین لحظه و واقعیت نمادین و رنگارنگ و داستان در داستان است و اینکه سعی بکنی مرتب بر دور باطل فردی و جمعی و در اسارت در روایتی چیره بشوی و بار دیگر با قدرت هیچی خندان وارد جهان و حالت هزار منظر و رندانه بشوی که همین لحظه و اکنون است. لحظه و اکنونی که همیشه در آن گذشته و اینده به حالت داستانها و مناظر مختلف از گذشته، یا بصورت حالات مختلف از اینده ی ممکن جاری هستند و بسته به نوع روایت و جاگیریت در اکنون، انگاه روایت گذشته و امکانات اینده ات نیز تغییر می کند. زیرا ما با همه چیز در پیوندیم، همه چیز با هم در پیوند زنجیره وار و بینامتنی است و شور عشق و قدرت و اگاهی در همه هستی جاری است و این هستی بشری می خواهد مرتب از نو و بهتر نوشته بشود. زیرا یک هستی نمادین، تمنامند و روایت گر است.

باری راویان خوب و رند زندگیتان باشید و جهان رنگارنگ و نظربازتان را بچشید و بیافرینید و اینگونه همزمان بر دور باطل این فرهنگ و کشورتان چیره بشوید و بگذارید رنسانس مشترک رخ بدهد و فاجعه های کنونی مثل کشتارهای اخیر تظاهرات در اصفهان پایان یابد و اینکه یک بسیجی از جنس حکومت مستضعفان مثل عکس بالا براحتی به هموطنانش تیر شلیک بکند، تا سیستم و روایت فاجعه بارش را حفظ بکند. چون می ترسد با معضلات و کمبودها و تمناهای خویش و خدا و تاویل و روایتش روبرو بشود. زیرا این کشتارها نماد روایت ادم بدبخت و مستضعفی است که یا می تواند مظلوم یا ظالم باشد و بناچار وقتی به قدرت رسید، حاضر است برای حفظ قدرتش دست به هر جنایتی بزند. زیرا از موضع یک بنده ی ترسو و کین توز و عاشق قدرت و شهوت می اندیشد و می طلبد و بنابراین مجبور است فاجعه بیافریند. پس می خواهی روایت او را بشکنی و به پایان برسانی، باید روایت و ذایقه ی رنسانس را بیافرینی و به روح و روایت جمعی تبدیل بکنی. راویت رنسانسی که همان گذار به دموکراسی و سکولاریسم است و موضوعش پوست اندازی به قدرت و سعادتی زمینی است. اما چگونه می خواهی به این جهان زمینی دست بیابی، وقتی هنوز به سان یهودی و روح سرگردان در حرکتی و از موضع ادم بدبخت و گرفتار روایت می کنی و سخن می گویی؟ وقتی هنوز جسم خندان و عارف و عاشق زمینی و رند و نظرباز نشده ایی و پا به منظر رنسانس نگذاشته ایی، تا بتوانی متفاوت بچشی و بیافرینی.

پانویس: نقاشی یا عکس بالا از هیرونیموس بوش به نام «وسوسه ی آنتونیوس مقدس» است و اینکه چگونه زجر بشری توسط افکار و نظرات خودش بوجود می اید.

پانویس دو: گفتمان نوین «عارف و عاشقی زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال» راهی برای تولید این روایت نو و زمینی و راهگشا است و نخستزادی از این ذایقه و روایت نو و سرورانه است. شما باید مناظر و راههای دیگرش باشید و آن را بیافریند تا ما به هم بسان شور و قدرتی نو به هم پیوند بخوریم و ان تحولی را ممکن بسازیم که مدتهاست زمانش رسیده است و چون تحول نمی یابد، مرتب فاجعه های نو رخ می دهد.

پایان بخش اول

پانویس: چند کتاب الکترونیکی مهم و مرجع از نویسنده در باب مطالب بالا و برای اینکه هرچه بیشتر یاد بگیرید این شیوه ی زندگی را بچشید و به آن دگردیسی بیابید. تا بتوانیم رنسانس مشترک را بوجود بیاوریم و بار دیگر سکته ی ناقص نکنیم و هیولای نو نیافرینیم.

۱- کتاب الکترونیکی «سیستمی نو و قدرتی نو برای رنسانس ایرانیان».
http://www2.asar.name/books/systemi.pdf
۲. کتاب الکترونیکی «در ستایش زندگی یا اسرار مگو»
http://www2.asar.name/books/asraremagou1.pdf
۳. کتاب الکترونیکی « راز جسم خندان
http://www2.asar.name/books/aforismezayesh.pdf
۴. کتاب الکترونیکی «روانکاوی بحران و دگردیسی»
http://www2.asar.name/books/rawankawiebohran.pdf

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)