تلخ ترین بخش مهاجرت و زندگی کردن توو کشوری که بهش احساس تعلق نداره، تهمت هاییه که به خودش و خانواده ش می زنن، میگه ایرانیا به ما میگن شما کشورمون رو نابود کردین و باعث گرونی شدین.
میگه هرچقدر اینجا درس بخونیم ماها رو به دانشگاه راه نمی دن، اگه هم بتونیم بریم هزینه ش خیلی زیاده و در توان خانواده های ما نیست.
دختر نوجوانی که خودشو پشت نفر جلویی قایم کرده، میگه مهاجرت یعنی بیچارگی، آواره گی…، بغض اَمونش نمیده و وقتی می پرسم دوست داری به کشورت برگردی، با گریه جوابمو میده که اگه توو کشورم جنگ نباشه چه دلیلی داره که بخوام اینجا بمونم، من کشورمو دوست دارم و آرزوم اینه که بتونم برگردم تا از دست این همه تحقیر و بی احترامی راحت شم.
یازده ساله که از افغانستان مهاجرت کردیم، محل زندگی ما روستا بود، با اینکه اون جا رنج و سختی های زیادی می کشیدیم ولی با کار کشاورزی و دامداری زندگی مون می گذشت، اگر جنگ نبود حتماً الان تو روستامون بودیم.
ما بچه های افغانی این جا نمی تونیم به راحتی تو کوچه ها بازی کنیم، همیشه باید توی خونه بمونیم تا ایرانی ها ما رو از کشورشون بیرون نکنند، پدرهای ما نمی تونن به راحتی سر کار برن، چون شناسنامه ندارن، اگه اونا رو بگیرن برشون می گردونن افغانستان و اونا دیگه نمی تونن به ایران بیان.
میگه مگه ما آدم نیستیم، ما هم حق زندگی کردن داریم ولی…
میگه من خیلی از دست همسایه های ایرانی مون ناراحتم برای اینکه وقتی توو کوچه می بینمشون منو مسخره می کنن و بهم فحش میدن.
ما توو اصفهان بودیم و وقتایی که بازی می کردیم بعضی از ایرانی ها ما رو اذیت می کردن و می گفتن افغانی های حرومزاده، بعضیای دیگه شونم با سنگ و چوب ما رو می زدن، ولی ما ناراحت نمی شدیم.
میگه من اهل کابلم و افغانستان رو خیلی دوست دارم، کشور ما الان به اشغال طالبان و آمریکا دراومده و ما مجبور شدیم بیایم به ایران. ما این جا مشکلات زیادی داریم، مثلاً درس خوندن برامون خیلی سخته.
از وقتی امتحانای خودش تموم شده به دوستاش تو درس خوندن کمک می کنه، چون اونایی که کار می کنن، تابستونا باید فشرده تر بخونن، میگه دوست داره بزرگ که شد، معلم شه.
دستشو زده زیر چونه ش و با دلخوری میگه پارسال تابستون وقتی که با دوتا از دوستاش تو کوچه در حال بازی کردن بوده، یه زن بداخلاق از خونه اومده بیرون و بهشون گفته افغانی های کثافت برگردید به کشور خودتون و از اون به بعد دیگه فقط توو خونه بازی می کنه.
میگه من اومدم ایران که درس بخونم و برگردم تا کشورمو آباد کنم، دوست دارم که همه بدونن من یه دختر افغانم و کشورمو مثل همهی آدمای دنیا دوست دارم.
دوست نداره حرفی بزنه… فقط میگه دیرشه و باید بره، بچه ها میگن صاب کارش خیلی بداخلاقه و هرروز باهاش دعوا داره
می پرسم بچه ها کیا دوست دارن زودتر برگردن به افغانستان؟ خیلی زود همه دستاشونو می گیرن بالا و من می مونم در حیرت از کوچیکترها که تو همین خاک به دنیا اومدن و بدون این که کوچک ترین خاطره و تصویری از وطن داشته باشن، انقدر مشتاق برگشتنن…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.