درسم را در رشته علوم آزمایشگاهی را به تازگی تمام کرده بودم و در رشته پرستاری مشغول تحصیل بودم. 

شیفت شب در یکی از بیمارستا ن های شهر تهران  کار می کردم و روزها به تحصیل مشغول بودم.  

کار برایم هم فال بود و هم تماشا. از اینکه دستم تو جیب خودم بود راضی بودم کار و درس با هم مشکلات خودش را داشت ولی راضی بودم. کارم شده بود درس،کار، منزل. خیلی مثل دخترهای دورو برم تو خط تفریح و لذت نبودم. پدرم کارمند دولت و آدم سنتی سخت و منضبطی بود.  


روزها از پی هم گذشت. مسیر خانه تا کار سر راست بود و همیشه از مجاور پارک دانشجو  در پیاده رو قدم زنان به سمت بیمارستان عو ض زاده می رفتم.  

هم جوان بودم و هم زیبا و هم خوش اندام ولی گویا همیشه سر درگمی تنهایی داشتم. یکی از روزهائی که در مسیر کار آرام آرام گام بر می داشتم یک باره احساس کردم سایه ای پشت سرم قرار گرفته و چند دقیقه بعد متوجه شدم سایه مذکور سعی دارد به من نزدیک شود. اولش ترسیده بودم ولی چون مسیر راهم در یک معبر عمومی و شلوغ بود خیلی نگران نشدم.  

یکباره با صدای او برگشتم. مردی میان سال با کت و شلوار شیک به آرامی پرسید معذرت می خواهم قصد مزاحمت ندارم می توانم بپرسم مجردی یا متاهل ؟ 

یکه خورده بودم اما لحن آرام و اعتماد به نفس او باعث شد بخود آیم. پرسیدم برای چه؟ گفت برای یک امر خیر! گفتم مجردم. پرسید می توانم چند قدمی با شما راه بیایم؟ یک کم ترسیده و هیجان زده بودم. هیچی نگف تم و او هم عملاً با من در مسیر قرار گرفت . یادم نیست چی پرسید و من چی گفتم. فقط فهمیدم اسمش شاهین بود. سعی می کردم تندتر از همیشه قدم بردارم. تا محل کارم چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود. او مرا تا محل کار مشایعت کرد و پرسید آیا می توانم تو را دوباره ببینم؟ با نوعی نگاه  فهماندم که موافقم .   

 فردا در همان مسیر مجدداً او را دیدم. صمیمی نزدیک شد و سلام کرد. من هم ناخودآگاه سلام کردم.  

در همان مسیر کوتاه خودش را معرفی کرد. گفت متاهل بوده و مدتی است متارکه کرده و یک پسر و دختر دارد. وضع مالی بدی ندارد و در فکر ازدواج مجدد است. دنبال دوست دختر و الواتی نیست . خیلی صریح حرف می زد.  گفت بچه هایش را دوست دارد و علاقمند است با کسی ازدواج کند که برای بچه هایش هم مادر خوبی باشد؟!  

بدنم گر گرفته بود. خیلی راحت حر ف هایش را زد. وقتی سن ام را پرسید گفت میدانی چقدر اختلاف سنی داریم. من حدس زذه بودم او  بین ۳۵ تا ۴۰ سال داشته باشد.  

گفت ترجیح می دهد که من روی پیشنهادش فکر کنم و با خانواده ام نیز صحبت کنم. پروا نداشت بگوید که نظر خانواده من نیز برایش مهم است.  بعداز جدائی آن روز  یک نوع احساس خوبی داشتم. بنظرم مرد کامل و صریحی بود.  

بخصوص که برایم توضیح داد که ادم سیاسی بوده و هنوز هم به عقاید اجتماعیش باوردارد.  من هم گفتم یکی از عموهایم از رهبران حزب توده بوده است. وقتی اسمش را گفتم شناخت و اطلاعاتش در مورد مسائل اجتماعی- سیاسی بالا بود. چیزی که آن روزها در مردان کم بود؟! تا محل کارم مرا همراهی کرد و خداحافظی.  

آن شب در ساعات شیفت مرتب به او و پیشنهادش فکر می کردم. من یک زن زیبا و جوان با کلی آرزو و آرمان و او مردی متاهل که متارکه نموده و دو بچه هم دارد که ظاهراخیلی  به آنها وابسته بود. شاید اگر آن روزها اینترنت و گوگل بود می توانستم سریع تر او را بشناسم و چه بسا زندگیم تغییر می کرد.  

فردای آن روز موضوع را با احتیاط با پدر و مادرم مطرح کردم. پدرم به شدت مخالفت کرد و مادرم هم چندان راضی نبود .هم اختلاف سن و هم بچه دار بودن او از مهمترین موارد اختلاف بودند.  

جالب آنکه خودم با وجودی که عشق و دوست داشتن را تجربه نکرده بودم احساس می کردم یک نوعی به او علاقه پیدا کرده ام اما در یک خانواده سنتی و در ان روزگار نظرم چندان هم کارآمد نبود.  

بالاخره بعد از چند روز این پا و آن پا کردن او را دیدم. یک چمدان کوچک مسافرتی برایم هدیه آورده بود وقتی پرسیدم چیست گفت خانه که رفتی باز کن و ببین.  

بعد از کمی خوش و بش پرسید بالاخره تصمیم گرفتی؟ در حالیکه بغض گلویم را  گرفته بود موضوع مخالف پدر و مادرم را بازگو کردم.  خیلی تعجب نکرد اما گفت نظر خودت چی؟  

پرسش سختی بود. او حدس زده بود که خودم در تلاطم تصمیم گیری هستم. خوب با توجه به تجربه و سن و سالش آنقدر می فهمید که چه گذشته. برایم توضیح داد که خودش هم حدس می زده خانواده ام مخالف کنند. و اگرچه نظر خانواده ام برایش مهم است اما نظر خودم را بر همه چیز ترجیح می دهد.  

آن روزگار« ۲۷ سال پیش»  من دختری جوان، بی تجربه و متکی به خانواده که خیلی هم به خواسته خودم توجه نداشتم. من و من می کردم و گفتم خودم هم نمی دانم چیکار کنم.  

اگرچه پاسخ من به نوعی عملا ً جواب رد بود با مهربانی برخورد کرد و شماره تلفنش را به من داد و گفت من بهرحال عاشق تو نیستم اما اگر به جواب دیگری رسیدم به او زنگ بزنم.  

در رفتارش نوعی احساس آمیخته با احترام به خودم را دریافتم. می خواستم از قبول هدیه خودداری کنم که نوعی نهیب محترمانه زد و گفت این هدیه هیچ ارتباطی با پاسخ من ندارد. روزها تند و تند می گذشت همانطوریکه قول داده بود دیگر در مسیرم قرار نگرفت و بقول خودش مزاحمت نخواهم شد.  

دو سال در سال ۱۳۷۵ در یک اتفاق تصادفی با مردی آشنا شدم که به سرعت متوجه شدم دچار اشتباه شده ام اما بازهم پدرم معتقد بود چون پای عقد هستید برهم زدن مراسم آبروریزی می شود در نتیجه با مردی به خانه بخت رفتم که فاقد مدرک تحصیلی و معتاد بود. همه زندگیم را فروختم تا اورا وادار به ترک اعتیادمنم. بدبختی اینکه باردارهم شده بودم . 

یک سال بعد پگاه دخترم بدنیا آمد .تلاشی زندگیم و مقایشه همسرم با خواستگار اول زندگیم باعث شده بود همیشه اشتباه پاسخ منفی به اورا بخودم و خانواده ام یاداورشوم . کاربجائی رسید که جهیزیه ام را هم برای اعتیاد و ترک اعتیاد همسرم ببادفنارفت. مار می کردم و با معلم سرخانه گرفتن اورا وادارکردم دیپلم بگیرد برایم افت داشت همسرم فاقد مدرک تحصیلی باشد اگرچه ان روزها اعتیادش خانمان برانداز شده بود. در یک محل کوچک محقر بدون یجچال زندگیم با سختی و تنگدستی در گذران بود اما  گاه و بیگاه شاهین را  به خاطر می اوردم اما محیط جامعه اجازه نمی داد پی جوی او باشم . بهرحال من زن شوهرداری بودم که چه بسا تلاش برای تماس با او ، اورا هم نسبت به  خودم بدبین می کردم. خودم را با ادامه تحصیل مشغول  کرده بودم در دانشگاه شهید بهشتی دوره کارشناسی ارشد را به پایان برده بودم و عشق پگاه را وثیقه ادامه زندگیم قرارداده بودم.  ادامه زندگی با همسر معتادو بیکار و بالا اوردن بدهی روی بدهی و کار دوشیفته من ، مرا داغان کرده بود . چون ناچار بودم مرتب کار کنم همسرم دختر بجه مان را پای بساط  می نشاند و من وحشت زده از آینده پگاه از ترس آبرو و محیط سنتی خانواده عملا تن به ذلت داده بودم و جرئت طلاق را نداشتم. همسرم هم مرتب قول ترک اعتیاد می داد و…. 

چند سال پیش در سال ۱۳۹۵ همسرم که بعلت اعتیاد دچار امراص مزمن هم شده بود ، مبتلا  به سرطان خون شده و فوت کرد.اگرچه فوت او ناقوس آزدای زندگی اسارتبار من بود اما  زندگیم در تباهی و غوطه در افکار می گذشت . بیشتراوقات مشغول رتق و فتق گذران امور پدرو مادر پیرم بودم که آنها را مسبب بدبختی خود می دانستم !تنها دلخوشیم تعهد به این بود که پگاه دخترم را مثل یگ کل در گلدان زندگیم بزرگ می کردم. او زیباو خوشگل و درست مانند  جوانی خودم شده بود اما او نمی دانست در قلب و درونم چه می گذرد. سال گذشته  یک باره تصمیم گرفتم تلاش کنم شاهین را بیابم . دلم می خواست بداند که جه بر سر من آمده است ! پیداکردنش سخت نبود اوآدم معروفی شده بود . مدتی با خودم کلنجاررفتم تا قانع شوم بهرطریق  با او تماس بگیرم. بالاخره از طریق فیس بوک اورا یافتم. پیامم خلاصه بو د  « من همان کسی هستم که قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی خانواده ام مخالفت کردند.». درواقع با این پیام می خواستم باو به فهمانم که خودم دوست داشتم بااو ازدواج کنم ولی … . 

بیش از یک ماه از پیام من گذشته بود . فکر می کردم اولا که ممکن است مرا فراموش کرده باشد ثانیا بخاطر پاسخ منفی ان روزگار  دلگیر باشد و تمایلی به پاسخ نداشته باشد مضافا حتما زن و بچه دارد و نمی خواهد کسی از مسائل قبلی اش با خبرشود ؟!  

چندروز پیش یک باره دیدم در فیس بوک چواب نوشته . ذوق زده شده بودم.نوشته بود:

« سلام . احوالت چطوراست . من متاسفانه مدتی است بعلت فلترشدن فیس بوک را ملاحظه نکردم و الان تصادفا در فرودگاه فیس بوک را بازکردم پیامت را دیدم. تا دیروز ایران بودم ولی الان برای مدتی امدم خا رج».  از احوال خانواده و خودم پرسیده بود .

با هم مکاتبه کردیم ووقتی فهمید همسرم فوت کرده متاسف شد. منهم از بچه هایش پرسیدم که معلوم شد همه خانواده اش مدت هاست در کاناداهستند. فردایش پرسید راستی چطورشده بعد ۲۷ سال یاد من افتادی ؟!  او داستان زجرآور زندگیم را نمی دانست و منهم خجالت می گشدم بگویم ترا ازدست دادم تا شب در خرمن آتش بسوزم؟!

نمی دانست که من بارها با پدرم بحث کرده بودم که چرا اجازه ازدواج با او را نداد؟ 

او که نمی دانست که من علیرغم ازدواج مد ت ها او را در مخیله ام جای داده بودم. همه چیز را بخوبی یادش بود طوری که تعجب کردم.  

چندروزبعد درخانه مشغول کاربودم که موبیلم زنگ خورد. وقتی موبیل را پاسخ دادم صدایش را شنیدم .چشمانم را بسته بودم و به آرامی  به ۲۷ سال قبل بازگشتم. وقتی حرف هایش را زد فهمیدم همه لحظات آن سالها  را خوب بخاطر سپرده است. تاکید داشت اگرچه آن روزگاران نیز رابطه با عشق و عاشقی نبوده بلکه خواستن بوده اما مرا بخاطر سپرده است.  

امروز در حال فکر کردن بودم. راستی بازی و چرخ روزگار چگونه  می چرخد؟!  

من در این مدت بارها او را به خاطر سپرده بودم و بارها با پدرم راجع به او و اینکه چرا مخالفت کرده  بودند گله کرده بودم.  اما هیچگاه تصور نمی کردم او هم مرا در خاطرش محفوظ نگه داشته است.  او هم گفت که همیشه هنگام عبور از محل کارم یاد گذشته هایش تکرار می شده است. یاد شعری افتادم که سروده بو د:  «  آوازه خوان می گذرد ولی ترانه اش گل می کند به کوهپایه ها»  

 و شاعر دیگری که می سرود:«پرنده می میر د، پرواز را به خاطر بسپار»  

به او گفتم ۲۷ سال پیش در درون کیف کادوئیش یک روسری شیک بمن هدیه داده بودی که تا همین  چند سال پیش یادگاری نگهش داشته بودم . تاکید کرد ما که عاشق و معشوق نبودیم و فقط سه بار همدیگررا دیده بودیم ! ! 

اما او چه می داند در دل ویران شده من  چه می گذشته است.  

دیشب موبیلم زنگ خورد و یک نفر آدرسم را پرسید و گفت یک بسته از طرف او دارد که باید برایم بیاورد. یک ربع بعد پیک امد و یک بسته  آورد وقتی بازش کردم دوتا روسری شیک بود یکی برای من و یکی برای پگاه . نوشته بود آن که قشنگ تراست برای رویا و دومی برای پگاه. گفت این روسری را از همان کسی خریده ه ۲۷ سال پیش ان روسری قبلی را ازاو خریده است؟ 

بعد زنگ زد و پرسید پگاه کجاست . گفتم رفته کلاس زبان آلمانی چون می خواهد برود آلمان . گفت این وقت شب ؟ توصییح دادم با دوست پسرش با هم رفتند کلاس بعد با هم رفته اند قدم بزنند. یادآوری کرد با دخترت دوست باش و بهش اجازه بده دوست پسرش را بتو معرفی کند تا خیالت راخت باشد،مثل خودت سنتی بارش نیار که رودست بخورد!بعد جمله قشنگ معنی داری گفت که « من که آن روسری را نتوانستم سرت ببینم . این یکی هم مثل  آن یکی  . اما بهش گفتم  این دفعه وقتی آمدی ببینمت روسری را هم خواهی دید؟!  

اومرا با همه زیبائی و شادی و چهره بشاش  دیده بود اما امروز با تنی درهم شکسته و غمی به غایت مشهود در جهره ام .

 آیا دیدن دیگری هم وجود خواهدداشت ؟ اساسا دیدن مجدد لازم است  ؟

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)