باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد! طالبان پس از بیست و اندی سال تسلط امریکا و متحدانش بر افغانستان دوباره در عرض چندهفته کشور را تسخیر می کند و رییس جمهورش آقای غنی فرار می کند. بعد از دو دهه تلاش آنها و دولت و ملت افغانستان برای تولید یک دولت و ارتش و فرهنگ دموکرات و برای رهاکردن کشور از دست طالبان و قوانین ضد انسانیش، حال دوباره طالبان زمام قدرت را بدست می گیرد و ملت افغانستان در حال فرار است. طبق اخبار برخی از مردم کابل از ترس کین جویی طالبان به هواپیمای در حال پرواز اویزان می شوند و سقوط می کنند. ایا این تحول هولناک به ما نشان می دهد که برخلاف تصور فیلسوفان بزرگ «تاریخ برمی گردد و تکرار می شود»؟. نه، انچه باز می گردد، دور باطل فردی یا جمعی است، وقتی بهای بلوغ و تحول پرداخته نشود. ازینرو حال طالبان نیز مجبور است ثابت بکند که دیگر طالبان سابق نیست با انکه در اصلش دارای همان فانتزیهای سادومازوخیستی است. اما می بینیم که برای تصاحب کابل به قول خودشان هر روز با مقامات امریکایی در تماسند و از طرف دیگر می خواهند بظاهر دولت اشتی ملی تشکیل بدهند. با این حال این دور باطل و فاجعه بار صدمات بزرگی به تحولات مثبت در افغانستان می زند و بویژه زنان و دختران افغانی را تحت ستم های نو و خطرناک قرار می دهد. همانطور که طالبان دست به کشتن افراد در لیست سیاه خویش می زند. فقط سعی می کند طوری عمل بکند که سریع با امریکا و اروپا درگیر نشود و یا سعی بکند به منافعی مشترک برسند. با این حال در این تراژدی هولناک یک نظم و منطقی نهفته است که باید او را دید تا از این دور باطل رهایی یافت. چه موضوع افغانهای عزیز در میان باشد و چه موضوع سرنوشت ایران و گرفتاریش در دور باطل مشابهی باشد. این منطق و نظم دردناک نهفته در این حوادث تراژیک و هولناک از یکسو به ما می گوید که چرا برای تحول فردی و جمعی بایستی بهای بلوغ و مدرنیت را پرداخت و نخواهی تحولت را چون شیر بی یال و دم بکنی. از طرف دیگر باید سرانجام یاد بگیری که با «امریکا و عموسام» چگونه می توانی برخورد مدرن و خلاق داشته باشی تا به ابزار بازی او در دستیابی به علایق سیاسی و اقتصادیش تبدیل نشوی. یا از یکسو گرفتار این حماقت نشوی که او را شیطان بزرگ یا امپریالیسم خطرناک بخوانی و از طرف دیگر فردا به پروپاگاندیست و مامور سیاستهای او در منطقه و یا در کشورت ایران تبدیل بشوی، همانطور که ما این حالات را در اپوزیسیون افراطی ایرانی می بینیم که دقیقا سیاست فشار حداکثری ترامپ سابق و اسراییل کنونی را تبلیغ کرده و تبلیغ می کنند، به جای اینکه از منافع مدرن مردم و کشورشان حرکت بکنند و راه را برای ارامش و رفاه مردمشان و از سوی دیگر برای تحولات ساختاری و دموکراتیک باز بکنند و دیکتاتور را به امری اضافه و غیرقابل نگه داشتن تبدیل بسازند، حتی برای بخش اعظم نیروهای طرفدار حکومت. یا اینکه سرانجام یاد بگیرند «امریکاشناسی» و اروپاشناسی مدرن را در عرصه ی سیاست و دیپلماسی بکار ببرند.

متن ذیل از منظر روانکاوی و به شکلی کوتاه و فشرده از یکسو به منطق نهفته و ساختاری در تراژدی و دور باطل افغانستان ( و در نهایت ایران و دیگر کشورهای منطقه مثل عراق) می پردازد و اینکه چه درس اصلی از آن باید یاد بگیرد و بگیریم و از طرف دیگر اینکه چرا باید عمو سام و تمنایش را بفهمیم تا بتوانیم با او برخورد خلاق و مدرن داشته باشیم.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

۱/ منطق دردناک نهفته در تراژدی ملت افغانستان و تحولات کنونیش!

چه شکست افغانستان و تسخیر دوباره اش توسط طالبان و چه فاجعه ی چهل و اندی ساله یا صدساله ی اخیر ایران حکایت از یک قانون بنیادین می کنند. اینکه تا زمانی که «ملتی واحد و رنگارنگ» نشوی و اینگونه به هم پیوند هویتی و ساختاری نخورید، تا انزمان امتی و کهترانی بیش نیستید که یا اسیر رهبری جبار می شود و یا فردا اسیر دهها رهبر جبار داخلی و خارجی می شود. یعنی یا گرفتار ساختار خشن و نارسیسیک «همه با هم تحت یک ارمان واحد» و فردایش گرفتار «همه ضد هم» می شوی و مرتب محکوم به دور باطل و فاجعه بار هستی، یا قادر می شوی ملت مدرن و رنگارنگ بشوی که برای هم و برای کشورشان و برای تحقق شادی مردم و فرزندانش همصدا می شوند و خواهان ساختار دموکراسی پارلمانی هستند و اینکه از بحران به کمک چالش مدنی و مشترک به تحولی نو و پیشرفتی نو در ساختارهای همپیوندی سیاسی/اجتماعی/فرهنگی و فردی دست بیابند. زیرا جایی که امت هست، انجا دیکتاتور است و جایی که ملت واحد و رنگارنگ است، انجا محل رشد دولت مدرن و دموکراتیک است. زیرا وقتی بخواهی با سلاح مذهب به جنگ طالبان بروی، دقیقا پیروزی او را ممکن می سازی. یا وقتی بخواهی با دیکتاتور ایرانی به زبان افراطی و سیاه/سفیدی بجنگی، بناچار او را بازتولید می کنی و یا بعد از آ‌ن دیکتاتوری بدتری و این بار به شکل دیکتاتوریهای هفت قوم و جنگ برادرکشانه ی انها می افرینی. یعنی تا حاضر نیستی بهای مدرنیت را بپردازی، مجبوری مرتب بها بدهی.

بنابراین بازگشت دوباره ی طالبان و با کمک و پشتیبانی امریکا و پاکستان و عربستان و ایران، در نهایت نشان می دهد که طالبان و تفکر طالبانی در جامعه و فرهنگ و زبان و سنت افغانی دارای قدرت و نفود است، وگرنه نمی توانست اینگونه سریع بازگردد و اینگونه سریع اکثر فرماندهان تسلیم انها بشوند.از طرف دیگر می بینیم که وقتی ساختارهای دموکراتیک به کمک نیروی خارجی ساخته بشود، چرا آنگاه ساختارهایی شکننده و لرزان هستند، زیرا بر اساس تحولات درونی و بیرونی عمده ی یک جامعه ی در حال رشد و در زبان و ذایقه ی ان شکل نگرفته است و جانیافتاده است. همانطور که یک دولت ضعیف و دچار رشوه خواری دقیقا حکایت از جامعه و فرهنگی گرفتار بحرانهای عمیق و ساختاری شکننده می کند. همانطور که پیروزی تفکر مذهبی در ایران و استقرار حکومت مذهبی و تا بحال چیزی دیگر جز تبلور این منطق و حقیقت نیست که انها در زبان و ذایقه ی جامعه ی ما ریشه دارند و از ترسهای عمیق ما از بهای مدرنیت قدرت می گیرند. وگرنه امکان نداشت با هر خشونتی هم که انجام می دادند، اینقدر بر سر کار بمانند. یا اگر ما در برابر دیکتاتور یک ملت واحد و رنگارنگ و یا وحدت در کثرت نیروهای مدرن ایرانی حول دموکراسی و سکولاریسم را نمی بینیم، نشان می دهد که این ذایقه و زبان سنتی یا سیاه/سفیدی چقدر در این جامعه و در اپوزیسیونش ریشه دارد. یا به این خاطر نمی گذارد عنصر و ذایقه ی نو به دیسکورس حاکم تبدیل بشود و با انکه چهل و اندی سال است که این فرهنگ مرتب در پی جواب و تحول می جوید و بیش از پنج شش میلیون مهاجری دارد که جهان مدرن و ساختارش را چشیده اند و می دانند که ساختار مدرن چیست. یا مباحثی مثل دموکراسی خواهی و برابری حقوق زن و مرد در ان پیشرفتهای جدی کرده اند. جامعه ی افغانستان داشت در این مسیر تحولات جدی می کرد، اما این ساختار شکننده ی حکومتی و تزریق دموکراسی از بیرون و از طرف دیگر حضور روح و روان طالبانی در بطن جامعه و در دهات و شهرها و ولایت کوچک یا متوسط باعث شدند که سرانجام انها بازگردند و دور باطلی نوین رخ بدهد. زیرا بقول زیگموند فروید «ضمیر نااگاه و عنصر سرکوب شده بازمی گردد.»

زیرا وقتی بخواهی با الله اکبر گفتن به جنگ طالبان بروی، راحت تر شکست می خوری، یا راحت تر رهبرها و فرماندهان نظامیت رنگ عوض میکنند و تسلیم می شوند. چون خوب همه شان خویش را در ته دل مسلمان و برادر می دانند و خیال می کنند می توانند یکجوری باهم کنار بیایند. تا وقتی که قربانی می شوند و با حقیقت روبرو می شوند. زیرا وقتی ته دلت خیال بکنی که جای زن و دختر در خانه و پشت پرده ی حجاب اجباری است، انگاه چه بخواهی یا نخواهی، خویشاوندی با حزب الله یا با طالبان داری و در لحظات حساس بنفع انها انتخاب می کنی. یا تا زمانی که امت بمانی. زیرا باید به عنوان ملت واحد و رنگارنگ افغانستان و برای حق مشترکشان بر زندگی خوب و پیشرفت مدرن به جنگ طالبان خشن و بنیادگرا رفت. باید بسان ملتی واحد با قبول رنگارنگی قومی و مذهبی و برابری زن و مردش به جنگ اسلام بنیادگرای طالبان رفت و اینکه همه افغانها یک ملتند، برابرند، یک تمنای مشترک دارند و می خواهند در صلح و ارامش و دوستی با یکدیگر بزییند و نمی خواهند اسیر بنیادگرایان داخلی یا اربابان خارجی باشند.

ازینرو در معنای «دیفرانس دریدایی» افغانستان امروز ایران تعویق یافته است و ایران افغانستان تعویق یافته است، بی انکه تفاوتی نو و تحولی نو بوجود بیاید. بی انکه یکی حالت «تعویق یافته و متفاوت دیگری» باشد. بدون انکه تفاوتهای سطح مسایل فرهنگی و مدرن در میان دو کشور را فراموش بکنیم اما ساختار اصلی هر دو یک ساختار نارسیسیک و گرفتار حالت سیاه/سفیدی است. ازینرو انها اینده و گذشته یکدیگر هستند و ما باید هم از همسایه های افغانی مان و جانشان دفاع بکنیم و هم بدانیم که همین موضوع سرنوشت کنونی و بعدی ما است، اگر بهای مدرنیت را نپردازیم و ملتی واحد و رنگارنگ و با ذایقه یی نو و رنگارنگ و عاشق سعادت و خردمندی دنیوی نشویم. اینکه فردا ما هم به چاه ویل بدتری دچار می شویم اگر تحول مدرن را انجام ندهیم و انگاه انچه رخ می دهد که اکنون برایمان باورنکردنی است. همانطور که بازگشت طالبان برای همه باورنکردنی بود و با این حال نشان داد که ناشی از منطقی عمیق و ساختاری و با همکاری ارتجاع داخلی و خارجی است.

البته بهای خطاهایش را بندگان و قربانیان افغانی و ایرانی و عراقی و غیره باید بپردازند، چون نمی خواهند و نمی توانند ملتی واحد و رنگارنگ بشوند. پس یا ارتجاع خودی حسابشان را می رسد یا منافع اربابان خارجی و یا در نهایت ارتجاع داخلی و منافع ارباب خارجی با هم دست به یکی می کند و به مردم افغانستان چیزی جز تلفات و گاه کمی پیشرفت موقتی بیش نمی رسد، چه حکومت کرزی یا اشرف غنی سر کار باشد و یا حال حکومت طالبان. آنها در نقش مرغی هستند که در عروسی و عزا سرشان بریده می شود. آیا همین موضوع نیز در مورد مردم و شرایط ما ایرانیان صادق نبوده و نیست؟ مگر انکه حاضر بشویم بهای مدرنیت را بپردازیم و «ملتی واحد و رنگارنگ» بشویم، چه ملت افغانستان یا چه ملت ایران. زیرا بدون حضور ملتی مدرن نمی تواند دو ضلغ دیگر گفتمان و ساختار مدرن یعنی «دولت دمکراتیک مدرن و فرد مدرن» پا بگیرد و استحکام بیابد. همانطور که حضور ملت مدرن بدون دولت مدرن و فردیت مدرن ممکن نیست. زیرا اینها اجرای یک دیسکورس واحد هستند. سه ضلع یک دیسکورس و ذایقه ی مدرن هستند که ضلع چهارمش در واقع همان «قانون تحول نمادین یا نام پدر» است. اینکه بپذیری که همه ی این مفاهیم و باورها می توانند تحول بیابند و باید بنا به شرایط تحول بیابند و تحول در یکی بناچار تحول در اضلاع دیگر را بدنبال می اورد. اینکه می خواهی اسیر طالبان و خامنه ایی نشوی یا نباشی، پس بایستی هرچه بیشتر این وحدت در کثرت مدرن را چه در درونت و چه در برون و چه در ساختار سیاسی و اجتماعی حاکم بسازی و اینگونه رنگارنگ بشوی و جهان و زبان سیاه/سفیدی طالبان و خامنه ایی و امثالهم را بشکنی و محکوم به فروریختن بکنی. چون اضافی و مزاحم شده اند و دیگر ریشه ایی در فرهنگ و در زبان و در ذایقه ی فردی و جمعی ات ندارند. راه این است و ازین بهای مدرن فراری ممکن نیست، برعکس هرگونه تلاش برای فرار از پرداخت این بهای مدرنیت به صورت بازگشت دور باطل و هولناک نوینی رخ می دهد و اینکه مرتب از چاله ایی به چاهی بعدی بیافتی.

پانویس: هزینه جانی و مالی حضور ۲۰ ساله نظامی و امنیتی امریکا و متحدانش در افغانستان به شکلی نجومی بالا بوده است. طی این سال‌ها بالغ بر ۲۳۰۰ نظامی زن و مرد آمریکایی کشته و بیش از ۲۰ هزار نفر مجروح شده‌اند، همینطور بیش از ۴۵۰ نظامی بریتانیایی و صدها نفر دیگر از ارتش سایر کشورها. اما در این میان مردم افغانستان بیشترین صدمه را دیده‌اند . بیش از ۶۰ هزار نفر از نیروهای امنیتی این کشور کشته شده‌اند و تلفات غیرنظامیان هم چیزی حدود دو برابر این بوده است. هزینه اقتصادی حضور نظامی آمریکا در افغانستان برای مالیات دهندگان آمریکایی هم رقمی سرگیجه‌آور و نزدیک به یک تریلیون دلار بوده است. یا بشکل دردناکی جالب یا «گروتسک» است که خود امریکاییها قبل از شروع خروجشان در تحلیلهای نظامیشان عنوان کرده بودند که طالبان احتمالا شش تا نه ماه بعد از خروج امریکاییها کابل و در نهایت افغانستان را می گیرند و اکنون برخی از تحلیل گران پنتاگون ناراحتند که چرا این اتفاق ممکن است خیلی زودتر رخ بدهد. انگار که دارند در مورد تغییر صاحب خانه و انتقال ملکی سخن می گویند. انگار نه انگار که تراژدی انسانی و هولناکی در جریان است.

۲/ آمریکا واقعا چه می خواهد، تمنایش چیست؟ نگاهی روانکاوانه به عمو سام و تمنامندیش!

همه ی کشورها و فرهنگ ها «پدر ملت یا مام وطنی» دارند که بخاطر آن دست به جنگ با دشمن یا دفاع از کشور می زنند، تنها کشور و فرهنگی که اینگونه نیست، در واقع آمریکا هست. بقول ژیژک در نمونه امریکا ما نه با پدر کشور یا ملت بلکه با «عمو سام» روبروییم. عمویی که بشخصه عقیم هست و از خودش بچه ایی ندارد و به این خاطر راحت می تواند از بچه های دیگر مهاجران سیاه و غریبه یا سفید استفاده بکند. به اینخاطر «عمو سام» در واقع می گوید «من تو را می خواهم، خون تو را می خواهم، تلاش ترا می خواهم» تا بتوانم زندگی بکنم و گسترده تر بشوم، تا «بیزنس» گسترش یابد. بقول لکان امریکا در واقع کشوری «غیر تاریخی» است. این حالت غیر تاریخی یا «آ هیستوریک» بودن امریکا از جهتی اساس قدرت امریکا و مهاجرین انها بوده است. زیرا حال مهاجرین مختلف و عمدتا فرار کرده از چنگال سفت و سخت سنتهای انگلیسی، چینی، اروپایی و غیره خویش، می توانستند در امریکا بدون زنجیر قوی سنت دست به ایجاد رویاهای خویش بزنند. قدرت و امکانی که هنوز یک اساس قدرت امریکا و رویای رفتن به امریکا هست. طبیعی است که این به معنای نبود کامل تاریخ و سنت در زندگی و اینده مهاجرین نیست و این رویا برای همه نمی تواند واقعیت شود. بلکه این است که دیگر او یبه عنوان امریکایی نو تحت فشار سنت یدر یا مادر ی قوی و در زنجیرکننده نیست. ازینرو «مام امریکایی» در واقع «زن عمو سام» است و یک مام واقعی نیست. آنچه مردم امریکا را بهم پیوند می دهد «حضور بیزنس و رویای امریکایی از بشقاب شور به پولدار» هست. این رویای مشترک هست. همانطور که این تمنای«بیزنس داشتن یا بیزنس من بودن» هم خط مشترک عمومی و هم «اکسس آمریکایی» است. یعنی دقیقا برای درک امریکایی ها و قدرت و ضعف این کشور بزرگ بایستی این چهارچوب را فهمید. اینکه زندگی امریکایی یک «نمایش» است، مثل «فوتیال امریکایی» و نمایش بدور آن است. ازینرو نیز هیچ جای دنیا مثل امریکا سیاست و انتخاب رئیس جمهورر تبدیل به نمایش نمی شود. اینکه اینجا عمو سام و بیزنس منی است که می طلبد و می خواهد. اینکه پیوند خونی امریکایی در واقع «پیوند بیزنس و رویای مشترک، اکسس یا مازاد مشترک » است. اینکه چرا امریکا می خواهد «اقای دنیا و آقای بازار» باشد. زیرا این همان پیوند خونی فرزندان عمو سام عقیم است.

یا به خاطر این حالت غیر تاریخی بودن امریکاست که مثلا میتوان فهمید چرا در امریکا «روانکاوی و فلسفه بر اساس تاریخ و گذشته» مثل اروپا رشد نمی کند، بلکه «روانشناسی مثبت و یا روانکاوی ایگو»، یا فلسفه ی مثبت و پوزیتیویست بیشتر رشد می کند و حاکم می شود. زیرا انسان «بیزنس من» احتیاج به «روانشناسی مثبت» و فلسفه ی پوزیتیویسم دارد و نه روانکاوی تاریخی یا فلسفه ی از این نوع. ازینرو فروید وقتی به امریکا نزدیک می شد به یونگ گفت که «اینها نمی دانند که ما طاعون را برای آنها به ارمغان می اوریم». طاعون تاریخی شدن. با انکه روانکاوی ایگوی امریکایی در نهایت بر طاعون فروید چیره شد و او را تبدیل به بیزنس و کنسرن بزرگ انجمن جهانی روانکاوان کرد.

همانطور که بیگ برادر «امریکا» هم در شرایط تراژیک قبلی افغانستان و هم در شرایط تراژیک فعلی افغانستان سهیم بوده و هست. بی انکه خیال بکنیم که نقشه ی مشخصی داشته و دارند. زیرا دیگری بزرگ هم در نهایت جایی خنگ است و فقط واکنش نشان می دهد و می خواهد سهم خویش را داشته باشد. قانون او این است که از هر اتفاقی استفاده بکند تا مثلا منافع امریکا تامین بشود یا مستحکمتر بشود و حساب رقیبی را برسد. چه انموقع که به بن لادن و طالبان کمک می کردند با روسها بجنگند و چه وقتی بعد از حمله یازده سپتامبر به جنگ انها رفتند و در افغانستان بیست سال ماندگار شدند و بمبارانمانشان کردند و یا بعد با دیدن شکستها دنبال تولید گفتگوهای نو شدند و مثلا کاری کردند که یکجا شش هزار زندانی طالبان توسط دولت آزاد بشوند و بعد هم پایان لشکرکشی را اعلام کردند. یا با شروع حملات جدید طالبان اول دولت بایدن می خواست با حملات هوایی جلوی پیشرفت انها را بگیرد اما گویی این بار حتی راکتهای انها نیز دیگر مثل سابق دقیق نبود. یعنی می بینید که سیاست امریکا بنا به منافع روزش می تواند تغییر بکند و دشمن قدیمی دوست جدید یا دوست جون جونی جدید بشود. زیرا عمو سام از خودش بچه ایی ندارد و از بچه های دیگران برای جنگهای خویش استفاده می کند. ازینرو بقول هنری کسینجیر «امریکا هیچ دوست و متحد همیشگی ندارد، فقط علایق اقتصادی و سیاسی همیشگی دارد.». دوستان و متحدان می توانند تغییر بکنند، دوست و متحد می تواند مثل دیروز دولت افغانستان باشد و امروز طالبان و فردا کسی دیگر. یا اگر لازم ببیند فردا با کمک همین طالبان جنگی نیابتی با ایرانی راه می اندازد که به طالبان هم کمک کرده است. یعنی جامعه و حکومت امریکا یک ساختار «بیزنس منی» و با اخلاق بیزنس منی است که می خواهد همیشه به حداکثر سود سیاسی و اقتصادی دست بیابد و این قانون اول و اخرش هست. ازینرو حتی روانشناسی امریکایی نیز یک روانشناسی بیزنس منی مثل «تفکر مثبت» است و به تاریخ و گذشته ی فرد علاقه ایی ندارد. یا بقول فیلم قوی «ماشین جنگی»، این ساختار و شیوه ی امریکایی در واقع یک ماشین جنگی در نهایت بی مغز و احمقانه است که از خطاهایش نیز درس نمی گیرد. زیرا بقول مارکس بزرگ باید بدانید که یک سرمایه دار برای صددرصد سود زیرا هر قاعده ی اخلاقی می زند و برای سیصد در صد سود حاضر به این است از روی لاشه ی دیگران رد بشود و دست به هر جنایتی بزند و یا هر جنایتی را زیرسبیلی رد بکند.

همانطور که با چنین نگاهی نیز می توان راههای درست برخورد به امریکا و «فانتسم اقا بودن آمریکایی» را بشناسی. اینکه امریکا بدجنس نیست فقط یک بیزنس من گاه مهربان و گاه سطحی و در همه حال همیشه به فکر منافع و بیزنش خویش است. تنها با این نگاه پارادوکس می توان حرکت امریکایی را درست فهمید و پیش بینی کرد و اینکه از یکسو به حقوق بشر و قوانین مدرن باور دارد و همزمان اگر منافعش بطلبد، حاضر است زیرسیبیلی رد بکند یا کمتر توجه بکند، مثل برخوردش به عربستان سعودی. اینکه باید بدانی وقتی با عمو سام و حتی فرزندان خوبش چون باراک اوباما یا دولت بایدن روبرو می شوی، چه به عنوان سیاستمدار یا فرد عادی، هم از دیدنش لذت ببری و تواناییش و هم بدانی که در کمال صداقت می تواند سرت کلاه بگذارد. اگر منافعش یا منافع مشترکش با بیزنس منهای دیگر چون اسرائیل یا اروپا بطلبد. زیرا موضوع بیزنس در میان است. زیرا موضوع اصلی سود و منافع سیاسی و اقتصادی خودش هست. لااقل شما نیز یاد بگیر از منافع سیاسی/اقتصادی کشورت حرکت بکنی تا بتوانی با این بیزنس من وارد گفتگویی بیزنسی یا دیپلماتیک بشوی. زیرا برای آمریکا از جهاتی حتی حقوق بشر نیز یک بیزنس است. عمو سام همانطور که در عکس می بینید، همیشه ترا می خواهد، همیشه تمنا و اشتیاق و میل ترا می خواهد تا آن را به خون و بیزنس جدید خویش و امکان جدید گسترش خویش تبدیل بکند. آنکه این صداقت گاه عمیق، گاه سطحی، گاه شرورانه، گاه احمقانه و فاجعه بار را نبیند و از او انتظار داشته باشد که به منافع او و کشورش توجه بکند و یا از انها حرکت بکند، خوب محکوم است که قربانی و گوشت دم توپ انها بشود. یا امروز عاشق امریکا و فردا متنفر از امریکا و در هر دو حالت دچار خطا و وهم خودشیفتگانه بشود. یعنی آنکه این برخورد دوست داشتنی و مهربان و همزمان گاه عمیقا سطحی و خودخواهانه امریکایی را نفهمد، آنگاه یا دچار خشم و حماقت بن لادنی می شود یا مثل شاه سابق ما تعجب می کند که چرا یکدفعه امریکاییها فراموشش می کند، باوجود آنهمه خوش خدمتی و توجه به خواستهای آنها. چه بنیادگرای شرقی و چه دیکتاتور از نوع شاه یا حسنی مبارک متوجه نمی شدند که آمریکا «دشنمی یا دوستی بنیادین با کسی و حتی بین خودشان» ندارد. این دوستی میان بیزنس من های یک کشور و تجارت مشترک است. موضوع بیزنس هست و داشتن شرایطی که لااقل بضرر آنها نباشد یا بسود انها باشد.

تنها با شناخت چنین ساختاری می توان به رابطه ی پارادوکس با یک امریکایی و سیاست امریکا دست یافت و اینکه چگونه از این میل بیزنسی و مثبت آنها استفاده کرد، که واکنشهای انها لااقل به نفع دو طرف قضیه و به حالت متفاوت و مدرنی باشد. زیرا دقیقا این حالت «بیزنس منی امریکایی» و این «خواستن عمو سام عقیم از تو و من و دیگری»، این غیر تاریخی بودن آن، علت قدرت سیاست امریکایی است و اینکه همیشه «چند برنامه و نقشه در جیب دارد» ، اینکه می تواند چه از خطر ایران هسته ایی و چه از عدم خطر ایران هسته ایی برای فروش اسلحه و حضور قدرتش در منطقه استفاده بکند. هم با این نگاه پارادوکس می توانی نقطه ضعف دنیای امریکایی و قابل پیش بینی بودن حرکاتش را متوجه بشوی و آنچه جوانب ضربه پذیر و همزمان گاه سطحی و گاه قابل حساب رفتار امریکایی می شود. اینکه بقول فیلم « جانگوی ازادشده» از «تارانتینو»، « بایستی از جهاتی امریکایی باشی تا بتوانی با امریکا برخورد بکنی» و بفهمی که چرا شهروند امریکایی مثل فیگور برده دار فیلم، هم می تواند برده دار باشد و هم اسم برده اش را «دارتانیان» بر اساس کتاب سه تفنگدار الکساندر دوما بگذارد و هم نداند که الکساندر دوما سیاه پوست است. یا اینکه به عنوان سیاستمدار گاه تفاوت ایران و عراق را نداند. یا اینکه هم طرفدار حقوق بشر باشد و هم بتواند برای گوانتانمو و زندان ابوغریب یک تبصره برای حقوق بشر بگذارد و بگوید اینها بشر نیستند، تروریستند و بنابراین این حقوق برایشان محسوب نمی شود. یا هم لازم باشد اسلحه و سلاح شیمیایی به عراق بفروشد و هم برای استفاده از سلاح شیمیایی در سوریه واقعا دست به اسلحه و دفاع از جان مردم بزند. اینکه دیروز به افغانستان حمله بکند و بیست سال علیه طالبان بجنگ و بعد ازشان پشتیبانی بکند که حال دوباره قدرت را بدست بگیرند. زیرا هیچکس انقدر احمق نیست که خیال بکند این تحول بدون پشتیبانی امریکا امکان پذیر می توانست ممکن باشد. اینها ضد هم نیستند بلکه شیوه ی جهان و تفکر عمو سام و امریکایی است و تنها انکه این پارادوکس را بفهمد، می تواند راه سوم و برخورد به امریکا و عمو سام را برود و اینکه چشم در چشم عمو سام بدوزد و بگوید «چه می خواهی؟ و راستی می دانی من چه می خواهم»، یا بتواند با خنده و اغوا به عمو سام بیزنس من بگوید« برای دستیابی به خواستت چقدر حاضری به خواست و بیزنس من تن بدهی عمو سام جان». یعنی برای چالش مدرن و موفقیت امیز با عمو سام بایستی «اکسس» او را بفهمی که در نگاه عمو سام نمایان هست. اکسسی که مرتب می خواهد بداند تو چه می خواهی و چگونه می تواند تو را و خواستت را به نفع خویش و به بیزنس خویش تبدیل بکند. اکسس او همان است که می گوید «من ترا می خواهم، تمنایت را می خواهم». بایستی این اکسس او را به راه اغوا ی او و سود متقابل یا بقول امریکاییها «وین/وین» تبدیل بکنی. یا پس چه عجب که از جمله این دولت اسراییل و یهودیان هستند که از محدود کسانی هستند که می دانند چگونه از امریکا و از سیاست امریکایی به نفع خودشان استفاده بکنند، می دانند چگونه با انها معامله بکنند و مهمترین متحد امریکا در منطقه باشند و بالعکس. زیرا انها در عرصه ی علم و تجارت یا بیزنس منی از اکثریت دنیا جلوتر هستند. زیرا قرنها فقط به انها اجازه می دادند که در این دو بخش فعالیت بکنند. اینکه بایستی در برابر امریکا یک تاجر یهودی رند و باهوش باشی، بی انکه دچار حالات صهیونیستی و انحصارطلبانه و جنگ افروزانه باشی. یعنی بایستی مثل زیگموند فروید «یک یهودی بی خدا» و از طرف دیگر بیزنس من و دیپلماتی رند و خندان باشی.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)