نمیدانم مخاطب احتمالی این نوشته فیلم “گاو”، ساخته داریوش مهرجویی با بازی خوب عزتالله انتظامی را دیده یا نه. داستان از این قرار است که همه امید زندگی مشحسن به تنها گاوی بود که در طویله داشت و از وجود آن علاوه بر امرار معاش خانواده خود، سایر افراد روستا نیز بهرهمند میشدند. مش حسن دلبستگی خاصی به این گاو داشت اما روزی که به شهر رفت، گاو به علت نامشخصی میمیرد و افراد روستا با موافقت همسر مشحسن نعش گاو را در چاه روستا میاندازند و پس از بازگشت مشحسن وانمود میکنند که گاو گریخته است. مشحسن ولی باور نمیکند و اعتقاد دارد گاو را اهالی روستا به قتل رساندهاند. همذات پنداری میکند و از آن پس خود را گاو میبیند. کوشش، پند و نصیحت بزرگان و ریش سفیدان روستا، چاره ساز نمیشود و سرانجام کدخدا و مش اسلام تصمیم میگیرند او را برای مداوا به شهر ببرند. در میانه راه مشحسن میگریزد و در درهای سقوط میکند و به سرنوشت گاوش دچار میشود.
این وبلاگ برای من همان درهای است که مشحسن به روزگار گاوی که دوستش داشت دچار میشود. جایی است که برای فرار از واقعیتهای تلخ و گزنده اطرافم، که مستعار و بینام و نشان بدان پناه آوردم و دوست دارم “گاو” باشم. دوست دارم دور از قضاوتها و انگشتهایی که به سویم گرفته میشود، بنویسم. اگر خواننده اینجا شدید، قدمتان روی چشم، اما دنبال رد و نشانی از نگارنده اینجا نباشید. بگذارید “گاو” بمانم و “مشحسن” درونم غم و تنهاییاش را آنطور که دوست دارد روی این صفحه بریزد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.