پنج سال از گذار شهرام عزیز به ابدیت گذشت.

شهرام یوسفی از فعالین کارگری سوسیالیست جنبش کارگری، همسر و رفیق رزمنده و مبارزی آشتی ناپذیر، امروز دیگر پنج سال است که در میان ما نیست.

در تمام این سالها جای خالی او در امر مبارزاتی طبقاتی مان، در میان رفقای همرزمش و بویژه در کنار من بعنوان رفیق همرزم چند دهه احساس میشود.

شهرام یوسفی بعد از سالها مبارزه با بیماری سرطان در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶ قلب پرطبش او از حرکت باز ایستاد.

رفیقی سازش ناپذیر در مقابل دشمنان طبقاتی اش بود. با این درک که سازمان دادن جنبش سوسیالیستی کارگری و امر رهایی آن به مبارزه طبقه کارگر بر علیه نظام سرمایه داری گره خورده است، شهرام بیشترین نیرو و فعالیت سیاسی خود را به این عرصه اختصاص داد. او معتقد بود طبقه کارگر، تنها با ایجاد تشکلهای مستقل و با اتکاء به نیروی مبارزاتی خود خواهد توانست برعلیه نظام اقتصادی سرمایه داری که اساس آن بر استثمار کارگران بنیان نهاده شده است مبارزه و مقابله نماید. و راه رهایی این طبقه در گرو هر چه بیشتر متشکل شدنش است.

شهرام بیشترین سالهای عمر خود را بە سازمان دادن صفوف کارگران اختصاص داد. او که مبارزه سیاسی خود را از سنین جوانی آغاز نموده بود، درعرصه های فعالیت مخفی و علنی، سازماندە و مبارزی جدی بود که در امر متحد نمودن صفوف طبقاتی کارگران نقش بارزی را ایفاء نمود.

شهرام با اندیشه های مارکسیستی، شور و شوق انقلابی و فعالیت مداوم خود، در قلب کارگرانی جای دارد که سالهای زیادی از زندگی مبارزاتیش را با آنها سپری نموده است.

راه او با مبارزە انقلابی و کار آگاهگرانه اش با کارگران از شاد شهر، قلعه حسن خان، جوادیه، خاک سفید، کارخانجات ماشین سازیها و پروفیل نیمه سبک تا فعالیت او در عرصه های مختلف در خارج کشور در هم تنیده و نامش همیشە زنده و جاودانە است.

شهرام زمانیکه یک کمونیست جوان و پر شور بود علیرغم اینکه تجارب کارگریش تجسمی از زندگی روزمره مبارزاتی او بود، توانست با استفاده از تجارب گرانبهای بلشویکی و نسلهای گذشته، که بزرگترین آموزگار هر کمونیست و کارگر سوسیالیست می باشد، به امر سازماندهی و تبلیغ و ترویج در میان کارگران بپردازد.

مطلب ضمیمه زیر مصاحبه یی است از طرف نشریه “کارگر سوسیالیست” که بنا به تجارب و فعالیتهای کارگری چند دهه شهرام یوسفی در طی چند سال گذشته تهیه شده است. از آنجائیکه رشد رو به جلو جنبش کارگری، امر ایجاد تشکلهای مستقل کارگری و سازمان دادن کارگران را در دستور کار طبقهء ما بطور استراتژیکی قرار داده است و از بحثهای پایه ایی مهم امروز است، فکر کردم در پنجمین سال فقدان این رفیق با باز نشر این مطلب و مروری دوباره بر زندگی سیاسی و مبارزاتیش، تجارب کارگر ی ایشان بتواند در خدمت به امر سازماندهی طبقه امان مفید و موثر واقع شود.

یادش با ادامه راهش گرامی و پر داوم باد!

سحر صبا

۲۴ نوامبر ۲۰۲۱

********************

مصاحبه با شهرام یوسفی یکی از فعالین قدیمی جنبش کارگری

مقدمه ای بر مصاحبه

مصاحبه ای را که ملاحظه می نمائید، از طرف نشریه “کارگر سوسیالیست” خدمت خوانندگان این نشریه ارائه می شود، این تجارب شخصی، سیاسی و کارگری رفیق شهرام یوسفی یکی ازفعالین قدیمی جنبش کارگری است. دست در اندکاران نشریه این را مناسب دیدند از رفیق تقاضا نموده، بمناسبت اول ماه مه و ویژگی این روز تجارب خود را طی مصاحبه ای در اختیار این نشریه و علاقمندان آن قرار دهد.

در این شکی نیست که جنبش کارگری در هر شرایطی نیاز به تجارب مفیدی دارد و بخصوص در اوضاع فعلی که طبقه کارگر با استبداد حاکم روبرو است، و بیش از هر زمان دیگر، فعالین کارگری و سوسیالیست آن مورد سرکوب قرار می گیرند.

بورژوازی از هر وسیله ممکن برای پیشروی فعالین سوسیالیست ممانعت بعمل آورده، و سوسیالیستها ناگریزند از تاکتیها و روشهای مختلفی برای غلبه بر این اوضاع استفاده نموده و کارگران را متشکل نمایند. واقعیت امر اینست؛ تا زمانیکه بورژوازی تا دندان مسلح است، نباید انتظار داشت و صبر کرد تا شرایط بهبودی یابد و آنگاه به سازماندهی و متشکل شدن پرداخت.

این وظیفه سوسیالیستها و فعالین سوسیالیست کارگری است که فقط با اتکاء به نیروی خود و با بکارگیری شیوه ها و تاکتیهای مختلف و تجارب کارگری نسلهای گذشته، همانطوریکه سنت بلشویکها بوده، در امر سازماندهی کارگران برآمده، و با آگاه شدن و به میدان آمدن کارگران شرایط را به نفع خود تغییر دهند.

فقط نیروی متشکل و آگاه طبقه کارگر در میدان می تواند متضمن در هم شکستن مناسبات بورژوایی جمهوری اسلامی در فردای سرنگونی اش باشد.

در ضمن نشریه “کارگر سوسیالیست” تجارب کارگری این رفیق را به نسل جوان انقلابی طبقه کارگر و دیگر جنبشهای اجتماعی تقدیم می کند.

با توجه به این نکته که آنها انقلاب را تجربه نکرده اند، روزهای کوتاه و شیرین ایجاد شوراهای کارگری و کنترل کارخانه ها را از نزدیک شاهد نبوده و بدنبالش هم، روزهای سیاه کشتار هزاران کمونیست و انقلابی را ندیده اند، اما از آنجائیکه در فضای اختناق و سرکوب جمهوری اسلامی مبارزه را شروع کرده اند مطمئنا بخوبی آن را حس می کنند.

تا جاییکه به تجارب ارزنده این رفیق بر میگردد، زمانیکه یک کمونیست جوان و پر شور بوده با توجه به اینکه زندگی کارگریش تجسمی از آنچه بوده که برایش مبارزه میکرده است، با استفاده از تجارب نسلهای گذشته و تجارب گرانبهای بلشویکی که بزرگترین آموزگار هر کمونیست و کارگر سوسیالیست می باشد، به امر سازماندهی و تبلیغ و ترویج کارگری پرداخته است.

تجارب این رفیق نمونه بارزی از یک فعالیت کارگری و سوسیالیستی است و می تواند حامل این پیام باشد، که حتی در بدترین و شدیدترین شرایط امنیتی کمونیستها و سوسیالیستها می توانند و وظیفه دارند که با استفاده از روشها و تاکتیهای انقلابی راه مبارزه و سازماندهی طبقه کارگر را فراهم نمایند.

نشریه “کارگر سوسیالیست” با تشکر از این رفیق بر این امید است که این مطلب برای علاقمندان جنبش کارگری و خوانندگان این نشریه مفید واقع شود.

****************

سوال اول: می توانید توضیح دهید از چه زمانی و چگونه شروع به فعالیت سیاسی کردید؟

من از سن ۶-۷ سالگی شروع به کار کردم. تا سال ۱۳۵۴ یک بخش از سال را مجبور بودم در مزرعه کشاورزی کار کنم، و بقیه سال را درس میخواندم. به دلیل مشکلات خانوادگی و مبتلا شدن پدرم به بیماری و سپس درگذشت او از سال ۱۳۵۴، کار درپالایشگاه تبریز را شروع کردم. به علت وضع اقتصادی بد خانواده ام بعد از مرگ پدرم مجبور بودم کار کنم. یکی از برادرهایم که از من بزرگتر بود دانشجوی دانشگاه تبریز بود. او با دانشجویان چپ آن زمان که اکثراً هواداران چریکهای فدائی خلق بودند در رابطه با این سازمان فعالیت میکرد.

هوادران چریکهای فدائی که قسمت اعظم آنها دانشجو بودند طبق سیاستهای سازمانیشان به خانه های تیمی ملحق میشدند، زمانیکه زیر ضرب میرفتند و شناسایی میشدند ناچار بودند تمام جزوات و اعلامیه های سازمانی را از خود دور کنند و آنان بدون هیچ احساس مسئولیتی این متریال را بصورت بسته بندی در حیاط منازل مردم و بخصوص منازلی که می دانستند به چریکها سمپاتی دارند می انداختند. از آنجائیکه برادرم با آنها فعالیت میکرد، بیشتر اوقات در وقت معینی یک بسته به حیاط ما پرتاب میشد.

اما هیچ موقع به این مسئله توجه نداشتند که چه افرادی در این منازل زندگی می کنند و امکان دارد به خطر بیافتند. ما حدوداً میدانستیم نزدیکیهای ظهر این اتفاق می افتد. مادرم خیلی با ما همراه بود و مسائل ما را درک میکرد، بهمین دلیل چند ساعتی در حیاط منتظر میشد تا بمحض اینکه بسته توی حیاط افتاد آن را قایم کند. افراد دیگر خانواده ام پذیرای این مسائل و مشکلات نبودند و کسب اطلاعات اضافی برای افرادی که در رابطه با مسائل سیاسی نبودند مشکلات و خطرات بعدیش را بدنبال داشت، بهمین دلیل من و مادرم مجبور بودیم مسئولیت این قضایا را بعهده بگیریم. برادرم که هوادار چریکها بود اکثر وقتها در منزل نبود تا در جابجایی این متریال من و مادرم را کمک کند. من سعی میکردم این مطالب چریکها را بخوانم و به این شکل با خط مشی اشان آشنا شدم.

بعد از مدت کوتاهی من به نقد این خط مشی و این شکل و روش از مبارزه سیاسی پرداختم. با وجود اینکه این خط مشی را قبول نداشتم، اما انگیزه ای که برای پخش مطالب سازمان چریکها داشتم این بود که تعداد زیادی از آنها صادقانه و فداکارانه جانشان را به خطر میانداختند و این مسئله من را متأثر می نمود که آنها را در پخش متریالشان کمک نمایم. و دیگر اینکه نگه داشتن و مخفی نمودن این متریال در منزل و آنهم در حجم زیاد، بطور جدی ریسک بود و امکان نداشت. امکان داشت ساواک هر لحظه به خانه ما بریزد.

با این وجود که تجربه چندین بار یورش ساواک را به منزلمان داشتیم و می دانستم که خطر جدی است. برادرم که با سازمان چریکها بود بطور مرتب کتابها و متریال سازمانی ای را که ممنوع بود به منزل میآورد و من از روی کنجکاوی این کتابها را میخواندم و طولی نکشید که متوجه شدم که نگه داشتن این کتابها به هر طریقی در منزل ریسک و خالی از خطر نخواهد بود. بنابراین، با مشورت با مادرم، تصمیم گرفتیم این کتابها را جابجا نمائیم، همین کار هم سریعاً انجام شد. دو روز از این ماجرا نگذشت که ساواک کل محله ما را محاصره کرده و به خانه ما یورش آوردند. و همه جا را بدقت گشتند، خوشبختانه چیزی پیدا نکردند و خطر از بغل گوشمان رد شد.

بعد از آن هر از چند گاهی به بهانه هایی به خانه ما می ریختند ولی چیزی پیدا نکردند. برخوردهای غیر مسئولانه برادرم که با سازمان چریکها فعالیت میکرد نسبت به خانواده اش و اینکه تا حدودی ناشی از خط مشی سازمانی بود، من را از خط مشی چریکها بشدت زده کرد. شرایط سخت زندگی تحمیل شده خود بخود انگیزه اعتراض به شرایط موجود را در من تقویت نموده و انگیزه مبارزه را در من قوی نمود.

در سال ۱۳۵۵ بود که در پالایشگاه تبریز یکی از مهندسین ایتالیایی، یکی از همکارانم را بشدت کتک زد ، دلیلش هم این بود که همکارم از ایشان لباس کار و کلاه ایمنی خواسته بود. ماجرا اینطور اتفاق افتاد که مهندس ایتالیایی میبیند یکی از کارگران زخمی شده و از سرش خون میاد. و همکار ما میگوید: اگر کلاه ایمنی و لباس کار به او می دادی این کارگر زخمی نمیشد و شما مسئول زخمی شدن ایشان هستی. این حرف به مزاج مهندس ایتالیایی خوش نیآمد و همکارما را بشدت کتک زد و زخمی کرد. این مسئله برای ما به هیچ وجه قابل قبول نبود.

ما در اعتراض به رفتار مهندس ایتالیایی دست از کار کشیدیم. و مهندس را دنبال کردیم که بگیریم اش، اما او به کارگزینی پناه برد و آنجا خود را مخفی کرد. ما سه روز دست از کار کشیدیم. خواسته هایمان را که یکیش اخراج مهندس ایتالیایی از پالایشگاه و دیگرش توجه به مسائل ایمنی کار بود از جمله: باید لباس کار و کلاه ایمنی به کارگران تعلق گیرد را در سطح وسیعی از پالایشگاه مطر ح نمودیم. در خاتمه اعتصاب سه نفراز ما، من و دوتای دیگر از دوستانم را از کار اخراج کردند، و به کارگران لباس کار و کلاه ایمنی دادند. این خبر خیلی سریع در سطح شهر تبریز پخش شد.

من برای اولین بار با مفهوم اخراج آشنا شدم. بعد از اخراج از پالایشگاه تبریز مدت کوتاهی دنبال کار بودم تا اینکه از طریق یکی از آشناهایم کاری در شهرداری تبریز پیدا کردم. کارم در شهرداری تبریز این بود که بتون های پیاده رو ها را درست میکردیم. کار بسیار شاق و سختی بود. در سال ۱۳۵۶ برادرم را ساواک دستگیر کرد. در این فاصله من خیلی اشتیاق داشتم به سراغ متریالی که با کمک مادرم آنها را در مکان دیگری جاسازی نموده بودیم بروم. بنابراین، به این وسیله من به میزان زیادی از کتاب های جلد سفید (متون مارکسیستی) دسترسی پیدا کردم.

خیلی مشتاق و علاقمند به مطالعه آنها بودم، شبانه روز با اشتهایی سیری ناپذیری کتابها را میخواندم و به این ترتیب بود که با آثار کلاسیک مارکسیستی آشنا شدم. سوالات و تناقضاتی که دراثر خط مشی چریکی و بحثهایی که با برادرم داشتم در من ایجاد شده بود، جواب ها را یکی بعد از دیگری، با این سلسله مطالعات می گرفتم. به سرعت این آگاهی را کسب نمودم که دشمن واقعی کیست؟ به دلیل شرایط بسیار دشوار اقتصادی ام، روز بروز به زندگی فلاکت بار پی برده و جامعه طبقاتی را بیشتر می شناختم. و خیلی سریع به اشتباه بودن مبارزه مسلحانه و خط مشی چریکی پی بردم و به این آگاهی و نتیجه رسیدم که اولین قدم الفبای مبارزه این است که توده های کارگر و زحمتکش آگاه شوند.

یادم می آید زمانی که به ملاقات برادرم در زندان تبریز می رفتم، بیشتر وقتها با برادرم سر خط مشی چریکی بحث و جدل داشتیم. برادرم تمام مدت سعی میکرد مرا قانع کند که خط مشی چریکی، مشی درستی است. من هم استدلال های خودم را داشتم و سعی می کردم او را متقاعد کنم با این استدلال که، جامعه طبقاتی است و طبقه کارگر باید آگاه و متشکل شود این محور اصلی مبارزه میباشد و خواهد بود.

خط مشی چریکی معتقد بود، موتور کوچک (یعنی سازمان چریکها) موتر بزرگ (توده های مردم) را راه می اندازد. اما من نظرم این بود و به این معتقد بودم، که موتور کوچک فقط خودش را نابود میکند. وتوده های مردم نمیدانند چریکها برای چه اهدافی مبارزه میکنند. این موتور کوچک هیچ موقع نمیتواند موتور بزرگ را روشن کند. روشن شدن موتور بزرگ بستگی به این دارد که چقدر به منافع خودش آگاه شده و برای منافعش مبارزه کند.

من و برادرانم و خانواده عمویم در روز ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ درشهر تبریز بعد از کشتار و گلوله باران وحشیانه مردم از طرف رژیم شاهنشاهی، در کنار دیگر شهروندان شرکت خیلی فعالی داشتیم. این اعتصاب در روز ۲۹ بهمن و در چهلم کشته های تهران و شهر های دیگر سازمان داده شده بود. درسال ۵۷ با وقوع اعتصاب من به همراه تعداد زیادی از دوستانم از فعالین اصلی و سازماندهندگان اعتصابات در سطح شهر تبریز بودیم. به این دلیل من از طرف ساواک شناسایی و دستگیر شدم و به مدت ده روز در زندان سخت شکنجه شدم.

با پافشاری بیش از حد اعتصاب کنندگان که یکی از خواسته هایشان آزادی دستگیرشدگان بود، ساواک ناچار شد من و تعداد زیادی از دوستانم را آزاد کند. وقتی دستگیر شدم همراه با شکنجه بدنی من، مورد شدیدترین اهانتها و تهدیدها قرار گرفتم تا جائیکه قرار بود من را برای مدت طولانی زندانی نمایند. زمانیکه با حمایت مردم آزاد شدم به نیروی مردم بیش از پیش ایمان آوردم، و به این نتیجه رسیدم اگر مردم اراده کنند، هیچ نیرویی را یارای مقاومت در مقابلشان نیست.

با باز شدن فضای سیاسی در پی مبارزات گسترده مردم، کتاب های جلد سفید (کتابهای مارکسیستی) بیرون آمده و من را مشتاق به مطالعه بیشتری می نمود. با مطالعات مستمر و آگاه شدن به مسائل پیرامونم نگرش من به دنیای پیرامونم کاملاً متفاوت شده بود. به سادگی میشد به آثار مارکس، انگلس و لنین در همه کتافروشیها دسترسی پیدا کرد. روزهای پر از شعف و شوری بود. در بیشتر مراحل مبارزاتی و پیروز شدن انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، من و خانواده ام نقش داشتیم و شرکت کردیم.

شاید بتوان بصراحت گفت اول ماه مه ۱۳۵۸ در شهر تبریز یکی از بیاد ماندنی ترین اول ماه مه ها در تاریخ جنبش کارگری ایران است، ضمن اینکه هرگز فراموش نمی شود و با تجارب ارزنده ای همراه است، از نوع سازماندهی بالایی برخوردار بود. می توان به این شکل توصیف کرد که صف کارگران شرکت کننده، یک سرش در میدان راه آهن و سر دیگر آن در استادیوم باغ شمال بود.

می توان به جرأت: گفت هیچ کارخانه ای در تبریز و اطراف تبریز نبود که در این مراسم کارگری شرکت نکرده باشد. از نظر تاریخی این مراسم اول ماه مه یکی از با عظمت ترین مراسم هایی بود که من بعد از آن در تاریخ به یاد ندارم. بعد از انقلاب بهمن، کارگران بیکار زیادی اقدام به متشکل شدن کردند و خواستار شغل شدند، و طولی نکشید که به نیروی بزرگی در سطح شهر تبدیل شدند. نقش کارگران عزیز جانباخته ای همچون یعقوب، ناصر و … در متشکل کردن این کارگران بیکار بسیار برجسته بود و با تلاش شبانه روزی خود نشان دادند که کارگران برای متشکل کردن باید فقط به نیروی طبقاتی خود اتکاء داشته باشند.

در طول ایجاد این تشکلها، نیروهای چاقو کش حزب اللهی بطور مرتب ایجاد درگیری میکردند و سد راه بودند. من از نظر سیاسی اوایل به خط سه پیوستم، سپس به “فراکسیون مارکسیسم انقلابی” ملحق شدم. در سال ۵۹ مزدوران رژیم با سازمان دادن نیروهای سرکوبگرشان شروع به دستگیری و قتل عام فعالینی که جرمشان فقط پخش اعلامیه بود نمودند. دو بار صبح زود که در حال پخش اعلا میه بودم در معرض خطر قرار گرفتم که نزدیک بود دستگیر شوم.

حزب اللهی ها در هر محلی سازمان داده شده بودند، تا کسانی را که اعلامیه پخش میکنند شناسایی و دستگیر کنند. من در یکی از محلات کارگری تبریز از این تاکتیک استفاده کردم و برای پخش اعلامیه، بجای شروع از سر کوچه از آخر کوچه شروع کردم. یکی از بسیجها شروع کرد به سر و صدا کردن و بسیج کردن اهالی محل و نیروهای مزدور با این عنوان که دوباره کمونیستهای لامذهب، کاغذ (آنها حتی نمی دانستند اعلامیه چیست و آن را کاغذ می نامیدند) پخش میکنند، آنها را بگیرید، خطر بطور واقعی در چندین قدمی من بود، با تمام قوا، شروع به فرار کردم، حزب اللهی ها هم من را دنبال میکردند. خیلی کم مانده بود دستگیر شوم تا اینکه خودم را به خیابان اصلی رساندم. خوشبختانه یک تاکسی در تقاطع خیابان اصلی بود، در ماشین را باز کردم و سوار شدم به راننده گفتم هر چه میتونی گاز بده. حزب اللهی ها هی داد میزدند اون فلان فلان شده را پیاده کن و خوشبختانه راننده تاکسی گوش نداد و مرا از مهلکه نجات داد.

در تبریز بخش اعظم فعالیت سیاسی ما در رابطه با متشکل و سازمان دادن کارگران بیکار و کارگران کارخانجات بود. اولین هسته های کارگری از کارگران قالی باف، کفاش، نانوایی ها، و کارگران کارخانجاتی از تراکتور سازی، برق لامه را ما سازمان دادیم. این مرحله از فعالیت من و رفقایی که با آنها فعالیت می نمودم بسیار موفق و چشمگیر بود. به علت زیر ضرب رفتن و به خطر افتادن مجبور شدم تبریز را ترک کنم. و فعالیت خود را در شهر و عرصه دیگری شروع نماییم.

س. رفیق شهرام شما اشاره نمودید به علت مسائل امنیتی و تحت پیگرد پلیسی مجبور شدید تبریز را ترک کنید اما بعد از آن چه اتفاقی برای شما افتاد؟

در سال ۵۹ ما بعنوان “فراکسیون مارکسیسم انقلابی” ظاهر شدیم که جمع ما یک ضربه پلیسی وحشتناکی خورد. رفیق نماینده تبریز با تعداد دیگری از رفقا دستگیر شدند. رفقای فراکسیون من را بعنوان نماینده خود انتخاب نمودند و من راهی تهران شدم. برای ادامه پاسخ به سوال لازم است به نکاتی که از قلم افتاده اشاره نمایم. دو جریان چریکی یعنی فدائیان خلق و مجاهدین بعد از انقلاب نیروی اصلی از لحاظ آماری و عددی در سطح شهر تبریز را شامل می شدند. این دو سازمان چریکی نمیدانستند چکار کنند و برنامه و آلترناتیو نداشتند. در حالیکه نیروی سرکوبگر حزب الله سازمان یافته و با برنامه میدانستند که چکار باید بکنند.

بیشتر کارگران در بعد از قیام ۵۷ سمپات چریکها بودند. مجاهدین هم دنبال پدر خمینی و طالقانی بودند. سرانجام رژیم نو پای سرمایه، با وعده و وعید برای خود زمان میخرید و چریکها نیز به دو قسمتِ اقلیت و اکثریت تقسیم شدند. این تقسیم بندی به این صورت خود را در مبارزه طبقاتی نشان داد. سازمان چریکهای فدائی شاخه اکثریت، رژیم جمهوری اسلامی را انقلابی و هر نیرویی که خود را در مخالفت با رژیم تعریف میکرد را مزدور امپریالیست ها می دانستند و خواهان نابودیشان بودند. سازمان اکثریت که عملاً برای ساوامای رژیم تازه به دوران رسیده جمهوری اسلامی جاسوسی میکرد و سیاستش نفوذ در تشکیلاتهایی بود که بر علیه رژیم مبارزه میکردند و در این رابطه تعدادی از مبارزین کمونیست و انقلابی از طریق این سازمان لو رفته و دستگیر شدند. مجاهدین بعد از اینکه پدر خمینیشان به عنوان ضد انقلاب خطابشان کرد. دنبال پدر طالقانیشان و بنی صدر افتادند.

همانطور که اشاره کردم من در تبریز تحت تعقیب بودم و به تهران سفر کرده و آنجا اقامت گزیدم. وقتی در محیط جدید قرار گرفتم، به عنوان یک کارگر سوسیالیست و کمونیست اهداف خود را می شناختم و می دانستم از کجا باید شروع کنم. در تهران با مشکلات شدید مالی و جا ومکان روبرو شدم. شرایط بشدت دشواری بود. از آنجائیکه تهران شهر بزرگی است و آنجا را خوب نمی شناختم این هم به مشکلات دیگر اضافه شد. اما یکی دو ماه طول کشید تا با کسب اطلاعات کافی محلات کارگری تهران را بشناسم. خیلی از محلات مثل جوادیه ، نازی آباد، خاک سفید، فلاح، شادشهر(اسلام شهر فعلی) و… را گشتم تا بالاخره تصمیم گرفتم که در شاد شهر اسکان کنم.

قبل از اینکه اتاقی اجاره کنم، اول میبایست کاری دست و پا میکردم. بی پولی و گرسنگی بشدت آزارم میداد. از سه راه آذری شروع کردم تا جاده قدیم کرج، تصمیم گرفتم کارگاه به کارگاه، کارخانه به کارخانه بروم تا بلکه کاری گیر بیاورم. البته قبلش جاده ساوه را نیز زیر پا گذاشته بودم و متاسفانه موفق نشدم کاری پیدا کنم. بهمین ترتیب از اول جاده کرج شروع به پرس و جو برای پیدا کردن کار کردم. بعد از سرکشی به چند کارگاه و کارخانه و سوال کردن اینکه آیا کسی را استخدام نمی نمایند به اوایل جاده کرج قدیم رسیدم پشت پنجره “کارخانه بهنام” یک آگهی را دیدم، که به جوشکار نیاز دارند، مشخصات کار را به دقت خواندم. و به خود گفتم من باید این کار را بگیرم.

رفتم توی دفتر مدیریت کارخانه و گفتم شما پشت شیشه دفترتان زدید کارگر جوشکار میخواهید. من کارگر جوشکار هستم و این کار را میخواهم. مدیر کارخانه گفت: باشه ما باید از شما امتحان جوشکاری بگیریم، اگر شما از امتحان ما موفق بیرون آمدید ما شما را استخدام میکنیم. مدیر مرا برد پیش یکی از استاد کارهایش و من را به او سپرد و خودش باید دنبال کاری می رفت و ساعت سه همان روز بر می گشت. من را به عنوان جوشکار به استاد کار معرفی کرد، ومدیر کارخانه به استاد کار توصیه نمود از من امتحان جوشکاری بگیرد. بالاخره مدیر کارخانه رفت دنبال کارهایش و من ماندم با استاد کار کارخانه. من خوشحال شدم که مدیر در موقع امتحان نیست.

استاد کار جوشکاری اسمش سید بود. سید رفت دو تیکه آهن و وسایل گاز انبر و غیره را آورد. استاد از من سوال کرد آیا شما جوشکار هستید؟ و من گفتم بله. گفت خوب این دو تیکه آهن را به هم جوش بده. من الکترود را گذاشتم روی انبر و دراولین لحظه الکترود را به آهن چسباندم. سید سرش را تکان داد گفت عجب جوشکاری هستی. من گفتم ببین من صادقانه به شما بگویم من از هرکس دیگری بیشتر به این کار احتیاج دارم، همین الان که با شما دارم صحبت میکنم بخاطر بی پولی حتی نتوانستم صبحانه ای بخورم. یک قرآن هم پول در جیبم ندارم، خواهش میکنم مرا کمک کن.

بعد از این صحبت ها سید گفت: شانس آوردی به آدم درستی برخورد کردی و مدیر هم حالا حالاها نمیاد. خوب گوش کن ببین چی میگویم باید شیش دانگ حواست را جمع کنی. من به شما جوشکاری را آموزش میدهم. شما باید دقت کنید و دستتان با این فاصله، الکترود را از تیکه آهن ها نگه دارد، الکترودها همینکه ذوب میشوند شما باید با آرامی الکترود را به آهن نزدیک و بگذارید بین دو تیکه آهن را پر کند. ما تیکه آهن زیاد داریم تا مدیر میاد سعی کن جوش بدهی و از بین قطعاتی که جوشکاری کردی هر کدام بهتر بود به مدیر نشان میدهیم به عنوان قطعه امتحانی. بالاخره من در سه ساعت بخاطر نیاز بیش از حد به این کار تمام حواس و تمرکزم را روی قطعات جوشکاری گذاشتم. قطعات را یکی بعد از دیگری جوش دادم بالاخره بعد از حدود سه ساعت مدیر به کارخانه برگشت.

سید یکی از بهترین قطعه هایی را که جوش داده بودم به مدیر نشان داد. مدیر شروع به درجه بندی سطح جوشکاری من نمود و به من گفت شما درجه یک نیستید ولی جوشکار درجه دو هستید. من شروع کردم به چانه زدن و اینکه شما جوش را ملاحظه میکنی! این جوش درجه یک هست، چطور شما آن را درجه دو به حساب می آوری. مدیر گفت: راست میگویی ولی من نمیتوانم شما را به عنوان کارگر درجه یک استخدام کنم . کارگرهای دیگر اعتراض میکنند. مدیر گفت سعی میکنم حقوقت فرق زیادی با جوشکار درجه یک نداشته باشد، گفت: حقوقت روزی ۹۵ تومان و از فردا بیا سر کار. رفتم از سید تشکر کنم سید گفت چقدر حقوق برایت زده گفتم ۹۵ تومان. گفت آفرین شما پنج تومان از من کمتر میگیرید. خیلی خوشحال شدم. بعد از گرفتن کار خیالم از این بابت مقداری راحت شد. بر گردیم به مبحث اصلی، در آن زمان با رفیق عزیزم جواد قائدی هر هفته ملاقات داشتم و بر سر مسائل مختلفی با هم صحبت میکردم. البته همزمان چند جلسه ای هم رفیق حبیب فرزاد را ملاقات نمودم. رفقا از استقرارم در شادشهر و پیدا کردن کار خیلی خوشحال شدند.

سال ۶۰ اجاره کردن خانه بخصوص برای مجرد یکی از کار های فوق العاده مشکل بود. هر جا که میرفتم و میفهمیدند مجرد هستم میگفتند ما به عزب اوغلی اتاق کرایه نمیدهیم. تمام خیابانهای شادشهر از بیست متری خمینی، خیابان محمد باقر، باغ فیض و…. همه را پشت سر گذاشتم جواب همه این بود که به مجرد اطاق کرایه نمیدهیم، بیخود وقتت را تلف نکن. بالاخره بعد از روزها دنبال خانه گشتن و نتیجه ندادن، مجبور شدم از این تاکتیک استفاده نمایم که بگویم نامزد دارم. دوباره از باغ فیض شروع کردم برای پیدا کردن و اجاره کردن خانه و از مغازه دارها سوال کردم تا اینکه به یک نانوایی رسیدم، دیدم روی شیشه نانوایی اعلام کرده اند یک اطاق کرایه داده میشود. من صاحبخانه اطاق را پیدا کردم.

او شاطر نانوائی بود، گفت من یک اطاق دارم کرایه میدهم. پرسید چند نفرید گفتم تنها هستم. دوبار پرسید آیا متاهل هستید یا مجرد من گفتم نامزد دارم. گفت باشه من به شما یک اطاق میدهم . شاطر آقا شروع کرد به مصاحبه ایدئولوژیک از من، نکند مجاهد پجاهد باشی؟ من گفتم ببین من نان شب ندارم بخورم من رو چه به این کارها. بالاخره جواب من تا حدودی مورد قبول شاطر قرار گرفت. به قول معروف اسباب کشی کردم. اطاقی بود کاه گلی، نه در داشت و نه پنجره، اما نو ساز بود . یکی از رفقایم دو تا پتو و یک پرده پوسیده که معمولآ در پشت درهای حیاط آویزان میکردند بمن داد. صاحبخانه پرسید کی وسایلت را می آوری. من دوتا پتو و یک پرده پوسیده را نشانش دادم گفتم تمام وسایلم همینجاست. صاحب خانه مقداری ناراحت شد. من پرده را به جای در آویزان کردم. خوشحال از اینکه بالاخره اطاقی اجاره کرده ام. روز ها در کارخانه کار میکردم و عصرها بعد از کار هم در تلاش برقراری ارتباط با کارگران کارخانجات دیگر.

شادشهر (اسلامشهر فعلی) جزو یکی از بهترین محلات کارگری است و ویژگی ای که دارد، در تمام بیست و چهار ساعت جابجایی کارگران تعطیل نمی شود. در طول شبانه روز وسائل ایاب و ذهاب و سرویسهای کارخانجات کارگر پیاده میکنند یا کارگر سوار می کنند. اوایل تلاش زیاد کردم که یک رابطه معمولی را با کارگران کارخانجات دیگر برقرار کنم ولی موفق نشدم. دلیلش هم خیلی ساده بود چون مرا نمیشناختند زیاد رغبت به صحبت کردن و ارتباط گیری نداشتند. با این وصف سعی میکردم از روشها و راههای مختلف برای برقرار کردن این ارتباطات استفاده نمایم.

بالاخره به این نتیجه رسیدم که بعد از ظهرها دستفروشی کنم، فکر کردم هم محمل خوبی است و هم از این راه می توانم طولانی مدت در خیابان بمانم. بنابراین، سر هر چهار راهی که کارگران سوار سرویس یا پیاده میشوند بساطم را می توانم باز کنم و بدون اینکه مشکلی و حساسیتی بوجود بیاورم، می توانم از این راه سر صحبت را با هر کارگری باز کنم. کارگران معمولآ ۱۰ تا ۱۵ دقیقه زودتر سر ایستگاه سرویسهایشان آماده میشدند. چون اگر سرویس را از دست میدادند هزینه ایاب و ذهاب بالایی برای آنها داشت، اکثر کارخانجات در جاده کرج قدیم، جاده مخصوص کرج و جاده ساوه بودند، آنها سعی می نمودند چند دقیقه ای زودتر سر ایستگاه باشند. و این ۱۵ تا ۲۰ دقیقه وقت بسیار با ارزشی بود که به من این فرصت را می داد تا بتوانم طرح دوستی با آنها را بریزم.

البته در این فاصله خبر اعدام رفقای عزیزم را در فاصله های مختلف میشنیدم، روزهای خیلی سختی از لحاظ روحی داشتم. در مدت ۶ تا ۹ ماه، ده تا از بهترین رفقایم را رژیم جنایتکار سرمایه اعدام کرد. و خبر از دست دادن این عزیزان کینه و نفرت من را از این نظام و مبارزه بر علیه آن چندین برابر نمود. یاد این رفقای شریف و کمونیستهای مقاوم و ادامه راهشان، وظائف خیلی جدی ای را در جلوی پای ما می گذاشت. هنوز فقدان این یاوران کارگران و زحمتکشان بر قلبم سنگینی می کند، یادشان واقعاٌ گرامی باد!

بالاخره در مدت چند ماه اقامتم در شاد شهر حسابی جا افتادم. از آنجائیکه پائین شهر از نظر فرهنگی, فرهنگ خاص خودشان را دارند، صاحبخانه مرتب من را مورد سوال قرار می داد که شما بالاخره کی میخواهید خانواده شوی و نامزدت را بیاوری؟ تلاش می نمودم با جوابهایی او را کوتاه مدت قانع نموده و ردش کنم. سرانجام مشکل مالی را بهانه کردم که دست و بالم خالی است باید مدتی صبر کنم تا پس اندازی کنم و سپس اقدام نمایم. این ماجرا از طرف صاحبخانه همینطور ادامه داشت. مجبور شدم دنبال منزلی دیگر برای اجاره باشم. شرایطم نسبت به اوایل فرق داشت من حدوداً در محل جا افتاده بودم و اهالی محل مرا تا حدود زیادی میشناختند. بعد از چندین هفته دنبال خانه گشتن یک اتاقی از یک قاچاقچی کرایه کردم. البته اول که نمی دانستم صاحبخانه قاچاقچی است. بعد که فهمیدم تلاش کردم تا دوباره اطاقی پیدا کنم. اما اطاق پیدا کردن به این راحتی ها نبود.

در کارخانه ای که کار می کردم خوب جا افتاده بودم چند ماهی بود که کار می کردم. با کارگران کارخانه رفیق شده بودم. در بین کارگران قدیمی زمزمه افزایش حقوق و گرفتن پول نهاری و تعداد دیگری از خواسته ها در داخل نهار خوری شنیده میشد. به این نتیجه رسیدیم که خواسته ها باید بصورت شکایت نامه ای برای مدیر نوشته شود. سر این بحث بود چه کسی این نامه را تنظیم کند. همگی گفتند ما سواد نداریم و تنها کسی که در بین ما سواد داره شما هستید. من گفتم مشکلی ندارم تنها مشکل من این است که من از همه شما جدیدتر هستم و مدیریت می تواند خیلی راحت مرا اخراج کند. همگی گفتند تو نگران نباش ما هوای شما را داریم. شما نامه را تنظیم کن بقیه اش با ما. کل کارگاه چند روز دست از کار کشیدیم و خواسته هایمان را به مدیریت ارائه دادیم. مدیریت از طریق جاسوسهایش فهمیده بودند که شکایت نامه را من نوشته ام. بالاخره بخشی از خواسته هایمان را گرفتیم. اما مدیریت مرا از کار اخراج کرد.

کارگران به مدیریت فشار آوردند و تلاش زیادی کردند که مرا به سر کارم بر گردانند اما موفق نشدند. در این فاصله تعدادی از کارگران پیشنهاد دادند که نگران نباش، کارخانه بغلی این کارخانه ( کارخانه بهنام) کارگاه ارمنی ها است، ما آنجا آشنا داریم و شنیدیم دارند استخدام میکنند، فقط اگر اونجا کار گرفتی سعی کن که مدیریت اینجا نفهمد اونجا کار میکنی تا باعث شود کارت را در کارگاه ارمنیها هم از دست بدهی. من با کمک همکارانم در کارگاه میلنگ تراشی ارمنیها به عنوان جوشکار استخدام شدم. اما قبل از اینکه از “کارخانه بهنام” اخراجم کنند، مدیر کارخانه مرا به دفترش خواست و شروع به نصیحت کردن من کرد. ببین اینها تو را انداختند جلو و من مجبورم شما را اخراج کنم. هر جا هم رفتی و کار پیدا کردی از این کارها نکنی شما جوانید و زود گول میخورید، من این نصیحت را به شما کردم امیدوارم آویزه گوشت بکنی.

من درست بغل دست “کارخانه بهنام” در میلنگ تراشی برای ساخت بالابر به عنوان جوشکار استخدام شدم. این اخراج شدنم تجارب زیادی برایم داشت. بعد از ظهر ها در محلی که دستفروشی می کردم، با تعداد زیادی از کارگرها در تماس بودم و روابطم روز به روز وسیعتر میشد، روز به روز از اخبار و مسائل و مبارزات کارخانجاتی که ارتباط داشتم مطلع میشدم. و از دوستان هم محله ایم برای پیدا کردن کار در کارخانجات بزرگ سوال میکردم. در مدتی که در محله شادشهر شروع به کار کرده بودم توانستم با کارگران زیادی از جمله ایران ناسیونال، بنز خاور، کفش ملی، ارج، پلاسکو، تولید دارو، کیان تایر و…. دوست بشوم. و خودم هم در تلاش بودم وارد کارخانه بزرگ صنعتی بشوم. به این باور داشتم که کلید حرکت کارگری صنایع بزرگ صنعتی میباشد. به همین دلیل کار گیر آوردن در مراکز بزرگ صنعتی برایم در اولویت بود.

س: شما به کار و فعالیت در محلات کارگری اشاره نمودی، میتوانی یک مقدار بیشتر توضیح دهی، آیا فعالیت در این محلات کارگری را محل مناسبی برای متشکل شدن کارگران یافتی و این عرصه تا چه اندازه در امر سازماندهی کارگران موفق بود؟
اگر امکان دارد از تجارب خودتان در این رابطه و اهمیت این عرصه از فعالیت بیشتر توضیح دهی؟

باید این را در نظر داشت که بخش اعظم کارگران در کارخانجات و مراکز صنعتی کار می کنند و زمان بعد از کار در محلات کارگری یعنی در واقع محل زندگی شان حضور دارند. من علت اینکه محله کارگری شادشهر را انتخاب کردم به همین دلیل بود چون اکثر کارگران کارخانجات جاده مخصوص و قدیم کرج و همچنین کارخانجات جاده ساوه، بیشترین درصد این کارگران در این شهرک ها زندگی میکنند.

من پس از پایان دادن به کار روزانه ام در کارخانه در واقع شیفت دوم کارم در محلات کارگری شروع میشد. در مدت کوتاهی روابط وسیعی با کارخانجات زیادی پیدا کردم. و حتی در بیشتر موارد روابط به رفت و آمد خانگی ختم میشد. به دلیل روابط وسیعی که در پیرامونم ایجاد کرده بودم، از اکثر اعتصابات در کارخانجات همان روز یا روز بعد مطلع میشدم. سال های ۶۰ و ۶۱ جو بشدت پلیسی بود شناخت از پیرامون و اینکه مشخص شود که طرف مقابل چه نوع کارگری میباشد که می توانی اعتماد کنی و رابطه بگیری خیلی مشکل و از اهمیت ویژه ای برخوردار بود.

این سالها که با سرکوب شوراهای کارگری در کارخانجات توام بود، تا حدود زیادی بیشتر کارگران با کارگران پیشرو آشنا بودند و برای ارتقاء و پیشبرد رابطه نمی بایست عجله میکردی و باید میگذاشتی، رابطه در یک پروسه طبیعی و آرام جلو برود. برای مثال شریک دست فروشم که با من کار میکرد یک بسیجی بود. این شخص در اثر حماقت و جهالت بسیجی شده بود خانواده روستایی و زحمتکشی داشت. یعنی شناخت از دور و بر و فعالین در محل خیلی مهم و حیاتی بود. بعد از شناخت و اطمینان کامل از سالم بودن رابطه، در یک پروسه طبیعی نیاز بود تا روابط ارتقاء یابد. برای نمونه من یک رفیقی از طریق کار در محلات پیدا کردم، ما با هم رفت و آمد داشتیم.

این یکی از کارگران پیشرو “اعتصاب ساندویج” ایران ناسیونال بود. ماجرای اعتصاب به این شکل شروع شد که نهار کارگران ایران ناسیونال را قطع میکنند، کارگران ایران ناسیونال اعتصاب میکنند؛ پاسداران، کمیته و حراست، تعداد زیادی از کارگران را دستگیر و به زندان اوین منتقل می کنند. بازجوهای زندان اوین شروع به شکنجه و کتک کاری کارگران میکنند. به کارگران میگویند حالا به شما نشان میدهیم چگونه ساندویج ها را بخوردتان میدهیم. تعداد زیادی از کارگران با اعتصاب غذا در جواب میگویند هیج کس نمیتواند به زور به ما ساندویج بخوراند.

یکی از این دوستمان تازه ازدواج کرده بود و پاسداران و حراست کارخانه در سرویس مسیر خانه اش، رفیق ما را دستگیر می کنند و میبرند اوین، ۲۱ روز آزار و اذیت میشود. بعد از بیست و یک روز آزاد میشود. می گفت خانمم تازه از شهرستان آمده بود و هیچ شناختی از هیچ جا نداشت و بیخبر از اینکه من دستگیر شده ام. می گفت تمام ۲۱ روز را مثل دیوانه ها جلو در خانه نشسته بود. کسی نبوده بیاید و بگوید که همسرت چه بلایی به سرش آمده است. این مسئله تاثیر بسیار بدی روی خانمش گذاشته بود.

این یکی از درسهای مهمی بود که باید می آموختیم دیگر خانواده های کارگری از خانواده کارگران زندانی باید حمایت میکردند، این بعنوان یک کمبود خودش را در آن دوره نشان میداد. حمایت کارگران از همدیگر در مواقع دستگیریها همیشه از اهمیت ویژه ای برخوردار است. زمانیکه کارگری دستگیر شده و در زندان است، اگر خانواده اش و یا حتی خودش هم از حمایت هم طبقه ایهاش برخوردار باشد با خیال راحتر و بدون نگرانی از این بابت می تواند پروسه دستگیراش را سپری نماید.

حراست “ایران ناسیونال” یکی از منفورترین ارگانهایی بود که در سرکوب کردن کارگران نقش مهمی داشت. در جایی که فعالین سوسیالیست کارگری امکان حضور در کارخانجات را ندارند و یا ورود به این مراکز صنعتی با دشواری روبرو است، تاثیر گذاری و متشکل کردن کارگران در عرصه دیگر و خارج از کارخانجات بسیار مهم است.

برای نمونه مبارزات خارج از محدوده مردم شادشهر در زمان شاه و بعدش هم در رژیم جمهوری اسلامی از اهمیت زیادی بر خوردار بوده و هست به علت قطع آب و برق بطور متناوب، اعتراضات زیادی در شادشهر صورت گرفت که من خودم شاهد چند نمونه ا ش بودم.

یک نمونه دیگر از مبارزات مردم شاد شهر در اعتراض به کمبود سرویسهای مینی بوس بود که تعداد این مینی بوسها به نسبت جمعیت آنجا جوابگو نبود. و مردم همیشه با مشکل کمبود وسائل نقلیه مواجه بودند. این اعتراض بطور روتین ادامه داشت و مردم راه را بند می آوردند. تفاوت عمده ای که ما بین کار و فعالیت در محل های کار و محلات کارگری وجود دارد این است که کارگران در کارخانجات تمام وقتشان صرف کار میشود، اما کار در محلات این اجازه را می دهد که کارگران با اوقات فراغت بیشتری سر مسائل مختلف صحبت کنند و وقت بگذارند و در امر محکم کردن روابط تلاش کنند.

من همانطوری که قبلاً ذکر کردم خیلی سریع روابطم در این محلات گسترش پیدا کرد و از طریق این روابط در جستجوی کار در کارخانجات بزرگ بودم. از هم محله ای های کارگریم مرتب سوال میکردم در کارخانه اشان افرادی را استخدام می کنند یا نه؟ بالاخره از طریق یکی از دوستان کارگرم اطلاع حاصل کردم که در یک کارخانه بزرگ که بیش از دوهزار نفری کارگر دارد افرادی را می خواهند استخدام کنند. دوستم به من گفت بیا کارخانه ما، تراشکار استخدام می کنند,بیا کارخانه و من خودم ضامنت میشوم.

من تا آن زمان هیچ چیز در مورد کار تراشکاری نمی دانستم و تجربه ای در این رابطه نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم و رفتم کارخانه و پرسیدم شما اعلام کرده اید کارگر استخدام میکنید. دربان در ورودی کارخانه گفت: ما فقط تراشکار استخدام میکنیم. آیا شما تراشکار هستید؟ گفتم آره من تراشکار هستم. زنگ زد به سرپرست تراشکاری بعد از ۱۵ دقیقه سرپرست تراشکاری آمد به نگهبانی و از من پرسید شما تراشکار هستید من هم محکم گفتم بلی. اسم و ساعت ورودی را در دفتر ورودی یاداشت کردند و سرپرست امضاء کرد. ما با هم به قسمت ماشین سازی کارخانه رفتیم. سرپرست مرا به یکی از استاد کارهای قدیمی تراشکاری معرفی کرد. سرپرست به کارگر قدیمی که حاجی خطابش میکردند گفت: یه تیغچه به ایشان بده تا تیز کند و همچنین یک قطعه کار شروع به کار کند و شما بالای سرش باشید تا من بیایم.

با حاجی شروع به صحبت کردم و متوجه شدم که حاجی همشهریم است این یک شانس و قوت قلب بزرگی برای من بود. حقیقت را به حاجی گفتم، گفتم حاجی من این کار را شدیداً احتیاج دارم و باید خرجی مادر و خواهر و برادر کوچکم را بدهم، من خیلی کم در مورد تراشکاری میدانم. حاجی گفت نگران نباش. به من تیز کردن تیغچه را نشان داد. قدم به قدم روشن کردن ماشین تراشکار و همچنین بستن تیغچه را یادم داد و قطعه کار را روی دستگاه بست و من مثلاً شروع به تراشیدن قطعه کار کردم. قطعه یک مقدار میزان بسته نشده بود میخواستیم قطعه را تنظیم کنیم که سرپرست رسید. به چکش زدن من ایراد گرفت. یک نگاهی به من انداخت گفت شما دستگاه تراشکاری کارکردنش را دیده ای، اما با آن کار نکرده ای. گفت اگر ما شما را بخواهیم به شما خبر میدهیم. من خیلی ناراحت شدم که نتوانستم کار را بگیرم.

همچنان در محله و بعد از کار روزانه در تلاش برای آشنایی با کارگران کارخانجات بودم. بعد از دو هفته ای از امتحان در کارخانه بزرگ می گذشت یک روزی دوستم که کار تراشکاری را به من معرفی کرده بود را دیدم پرسید استخدام شدنت به کجا رسیده، ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت نگران نباش کارخانه ما دوباره تراشکار استخدام میکند و تا بحال کسی را استخدام نکرده اند. دوباره بیا و امتحان کن ببین چی میشه. من با حرف های این دوستم قوت قلب گرفتم . بعد از دو روز رفتم دم در کارخانه و گفتم میخواهم سرپرست تراشکاری را ببینم. چون من نزدیک بیست روز قبل آمدم امتحان دادم تا بحال خبری نگرفته ام. زنگ زدند قسمت تراشکاری یک نفر دیگر آمد دم در گفت سرپرست پدر زنش مرده و کارخانه نیست من بجایش هستم. ماجرا را برایش تعریف کردم گفت من هیچ خبری ندارم. اما من میتوانم از شما امتحان بگیرم . گفت راضی هستی؟ گفتم چرا که نه. جانشین سرپرست، برادر سرپرست بود. مرا پیش حاجی برد و گفت حاجی من گرفتار ماشین بزرگ هستم شما از ایشان امتحان بگیرید, و ادامه داد: بعد از اینکه قطعه را زد، آنرا برای من بیاورید.

حاجی گفت: پسر شانس آوردی که سرپرست پدر زنش مرده دو هفته مرخصی گرفته و این برادرش خیلی لوطی مسلک است، بیا بریم دوباره تیغچه چاق کردن را یادت بدم . رفتیم حاجی تیغچه را برایم چاق کرد. بعد یک قطعه را روی دستگاه به کمک حاجی بستم و شروع به کار کردم. حاجی گفت میدانی چرا سرپرست دفعه قبل شما را رد کرد چون چکش اشتباهی میزدی. یادت باشه چکش را به این شکل باید بزنی. با حاجی که بغل دستم بود، تراش قطعه را تمام کردیم. قطعه را به پیش معاون سرپرست بردیم. برادر سرپرست قطعه را ورنداز کرد. گفت خیلی خوب است. کاغذ استخدامی را امضاء کرد. به حاجی گفت راه کارگزینی را به ایشان نشان دهید. به کارگزینی نوشته بود به عنوان تراشکار درجه سه استخدام کنید. من از حاجی تشکر کردم. خیلی خوشحال بودم. کارگزینی گفتند فردا با مدارکت بیا.

من برگشتم سر کار میلنگ تراشی و مدت دو هفته مرخصی گرفتم فردایش رفتم به کارگزینی. در کارگزینی یک فرم بلندی به من دادند تا پر کنم. سوالها حول وحوش این مسائل بود. آیا مسلمان هستید یا نه؟
جمهوری اسلامی را قبول دارید یا نه؟
به ولایت فقیه اعتقاد دارید یا نه؟
آیا ارتباطی با گروهای ضد انقلاب داری یا نه؟
اگر وابسته بوده ای به چه گروهی؟
آیا کسانی از گروهای سیاسی را میشناسی یا نه؟
آیا از خانواده شما کسی با گروهای سیاسی ارتباط دارند یا نه؟
آیا از فامیل یا آشنایهای شما کسی با ضد انقلاب فعالیت دارند یا نه؟
آیا نماز میخوانید؟
مرجع تقلید تان چه کسی هست؟
آیا زندانی بوده ای یا نه؟
کجا ها کار کرده اید؟
به چه دلایلی محل کار قبلی را ترک نمودی؟
چه کسانی معرف شما در کارخانه هستند؟
کجا متولد شده اید؟
کجا درس خوانده اید؟
اسامی مدارستان از ابتدائی تا آخرین مرحله تحصیلی چیست؟
جزء خانواده شهدا هستید یا نه؟
و … یک نامه دادند برای گرفتن عدم سوء پیشینه که هرچه زودتر باید تهیه میکردم . چند نفر از آشناهای شما در این کارخانه کار میکنند. البته لازم است اشاره ای کنم به اینکه دوستم در این کارخانه به من گفته بود بخشی از پروسه استخدامی کارخانه این است که هر کسی می خواهد در کارخانه استخدام شود باید نامه ای به مسجد محل برای امضاء و تائید بدهد. و همچنین تعدادی از انجمن اسلامی ها و حراست کارخانه را برای تحقیق در محل زندگی تازه استخدامی ها میفرستند، شما باید آماده این نوع مسائل باشی.

دوستم گفت: باید سعی کنی چند جلسه ای به مسجد محل بروی تا در مسجد محل شما را بشناسند. چون اگر شما را نشناسند نامه تائیدیه شما را امضاء نمیکنند و شما نمی توانید استخدام بشوید. بالاخره با راهنمایی دوستم توانستم تمام تائیده محل را بگیرم. دوستم و حاجی را بعنوان معرف در کارخانه به کارگزینی معرفی کردم. تا مدارکم آماده شوند کارگزینی اجازه داد شروع به کار کنم. شروع به کار کردنم یک فرصت طلایی بود که در نبود سرپرست قسمت تراشکاری بدست آورده بودم. خیلی سریع با اکثر کارگران قسمت آشنا شدم. حاجی و دیگر کارگران تمام تلاش شان را در جهت کمک به یاد گرفتنم کردند.

من همه اش نگران بودم سرپرست برگردد و با استخدام من مخالفت نماید. به این خاطر کل حواس و تمرکزم را به یاد گیری هر چه بیشتر تراشکاری اختصاص دادم. دو هفته ای که سرپرست نبود حاجی کارهای متنوعی را به من داد تا بتوانم تمام ریز و بم های کار را یاد بگیرم. وقتی سرپرست برگشت و دید من دارم کار میکنم. آمد سوال کرد که چه کی شما را استخدام کرده است در جواب گفتم معاون سرپرست. سرپرست آمد کارهایم را چک کرد و گفت همه این قطعات را شما تراشیده ای؟ گفتم بله. گفت به قسمت تراشکاری خوش آمدید. بعد سرپرست شروع به توضیح دادن مقررات قسمت کرد.

من در سالن بسیار بزرگ ماشین سازی که قسمت تراشکاری هم جزو آن بود کار میکردم، سعی کردم تا مدتی برای شناخت بیشتر از محیط و روابط کارگری آنجا با دقت اوضاع را زیر نظر داشته باشم. زمان مناسبی که می شد با کارگران ارتباط گرفت و سر صحبت را در سرویس ها بعد از اتمام کار باز کرد. من بیشترین اطلاعات را در رابطه با کارگران پیشرو و شناخت بیشتر از محیط، را از کارگرانی که با من همشهری بودند کسب کردم. البته جو کارخانه متاسفانه مساعد نبود. با توجه به اطلاعاتی که بدست آوردم، سال قبل از اینکه من استخدام بشوم در این کارخانه مثل اکثر کارخانجات، پاکسازی بزرگی انجام گرفته بود، بیش از ۸۰ نفر از کارگران معترض و پیشرو را از کارخانه اخراج کرده بودند.

جو بی اعتمادی و تا حدودی پلیسی در کارخانه حاکم بود و کسی رغبتی به صحبت کردن سر اینگونه مسائل نشان نمی داد. من در محلات و کارخانه در تلاش بودم تا ارتباط ام را هرچه بیشتر کنم تا بلکه بتوانم با طیفی از کارگران پیشرو نزدیک بشوم. بالاخره با یکی از کارگران معترض که حدوداً با من استخدام شده بود آشنا شدم. بعد از اینکه پروسه آشنایمان روال طبیعی اش را طی کرد، بین من و این رفیق اعتماد و نزدیکی ایجاد شد. این دوست کارگر ناچار بود از بچگی کارگری کند و در خانواده اش هم مورد اذیت و آزار پدر مستبدش قرار گرفته بود. اما در هر کارخانه ای که کار کرده بود، کارگری مبارز و پیشرو بود.

خود این رفیق کارگرهم یک رفیق دیگری داشت که در کارخانه “کاشی ایرانا” کار می کرد و خیلی اصرار داشت که این دوست کارگرمان را هم من ملاقات کنم و بتوانیم همزمان ارتباطاتی در “کاشی ایرانا” با کارگران ایجاد نماییم. در ادامه کار در قسمت تراشکاری، علاوه بر رفیقی که با هم ارتباط نزدیک برقرار کردم و کار مشترکی با هم انجام می دادیم. من در همین کارخانه با رفیق کارگر دیگری آشنا شدم که رفیقی به تمام معنا آژیتاتور بود. به دلیل روابط پلیسی حاکم بر کارخانه من سعی نمودم روابطم را به هم وصل نکنم و آنها را جدا نگه دارم و فقط خودم حلقه واسطه ما بین رفقای کارگر باشم، این امر کمک می کرد اگر اتفاقی افتاد کمترین ضربه و آسیب به روابطمان و رفقای کارگر وارد شود.

بیشترین فکر و برنامه ام را روی این مسئله گذاشتم که به موازات هم، چندین هسته کارگری بزنیم. بالاخره با کمک این دو رفیق کارگر توانستیم از ارگانهای جاسوسی کارخانه و وظائف و عملکردشان همچون، بسیج، انجمن اسلامی و حفاظت کارخانه تقریباً اطلاعاتی دقیق کسب کنیم و همچنین از روحیات و وضعیت کارگران پیشرو شناخت و اطلاعاتی کسب نماییم. این اطلاعات کمک میکرد که بدانیم با چه کسانی باید چگونه صحبت کنیم. بعد از صحبت با دوست کارگرمان در کارخانه “کاشی ایرانا” و این دوتا دوستمان، علاقه مند بودند که من بخشهایی از مباحث مارکسیستی را در این محافلی که بوجود آورده بودیم ترویج کنم. من هم با علاقه زیادی این کار را کردم.

از متون پایه ای مثل “مزد, بها, سود، کار مزدی، مدخلی بر سرمایه”، “مانیفست” و “اصول کمونیزم”، “دولت و انقلاب” و آثار دیگر لنین را در دستور کار مطالعاتی گذاشتم. جلسات ترویجی بعد از اتمام هشت ساعت کار روزانه و معمولاً بعد از کار، تا غروب و دیر وقت، در محل و منازل دوستان کارگر انجام میگرفت. بعضی مواقع آنچنان سرگرم بحث و مطالعه بودیم که نزدیک بود آخرین مینی بوس را که باید با آن راهی منزل شوم از دست بدهم.

بر گردیم به شرایط زندگی شخصی ام . قبلاً اشاره کردم که صاحبخانه ام یک قاچاقچی بود و از این بابت نگران بودم. در این خانه دچار مشکلاتی شدم، مشکلاتم به این صورت بود. صاحبخانه قاچاقچی آدم فضولی بود و وقتی من منزل نبودم تمام وسایلم را گشته بود، به یک سری جزواتی دسترسی پیدا کرده بود. صاحبخانه فهمیده بود من آدم سیاسی هستم.

من این مسئله را با یکی از دوستانم درمیان گذاشتم دوستم وعده کرد تا دوتا جاسازی خوب برایم تهیه کند. تا وقتی در این خانه بودم این امکان را یافتم که متریالم را جاسازی نمایم. تصمیم گرفتم هرچه زودتر اتاقی پیدا کنم که پیدا کردن اتاق کار ساده ای نبود. او می دانست من سیاسی هستم اما از آنجائیکه من هم میدانستم صاحبخانه مواد مخدرفروش است بنابراین، صاحبخانه بخاطر وضعیت خودش نمیتوانست مرا لو بدهد.

اما در مدتی که در خانه اش بودم هر روز بخشی از وسایلم را بر میداشت. چند بار هم به رویش آوردم و در جواب گفت: وسایل من هم گم میشود نمیدانم کی میبره. اما من می دانستم تمام وسایل مرا خودش بر می دارد. بالاخره با هر سختی بود اطاقی گیر آوردم و از خانه قاچاقچی در رفتم.

دوستم هم دوتا جاسازی خوبی برایم آورد و توانستم جزوات و نوشتجات غیر قانونی را جاسازی نمایم. در کارخانه توانستیم به قسمت های دیگر نفوذ کنیم و روابطمان را گسترده دهیم. به این ترتیبی که پیش می رفتیم، روابطمان روز به روز گسترده تر میشد و از طریق روابط کارخانه و محله توانستم به شبکه وسیعی از کارگران مبارز و پیشرو دسترسی پیدا کنم.

آنچه که همیشه بعنوان یک خاطره شیرین در ذهنم است و لازم دیدم اینجا هم به آن اشاره ای شود، من در قسمتی که کار می کردم با یکی از همکارانم رابطه خیلی صمیمی داشتم، دلیلش هم این بود که کارگری پیشرو و نترسی بود. در رابطه با مسائل کارگری و مسائل خانواده اش مرتباً با من مشورت می کرد. حتی مسائل خصوصی خانوادگی اش را هم با من در میان می گذاشت. هر چه با این دوست کارگرم از نظر فکری نزدیک میشدم به این یقین می رسیدم، که از لحاظ فکری خیلی نزدیک و نقطه نظرات مشابهی داریم.

یک روز تصمیم گرفتم “مانیفست کمونیست” را به ایشان بدهم. فردایش آمد خیلی خوشحال و راضی بود گفت: من در تمام طول زندگیم تا قبل از اینکه کتاب مانیفست را بخوانم، مطلبی از مارکس نخوانده و در مورد مارکسیسم اطلاعی نداشتم. مانیفست را خواندم الان میتوانم به جرات بگویم من هم مارکسیست هستم. آن لحظه یکی از بهترین و پر شورترین لحظات زندگیم بود.

جنگ ایران وعراق شروع شده بود، در کارخانه، هم مدیریت و هم کارفرما از سه طرف میخواستند که مشکلات و عوارض جنگ را به ما کارگران تحمیل کند .
۱- کارگران را وادار به رفتن به جبهه بطور گردشی بکنند.
۲- هر ماه بخشی از دستمزد ما کارگران را برای کمک به جنگ از حقوق هایمان بردارند.
۳- بالا بردن بالابری کار و شدت کار که طرح آکورد نامیده میشد را در کارخانه راه بیاندازند و همچنین اضافه کردن شیفت کاری دوم و اینکه هر شیفت موظف است ۱۲ ساعت کار کند.

ما در جلسات ترویجیمان یک به یک، این سیاستها را بررسی و تجزیه و تحلیل میکردیم و اینکه چکار باید بکنیم تا به یک اقدام عملی دست یابیم.

اولین مسئله ای که سر آن صحبت نمودیم این بود که جنگ ایران و عراق یک جنگ ارتجاعی است و کارگران نباید تاوان این جنگ را به هر شکل ممکن بدهند. این جنگ بجز عواقب شوم و خانه خرابی بیشتر برای ما کارگران چیز دیگری را بهمراه ندارد. ما کارگران نباید از تهدیدهای اخراج شدن در رابطه با نرفتن به جبهه بترسیم و بهراسیم. این را قرار شد محور اصلی تبلیغ برعلیه جنگ در میان کارگران قرار دهیم و در سطح وسیعی تبلیغ نماییم.

در رابطه با طرح آکورد، این طرح ظاهراً اگر کاری که کارگران در هشت ساعت انجام میدادند گفتند اگر شما این کار را در چهار ساعت انجام دهید. ما چهار ساعت به شما بر مبنای حقوقتان اضافه کاری میدهیم. ما دقیقاً ماجرای پشت این طرح فریبکارانه را میدانستیم. مدیریت میخواست با این کار گوشه اسکناس را به کارگران نشان دهد و بعد از اینکه موفق شدند شدت کار را بالا ببرند، یکی دو ماه پولی از بابت اضافه کاری به کارگرا ن بدهند سپس این پول را قطع کنند.

و اگر کارگران اعتراض کنند و نخواهند این اضافه کاری را انجام بدهند، به کارگران بگویند شما تا بحال خیانت و کم کاری میکردید از این به بعد با این شدت می توانید کار کنید. اگر شدت کار را بالا نبرید شما به انقلاب خیانت کرده اید و ضد انقلاب و مزدور و بیگانه هستید. ما این ماجرا را و اینکه چه نقشه شومی پشت آن خوابیده را از طریق شبکه مان که روز به روز گسترده تر میشد در بین کارگران تبلیغ نمودیم.

اجرای این طرح ناکام ماند و به غیر از انجمن اسلامی ها و بسیجی ها، تعداد کمی به فراخوان مدیریت تن دادند. تلاش مدیریت و انجمن اسلامی برای گرفتن باج وخراج جنگی از طریق کم کردن حقوق کارگران در بین کارگران را افشاء و نسبت به این اقدام ارتجاعی اعتراض نمودیم؛ و اعلام کردیم مدیریت حق ندارد مستقیماً از حقوق ما، برای جبهه کسر کند. این کار باید از طرف کارگران داوطلبانه باشد. در رابطه با فشار کاری و باج و خراج جنگی اطلاعیه ای نوشتم و با تائید و موافقت رفقای اصلی شبکه، آن را در بین کارگران مخالف مدیریت توزیع نمودیم.

این طرح شوم مدیریت و سرمایه هم خنثی شد. چانه زدن برای بالا بردن شدت کار مدت طولانی طول کشید و مرتب درگیریهایی بین ما کارگران و مدیریت ایجاد می نمود. مدیریت بطور مرتب با سرپرستها جلسه میگذاشت و در پی چاره جویی برای پیش نرفتن طرحهای ارتجاعی اش بود و از اینکه این برنامه ها پیش نمی رفت بشدت ناراحت بوده و از این بابت به سرپرستان فشار می آورد. انجمن اسلامی ها، حراست، بسیجی ها و جاسوسان مدیریت مرتب جلسه میگرفتند و در تکاپو بودند تا عاملین پیش نرفتن این طرحها و در واقع کارگران پیشرو را شناسایی کنند.

شبکه ما گسترش وسیعی یافته بود تا جائیکه ما توانسته بودیم در کارگزینی هم نفوذ پیدا کنیم. تمام نقشه ها و دستور العمل های مدیریت همزمان به دست ما می رسید. ما با کسب این اطلاعات میتوانستم از تمام حرکت های مدیریت جلوتر با خبر شویم. مدیریت از طریق جاسوسانشان تمام نیرویش را برای شناسایی کارگران پیشرو بسیج کرده بود. ما هم متوجه این ماجرا شدیم و هیچ کدام از رفقا هیچگونه ارتباطی در داخل کارخانه با هم نداشتند.

تمام روابط اصلی شبکه هایمان را به خارج از کارخانه منتقل کردیم. البته ناگفته نماند که این ارگانهای سرکوبگر کارخانه نبودند که کارگران پیشرو را تهدید میکرد، بلکه جناح راست جنبش و اپوزیسیون از قبیل توده ایها و اکثریتها نقش بشدت مخرب و خطرناکی داشتند و ما همیشه می بایست مواظب این روابط در پیرامونمان بودیم.

کار و سیاست اینها، تبلیغ شوراهای اسلامی به عنوان تشکل کارگری، شرکت و تبلیغ در بسیج کارگران کارخانه برای شرکت در جبهه ها بود. در واقع راست ها به عنوان بازوی مدیریت کارخانه عمل میکردند. نقش انجمن اسلامی در به وجود آوردن رعب و وحشت بشدت شاخص بود، اعضای انجمن اسلامی ها در قسمتهای کارخانه به صورت مسلح ظاهر می شدند و حتی در قسمتهای کاری، اسلحه هایشان را تمیز میکردند. در مواقع استراحت و صرف چای، یکی از انجمنی ها که در زندان اوین جزو شکنجه گران و تیر خلاص بزنها بود با بی شرمی تمام، جزئیات شکنجه و کشتن افراد سیاسی را برای کارگران قسمت بازگو میکرده و با این کاراش، رعب و وحشت را در قسمت دامن میزد.

از لو دادن نیروهای سیاسی در سالهای قبل تعریف میکرد. ما تلاش نمودیم در شرکت تعاونی کارخانه، شرکت فعال داشته باشیم. تلاش ما بر این بود حداقل کاندیداهای خوبی برای هیئت مدیره شرکت تعاونی انتخاب بشوند، تا اجناسی که شرکت تعاونی تهیه میکرد بطورعادلانه بین اعضا تقسیم شود. و تلاش نمودیم تا درجه ای، جلو تبعیض و پارتی بازی های مدیریت و انجمن اسلامی گرفته شود.

هر بار انجمن اسلامی مثل مجلس خبرگان جلو کاندیداهای کارگران را میگرفتند و افراد خودشان را به زور به عنوان نماینده کارگران در شرکت تعاونی قالب می کردند، باعث میشد درگیری بین کارگران با انجمن اسلامی ها و مدیریت بالا بگیرد. البته روشن و واضح بود چرا، و به چه دلیل اجازه نمی دادند که نمایندگان کارگران به شرکت تعاونی راه یابند، زیرا اجناسی مثل یخچال، ماشین لباس شویی، تلویزیون، فرش ماشینی و… اینها بشدت در بازار با کمبود روبرو بود و در بازار آزاد چندین برابر قیمت اصلی اش بود.

این امتیازها را، انجمن اسلامی ها و مدیریت برای نور چشمی ها قائل می شدند و بین خود تقسیم می کردند. ما از این زوایه به اعتراض و مخالفت با این مسئله می پرداختیم و می خواستیم این اجناس بطورعادلانه بین کارگران تقسیم بشود.

یکی دیگر از مشکلات ما تعاونی مسکن بود، در این رابطه بطور مرتب بین کارگران و مدیریت و انجمن اسلامی کشمکش و در گیری بود. در تعاونی مسکن هم مثل شرکت تعاونی انجمن اسلامی و مدیریت تلاش میکردند تا با تهدید و زور، افراد خود را به تعاونی مسکن تحمیل کنند. برنامه های تعاونی مسکن به این شکل بود که مقدار زیادی از اعضای تعاونی مسکن پول گرفته بود و قرار بود دولت درعوض به کارگران در ازای پول دریافتی، تکه ای زمین بزرگ را در اختیار تعاونی قرار بدهد و تعاونی شروع به خانه سازی برای کارگران بکند. بعد از چندین سال انتظار، یک روزی متوجه شدیم که هیئت مدیره تعاونی مسکن اعلام کرد قطعه زمینی در شمال شهر به تعاونی تعلق گرفته و از آنجائیکه کارگران از عهده مخارج ساختمان سازی بر نمی آیند این قطعه زمین در اختیار هیئت مدیره و رده های بالای کارگزینی و انجمن اسلامی قرار داده شده است و قرار است که دوباره قطعه زمین دیگری به تعاونی بدهند و آن به کارگرانی تعلق خواهد گرفت که در نوبت هستند.

ما کارگران وقتی از این ماجرا اطلاع حاصل کردیم جلو کار گزینی جمع شدیم و خواهان مجمع عمومی و باز خواست هیئت مدیره تعاونی مسکن گردیدیم. ما کارگران اعتراض کردیم که چرا زمین ما را به هیئت مدیره و انجمن اسلامی واگذار کردید، ما که سالها پولمان را برای مسکن اینجا گذاشته ایم آنوقت زمین ما را بدون اجازه ما، به افراد دیگری می دهید. در روز روشن شما دارید دزدی میکنید و ما خواهان انتخاب نماینده خود هستیم. بالاخره دوباره کارگران خواستند تا هر کسی را که می خواهند برای هیئت مدیره تعاونی مسکن کاندید کنند، انجمن اسلامی و شورای اسلامی با تهدید و ارعاب و گفتن اینکه ما این افرادی را که شما کاندید کرده اید تائید نمی کنیم. و شروع کردند به تهدید کارگران که اگر ادامه بدهید کارتان را از دست خواهید داد. بالاخره با زور و ارعاب، زمین کارگران را انجمن اسلامی و هیئت مدیره کارخانه توانستند بالا بکشند.

این مسئله شرایطی را ایجاد نمود تا ماهیت ارتجاعی انجمن اسلامی و شورای اسلامی بیشتر افشاء شود و تاثیر خوبی در بین کارگران کارخانه گذاشت. بطوری که برای انتخابات شورای اسلامی، اکثریت کارگران انتخابات شورای اسلامی را تحریم کردند. با حیله و تزویر خواستند کارگران را متقاعد نمایند که به شورای اسلامی رای بدهند و با این شکل برای شورای اسلامی شروع به تبلیغ کردند که اگر مدیریت، کارگری را خواست اخراج کند و اگر شورای اسلامی نباشد مدیریت به آسانی میتواند اخراج کند. شورای اسلامی میتواند از حقوق شما کارگران دفاع کند و تنها باید مشکلات و خواسته هایتان را از کانال شورای اسلامی حل و فصل کنید و غیره… که مدیریت با این عوام فریبها و تبلیغ برای شورای اسلامی، با کمک برادران راستشان (توده ایها و اکثریتها) نتوانستند کارگران را از تصمیم شان منصرف نمایند و انتخاباتی برگزار کنند.

بعداً خودشان چند نفر را به عنوان شورای اسلامی منصوب کردند. برای اینکه بتوانیم نزدیکی و هم نظری بیشتری را بین کارگران بوجود بیآوریم، مسافرت های دو روزه، هم برای تفریح و هم برای آشنایی سازمان میدادیم. بعضی مواقع دو تا اتوبوس حدود ۱۰۰ نفر میشدیم. این مسافرت ها تاثیر بسیار خوبی در بین کارگران داشت. البته فقط محدود به کارگران کارخانه نبود. دوست های خارج از کارخانه را هم شامل میشد. حجم کار من در رابطه با ترویج آثار پایه ای مارکسیستی خیلی زیاد شده بود. در جمع های متفاوت بسته به سطح سواد جمع کارگران، کار ترویج ام را پیش میبردم. من درجمعی که رفقا، سواد کمتری داشتند بیشتر بحث ها را به شکل ساده برایشان بیان میکردم.

یکی از مسائلی که کارگران خاطره خوب و جالبی در مورد آن داشتند و معمولاً در آن مورد صحبت میکردند، این بود که بعد از انقلاب فعالین سیاسی که علاقمند بودند در رابطه با مسائل کارگری فعالیت کنند زیاد بودند. اینها زمانیکه وارد کارخانه میشدند در تلاش بودند سر اولین ماه اعتصاب راه بیندارند و انتظار داشتند که کارگران با آنها همراهی نموده و به این خواسته جواب مثبت دهند. اما نتیجه اش این میشد که این افراد در همان اول ماه از کار اخراج میشدند. دست به اعتصاب زدن در هر شرایطی برای کارگران امکانپذیر نبود، کارگران باید شرایط و توازن قوا را می سنجیدند، و سپس دست به اعتصاب میزدند، برای اینکه کمترین تلفات و ضربات را متحمل شوند.

آنها کاملاً تجربه داشتند و به این امر آگاه بودند، که هر اعتصاب با اخراج شدن، زندان رفتن و… همراه خواهد بود. به این دلیل، امر ساده ای نیست که تعدادی بی تجربه و آوانتوریست هر وقت اراده کنند، زندگی و کار کارگران را به بازی بگیرند و به خطر بیندازند. کار سیاسی هدفمند، احتیاج به صبر، حوصله و برنامه ریزی درازمدت دارد. کارگران به منافع خودشان آگاه هستند، و در یک پروسه طولانی و حساب شده با اتحاد و برنامه برای گرفتن مطالبات خود اقدام میکنند.

س. رفیق شهرام با توجه به مبارزاتی که شما یک بخشهایی از آن را بازگو کردی. عکس العمل مدیریت و انجمن اسلامی و حراست و غیره برای خفه کردن این مبارزات چگونه بود؟

من قبلاً توضیح دادم شبکه ارتباطی ما در تمام قسمت های کارخانه و همچنین در کارگزینی نفوذ داشت. تمام دستور العملهای مدیریت و نقشه های آنها برعلیه کارگران به دستمان می رسید. مدیریت، انجمن اسلامی و حراست، جلسات زیادی ترتیب داده بودند که ببینند این مسائل از طریق چه افرادی به بیرون درز پیدا میکند. آنها یک حدسهایی میزدند؛ اما مطمئن نبودند. عملاً ما در قسمت، در مقابل طرحهای اجباری و ارتجاعی آنها مانند سیستم اکوردشان می ایستادیم و مورد تهدید هم واقع میشدیم، اما نه تاثیر داشت و نه کارساز بود.

به عنوان نمونه ما باید بخشی از دستمزدمان را با توافق به جنگ کمک میکردیم و در لیست کمک مالی به جنگ که از طرف مدیریت کارخانه تهیه شده بود قید میشد، ما از این امر خوداری نموده و در مقابل آن چندین بارعدد صفر گذاشتیم و یا با قبول نکردن رفتن دوره ای به جبهه و غیره. زمانی که مدیریت به کارگرانی مشکوک می شد، نیروهای جاسوسی ا شان ماموریت می یافتند تا درقسمتهایی که این کارگران کار میکنند، آنها را زیر نظر بگیرند.

برای مثال من که بعد از چند سالی در قسمت به عنوان کارگر تراشکار درجه یک کار می کردم، و کارگر ماهر محسوب می شدم. می توانستم کسانی را به عنوان کار آموز بپذیرم که به آنها کار تراشکاری را در مدت زمانی یاد بدهم. کارآموز فرستاده شده ی پیش من، یکی از جاسوسهای خطرناک بود، که آگاهانه این حرکت برنامه ریزی شده بود. کار این شخص در واقع کارآموزی نبود، بلکه این بود تمام مدت من را تعقیب میکرد. هرجا می رفتم و با هرکسی صحبتی می کردم، اگر بخاطر کار مجبور میشدم به قسمت دیگری بروم دنبالم می آمد تا ببیند من با چه کسی در تماس هستم.

تعقیب در تمام نقاط مختلف کارخانه و در مسیر کارخانه و منزل ام نیز از طریق این شخص دنبال میشد. سپس جهت بوجود آوردن زمینه های درگیری با من، جاسوسهای کارخانه را به عنوان کمکی نزد من می فرستادند. آنها تلاش میکردند خود را مخالف رژیم جا بزنند و وانمود کنند که از وضع موجود ناراضی و تحت فشار هستند. بعضی مواقع حتی به سران رژیم فحش میدادند تا اعتماد مرا جلب کنند. حتی وقتی به دستشویی هم می رفتم، آنها دنبالم می آمدند. بدین ترتیب از من و از همه کسانی که با من سلام وعلیک میکردند به حراست کارخانه گزارش رد میکردند.

خیلی وقتها این فرد جاسوس پشت دستگاه خود را قایم میکرد که من او را نبینم که بتواند بدور از چشم من حرکات و رفتارما را راحتر کنترل کند. البته بسیاری مواقع افراد مزدور دیگرشان را هم سراغ من می فرستادند، آنها سعی می کردند سر بحث سیاسی را با من باز کنند. و در بحث شان به حکومت فحش وناسزا میدادند تا عکس العمل مرا بفهمند. یا با کسانی که در قسمت دوست بودیم و صبحانه و نهار را معمولاً با هم می خوردیم در مورد من تحقیق می کردند. آنها تلاش میکردند اتهاماتی را به من بچسبانند و زمینه ای برای درگیر شدن با من ایجاد کنند. هدف این بود که در این درگیریها دچار حالتهای عصبی شوم، و این برخوردها، بهانه ای برای اخراج و تکمیل شدن پرونده ام شود.

هدف از این تعقیبها و کنترلها این بود که به روابطم در محل کار پی ببرند. حتی یکبار از بیرون تلفنی داشتم و از من خواستند روز بعدش خودم را به کمیته بهارستان معرفی کنم. من این مسئله و تلفن مشکوک را با رفقای هسته در میان گذاشتم. از زوایای مختلفی مسئله را بررسی کردیم. همگی به این نتیجه رسیدیم این احتمالاً یک دام است، تصمیم گرفته شد من خیلی عادی به سر کار باز گردم، آنها طرح و نقشه ای ریختند به این شکل، اگر خواستند در کارخانه من را دستگیری نمایند، رفقا به من کمک کنند من را از کارخانه فراری دهند. و به این نتیجه رسیدیم که با این کار می خواهند مرا امتحان کنند، که آیا فرار می کنم یا نه؟ و آنها از این طریق می خواستند من را تحت فشار بگذارند. آنها اطلاعات زیادی از من نداشتند و با این شگرد می خواستند مطمئن شوند که من سیاسی هستم و تعلق سازمانی دارم یا نه؟

من روز بعد برگشتم کارخانه، رفقا همگی آماده بودند که اگر اتفاقی افتاد من را کمک کنند. خوشبختانه دام بود و اتفاق خاصی نیافتاد و حدس ما درست بود. مزدوران قسمت با همدستی سرپرست در تلاش بودند با من درگیری بوجود بیآورند و با استفاده از این درگیریها تلاش داشتند به اهداف شوم اشان برسند. بالاخره بیشتر این توطئه ها را توانستیم با کمک رفقا خنثی کنیم.

س. رفیق شهرام می توانید توضیح بدهید که تا چه مدت تعقیب و کنترل شما ادامه داشت و آخر سر چگونه خاتمه یافت؟

بیش از دو سال تمام حرکتم را در کارخانه، جاسوسان تحت کنترل داشتند. در این رابطه از ماًمور کردن کارآموزم که یکی از جاسوسان معروف کارخانه بود گرفته تا همکاری انجمن اسلامی و بسیج و… تمام این افراد در جهت کنترل من عمل میکردند، البته لازم به گفتن است که این افراد با تبحر کامل و بدون متوجه شدن من در برخی مواقع این کنترلها را انجام می دادند. بالاخره سناریویی را با سرپرست طرح ریزی کردند.

سرپرست بدون دلیل با من درگیر شد، مرا تهدید کرد که شما را به کارگزینی می فرستم. سوال کردم برای چی؟ شروع کرد به سر و صدا کردن و گفت باید بروید کار گزینی. رئیس کارگزینی شروع کرد به سوال کردن و روانشناسی من که ماجرا چیست و از این صحبتها. من برای مدتی بجای رفتن به قسمت باید به کارگزینی می رفتم و آنجا می نشستم و بعد از اتمام ساعات کاری بر می گشتم منزل. کارفرما و مدیریت از تعلیق کارگرانی مثل من در کارگزینی دقیقاً دو هدف را دنبال میکردند.
یکی روانشناسی کردن کارگر مذکور و دستیابی به اطلاعات هر چه بیشتر و دوم زهر چشم گرفتن از کارگرانی مثل من که دیگر دست به عملی نزنیم.

در طی بیش از دو سال تعقیبم و بوجود آوردن فضای متشنج برای هر نوع درگیری، می خواستند قبل از اینکه اعتصابی در کارخانه اتفاق بیفتد بتوانند کارگران پیشرو را شناسایی و اقدامات لازم را برای جلو گیری از وقوع اعتصاب و متحد شدن و غیره بگیرند. این وضعیت هفته ها گذشت. با این کار میخواستند مرا وادار به کاری کنند که بتوانند راحت و بدون دردسر اخراجم کنند. خیلی عصبی بودم، ولی خودم را کنترل میکردم .

بالاخره هفته سوم تمام شد. به اعتراض گفتم: چرا مرا اینجا نگه می دارید؟ که در جواب سوالم گفتند: شما از این به بعد اخراج هستید. گفتم به چه دلیلی؟ گفتند شما از فردا حق ندارید به کارخانه بیائید. در کارگزینی کاغذ اخراجم را به من دادند و گفتند اگر شکایت دارید مراجعه کنید به وزارت کار. من کاغذ اخراجم را گرفتم و مستقیم برای شکایت به وزارت کار رفتم. البته بعد از اینکه همکارانم شنیده بودند که کارگزینی مرا اخراج کرده، گروهی از آنها به اعتراض به اخراج من به کارگزینی میروند. که در دفاع از من صحبت هایی بین همکارانم وکارگزینی رد و بدل میشود.

همکارانم شهادت می دهند که سرپرست مقصر است و سعی می کنند ماجرا را توضیح دهند. همکارانم می گویند ما سرپرست را در این ماجرا مقصر می دانیم. شما بی دلیل این همکار ما را اخراج کردید. کارگزینی وعده و وعید می دهد که، ما تلاش خودمان را می کنیم تا ایشان را بر سر کار برگردانیم. ضمناً گارگزینی به همکارانم میگوید شورای اسلامی هم با این اخراج موافق بوده، فعلاً شما بروید سرکارتان و مقداری به ما وقت بدهید.

با این حیله، همکارانم را به قسمت برگردانند. چند تا از دوستان نزدیکم در قسمت به دفتر سرپرست میروند و سرپرست را تهدید میکنند که به چه علتی این همکارمان را اخراج کردید. که سرپرست بر می گردد، می گوید من مقصر نیستم خود کارگزینی این کار را به من تحمیل کرده است. در ضمن سرپرست از یکی از همکارانم بشدت می ترسید بعد از اینکه سرپرست از طرف این همکارم تهدید شد، او شروع به اعتراف در بین تعدادی از همکارانم میکند. بالاخره همکارانم با دنبال کردن اخراجم متوجه میشوند که برایم حسابی پرونده سازی کرده اند و از بازگشت به کار خبری نیست.

دوستان کارگرم در قسمت، به اندازه حقوق سه ماهم به من کمک مالی نمودند. کمک بسیار با ارزشی بود و توانستم تا آن مدت که پروسه شکایتم در اداره کار جریان داشت با این پول هزینه های زندگیم را تا حدودی تامین نمایم. یک بخش از شکایتم شامل این بود با چه حقی و طبق چه قانونی مرا بیش از سه هفته در کارگزینی صبح تا عصر نگه داشتید و این باعث شد فشارهای روحی زیادی به من وارد آید و بویژه من را از حق و حقوم و مزایایم محروم نمودند.

سرانجام تاریخ دادگاهی را به من دادند. پروسه دادگاهی یکی از دوره های پر از استرس است که می خواهند نهایت فشار را به کارگر اخراجی وارد آورند. دوره ای که از این اطاق به آن اطاق مرتباً من را می فرستادند و به سر می دواندند. بعد از چندین ماه تلاش، توانستم بیمه بیکاری بگیرم. در وزارت کار فرم شکایت را پر کردم و پروسه دادگاه روال خود را پیدا کرد. برای یک دوره مشخصی باید هر روز در سالنهای وزارت کار از این اتاق به اتاق دیگر میرفتم و بدون گرفتن جواب روز دیگری را به این شکل از سر می گرفتم. سر انجام بعد از ماهها دوندگی، تصمیم به تشکیل دادگاه گرفته شد.

حضار موجود در این دادگاههای فرمایشی، هیئت حل اختلاف شامل نماینده وزارت کار و نماینده کارگزینی کارخانه و شورای اسلامی بود. این هیئت فقط هدفش دفاع از منافع کارفرما و محکوم کردن من بود. در این رابطه نابرابر و بدون اینکه من از جانب هیچ تشکل و وکیل و هم طبقه ای هایم حمایت شوم، مجدداً محاکمه شدم.

دقیقاً در تمام این پروسه ها تلاش بر این بود که درسهای عبرتی به من و دیگر کارگران داده شود و آن اینکه هیچ موقع معترض به وضع موجودمان نباشیم، در غیر این صورت باید منتظر عواقب بدتر از این هم باشیم. من در اعتراض به اینکه به چه دلیلی مرا بیش از سه هفته در کارگزینی نگه داشته اند و بیشترین فشار روحی و روانی را به من وارد نموده اند و همچنین رو به نماینده شورای اسلامی کردم و گفتم: شما که از روز اول از ماجرا خبر داشتید به غیر از اینکه با مدیریت و کارگزینی همدست شدید چکاری برای من انجام دادید. به چه جرمی کارگزینی من را اینقدر اذیت کرد؟ شما غیر از نظاره گر بودن چه کار کردید؟ نمایند اداره کار از من پرسید شما خواسته اتان چیست؟ من در جواب گفتم: من برگشت به کارم را میخواهم. به من گفتند برو بیرون تا ما بتوانیم باهم صحبت کنیم .

من بیرون منتظر شدم تا اینکه بعد از نیم ساعت دوباره مرا خواستند. گفتند: ما تلاش میکنیم ضرری که به شما وارد شده جبران کنیم. ما به شما سالی دوماه به ازای هر سال کارتان بر حسب آخرین حقوقتان پرداخت می کنیم. من گفتم بیشتر از اینکه مسئله پول در میان باشد، کارگزینی بیش از سه هفته مرا مثل زندانی در کارگزینی نشانده و با این کار به من بی احترامی نموده مرا آزار روحی و روانی دادند. از این بابت من اعاده حیثیت می کنم .

نماینده مدیریت و شورای اسلامی گفتند: به هیچ وجه به شما اجازه برگشت به کار را نمی دهیم. من گفتم من کارم را می خواهم. دوباره به من گفتند: چند دقیقه بیرون منتظر بشوید تا ما صحبتی با هم داشته باشیم. بعد از اینکه دوبار من را خواستند، گفتند: حرف آخرت چی است گفتم من کارم را میخواهم. در جواب گفتند: اگر نتیجه این دادگاه به دادگاه بالاتر ارجاع شود بیش از هفت ماه دیگر طول میکشد، فکرهایت را بکن.

من در جواب دوبار گفتم من که گفتم برگشت به کارم را میخواهم. گفتند ما می خواهیم سالی سه ماه به ازای هرسال کارت به شما پرداخت کنیم و شما این خاتمه شکایتتان را امضاء کنید آیا قبول میکنی؟ من این پیشنهاد را قبول کردم. قرار شد بعد از یکی دوهفته چک من را محاسبه و از اداره کار تحویل بگیرم.

دوران اخراجیم از بدترین روزهای دوران زندگیم بود. قانون ارتجاعی جمهوری اسلامی با دسیسه مدیریت و کارفرمای کارخانه میخواهد با تمام توان کارگر اخراجی را از تمام مزایای کار و زندگی محروم کند و نام کارگران اخراجی را در لیست سیاه وارد میکنند تا از این طریق بتوانند از استخدام کارگر اخراجی در کارخانجات دیگر ممانعت بعمل آورند. سر انجام من توانستم بالاترین خسارت مالی را از کارفرما بگیرم. با این وصف مدت زمانی که آنهمه فشار را تحمل نمودم طولانی بود و واقعا آزارم داد.

س. بعد از روشن شدن وضعیتتان در هیئت حل اختلاف که مدیریت راضی شد به حداکثر خسارت مالی تن بدهد و از برگشت به کارتان جلوگیری کند. شما چه اقدامی انجام دادی؟

از آنجائیکه شغل های با مهارت بالا همیشه در کارخانجات مورد نیاز میباشد و این شانس را داشتم که دوباره بتوانم در کارخانجات صنعتی کار گیر بیاورم. به همین دلیل از فرصت استفاده کرده و دوره فنی را گذراندم تا بلکه بتوانم راحتر وارد کارخانه صنعتی بشوم. بعد از آن در صنایع چدنی پارس شروع به کار کردم، این کارخانه در جاده مخصوص کرج قرار دارد و تولیدات آن ساخت انواع لوله های چدنی میباشد.

در قسمت قالب سازی این کارخانه کار گرفتم. یکی از مشکلات اساسی ای که کارگران با آن درگیر بودند این بود که اکثریت قریب به اتفاق کارگران مرض سل داشتند. دلیل آن هم این بود که ذرات چدن درفضای تمام قسمتها پراکنده بود و هواکش و امکانات ایمنی موجود نبود و به این خاطر اکثر کارگران دچار بیماری سل بودند. بعد از مدتی کار در این کارخانه دیدم انجمن اسلامی داره برایم پرونده درست میکند. مجبور شدم از این کارخانه هم استعفاء بدهم و بیرون بیام.

بعد از آن در پارس خودرو (جنرال موتورز سابق) کار کردم. این کارخانه در کیلومتر هفت جاده کرج واقع میباشد. تولید آن ماشین تویوتا پاترول بود که اکثریت تولیدات آن را سپاه پاسداران و ارگانهای دولتی میخریدند و حدود ۲۵۰۰ کارگر داشت و به دلیل اینکه در پارس خودرو موقعیت شغلی خوبی نداشتم استعفاء دادم. در یک کارخانه ماشین سازی دیگری که موقعیت بهتری برایم بوجود آمد استخدام شده و در این کارخانه کارگران از سنتهای خوب و قوی کارگری برخوردار بودند. حدود یک سال ونیم هم در این کارخانه کار کردم. در این کارخانه در سال های ۶۰ و ۶۱ حدود ۴۰۰ نفر از کارگران مبارز همزمان با سرکوب شدید شوراهای کارگری از کار اخراج شده بودند.

در این کارخانه، هر کارگر تازه استخدامی را کارگران زیر نظر میگرفتند و برایشان مهم بود که کارگر تازه استخدامی چطور فکر می کند، آیا با کارگران است یا با مدیریت و کارفرما؟ من در این کارخانه به عنوان سرپرست قسمت قالب سازی استخدام شدم. کارگران قسمت به دقت مرا زیر نظر داشتند تا ببیند بالاخره رفتار من نسبت به همکارانم چطور است. سرپرست سالن انتظار داشت من هم مثل اکثر سرپرستها هر روز برعلیه کارگران شروع به بدگوئی بکنم. چندین بار به من تذکر داد که اگر این کار را یعنی گزارش از کارگران قسمت قالب سازی به سرپرست سالن ندهم سرپرستی بی سرپرستی. که من در جواب گفتم: اگر مرا به این خاطر استخدام کرده اید سخت در اشتباه هستید من آمده ام اینجا برای کارکردن و نه برای جاسوسی. من سرپرستی شما را نمی خواهم.

یکی از همکارانم شاهد این بگو و مگوی من و سرپرست سالن بود. این ماجرا را با کارگران قسمت درمیان میگذارد و چندین مورد دیگر پیش آمد اما یکی از افراد انجمن اسلامی که در قسمت ما کار میکرد و یکی از کارگران انبارداری که از کارگران قدیمی این کارخانه و دوست صمیمی این فرد انجمن اسلامی بود، می بیند این دوست انجمن اسلامی اش برای من می زند. بعد از این برخورد، کارگر انباردار آمد به قسمت و همه کارگران قسمت را جمع کرد گفت حالا برای من روشن شده کی آدم فروش هست. کارگر انباردار رودر روی انجمن اسلامی گفت: برای چی آدم فروشی میکنی؟ یکی از کارگرها گفت: آدم فروشی نون داره آب داره . یکی دیگر گفت: با آدم فروشی میشه سرپرست شد و… عضو انجمن اسلامی کارخانه حسابی رسوا شد و نمی دانست چکار کند.

جالب بود که هر موقع انباردار به قسمت قالب سازی می آمد رو به عضو انجمن اسلامی میکرد و میگفت آدم فروشی خوبه؟ و خودش با صدای بلند جواب سئوال خودش را اینجوری میداد آره آدم فروشی نان داره آب داره و… و تمام کارگران قسمت میزدند زیر خنده. کارگر انجمن اسلامی هم عصبی شده و شروع میکرد به فحش دادن و تهدید کردن. بعد از این اتفاق با اکثریت کارگران قسمتی که کار می کردم و کارگران قسمت های دیگر روابط خیلی خوبی برقرار نمودم.

از اخراج های دهه ۶۰ و ۶۱ برایم صحبت میکردند. و اینکه چه کارگران مبارزی در این کارخانه بودند که مدیریت از ترس نمی توانست سر از اطاقش بیرون بیاورد. همه امور کارخانه دست کارگران بود و… اما یکی از دردناکترین مسائل در این کارخانه، قسمت پرس کاری آن بود، اکثریت قریب به اتفاق کارگرانی که در قسمت پرس کار کرده بودند یا کار میکردند به علت عدم وجود ایمنی محل کار، حوادث ناگوار زیادی در رابطه با آنها رخ داده بود .

بعضی از کارگران قسمت پرس دستشان یا بازویشان یا انگشتهای خود را، زیر پرس از دست داده بودند. و در سالن غذا خوری تعدادی از این کارگران متاسفانه با نقص عضو مشاهده می شدند که نمی توانستند حتی سینی غذایشان را حمل کنند. بخاطر اینکه پرسها هیدرولیکی بود و بطور اتوماتیک یک مرتبه فرود میآمد و این فجایع به وقوع می پیوست.

مدیریت در نصب سویچ های الکترونیکی برای کنترل این پرسها صرفه جویی میکرد و برگشت این نوع هزینه به سرمایه به قیمت این تمام می شد که کارگران نقص عضو شوند و مزدوران سرمایه اینگونه با زندگی کارگران بازی میکردند. در این کارخانه رابطه خوبی با تعدادی از کارگران مبارز و پیشرو برقرار کرده بودم. حدود یک سال و نیم در این کارخانه کار کردم. دوبار مشکلات امنیتی هم از طرف جاسوسان کارخانه و مشکلات امنیتی خارج از کارخانه مجبورم کرد که محل کار را مجدداً ترک کنم.

س. در خاتمه به عنوان جمع بندی اگر صحبتی دیگر دارید بفرمائید:

در خاتمه می خواهم به دو مطلب اشاره نماییم.

اول اینکه: گرچه بزرگترین آموزگار هر کمونیست و کارگر سوسیالیست، تجارب گرانبهای بلشویکی است. اما تجارب ارزنده نسلهای قبل ما که قطعاً از سنتهای کمونیستی و بلشویکی متاثر بوده اند، توانسته در زندگی مبارزاتی ما موثر واقع شده و راهکار های ارزشمندی را به ما بیاموزد.
این تجارب کارگری جزء بهترین روزها و لحظات زندگی من است، مملو از خاطرات شیرین و پر بار و در کنارش مخاطرات بسیار. اما زمانیکه در سالهای سیاه ۶۰- ۶۱ با از دست دادن بهترین رفقای کمونیست ام، در حالیکه تمام وجودم را کینه طبقاتی نسبت به این نظام جنایتکار فرا گرفته بود، به عنوان یک کارگر کمونیست با اتکاء و باور به نیروی طبقاتیم با تحمل سخت ترین شرایط ، تحمل گرسنگی، درد و فغانِ از دست دادن عزیزانم از همه مهمتر شرایط بد امنیتیم، تلاش کردم مقاومت کنم و راه باز کنم و رفقای کارگر و هم طبقه ای هایم را با خود متحد کنم، قوی شویم و با متکی شدن به نیروی طبقاتی مان، مبارزه ی پیگیر و رو بجلو را ادامه بدهیم.

من پیامم برای تمام رفقای کارگرم بخصوص رفقای کارگر و جوان سوسیالیستم این است که در سخت ترین شرایط و با فضای استبداد حاکم بر جامعه، هر چند در هر دوره این فضا به اشکال مختلف بر کمونیستها حاکم بوده است. کارگران کمونیست اگر به نیروی خود باور داشته باشند و فقط و فقط به نیروی طبقاتی خود اتکاء نمایند، می توانند اوضاع را به نفع خود تغییر دهند و در سازماندهی کارگران بیشترین نقش را داشته باشند.

شرایطی که امروز برای جنبش کارگری مهیا است، گرچه مطلوب نیست اما به یمن مبارزه امان ناپذیر طبقه کارگر دستاوردهایی داشته است، و با سالهای ۶۰ و ۶۱ قابل مقایسه نیست، مبارزه در آن زمان و شرایط، بشدت دشوار و پر از خطر بود. اگر هر فعال کارگری دستگیر میشد بدون هیچ تخفیفی اعدام میگردید، اما در آن شرایط باز هم کار، فعالیت و سازماندهی کارگران عملی بود.

کارگران سوسیالیست فقط با اتکاء به نیروی خود و معضلات و مشکلات طبقه ایی که دغدغه شبانه روزیشان می باشد میتوانند گرایش سوسیالیستی کارگری را سازمان داده و طبقه را حول آن متشکل نمایند نه با اتکاء به سازمان و جریانی که بیرون از آنها وجود دارد. بنا به رسالت تاریخی طبقه کارگر، این وظیفه فقط و فقط از عهده این طبقه ساخته است.

امیدوارم این تجارب واقعی و کارگری بتواند تا حدودی برای نسل جوان آموزنده باشد، و آنها با اتکاء به نیرو و پتانسیل خود، آگاهی و دانش مارکسیستی در تحقق آرمانهای سوسیالیستی طبقه کارگر قدمهای موثری بردارند. نه تنها طبقه ای چشم انتظار شما عزیزان است، بلکه امید ما هم بر این است با حفظ سنگرهای ما و تلاشهای بی وقفه و خستگی ناپذیر خود همگام و همراه با طبقه کارگر، مبارزه استراتژیک را تا پیروزی نهایی ادامه خواهید داد.

دومآ: یکی از مهمترین وظائفی که برای ما کارگران سوسیالیست در جهت تاثیر گذاری در جنبش کارگری اهمیت بسزائی دارد، فعالیت در محیط زیست و کار در میان طبقه کارگر میباشد.

تجربه خود من، به من نشان داد که فعالیت در این دو عرصه مکمل هم میباشد.

آنچه که محیطهای کارگری را از دیگر محیطهای کاری متمایز می نماید، همبستگی و اتحاد کارگری همراه با بکارگیری از سنتهایی می باشد که بر پایه یک منفعت مشترک استوار است وعمل می نماید این ویژگی فقط مختص به روابط کارگری است. در تمام دورانی که این سعادت را داشتم که همراه و همگام با دوستان کارگرم در محیط کار و زیست، فعالیت سیاسی مشترکی را پیش ببریم نه تنها به این نتیجه رسیدیم بلکه عملکرد آن را هم عملا مشاهده نمودیم، که فعالین کارگر سوسیالیست با اتکاء به یک استراتژی سوسیالیستی که قطعاً کاری دراز مدت خواهد بود، خواهند توانست در جهت کار سیاسی و آگاه گری در بین کارگرانی که از تفرقه در صفوف خود رنج می برند و دائما، در زندگی و مبارزه روزمره اشان، در جستجوی راه و روزنه ای برای متحد شدن هستند مثمر ثمر واقع شوند.

با کاهش دادن و از میان برداشتن رقابت و سیاستهای ارتجاعی سرمایه در صفوف خود و آگاه شدن به منافع طبقاتی در امر متحد و متشکل شدن به بهترین شکل ممکن تلاش نمایند. از لحاظ سیاسی این فعالین سوسیالیست سعی نموده با ارتباط گیری با کارگران پیشرو به یک انسجام نظری و خودآگاهی درونی دست یافته، با شفافیت دادن به مواضع و سیاستهای کارگری در قبال مسائل مبارزاتی در عرصه های مختلف و متشکل نمودن کارگران، نه تنها در سطح علنی بلکه بصورت محافل و کمیته ها ی مخفی و مرتبط نمودن این محافل بهم بشکل یک شبکه گسترده ای که بیشترین کار و فعالیتش را بدور از چشم دشمن انجام دهد صورت گیرد، و سر انجام ، با باز شدن فضای سیاسی، طبقه کارگر به عنوان طبقه ای که حدودا در محافل و شبکه های مخفی اش متشکل شده به میدان خواهد آمد، و به این ترتیب آمادگیش را برای متشکل شدن در سطح سراسری بسرعت اعلام خواهد نمود.

اما تاکید بر این نکته لازم و ضروری است که کارگران سوسیالیست و مبارز در تمام دوران مبارزاتی نباید مبارزه با تمام دشمنهای رنگارنگ طبقه کارگر را از چشم دور بدارند، نقش جناح راست جنبش کارگری (که طیف وسیعی از جریانات مختلف بخصوص توده ایها و اکثریتها را در بر می گیرد) درهمسویی با سیاستهای جمهوری اسلامی و سرمایه داری، همیشه یک خطر جدی برای مبارزات و فعالیتهای طبقه کارگر بوده است. به این امید که امروز، فعالین سوسیالیست جنبش کارگری در داخل، بخصوص فعالین جوان کارگری ما با حساسیت و ضرورت هر چه بیشتر به امر سازماندهی و متشکل نمودن کارگران، بتوانند بیشترین نقش را در این برهه حساس زمانی ایفاء نمایند.

با آروزی پیروزی برای طبقه امان.

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)